واقدى گوید: ربیعة بن عثمان، از عمر بن حکم برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) حارث بن عمیر ازدىّ را که از خاندان بنى لهب بودند، با نامهاى پیش پادشاه بصرى فرستادند. چون او به سرزمین مؤته رسید، شرحبیل بن عمرو غسّانى به او برخورد و پرسید: کجا مىروى؟ گفت:
به شام. شرحبیل گفت: شاید از فرستادگان محمدى؟ گفت: آرى من سفیر رسول خدایم.
شرحبیل دستور داد او را گرفتند و بستند، بعد هم با شکنجه زیاد گردنش را زد. هیچ یک از سفراى رسول خدا جز حارث بن عمیر کشته نشده است.
چون این خبر به رسول خدا (ص) رسید، بر آن حضرت دشوار آمد و مردم را فرا خواند و خبر کشته شدن حارث را و اینکه بوسیله چه کسى کشته شده است به اطلاع ایشان رساند. مردم با عجله آماده حرکت شدند و از مدینه بیرون آمدند و در جرف اردو زدند، و پیامبر (ص) مطلبى در مورد جنگ اظهار نمىداشتند. چون پیامبر (ص) نماز ظهر را گزاردند، نشستند و یاران هم گرد آن حضرت بودند. در این هنگام نعمان بن فنحص یهودى هم آمد و همراه مردم بالاى سر پیامبر (ص) ایستاد. پیامبر (ص) فرمود: زید بن حارثه فرمانده مردم است، اگر زید کشته شد جعفر بن ابى طالبى فرمانده خواهد بود، و اگر جعفر کشته شد عبد الله بن رواحه(2) فرمانده خواهد بود، و اگر عبد الله بن رواحه کشته شد مسلمانان از میان خود مردى را برگزینند و فرمانده خویش کنند. نعمان بن فنحص گفت: اى ابو القاسم اگر تو پیامبر باشى همه اینها که نام بردى، چه کم باشند و چه زیاد کشته خواهند شد، پیامبران بنى اسرائیل، هر گاه امیرى براى مردم تعیین مىکردند و مىگفتند اگر فلان کشته شد … و اگر صد نفر را هم نام مىبردند همگى کشته مىشدند. آنگاه مرد یهودى به زید بن حارثه گفت: وصیت کن، که اگر محمد پیامبر باشد هرگز
پیش او بر نخواهى گشت! زید گفت: شهادت مىدهم که او پیامبر راستگو و نیکوکار است.
چون آماده و مصمم براى حرکت شدند، رسول خدا (ص) براى ایشان پرچم سپیدى بستند و به زید بن حارثه تسلیم فرمودند. مردم براى بدرقه امراى مسلمانان حرکت کردند و با ایشان وداع کرده و دعا مىکردند. مسلمانان یک دیگر را وداع مىکردند، و شمار کسانى که مىرفتند سه هزار بود. همینکه مسلمانان از اردوگاه خود حرکت کردند، دیگر مسلمانان فریاد برداشتند، خدا از شما بلا را بگرداند و به سلامت و با غنیمت برگردید. ابن رواحه در پاسخ ایشان این شعر را خواند:
لکننى أسأل الرحمن مغفرة
و ضربة ذات فرع تقذف الزّبدا(3)
اما من از خداوند آمرزش مىخواهم،
و ضربت استوارى که خونبار باشد.
این شعر چند بیت بود که شعیب بن عباده براى من خواند.
