جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏اسلام عمرو بن العاص‏

زمان مطالعه: 11 دقیقه

عبد الحمید بن جعفر، از قول پدرش براى ما نقل کرد که عمرو بن العاص مى‏گفت: من سرسختانه با اسلام ستیزه‏گر بودم و از آن پرهیز مى‏کردم، در جنگ بدر همراه مشرکان آمدم و نجات یافتم، سپس در احد همراه ایشان بودم و پس از آن در جنگ خندق. با خود گفتم: چقدر

در این راه مى‏تازى؟ به خدا قسم محمد بر قریش پیروز خواهد شد! این بود که به ملک و مزرعه خود در رهط پیوستم و از مردم کناره گرفتم و در حدیبیه و صلح آن هم مطلقا شرکت نکردم و رسول خدا (ص) در اثر صلح حدیبیه به مدینه بازگشت و قریش به مکه برگشتند. من مى‏گفتم:

سال آینده محمد همراه یاران خود به مکه خواهد آمد و در آن صورت نه مکه منزل امنى خواهد بود و نه طائف، و هیچ کارى بهتر از خروج از این منطقه نیست که به هر حال بر فرض اسلام آوردن همه قریش، من مسلمان نخواهم شد. پس به مکه آمدم و گروهى از مردان خویشاوندم را که با من هم عقیده بودند، و سخن مرا مى‏پذیرفتند و در مشکلات خود مرا مقدم مى‏داشتند، فرا- خواندم و گفتم: من میان شما چگونه‏ام؟ گفتند، سرور و خردمند مایى، و خوش نفس و فرخنده- کارى. گفتم: مى‏دانید که من معتقدم که کار محمد به طرز شگفت آورى بر همه امور برترى خواهد گرفت، و در این مورد چاره‏اى اندیشیده‏ام. گفتند: رأى تو چیست؟ گفتم: به نجاشى مى‏پیوندیم و پیش او مى‏مانیم، اگر محمد پیروز شود ما پیش نجاشى خواهیم بود، و اگر پیرو، و زیر دست نجاشى باشیم براى ما بهتر از این است که زیر دست محمد باشیم، و اگر قریش پیروز شوند وضع ما معلوم است. گفتند، این رأى بسیار پسندیده است. گفتم: چیزهایى فراهم آورید که به نجاشى هدیه دهیم، و بهترین هدیه سرزمین ما پوستهاى دباغى شده بود. گوید: مقدار زیادى پوست جمع کردیم و به راه افتادیم تا پیش نجاشى رسیدیم. به خدا قسم ما پیش او بودیم که عمر بن امیّه ضمرىّ با نامه‏اى از طرف رسول خدا (ص) پیش او آمد تا نجاشى، ام حبیبه دختر ابو سفیان را به ازدواج آن حضرت در آورد. چون عمرو بن امیه به حضور نجاشى رفت و بیرون آمد من به یاران خود گفتم: این عمرو بن امیه است و اگر من پیش نجاشى بروم و تقاضا کنم تا او را در اختیارم بگذارد و گردنش را بزنم قریش خوشحال خواهند شد، و بدیهى است که اگر من فرستاده محمد را بکشم براى آنها کار مهمى انجام داده‏ام.

عمرو بن عاص گوید: پیش نجاشى رفتم و مثل همیشه برایش سجده کردم. نجاشى گفت:

دوست من خوش آمدى! لابد چیزهایى هم از سرزمین خودت برایم هدیه آورده‏اى؟ گفتم: آرى اى پادشاه، مقدار زیادى چرم و پوست برایت هدیه آورده‏ام، و هدایا را پیش او بردم. او از هدایا خوشش آمد و قسمتى از آن را میان فرماندهان خود پخش کرد و دستور داد بقیه را هم در جایى نگه دارند و بنویسند هدیه از جانب کیست و مراقبت کنند. همینکه متوجه خوشنودى و شادى او شدم گفتم: اى پادشاه، مردى را دیدم که از بارگاه تو بیرون آمد که فرستاده دشمن ماست، دشمنى که صدمه زیادى به ما زده و بزرگان و گزیدگان ما را کشته است، او را به من بسپار تا بکشمش. نجاشى دستش را بالا برد و چنان ضربه‏اى به بینى من زد که فکر کردم آن را شکست‏

