جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏سریّه بشیر بن سعد به فدک در شعبان سال هفتم‏

زمان مطالعه: 4 دقیقه

عبد الله بن حارث بن فضیل، از قول پدرش برایم نقل کرد و گفت: رسول خدا (ص) بشیر بن سعد را همراه سى مرد به سوى طایفه بنى مرّه به فدک اعزام فرمود. بشیر بیرون شد و

چوپانهاى گوسپندان را دید، و پرسید: مردم کجایند؟ گفتند، در انجمنها و محافل خود هستند.

چون فصل زمستان بود مردم کنار آبها حاضر نبودند. بشیر هر چه شتر و گوسپند بود به غنیمت گرفت و به سوى مدینه برگشت. چون این خبر به آنها رسید، به دنبال بشیر آمدند و در سیاهى شب به او رسیدند. اطرافیان بشیر شروع به تیراندازى کردند، به طورى که تیرهایشان تمام شد، و چون صبح شد بنى مره بر آنها حمله آوردند. گروهى از یاران بشیر کشته و گروهى منهزم شدند. خود بشیر جنگ سختى کرد ولى پاشنه پایش قطع شد و آنها فکر کردند که حتما مرده است، لذا گوسپندان و شتران خود را گرفتند و برگشتند.

نخستین کسى که این خبر را به مدینه آورد، علبة بن زید حارثى بود. بشیر بن سعد میان کشتگان افتاده بود، و چون شب شد به سختى خود را به فدک رساند، و چند روزى پیش یک یهودى ماند تا زخمهایش بهبود نسبى یافت و سپس به مدینه برگشت.

پیامبر (ص) زبیر بن عوّام را آماده حرکت فرمودند و به او گفتند: حرکت کن و به طرف محل کشته شدن یاران بشیر برو، و اگر خداوند تو را بر ایشان پیروز گردانید، میان ایشان باقى نمان. دویست نفر را هم براى همراهى با زبیر آماده کردند و براى او پرچم بستند. در این موقع غالب بن عبد الله از سریّه‏اى که رفته بود برگشت، و خداوند او را پیروزى داده بود. پیامبر (ص) به زبیر بن عوّام فرمودند: بنشین! و همان غالب بن عبد الله را همراه با دویست نفر اعزام فرمود. اسامة بن زید هم همراه او حرکت کرد و به محل کشته شدن یاران بشیر رسیدند، و علبة بن زید هم با او بود.

افلح بن سعید، از بشیر بن محمد بن عبد الله بن زید برایم نقل کرد: عقبة بن عمرو ابو مسعود، کعب بن عجره، اسامة بن زید، و علبة بن زید از همراهان غالب در این سریّه بودند.

چون غالب نزدیک آنجا رسید، پیشاهنگان را که علبة بن زید و ده نفر دیگر بودند فرستاد تا از جمعیت و محل دشمن آگاه شوند. علبه پس از اینکه به جماعتى از ایشان رسید، پیش غالب برگشت و خبر آورد. غالب حرکت کرد و شبانگاه به جایى رسید که دشمن دیده مى‏شد. آنها شتران خود را آب داده و کنار آب آنها را بسته بودند و خود در حال استراحت بودند. گوید:

غالب برخاست و خداى را سپاس و ستایش کرد و گفت: من شما را وصیت مى‏کنم به پرهیزگارى خداوند یکتاى بى انباز، و مى‏خواهم که از من اطاعت کنید و نسبت به من عصیان نکنید، و در هیچ کارى با من مخالفت نورزید که آن کس که اطاعت نشود رأى و اندیشه‏اى ندارد. آنگاه میان ایشان ایجاد محبت و دوستى کرد و هر دو نفر را با یک دیگر مأمور کرد، و گفت: هیچ کس نباید از رفیق خود جدا شود و مواظب باشید چنین نشود که کسى پیش من بیاید

و اگر از او بپرسم دوست و همرزم تو کجاست، بگوید نمى‏دانم، و چون من تکبیر گفتم شما هم تکبیر بگویید.

