جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏سریّه بشیر بن سعد به جناب(1) در سال هفتم‏

زمان مطالعه: 5 دقیقه

یحیى بن عبد العزیز، از قول بشیر بن محمد بن عبد الله بن زید برایم نقل کرد که: مردى از قبیله اشجع به نام حسیل بن نویره که راهنماى رسول خدا (ص) در راه خیبر بود، به مدینه آمد.

پیامبر (ص) از او پرسیدند: از کجا مى‏آیى؟ گفت: از ناحیه جناب. پیامبر (ص) فرمودند: چه خبر بود؟ گفت: گروهى از قبیله غطفان در جناب جمع شده بودند، عیینه هم کسى پیش آنها فرستاده و پیام داده بود که یا شما پیش ما بیایید یا ما پیش شما مى‏آییم. غطفانیها گفتند شما پیش ما بیایید تا همگى به محمد حمله کنیم، و به هر حال آنها قصد حمله به شما یا اطراف مدینه را دارند.

گوید: پیامبر (ص) ابو بکر و عمر را فرا خواندند و موضوع را به آن دو خبر دادند. هر دو گفتند، بشیر بن سعد را به این کار مأمور فرمایید. پیامبر (ص) بشیر را خواستند و براى او پرچمى بستند و سیصد مرد همراه او کردند، و مقرر فرمودند تا شبها را حرکت و روزها را کمین کنند. حسیل بن نویره هم به عنوان راهنما همراه ایشان بود.

مسلمانان حرکت کردند. شبها راه مى‏رفتند و روزها کمین مى‏کردند تا در منطقه خیبر در سلاح(2) فرود آمدند و از آنجا حرکت کردند تا نزدیک دشمن رسیدند. راهنما گفت: فاصله میان‏

شما و دشمن به اندازه دو سوم یا نصف روز راه است، اگر دوست داشته باشید شما کمین کنید و من به عنوان پیشاهنگ بیرون مى‏روم و براى شما خبر مى‏آورم، اگر هم دوست داشته باشید همگى با هم مى‏رویم. گفتند تو را پیشاپیش مى‏فرستیم، و فرستادنش. او ساعتى رفت و برگشت و گفت: نخستین رمه‏ها و گله‏هاى ایشان همین جاست، آیا دلتان مى‏خواهد که بر آنها غارت ببرید؟ در این مورد میان مسلمانان اختلاف نظر وجود داشت، برخى گفتند اگر حالا بر اینها غارت ببریم مردان جنگى و رمه‏هاى دیگر از چنگ ما خواهند گریخت. برخى دیگر گفتند اکنون آنچه که در دسترس است غارت مى‏کنیم و به غنیمت مى‏گیریم و بعد هم دشمن را تعقیب مى‏کنیم. پس بر شتران هجوم بردند و مقدار زیادى شتر به چنگ آوردند که دست و بال آنها را پر کرد. چوپانها به سرعت گریختند و خود را به جمع دشمن رساندند و به آنها اطلاع دادند، آنها هم ترسیدند و پراکنده شدند و به سرزمینهاى دور دست خود پناهنده شدند.

بشیر همراه یاران خود حرکت کرد و چون به منطقه دشمن رسید متوجه شد که کسى آنجا نیست، لذا با شترانى که به غنیمت گرفته بودند برگشتند. هنگام مراجعت در منطقه سلاح به یکى از جاسوسان عیینه برخوردند و او را کشتند، و سپس به جمع سپاه عیینه برخوردند. عیینه متوجه ایشان نبود که مسلمانان به آنها تیراندازى و حمله کردند و سپاه عیینه گریختند. یاران پیامبر (ص) آنها را تعقیب کردند و یکى دو مرد را دستگیر کرده و آن دو را به حضور پیامبر (ص) آوردند که هر دو مسلمان شدند و پیامبر (ص) هر دو را آزاد فرمودند.

گویند، حارث بن عوف مرّى که همپیمان عیینه بود، او را دید در حالى که بر اسب ارزنده خود سوار بود و شتابان مى‏گریخت و به سرعت بسیار زیادى اسب مى‏تاخت. حارث از او خواست که توقف کند. و او گفت: نمى‏توانم بایستم، که دشمن در پى من است، یاران محمد هم اکنون فرا مى‏رسند. حارث بن عوف به او گفت: آیا هنوز هم وقت آن نرسید است که به خود آیى؟ مى‏بینى که محمد همه جا را تصرف کرده است و تو تلاش بیهوده مى‏کنى.

حارث گوید: من از سر راه سواران سپاه محمد خود را کنار کشیدم و کمین کردم، به طورى که اگر آمدند، مرا نبینند. از نیمروز تا شب ایستادم ولى هیچ کس را ندیدم و کسى در تعقیب عیینه نبود و معلوم شد که به شدت ترسیده و همین ترس از تعقیب، او را نگران کرده بود.