و از دو سوراخ بینى من خون بیرون جهید و با لباسم شروع به جلوگیرى از خون کردم، و چنان خوار و زبون شدم که دوست مى‏داشتم زمین دهان بگشاید و مرا فرو برد. آنگاه گفتم: اى ملک، اگر مى‏پنداشتم که این موضوع را دوست نمى‏دارى هرگز از تو نمى‏خواستم. گوید: نجاشى شرم کرد و سپس گفت: اى عمرو، تو از من مى‏خواهى تا فرستاده رسول خدا را به تو تسلیم کنم؟ رسولى که ناموس اکبر همچنان که بر موسى و عیسى نازل مى‏شد بر او هم نازل مى‏شود، فرستاده‏اش را به تو بدهم تا او را بکشى؟

عمرو گوید: خداوند متعال دل مرا دگرگون کرد و با خود گفتم، عرب و عجم متوجه بر حق بودن این حقیقت شده‏اند و تو مخالفت مى‏کنى؟ گفتم: اى ملک تو بر این موضوع گواهى مى‏دهى؟ گفت: آرى در پیشگاه الهى چنین شهادتى خواهم داد، و تو، اى عمرو از من بشنو و او را پیروى کن که بر حق است و بر همه ادیانى که با او مخالفت کنند پیروز مى‏شود، همچنان که موسى بر فرعون و سپاه او پیروز شد.

گفتم: آیا تو از من براى اسلام بیعت مى‏گیرى؟ گفت: آرى و دست پیش آورد و من با او به اسلام بیعت کردم. او طشتى خواست و خون از من بشست و جامه نو بر من پوشاند که جامه‏هاى من سراپا خون شده بود و آنها را بیرون آوردم و آنگاه پیش یاران خود برگشتم. چون جامه ملکى بر تن من دیدند خوشحال شدند و گفتند: آیا به آنچه مى‏خواستى رسیدى؟ گفتم:

خوش نداشتم در اولین دیدار به او چیزى بگویم و گفتم براى این کار پیش او برخواهم گشت.

گفتند: راه درست همین است.

من از آنها کناره گرفتم و چنین وانمود کردم که پى کارى مى‏روم و خود را به بندرگاه کشتیها رساندم، و متوجه یک کشتى شدم که پر از تنه درخت و آماده حرکت بود. سوار شدم و کشتى حرکت داده شد و چون به بندر شعیبه(1) رسید، پیاده شدم. با پول و خرجى که با خود داشتم از شعیبه شترى خریدم و به قصد مدینه حرکت کردم تا به مرّ الظهران رسیدم و از آنجا حرکت کردم. چون به هدّه(2) رسیدم، متوجه دو مرد شدم که جلوتر از من حرکت مى‏کردند و در جستجوى منزل و محلّى براى فرود بودند. یکى از آن دو وارد خیمه‏اى شد و دیگرى ایستاده و هر دو شتر را نگه داشته بود. نگاه کردم، دیدم خالد بن ولید است. گفتم: ابو سلیمان تو اى؟ گفت: آرى. گفتم:

کجا مى‏روى؟ گفت: مى‏خواهم پیش محمد بروم، چون همه مردم مسلمان شده‏اند و هیچ کس که‏

بتوان به او طمعى داشت باقى نمانده است! به خدا اگر بخواهیم مقاومتى کنیم گردن ما را خواهد گرفت، همان طور که گردن کفتار را در سوراخ لانه‏اش مى‏گیرند. گفتم: به خدا قسم من هم مى‏خواهم پیش محمد بروم و مسلمان شوم. در این موقع عثمان بن طلحه از خیمه بیرون آمد و به من خوشامد گفت و همه در آن منزل فرود آمدیم و سپس با هم همراه شدیم و آهنگ مدینه کردیم.

