ناجیة بن جندب اسلمى چنین سروده است:
یا عباد اللَّه فیما نرغب
ما هو الّا مأکل و مشرب
و جنة فیها نعیم معجب
اى بندگان خدا مىدانید ما به چه چیزى رغبت مىکنیم،
جاى خوردن و آشامیدن
و بهشتى که در آن نعمتهاى شگفتى آور است.
و همو گفته است:
انا لمن ابصرنى ابن جندب
یا ربّ قرن قد ترکت انکب
طاح علیه انسر و ثعلب
هر کس مرا مىبیند بداند که پسر جندبم
چه بسا پهلوانها که در نبرد با من به پهلو افتادهاند، و نابود شده
و سفره لاشخورها و روباه گردیدهاند(1)
این ابیات را عبد الملک بن وهب از فرزندزادگان ناجیه، براى من خواند و گفت: در حالى که بچه بودم مکرر این ابیات را براى پدرم مىخواندم(2)
عبد الرحمن بن عبد العزیز، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم، براى ما روایت مىکرد که از او در مورد شرط بندى قریش هنگام حرکت رسول خدا به خیبر سؤال کردند و او گفته است که حویطب بن عبد العزّى چنین مىگفت: چون از صلح حدیبیه برگشتم یقین پیدا کردم که محمد بر همه پیروز خواهد شد، ولى تعصب شیطانى مانع این بود که از دین خودم دست بردارم.
عبّاس بن مرداس سلمى هم پیش ما آمد و خبر آورد که محمد به طرف حصارهاى خیبر حرکت کرده است، و خیبریان لشکرها را جمع کردهاند و محمد هرگز از آنها رهایى نخواهد یافت.
عبّاس بن مرداس گفت: هر کس حاضر باشد من با او شرط مىبندم که محمد شکست خواهد خورد. من گفتم: حاضرم با تو شرط ببندم. صفوان بن امیّه به عباس بن مرداس گفت: من با تو هم عقیدهام. نوفل بن معاویه هم به عباس گفت: با تو موافقم. تنى چند از قریش هم با من هم عقیده بودند، در نتیجه ما به صد شتر پنج ساله شرط بستیم. من و یارانم مىگفتیم: محمد پیروز مىشود. و حال آنکه عباس بن مرداس و دار و دستهاش مىگفتند: غطفانىها پیروز مىشوند. در این موقع صداى ما بر روى هم بلند شد و ابو سفیان بن حرب گفت: مىترسم دسته عباس بن مرداس ببازند. صفوان خشمگین شد و گفت: تو را هم منفى بافى به خود مشغول داشته است! ابو سفیان سکوت کرد و در این هنگام خبر پیروزى رسول خدا (ص) رسید و من (حویطب بن عبد العزّى) و کسانى که با من هم عقیده بودند شرط را بردیم.
گویند، قبیله ایمن به پیروزى خیبریان سوگند مىخوردند، اهل مکه هم هنگامى که رسول خدا (ص) آهنگ خیبر فرمود با یک دیگر پیمان مىبستند. گروهى مىگفتند: بنى اسد و بنى غفار و یهود خیبر پیروز مىشوند، و این بدان جهت بود که یهودیان خیبر همپیمانهاى خود را گرد آورده و از آنها یارى خواسته بودند، و محصول یک سال خرماى خیبر را براى آنها قرار داده بودند. اهالى مکه در این مورد میان خود شرط بندیهاى سنگین کرده بودند.