حارث گوید: بعد عیینه را دیدم و گفتم: من تا شب آنجا ایستادم و کسى را ندیدم که در تعقیب تو باشد. گفت: آرى، همین طور است، ولى من از اسیر شدن ترسیدم، و مى‏دانى که وضع من غیر از این مورد هم پیش محمد چگونه است. حارث گوید: به او گفتم: اى مرد، ما و تو در جنگهاى بنى نضیر، و بنى قریظه و خندق و بنى قینقاع و خیبر امر روشنى را دیدیم. اینها

با شکوت‏ترین مردم یهود بودند، و مردم همه به شجاعت و سخاوت ایشان اقرار داشتند، آنها حصارهاى استوار و نخلستانهاى فراوانى داشتند که اگر تمام عرب به آنها پناهنده مى‏شدند از ایشان دفاع مى‏کردند. چنانکه وقتى حارثة بن اوس در جنگهاى داخلى میان خود و قومش به آنها پناهنده شد، از او دفاع کردند، و در عین حال دیدى که چون محمد به سراغ آنها رفت چگونه این شوکت از میان رفت و چگونه خوار و زبون شدند. عیینه گفت: به خدا قسم همین- طور است که مى‏گویى، ولى نفس من مرا آرام نمى‏گذارد. حارث گفت: برو و همراه محمد باش. عیینه گفت: مى‏گویى تابع و فرمان بردار شوم؟! مگر نمى‏دانى کسانى که به اسلام پیشى گرفته‏اند، کسانى را که بعدا مى‏آیند سرزنش مى‏کنند و مى‏گویند این ما هستیم که در جنگ بدر و جنگهاى دیگر شرکت کردیم. حارث گفت: در هر صورت اگر ما پیش محمد برویم حتما از یاران برگزیده او خواهیم شد. قریش هم فعلا با او پیمانى دارند و گر نه محمد با آنها هم در- خواهد افتاد، هنوز، کار او کاملا استوار نشده است. عیینه گفت: به خدا قسم مى‏بینم که پیروز خواهد شد. حارث و عیینه وعده گذاشتند که به مدینه هجرت کنند و خدمت پیامبر (ص) بیایند.

در این موقع فروة بن هبیره قشیرى که آهنگ عمره داشت، به آن دو برخورد و آنها مشغول قول و قرار گذاشتن بودند و به فروه گفتند که چه خیالى دارند. فروه گفت: بهتر است صبر کنیم و ببینیم قریش در این مدت که پیمان عدم تعرض به یک دیگر دارند چه مى‏کنند، من خبر آن را براى شما مى‏آورم. آنها هم رفتن پیش رسول خدا (ص) را به تأخیر انداختند.

فروه حرکت کرد تا به مکه رسید و شروع به پرس و جو کرد و متوجه شد که قریش همچنان نسبت به رسول خدا (ص) دشمنند و هرگز نمى‏خواهند که سر به فرمان او در آورند. فروه به قریش خبر داد که محمد نسبت به یهودیان خیبر چه کرده است، آنگاه به قریش گفت: در عین حال رؤساى قبایل اطراف هم در دشمنى با محمد مثل شمایند. قریش گفتند، به نظر تو که سرور اهل صحرایى، چاره و رأى درست چیست؟ فروه گفت: معتقدم که این مدت پیمانى را که میان شما و اوست بگذرانیم و در این فاصله نظر اعراب صحرا را جلب مى‏کنیم و همگى با او در مدینه جنگ مى‏کنیم. فروه چند روزى در مکه ماند و در مجالس قریش شرکت مى‏کرد.

نوفل بن معاویه دیلى شنید که فروه به مکه آمده است و براى دیدن او از صحرا به مکه آمد.

فروه پیشنهادى را که به قریش کرده بود براى نوفل نقل کرد. نوفل گفت: امیدوارم که نزد شما چیزى باشد، من هم اکنون که از آمدن تو به مکه آگاه شدم، آمدم و خواستم بگویم ما دشمنى نزدیک به خود داریم که نسبت به محمد کاملا خیر خواه هستند و هیچ مسئله‏اى از کارهاى ما را از او پوشیده نمى‏دارند. فروه گفت: آنها کیستند؟ نوفل گفت: خزاعه. فروه گفت: زشت باد کار

ایشان، امیدوارم دستشان خشک شود! حالا چه باید کرد؟ نوفل گفت: از قریش کمک بخواه و بگو که ما را علیه ایشان یارى کنند. فروه گفت: من این کار را براى شما رو براه مى‏کنم. سپس رؤساى قریش، صفوان بن امیّه، و عبد الله بن ابى ربیعه، و سهیل بن عمرو را دید و گفت:

مى‏دانید چه بلایى بر شما نازل شده است؟ و گفت: شما خوشنود هستید که محمد را از میان بردارید و خوشحالى مى‏کنید. گفتند: پس چه کار باید انجام دهیم؟ گفت: نوفل بن معاویه را براى جنگ با دشمن او که دشمن شما هم هست یارى دهید. گفتند: در این صورت محمد با سپاهى که ما را یاراى مقابله با آن نیست، با ما جنگ خواهد کرد و بر ما چیره خواهد شد، و ناچار مى‏شویم که به حکم و فرمان او تسلیم شویم و حال آنکه فعلا ما در زمان صلح و بر دین خود هستیم. فروه، نوفل بن معاویه را دید و گفت: این قوم همتى ندارند و چیزى پیش آنها نیست. فروه در مراجعت با عیینه و حارث دیدار کرد و این خبر را به آنها داد و گفت: مى‏بینم که قریش نسبت به محمد یقین پیدا خواهند کرد، بد نیست که شما به محمد نزدیک شوید و چاره‏اى بکنید. آنها دو دل شدند، و براى رفتن پیش رسول خدا یک پا را پیش و یک پا را پس مى‏گذاشتند.


1) جناب، نام سرزمینى از قبیله غطفان است، برخى هم آن را از زمینهاى قبیله خزاره دانسته‏اند. (عیون الاثر، ج 2، ص 148).

2) سلاح یا سلاج، جایى است در منطقه و پایین خیبر. (معجم البلدان، ج 5، ص 101).