ابن ابى سبره، از قول اسحاق بن عبد الله بن ابى طلحه، از رافع بن اسحاق، از زید بن ارقم نقل کرد: رسول خدا (ص) خطاب به فرماندهان مؤته چنین فرمود:
به شما وصیت مىکنم که نسبت به خدا پرهیزگار و نسبت به مسلمانانى که همراه شمایند خیراندیش باشید. و هم فرمود: به نام خدا و در راه او جنگ کنید، با هر کس که خدا را کافر باشد جنگ کنید، در عین حال مکر و فریب به کار مبرید و غل و غش مکنید و کودکان را نکشید، و چون با دشمنان مشرک برخوردید آنها را به یکى از سه چیز دعوت کنید، و هر پیشنهاد را که پذیرفتند قبول کنید و دست از ایشان بدارید، نخست به اسلام دعوتشان کن، اگر پذیرفتند از ایشان بپذیر و از جنگ با ایشان دست بدار، دوم اینکه از ایشان بخواه تا از سرزمین خود بروند و هجرت کنند، و اگر پذیرفتند اعلام کن که براى آنها همان حقوقى منظور خواهد شد که براى دیگران، و اگر مسلمان شدند و ترجیح دادند که در سرزمینهاى خود باشند، به آنها خبر بده که حکم ایشان مانند حکم عربهاى دیگرى است که مسلمان شدهاند. احکام الهى درباره آنها اجرا خواهد شد، و براى آنها از فىء و غنایم سهمى نخواهد بود، مگر اینکه همراه مسلمانان در جهاد شرکت کنند. اگر از پذیرفتن این دو مطلب خوددارى کردند، آنها را به پرداخت جزیه دعوت کن، و اگر پذیرفتند تو قبول کن و دست از ایشان بردار، و اگر از تمام این پیشنهادها سرپیچى کردند، از خدا یارى بخواه و با آنها کارزار کن، و اگر مردم حصار یا
شهرى را محاصره کردى و آنها حاضر شدند که در قبال حکم و فرمان خدا تسلیم شوند و گردن به فرمان نهند، آنها را به حکم خدا قول مده، بلکه بگو باید گوش به فرمان تو باشند، که تو نمىدانى آنچه مىکنى حتما حکم الهى است یا نه. و اگر قومى را محاصره کردى و خواستند که آنها را در ذمّه خدا و رسول خدا قرار دهى نپذیر و بگو ذمه خودت و پدرت و ذمّه یارانت را بپذیرند، چه اگر شما پیمان و ذمه خود و پدرانتان را بشکنید بهتر از آن است که پیمان و ذمّه خدا و رسول را بشکنید.
ابو صفوان، از خالد بن یزید برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) به منظور بدرقه سپاه مؤته بیرون آمدند و چون در محل دروازه وداع رسیدند، توقف فرمودند و سپاهیان هم گرد آن حضرت ایستادند و چنین فرمود: «به نام خدا جهاد کنید! با دشمن خدا، و دشمن خودتان در شام جنگ کنید، در آنجا مردمى را در صومعهها خواهید یافت که از مردم کنارهگیرى کردهاند، متعرض ایشان نشوید. البته گروهى دیگر را هم خواهید یافت که شیطان در سر ایشان لانه گرفته است، آنها را با شمشیر ریشه کن سازید. هرگز زن و کودک شیر خوار و پیر فرتوت را مکشید، درخت خرما و هیچ گونه درختى را ریشه کن نسازید و هیچ خانهاى را خراب نکنید».
ابو القاسم بن عمارة بن غزیه، از قول پدرش، از عطاء بن ابى مسلم نقل کرد که: چون رسول خدا (ص) با عبد الله بن رواحه تودیع فرمود، عبد الله گفت: اى رسول خدا، چیزى بفرمایید تا از شما به خاطر داشته باشم. فرمود: تو فردا به سرزمینى مىروى که سجده کردن در آن کم است، بنابر این زیاد سجده کن. عبد الله گفت: اى رسول خدا بیشتر بفرمایید. فرمود:
همواره خدا را یاد کن که او یار و مددکار تو است در هر چه که بخواهى. عبد الله از نزد رسول خدا (ص) برخاست و کمى رفت و دو مرتبه برگشت و گفت: اى رسول خدا، خداوند یکتاست و یکتایى را دوست دارد(4) پیامبر (ص) فرمودند: اى پسر رواحه تو عاجز نیستى و حتما عجزى نخواهى داشت که اگر ده کار بد مىکنى، لااقل یک کار خوب هم انجام دهى. ابن رواحه گفت:
دیگر از چیزى سؤال نمىکنم.
واقدى گوید: زید بن ارقم مىگفت: من در خانه عبد الله بن رواحه زندگى مىکردم، هیچ ندیدهام که سرپرست یتیمى بهتر از او باشد. من همراه او در مؤته بودم و به یک دیگر سخت علاقمند بودیم، او معمولا مرا پشت سر خود سوار مىکرد. شبى در حالى که میان دو لنگه بار بر روى شتر نشسته بود به این ابیات تمثل مىجست:
اذا بلّغتنى و حملت رحلى
مسافة اربع بعد الحساء
فزادک انعم و خلاک ذم
و لا ارجع الى اهلى ورائى
و آب المسلمون و غادرونى
بارض الشام مشتهى الثّواء
هنالک لا ابالى طلع نخل
و لا نخل أسافلها رواء(5)
اکنون که مرا رساندى و چهار روز بار مرا کشیدى
در راهى که همه ریگزار بود،
نعمتهاى تو فزون
و بدى از تو دور باد،
این آخرین سفر من است و دیگر به سوى اهل خود بر نخواهم گشت،
مسلمانان بر مىگردند و مرا،
در سرزمین شام مىگذارند که اقامت در آن گواراست،
آنجا اعتنایى به آنچه که آب را با ریشههاى خود مىکشد ندارم،
و هم اعتنایى به درختان خرما نخواهم داشت.