فراموش نمى‏کنم که در محل بئر ابى عنبه به مردى برخوردیم که فریاد مى‏کشید: یا رباح، یا رباح(3)! چه سودى، چه سودى! و ما این موضوع را به فال نیک گرفتیم و حرکت کردیم. گوید: آن مرد به ما نگریست و شنیدم که مى‏گوید: مکه بعد از این دو نفر سر تسلیم فرود مى‏آورد! و من پنداشتم که مقصود او من و خالد بن ولید است، و او با شتاب فراوان آهنگ مسجد مدینه کرد و تصور کردم که مى‏رود تا به رسول خدا (ص) مژده ورود ما را بدهد، و چنان بود که من پنداشته بودم. ما کنار مدینه شتران خود را خواباندیم و لباسهاى خوب پوشیدیم، و در این هنگام براى نماز عصر اذان گفتند و ما با هم راه افتادیم تا پیش آن حضرت رسیدیم. چهره رسول خدا مى‏درخشید و مسلمانان گرد او بودند و از اسلام ما اظهار خوشنودى مى‏کردند. نخست خالد بن ولید پیش رفت و ایمان آورد و بیعت کرد، سپس عثمان بن طلحه پیش رفت و بیعت کرد، آنگاه من جلو رفتم و به خدا سوگند، هنگامى که برابر او نشسته بودم، از شرم یاراى آن را نداشتم که به او نگاه کنم و با آن حضرت بیعت کردم به شرط اینکه گناهان گذشته من آمرزیده شود و در بقیه عمر گرد آن گناهان نگردم. پیامبر (ص) فرمودند: اسلام گناهان پیش از خود را محو و نابود مى‏کند و هجرت هم گناهان پیش از خود را از بین مى‏برد. گوید: به خدا سوگند پیامبر (ص) در امورى که پیش مى‏آمد از وقتى که اسلام آوردیم فرقى میان ما و هیچیک از اصحاب خود نمى‏گذاشت. ما پیش ابو بکر هم همین منزلت را داشتیم، من پیش عمر هم همچنان بودم و حال آنکه عمر نسبت به خالد خشمگین به نظر مى‏رسید.

عبد الحمید بن جعفر مى‏گوید: این مطلب را براى یزید بن ابى حبیب گفتم، و او گفت:

راشد خدمتکار حبیب بن ابى اویس، از قول حبیب بن اوس ثقفى، و او از عمرو همین گونه نقل مى‏کرد. گوید: به یزید گفتم، معلوم نکرد که چه وقت خالد و عمرو به مدینه آمدند؟ گفت: نه ولى مى‏گفت اندکى پیش از فتح مکه بوده است. ولى پدرم مى‏گفت که: عمرو و خالد و عثمان- بن طلحه اول صفر سال هشتم به مدینه آمدند.

ابو القاسم عبد الوهاب بن ابى حبیبه، از قول محمد بن شجاع، از قول واقدى مى‏گوید:

یحیى بن مغیرة بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام مى‏گفته است که از پدرم شنیدم که خالد بن ولید موضوع مسلمانى خود را چنین نقل مى‏کرده است: چون خدا براى من اراده خیر فرمود و محبت اسلام را در دلم افکند و سعادت و رشد به من روى آورد با خود گفتم، تو در همه این جنگها علیه محمد شرکت کردى، و من در هر جنگ که شرکت کرده‏ام دیده‏ام که محمد به سلامت برگشته است و مثل این است که تلاش بیهوده مى‏کنم و محمد بزودى پیروز خواهد شد. چون پیامبر (ص) به سوى حدیبیه حرکت فرمود من با گروهى سوارکار از مشرکان بیرون آمدم و در عسفان با آن حضرت و یارانش برخوردم و در مقابل او ایستادم و مزاحم شدم. آن حضرت با یاران خود نماز ظهر گزارد در حالى که از طرف ما احساس امنیت مى‏فرمود. تصمیم گرفتیم بر آنها شبیخون و غارت بریم ولى از تصمیم خود برگشتیم، و خیر در همان بود، در عین حال رسول خدا (ص) پى به تصمیم ما برده بود و نماز عصر را با یاران به صورت نماز خوف گزاردند. این مسئله موجب کمال تعجب من شد و گفتم: این مرد از جانب خدا محفوظ است! و پراکنده شدیم، و رسول خدا هم از مسیر ما جدا شد و به سمت راست رفت. و چون با قریش در حدیبیه صلح کرد و قریش فقط یک نصف روز از خود دفاع کرد، با خود گفتم دیگر چه چیزى باقى ماند؟ رفتن پیش نجاشى چه فایده‏اى دارد؟ او خودش از محمد پیروى مى‏کند و یاران محمد پیش او در کمال امن و آسایشند. آیا مناسب است که پیش هرقل بروم و از آیین خود دست بردارم و مسیحى یا یهودى بشوم و پیرو و تابع افراد غیر عرب بشوم؟ یا آنکه در مکه با دیگران باقى بمانم؟ من در این وضع بودم که رسول خدا (ص) براى اداى عمرة القضیّه وارد مکه شد، و من از مکه بیرون رفتم و شاهد ورود او نبودم. برادرم ولید بن ولید که همراه رسول خدا (ص) در عمرة القضیه وارد مکه شده بود به جستجوى من بر آمده و پیدایم نکرده بود و نامه‏اى به این مضمون برایم نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم، اما بعد، چیزى براى من عجیب‏تر از این نیست که تو با آن همه عقل و خرد از اسلام مى‏گریزى! آیا ممکن است آیینى مثل اسلام را کسى نشناسد؟ پیامبر (ص) درباره تو از من پرسیدند و فرمودند: خالد کجاست؟

گفتم: انشاء الله خداوند او را به اسلام در خواهد آورد. فرمودند: نباید کسى مثل خالد اسلام را نشناسد! اگر او تلاش و کوشش خود را همراه مسلمانان علیه مشرکان به کار ببرد، براى او به مراتب بهتر خواهد بود، و ما او را بر دیگران مقدم خواهیم داشت. اکنون اى برادر آنچه را از دست داده‏اى جبران کن که موارد بسیار خوبى را تاکنون از دست داده‏اى».

گوید: چون نامه او به دستم رسید، به حرکت تشویق شدم و رغبت بیشترى به اسلام در من‏

بوجود آورد و گفتار رسول خدا (ص) مرا شاد کرد خالد گوید: خوابى هم دیدم که در سرزمینى خشک و تنگ هستم و به سرزمینى وسیع و سرسبز رفتم. گفتم باید این خواب را براى ابو بکر نقل کنم و به او گفتم. او گفت: حالتى که در آن بودى و در شرک به سر مى‏بردى همان تنگى است، و وسعت و آسایش همان تصمیمى است که براى ورود به اسلام گرفته‏اى و تو را به اسلام راهنمایى خواهد کرد.