گوید: غالب تکبیر گفت و مسلمانان هم تکبیر گفتند و شمشیرها را بیرون کشیدند. ما چهارپایان و شتران موجود را که کنار چاههاى آب بسته بودند، محاصره کردیم. مردان آنها آهنگ جنگ کردند و ساعتى با آنها جنگ کردیم و شمشیر در ایشان نهادیم و فریاد مى‏کشیدیم و شعار خودمان را که امت! امت! «بمیران، بمیران» بود تکرار مى‏کردیم. اسامة بن زید مردى از دشمن را که نامش نهیک بن مرداس بود تعقیب کرد و از صحنه دور شد، و ما افراد حاضر را در محاصره گرفتیم و گروهى را کشتیم و زنان و چهارپایان آنها را هم گرفتیم. غالب که فرمانده ما بود، پرسید: اسامة بن زید کجاست؟ ساعتى از شب گذشته بود که اسامة بن زید آمد. فرمانده ما او را به سختى ملامت و سرزنش کرد و گفت: مگر متوجه آنچه به تو گفته بودم نشدى؟ گفت: من در تعقیب مردى از دشمن بودم که مرا مسخره مى‏کرد، و همین که نزدیک او رسیدم و با شمشیر زخمى بر او زدم، بانگ برداشت که «لا اله الا الله». فرمانده گفت: آیا پس از آن شمشیرت را غلاف کردى؟ گفت: نه به خدا سوگند، چنان نکردم و همچنان بر او ضربه زدم تا به کام مرگ در آوردمش. گوید: همگى گفتیم: بسیار بد کردى، این چه کارى است که کرده‏اى؟

مردى را که «لا اله الا الله» گفته است کشته‏اى!! اسامه به شدت پشیمان شد و بر دست و پاى بمرد. ما شتران و بزها و زنها و بچه‏ها را به غنیمت و اسارت گرفتیم که به هر یک از شرکت کنندگان در این جنگ ده شتر یا معادل آن بز و گوسپند رسید. هر یک از شترها را معادل ده گوسپند یا بز حساب مى‏کردند.

شبل بن علاء، از قول ابراهیم بن حویّصه، از پدرش، از اسامة بن زید برایم نقل کرد که گفت: در این سریّه فرمانده ما میان ما پیمان برادرى بست و همرزم و برادر من در اینجا ابو سعید خدرى بود. اسامه گوید: پس از این که نهیک بن مرداس را کشتم از این پیشامد در درون خود بسیار احساس ناراحتى مى‏کردم به طورى که هیچ قدرتى حتى براى غذا خوردن نداشتم. چون به مدینه رسیدم رسول خدا (ص) مرا در آغوش کشیدند و بوسیدند و من هم آن حضرت را در بر گرفتم. سپس فرمودند: اى اسامه اخبار این جنگ را بگو! گوید: اسامه شروع به نقل اخبار جنگ کرد و چون موضوع کشتن نهیک بن مرداس را گفت، پیامبر (ص) فرمودند: اى اسامه او را در عین حالى که «لا اله الا الله» گفته بود کشتى؟ اسامه شروع به بهانه تراشى کرد و گفت:

اى رسول خدا، او این کلمه را براى نجات از مرگ بر زبان راند. پیامبر (ص) فرمودند: مگر قلب او را شکافته‏اى و فهمیده‏اى که او راستگو یا دروغگوست؟ اسامه گفت: از این پس هر-

کس را که «لا اله الا الله» بگوید نخواهم کشت. و اسامه مى‏گفت: آرزومند بودم که اى کاش تا آن روز مسلمان نشده بودم.

معمر بن راشد، با اسناد خود از مقداد بن عمرو روایت مى‏کرد که: به رسول خدا گفتم اگر مردى از کافران به جنگ من بیاید و یکى از دستهایم را با شمشیر قطع کند و سپس از من بگریزد و به درختى پناه ببرد و بگوید «در راه خدا مسلمان شدم» آیا پس از این حق دارم او را بکشم؟ پیامبر (ص) فرمودند: نه او را مکش! گفتم: اگر او را بکشم چه خواهد بود؟ فرمود: در آن صورت او به مقام و منزلت تو خواهد رسید که پیش از کشتنش دارا بوده‏اى و تو به منزلت او پیش از آنکه اسلام بیاورد خواهى بود.