گوید: چون این اشعار را شنیدم گریستم. او با دست خود ضربهاى به من زد و گفت: اى بدبخت تو را چه مىشود، اگر خداوند متعال به من شهادت ارزانى فرماید و من از غم و اندوه و گرفتاریهاى دنیا خلاص و آسوده شوم، و تو به راحتى در حالى که میان دو لنگه جهاز شتر نشسته باشى برگردى؟ و هم شبى فرود آمد و دو رکعت نماز گزارد و پس از آن دعایى طولانى خواند و به من گفت: اى پسر! گفتم: بله. گفت: اگر خدا بخواهد در این سفر شهادت روزى من خواهد شد.
مسلمانان از مدینه حرکت کردند، و دشمن شنید که حرکت کردهاند و پیش از آنکه به محل کشته شدن حارث بن عمیر برسند، براى مقابله با ایشان سپاه جمع کردند. مردى از قبیله ازد که نامش شرحبیل بود، به سرپرستى و فرماندهى ایشان قیام کرد، و پیشاهنگان و پیشتازان را جلو فرستاد. مسلمانان در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند. شرحبیل برادر خود سدوس را پیش فرستاد و او کشته شد، اذا شرحبیل ترسید و در حصارهاى خود متحصن شد و برادر دیگرش وبر بن عمرو را فرستاد. مسلمانان همچنان پیش مىرفتند تا در زمین معان(6) که از
اراضى شام است فرود آمدند.
آنجا به مسلمانان خبر رسید که هرقل در مآب که از سرزمین بلقاء است، فرود آمده و افراد قبایل بهراء، وائل، بکر، لخم، و جذام که در حدود صد هزار نفرند، جمع شدهاند و مردى از قبیله بلىّ به نام مالک فرمانده ایشان است. مسلمانان همینکه از این موضوع مطلع شدند، دو شب توقف کردند تا کار خود را مورد بررسى قرار دهند و گفتند: باید این موضوع را براى رسول خدا بنویسیم و خبر دهیم که ممکن است ما را برگرداند، یا گروهى براى کمک به ما اعزام فرماید.
هنگامى که مردم مشغول این گفتگو بودند، عبد الله بن رواحه آنها را تشجیع کرد و گفت: به خدا سوگند ما هرگز با دشمن به اتکاى عده زیاد، یا اسب و سلاح زیاد جنگ نکردهایم، بلکه با اعتماد به این دین که خدا ما را با آن گرامى داشته است جنگ کردهایم. اکنون هم آماده شوید و راه بیفتید، به خدا سوگند مىدیدم که در جنگ بدر همراه ما بیش از دو اسب نبود، و روز احد فقط یک اسب داشتیم. به هر حال جنگ ما خالى از یکى از دو خوبى نیست، یا بر دشمن پیروز مىشویم و این همان چیزى است که خدا و پیامبرمان وعده کردهاند و وعده ایشان خلاف نخواهد داشت، و یا به شهادت مىرسیم و به برادران خود ملحق مىشویم و در بهشت مصاحب ایشان خواهیم شد. مردم از گفتار مردى مثل ابن رواحه نیرو گرفتند و قوى شدند.
ربیعة بن عثمان، از قول مقبرى، از ابو هریره برایم نقل کرد که گفت: من در جنگ مؤته شرکت کردم و چون متوجه کثرت دشمن و اسلحه و ساز و برگ و مرکوبها و دیبا و حریر و طلاى ایشان شدم برق از چشمم پرید. ثابت بن ارقم به من گفت: اى ابو هریره تو را چه مىشود؟ مثل اینکه دشمن را خیلى زیاد مىبینى؟ گفتم: آرى. گفت: اگر در جنگ بدر ما را دیده بودى متوجه مىشدى که ما به واسطه کثرت و زیادى، یارى نمىشویم.
بکیر بن مسمار، از ابن کعب قرظىّ، و ابن ابى سبره از عمارة بن غزیه مطلب زیر را برایم نقل کردند، و یکى از ایشان توضیح بیشترى داد. گفتند، چون کفار و مسلمانان با یک دیگر برخورد کردند، امیران و فرماندهان مسلمان پیاده جنگ مىکردند. نخست زید بن حارثه پرچم را گرفت و مردم همراه او جنگ کردند و مسلمانان در صفوف خود بودند و زید بن حارثه کشته شد.
