جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏سریّه‏اى که فرمانده آن غالب بن عبد الله بود به کدید(1) در صفر سال هشتم‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

واقدى گوید: عبد الله بن جعفر، از عبد الواحد بن ابى عون از یعقوب بن عتبه، از مسلم بن عبد الله جهنى، از جندب بن مکیث جهنى نقل مى‏کند که گفته است: پیامبر (ص) غالب بن عبد الله لیثى را که فردى از قبیله بنى کلب بن عوف بود به سریّه‏اى اعزام فرمود که من هم در آن بودم. رسول خدا (ص) به غالب دستور داده بودند که بر بنى ملوّح در کدید غارت برد، و آنها از بنى لیث بودند.

ما بیرون آمدیم و چون به قدید رسیدیم، حارث بن مالک بن برصاء را دیدیم، و او را گرفتیم. او گفت: من آمده‏ام و مى‏خواهم مسلمان شوم. گفتیم اگر یک شب در بند باشى و بخواهى مسلمان بشوى، مسئله مهمى نیست، و اگر غیر از این باشد از تو مطمئن خواهیم شد.

او را در بند کشیدیم و مردى از خودمان را به نام سوید بن صخر بر او گماشتیم و گفتیم، اگر با تو ستیزه کرد سرش را جدا کن، و به راه افتادیم و نزدیک غروب به کدید رسیدیم و در گوشه‏اى از صحرا کمین کردیم. یاران من مرا به عنوان پیشاهنگ گسیل داشتند. من بیرون آمدم و خود را

بر فراز تپه‏اى رساندم که مشرف بر ایشان بود، و خود را به بلندترین نقطه آن رساندم و دراز کشیدم. به خدا سوگند گویى هم اکنون است که مى‏بینم مردى از خیمه خود بیرون آمد و به زنش گفت: من روى این تپه چیز سیاهى مى‏بینم که صبح امروز نبود، نگاه کن ببین نکند سگها چیزى از ظرفها را با خود برده باشند. او نگاه کرد و گفت: چیزى از ما کم و کاست نشده است.

گفت: تیر و کمان مرا بیاور! زن کمان او را با دو تیر آورد. او تیرى انداخت که به پهلوى من خورد، آن را بیرون کشیدم و کنار گذاشتم و از جاى خود تکان نخوردم. بعد تیر دیگر را هم انداخت که آنهم به من خورد که بیرونش آورده و به کنارى گذاشتم و همچنان از جاى خود حرکت نکردم. مرد به همسرش گفت: اگر حیوانى بود حرکت مى‏کرد، و حال آنکه هر دو تیر به او اصابت کرد. بعد به زنش گفت: اى بى‏پدر، فردا صبح به سراغ دو چوبه تیر برو و آنها را بیاور که سگها نجوند و نشکنند. بعد وارد خیمه خود شد. شبانگاه دامهاى قبیله اعمّ از شتر و گوسپند و بز را آوردند و دوشیدند و آب دادند و آنها را کنار آب نگه داشتند. همینکه ایشان آرام گرفتند و خوابیدند بر ایشان غارت بردیم. جنگجویان را کشتیم، و زن و فرزند را اسیر گرفتیم، و شتران و بزها را پیش راندیم و آهنگ مدینه کردیم، و چون به حارث بن مالک بن برصاء رسیدیم، او و دوست خود را هم همراه آوردیم.

در این هنگام، داد و فریاد آن گروه به اطلاع دیگر خویشان آنها رسیده بود و گروه زیادى که ما را یاراى جنگ با آنها نبود، آمدند و ما را دیدند، ولى میان ما و ایشان مسیلى بود. آنها به طرف ما روى آوردند و خداوند متعال آن مسیل را مملو و انباشته از آب کرد، و سوگند به خدا که ما ابر و بارانى ندیدیم و آب آن قدر زیاد بود که هیچ کس نمى‏توانست از آن عبور کند. من آنها را دیدم که ایستاده بودند و ما را نگاه مى‏کردند و ما به دروازه مشلّل(2) رسیدیم و از دسترس ایشان بیرون رفتیم و آنها توانایى تعقیب ما را نداشتند. فراموش نمى‏کنم که فرمانده ما غالب بن- عبد الله این رجز را مى‏خواند:

ابو القاسم نخواست که من و شترم اقامت کنیم،

و این سخن راستى است که هرگز دروغ نیست،

میان منطقه پر علفى که گیاهان آن فراوان است،

و رنگ بالاى آن زرد است همچون رنگ طلا.

و سپس به مدینه رسیدیم.

عبد العزیز بن عقبه، از محمد بن حمزة بن عمر اسلمى، از قول پدرش نقل کرد که گفته است: من هم از افراد این سریّه بودم، شمار ما ده و اندى بود و شعار ما: امت! امت! (بمیران! بمیران!) بود.


1) کدید، نام آبى است میان مدینه و مکه، به نقل از منتهى الارب.- م.

2) مشلّل، نام دروازه یا تنگه‏اى است که مشرف بر قدید است. (معجم ما استعجم، ص 560).