حجّاج بن علاط سلمى که از خانواده بهز بود، به قصد غارت بیرون آمده بود. ولى چون به او خبر دادند که رسول خدا (ص) آهنگ خیبر کردهاند مسلمان شد و به رسول خدا (ص) پیوست و با آن حضرت در جنگ خیبر شرکت کرد. امّ شیبه دختر عمیر بن هاشم و خواهر مصعب عبدى همسر حجّاج بود. حجّاج مردى بسیار ثروتمند بود و مال فراوانى داشت، از جمله معادن طلایى که در سرزمین بنى سلیم بود در اختیار او بود. او به رسول خدا (ص) گفت: اجازه فرمایید پیش از آنکه زنم متوجه مسلمان شدن من بشود به مکه بروم و اموالى را که پیش او دارم بگیرم، چون اگر بفهمد که مسلمان شدهام نمىتوانم چیزى از او بگیرم. پیامبر (ص) به او اجازه دادند. او گفت من مجبور خواهم بود مطالبى علیه شما بگویم. و پیامبر (ص) اجازه
فرمودند که هر چه مىخواهد بگوید. حجّاج مىگوید: من راه افتادم و چون به منطقه حرم رسیدم پیاده شدم و در کنار ثنیّة البیضاء (دروازه سپید) گروهى از مردان قریش را دیدم که براى کسب خبر آنجا جمع شدهاند. به آنها خبر رسیده بود که رسول خدا (ص) به خیبر حرکت کردهاند و این را هم مىدانستند که خیبر مهمترین روستاى حجاز است و داراى حصارهاى مرتفع و مردان جنگى و اسلحه فراوان است، و با توجه به شرط بندیهایى هم که کرده بودند، همواره مترصد اخبار بودند. همینکه مرا دیدند، گفتند: حجّاج بن علاط، به خدا قسم او حتما چیزهایى مىداند و به من گفتند اى حجّاج، شنیدهایم که این مرد قطع کننده رحم (پیامبر (ص)) آهنگ خیبر کرده است که روستاى اصلى حجاز است و سرزمین اصلى یهود. گفتم: آرى، من هم خبر دارم که به آن سوى حرکت کرده است و براى شما خبرهاى خوشحال کنندهاى دارم. آنها اطراف شتر مرا در برگرفتند و مىگفتند اى حجّاج، زودتر به ما خبر بده. من گفتم: محمد و یارانش هرگز با مردمى که به خوبى اهل خیبر جنگ کنند درگیر نشده بودند. وانگهى خیبریان براى جنگ با محمد ده هزار سرباز جمع کرده بودند، و محمد به چنان هزیمتى رفت که هرگز مثل آن شنیده نشده است، خود او با رسوایى اسیر شده است و یهود گفتهاند او را نمىکشیم، بلکه به مکه مىفرستیمش و در آنجا میان اهل مکه او را در عوض اشخاصى که از ما و مکیان کشته است خواهیم کشت. بنابر این ممکن است مسلمانان به شما مراجعه کنند و براى خویشاوندان خود از شما امان بخواهند و بعد هم به همان عقاید خود برگردند، شما چیزى تعهد مکنید، مىدانید که با شما چه کردند.
گوید: آنها در مکه اعلام کردند و گفتند: خبر صحیح از خیبر رسید، بزودى محمد را به اینجا خواهند آورد. حجّاج مىگوید، به آنها گفتم: حالا به من کمک کنید تا اموال خود را از کسانى که به من وام دارند جمع کنم که قصد دارم بروم و پیش از آنکه بازرگانان دیگر سبقت بگیرند از اموال محمد و یارانش چیزهایى بخرم. آنها با سرعتى عجیب همه اموال مرا جمع کردند و تسلیم من کردند. آنگاه پیش همسرم که مالى پیش او داشتم آمدم، و گفتم: پولهاى مرا بیاور تا به خیبر بروم، و پیش از آنکه بازرگانان اموال مسلمانان شکست خورده را بخرند من خریدارى کنم. گوید، چون عباس عموى پیامبر (ص) این خبر را شنید از شدت تأثر نتوانست برخیزد، گویى کمرش شکسته بود، ترسید که اگر به خانهاش پناه ببرد او را آزار دهند و مىدانست که در صورت صحت این خبر او را خواهند آزرد. دستور داد در خانهاش را بگشایند و خود بر پشت افتاده بود. در عین حال پسر خود قثم را که شبیه پیامبر (ص) بود فرا خواند و خود او هم براى اینکه دشمنان سرزنشش نکنند با صداى بلند شروع به خواندن رجز
کرد. گروه زیادى از مردم در حالى که خشمگین و اندوهگین بودند، و برخى از سرزنش- کنندگان، و برخى از مسلمانان اعم از زن و مرد که از خبر پیروزى کفر شکسته خاطر بودند بر در خانه عباس جمع شده بودند. مسلمانان وقتى دیدند عباس نسبتا آسوده خاطر است خوشحال شدند و نیرو گرفتند. عباس یکى از غلامان خود را که نامش ابو زبینه بود احضار کرد و گفت: پیش حجّاج برو و بگو، عباس مىگوید: خداوند متعال برتر و بالاتر از این است که خبر تو درست باشد. و او پیش حجّاج آمد. حجّاج به او گفت: به عباس بگو ظهر براى من در خانه خود اطاق مخصوصى را معین کند تا برایش خبر خوشى بیاورم و اکنون این مطلب را پوشیده بدارد. ابو زبینه پیش عباس برگشت و به او گفت تو را مژده باد به خبرى که خوشنودت خواهد کرد، خیال مىکنم چیزى بر محمد نرسیده است. عباس او را در آغوش کشید و ابو زبینه پیام حجّاج را به او رساند. عباس گفت: باید در راه خدا ده برده آزاد کنم. چون ظهر شد حجّاج پیش عباس آمد و او را به خدا سوگند داد که تا سه روز خبر او را پوشیده دارد. عباس او را در این مورد مطمئن کرد، و حجّاج گفت: من مسلمان شدهام، و پیش همسرم اموالى داشتم و از مردم هم مقدار زیادى طلب دارم که اگر متوجه اسلام من بشوند نخواهند پرداخت. من رسول خدا (ص) را در حالى ترک کردم که خیبر را فتح کرده و غنایم مربوط به خدا و رسول خدا هم جدا شده بود و هر چه در خیبر بود در اختیار آن حضرت است. وقتى که پیامبر را ترک کردم دختر حیىّ بن اخطب را به همسرى گرفته بود، و ابن ابى الحقیق هم کشته شده بود. گوید: چون حجّاج آن روز را به شام آورد، از مکه خارج شد و آن سه شب بر عباس بسیار طولانى گذشت.