گوید: چون تصمیم قطعى به حرکت گرفتم تا پیش رسول خدا (ص) بروم گفتم با چه کسى همراه شوم؟ صفوان بن امیّه را دیدم و گفتم: اى ابو وهب مى‏بینى که در چه حالتى قرار داریم؟

عدّه ما به راستى اندک است و محمد بر عرب و عجم پیروز گردیده است، مناسب نمى‏بینى که پیش او برویم و از او پیروى کنیم که به هر حال شرف محمد شرف ماست؟ او به شدت از این کار خوددارى کرد و گفت: اگر هیچ کس از قریش غیر من باقى نماند، هرگز از محمد پیروى نخواهم کرد. از یک دیگر جدا شدیم و با خود گفتم: این مردى مصیبت دیده است و در جستجوى انتقام و خونخواهى است، چون پدر و برادرانش در جنگ بدر کشته شده‏اند. پس از آن عکرمة بن ابى جهل را دیدم و به او هم همان چیزى را که به صفوان گفته بودم گفتم، او هم همان پاسخى را داد که صفوان داده بود. گفتم: پس آنچه گفتم پوشیده بدار. گفت: چیزى نخواهم گفت. من به خانه خود رفتم و دستور دادم مرکبم را آماده سازند و بیرون آمدم و به عثمان بن طلحه برخوردم. با خود گفتم: این دوست من است و بد نیست مقصدم را به او بگویم. بعد یادم آمد که پدر و خویشان او کشته شده‏اند و خوش نداشتم که این موضوع را بازگو کنم، بعد فکر کردم که مسئله‏اى نیست و من به هر حال خواهم رفت. این بود که به او گفتم: کار به این جا کشیده شده که ما مثل روباهى هستیم که در لانه‏اش خزیده است و اگر یک سطل آب در آن بریزند، ناچار از بیرون آمدن خواهیم شد. آن وقت مطالبى را که به صفوان و عکرمه گفته بودم به او نیز گفتم، و او به سرعت موضوع را پذیرفت و گفت: مثل اینکه تو مى‏خواهى امروز حرکت کنى ولى من مى‏خواهم فردا صبح بسیار زود حرکت کنم و مرکوب من در فخّ(4) آماده است. با هم در یأجج قرار ملاقات گذاشتیم و قرار شد اگر او زودتر از من رسید منتظرم بماند و اگر من زودتر رسیدم منتظر شوم تا برسد. اواخر شب حرکت کردیم و هنوز سپیده ندمیده بود که در یأجج یک دیگر را دیدیم و حرکت کردیم. چون به هدّه رسیدیم عمرو بن العاص را دیدیم، و او

پس از خوشامد گویى به یک دیگر از ما پرسید: مقصد و مسیر شما کجاست؟ گفتم: تو چرا بیرون آمده‏اى؟ گفت: شما چرا بیرون آمده‏اید؟ گفتیم: مى‏خواهیم مسلمان شویم و از محمد پیروى کنیم. گفت: همین موضوع سبب حرکت من است. همه با هم حرکت کردیم و چون به مدینه رسیدیم کنار شهر شتران خود را خواباندیم. این خبر را به رسول خدا (ص) داده و ایشان خوشحال شده بودند. من جامه‏هاى خوب خود را پوشیدم و براى رفتن پیش پیامبر (ص) به راه افتادم. برادرم مرا دید و گفت: شتاب کن که به پیامبر (ص) خبر داده‏اند و خوشحال شده است و منتظر شماست. من تندتر حرکت کردم و چون از دور آن حضرت را دیدم لبخند زدند و همچنان لبخند بر لب داشتند تا ایستادم و بر او با عنوان نبوت سلام دادم، و آن حضرت با چهره‏اى گشاده پاسخ سلام مرا دادند. آنگاه گفتم: گواهى مى‏دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و تو رسول اویى. فرمود: سپاس خداى را که تو را راهنمایى فرمود، من در تو عقلى سراغ داشتم و امیدوار بودم که تو را وادار به تسلیم خیر و نیکى کند. گفتم: اى رسول خدا شما شاهد بوده‏اى که من در جنگهاى زیادى علیه شما شرکت کرده‏ام و از حق و حقیقت با عناد رویگردان بوده‏ام، خواهش مى‏کنم دعا کنید تا خداوند آنها را بیامرزد. حضرت فرمود: اسلام گناهان قبل از خود را از میان مى‏برد. گفتم: اى رسول خدا با وجود این لطفا دعا کنید. فرمود:

پروردگارا همه گناهانى را که خالد در مورد بازداشتن دین و راه تو انجام داده است، بیامرز.

خالد گوید: در این وقت عمرو عاص، و عثمان بن طلحه هم پیش آمدند و هر دو بیعت کردند و ما در صفر سال هشتم به مدینه آمدیم و به خدا سوگند از وقتى که مسلمان شدم، پیامبر (ص) در کارهاى سختى که پیش مى‏آمد، هیچیک از یاران خود را همتاى من نمى‏دانست.

واقدى گوید: از عبد الله عمرو بن زهیر کعبى پرسیدم: پیامبر (ص) چه وقتى براى خزاعه نامه نوشتند؟ گفت: پدرم، از قول قبیصة بن ذؤیب برایم نقل مى‏کرد که رسول خدا (ص) در جمادى الاخر سال هشتم براى آنها نامه نوشت، و سبب آن چنین بود که گروه زیادى از اعراب مسلمان شده بودند، و هنوز گروهى دیگر همچنان بر شرک بودند. چون پیامبر (ص) از حدیبیه مراجعت فرمود هیچ کس از قبیله خزاعه باقى نمانده بود، مگر اینکه مسلمان شده و پیامبرى محمد (ص) را تصدیق کرده بود، و همه مسلمان شده بودند، ولى شمار بنى خزاعه نسبت به اعراب اطراف ایشان کمتر بود، و علقمة بن علاثه و دو پسر هوذه هجرت کردند و پیامبر (ص) چنین نامه‏اى براى خزاعه نوشتند:

«بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد رسول خدا به بدیل و بشر و همه آزادگان بنى عمرو، سلام بر شما باد، من خدا را ستایش مى‏کنم خدایى که پروردگارى جز او نیست. اما بعد، من‏

پیمان شما را نمى‏شکنم، و هیچ کس را با شما برابر نمى‏دانم، گرامى‏ترین مردم تهامه در نظر من شمایید و از همه از لحاظ رحم و خویشاوندى به من نزدیکترید، همچنین پاک‏نهادانى که از شما پیروى و بیعت کنند. من براى کسانى از شما که هجرت کرده‏اند همان را مى‏خواهم که براى خود- هر چند که در سرزمین خود هجرت کرده باشد- غیر از ساکنان مکه مگر عمره و حج- گزاران، و چون صلح و مسالمه پیش آید هرگز دیگر جزیه‏اى بر شما نهاده نخواهد شد، و شما از جانب من هیچ گونه ترسى نداشته و در محاصره نخواهید بود. اما بعد: علقمة بن علاثه و دو فرزندش هم مسلمان شدند و به سوى کسانى از قبیله عکرمه که از آن دو پیروى مى‏کردند، هجرت نمودند. به هر حال من براى هر کس از شما که از من پیروى کند همان را مى‏خواهم که براى خود، و به هر صورت ما در حرم و غیر حرم همه از یک دیگریم، و سوگند به خدا هرگز به شما دروغ نمى‏گویم و پروردگارتان شما را دوست مى‏دارد».

عبد الله بن بدیل هم از قول پدرش، از جدش، از قول عبد الله بن مسلمه، از پدرش از بدیل بن ورقاء هم نظیر همین را نقل مى‏کرد.


1) شعیبه، نام بندرى است در کنار یمن. (معجم ما استعجم، ص 184).

2) هذه، قاعدتا، نام یکى از منازل بین راه شعیبه و مدینه است.- م.

3) رباح نام بتى است و اینها با توجه به معنى لغوى آن، آنرا به فال نیک گرفته‏اند.

4) فخّ، نام وادى اى از مکه است که ظاهرا گور ابن عمر هم آنجاست، و در همین نقطه، جناب حسین بن على بن حسن بن حسن بن حسن (ع) قیام کرد و در زمان هادى عباسى کشته شد.- م.