و گویند، عباس یک شب و یک روز بیشتر منتظر نماند و به حجّاج مىگفت: دقت کن که چه مىگویى، من خودم خیبر را خوب مىشناسم، خیبر مهمترین حلقه حجاز است، داراى حصارهاى مرتفع و ساز و برگ و مردان فراوان است، آیا آنچه مىگویى راست است؟ حجّاج گفت: به خدا سوگند آرى، اکنون هم لااقل یک شبانه روز این خبر را پوشیده بدار. گوید: چون آن مدت سپرى شد و مردم همچنان در مورد شرط بندیهاى خود سرگرم بودند، عباس جامهاى نو پوشید و عطر به کار برد و چوبدستى به دست گرفت و به راه افتاد. چون بر در خانه حجّاج رسید ایستاد و کوبه را کوبید. همسر حجّاج گفت: اى عباس وارد خانه مشو! پرسید: حجّاج کجاست؟ گفت: براى خرید غنایمى که یهودیان از محمد و مسلمانان به دست آوردهاند رفته است تا بازرگانان دیگر در این کار بر او پیشى نگیرند. عباس گفت: آن مرد همسر تو نخواهد بود مگر اینکه از دین او پیروى کنى! او مسلمان شده است و همراه رسول خدا (ص) در فتح خیبر حاضر بوده است. او از ترس تو و بستگانت گریخته و اموال خود را همراه برده است که
اموالش و خودش را نگیرید. همسر حجّاج گفت: آیا واقعا راست مىگویى؟ عباس گفت: آرى به خدا سوگند. او هم گفت: آرى سوگند به ستارگان درخشان که گویا راست مىگویى. و براى اینکه خویشاوندان خود را آگاه سازد به راه افتاد.
عباس هم به مسجد آمد و قریش درباره خبرى که حجّاج آورده بود صحبت مىکردند.
همین که چشم ایشان به عباس افتاد از چابکى و سر حال بودنش تعجب کردند و عباس مشغول طواف کعبه شد. قریش به او گفتند: این چابکى و تجلّد براى این است که سوز مصیبت را کم کنى، این سه روز گذشته کجا بودى که اصلا ظاهر نشدى؟ عباس گفت: سوگند به هر چه که شما سوگند مىخورید چنین نیست، محمد (ص) خیبر را گشوده است و دختر سالار ایشان حیىّ بن اخطب را به همسرى برگزیده است و گردن فرزندان ابى الحقیق را زده است.
سپید چهرگان موى پیچیدهاى که آنها را سالاران خوش چهره مدینه مىپنداشتند. حجّاج هم با اموالش که پیش زنش بود از اینجا گریخت. گفتند: چه کسى به تو این خبر را داد؟ گفت: آن کسى که در نظرم کاملا راستگو و مورد اعتماد است، اکنون هم کسى را پیش خانوادهاش بفرستید و بپرسید. آنها کسى را فرستادند و متوجه شدند که حجّاج رفته است و از اهل خود مسئله را پنهان داشته است، و دیدند آنچه گفته است حق است. مشرکان سخت ناراحت، و مسلمانان خوشنود شدند و پس از پنج روز این خبر به مکه رسید.
1) این ابیات به صورت صحیحترى در سیره ابن هشام، ج 3، ص 362، آمده است.- م.
2) به احتمال زیاد، باید قسمتى از متن واقدى و اشعار از قلم افتاده باشد.- م.