ابن کعب قرظىّ مىگفت: یک نفر که در این جنگ حضور داشته مىگفته است که زید با ضربه نیزه کشته شد. سپس پرچم را جعفر گرفت و از اسب خود بزیر آمد و آن را پى کرده و شروع به جنگ کرد تا کشته شد.
عبد الله بن محمد، از قول پدرش نقل مىکرد که مردى از رومیان چنان ضربتى به جعفر زد که او را دو نیمه کرد، نیمى از بدن جعفر بر روى درخت تاکى افتاد و در همان نیمه سى یا سى و
چند اثر زخم یافتند.
ابو معشر، از قول نافع، از ابن عمر نقل مىکرد که: میان دو شانه بدن جعفر نشان هفتاد و دو زخم شمشیر یا نیزه یافتند.
یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، از قول عبد الله بن ابى بکر بن صالح، از عاصم بن عمر برایم نقل کرد که گفته است: در بدن جعفر اثر بیش از شصت زخم دیده شد و نیزهاى به او زده بودند که از سوى دیگر بدنش در آمده بود.
محمد بن صالح، از عاصم بن عمر بن قتاده، و عبد الجبار بن عمارة بن عبد الله بن ابى بکر برایم نقل کردند و یکى از آن دو مطالب بیشترى از دیگرى گفت، آنها گفتند: هنگام درگیرى مسلمانان در مؤته پیامبر (ص) بر منبر نشست و فاصله میان ایشان و شام برداشته شد و در حالى که به میدان جنگ مىنگریست، فرمود: هم اکنون پرچم را زید بن حارثه گرفت، شیطان پیش او آمد و زندگى را در نظرش محبوب جلوه داد و مرگ را زشت و مکروه، و دنیا را در نظر زید آراست. زید گفت: اکنون وقتى است که باید ایمان در دلهاى مؤمنان استوار گردد، و تو دنیا را در نظر من دوست داشتنى جلوه مىدهى؟ پیامبر (ص) فرمود: زید همچنان پیش رفت تا شهید شد. در این هنگام پیامبر (ص) بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او استغفار کنید هر چند که او همچنان که مىدوید وارد بهشت گردید. آنگاه پیامبر (ص) فرمودند: پرچم را جعفر بن ابى طالب گرفت و شیطان پیش او هم آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوشایند کند. ولى جعفر گفت: اکنون هنگامى است که باید ایمان در دل مؤمنان استوار گردد، و تو آمدهاى دنیا را در نظرم بیارایى؟ و همچنان پیش رفت تا شهید شد. پیامبر (ص) بر او درود فرستادند و دعا فرمودند و به مسلمانان گفتند: براى برادرتان استغفار کنید که او شهید، و وارد بهشت شد و با دو بال از یاقوت در هر کجاى بهشت که مىخواهد مىپرد. پس از او عبد الله بن رواحه پرچم را گرفت و شهید شد و آهسته آهسته وارد بهشت گردید. این مطلب بر انصار گران آمد. پیامبر (ص) فرمود: عبد الله بن رواحه زخمهاى گران برداشت.
گفتند: اى رسول خدا، آهسته وارد شدن او به بهشت براى چیست؟ فرمود: چون به شدت زخمى شد نخست شروع به سرزنش کردن خود کرد و بعد شجاعت و نیرو یافت و شهید شد و وارد بهشت گردید و با این توضیح ناراحتى از دل انصار بیرون آمد.
عبد الله بن محمد بن على، از قول پدرش برایم روایت کرد که پیامبر (ص) مىفرمود: در خواب دیدم که جعفر به صورت فرشتهاى است که در بهشت پرواز مىکند و از نوک شهپرهایش خون مىچکد، و زید بن حارثه را در درجه پایینترى دیدم. با خود گفتم: گمان
نمىکردم که زید مرتبهاش کمتر از جعفر باشد. جبرئیل آمد و گفت: مرتبه زید کمتر از جعفر نیست ولى جعفر را به واسطه خویشاوندیش با تو فضیلت و برترى بخشیدیم.
یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، از مقبرى، از ابى هریره برایم نقل کرد که رسول خدا (ص) مىفرمود: بهترین سواران ابو قتاده و بهترین پیادگان سلمة بن اکوع است.
نافع بن ثابت، از یحیى بن عبّاد، از پدرش برایم نقل کرد که: مردى از بنى مرّه در لشکر مؤته بود. به او گفتند، مردم مىگویند که خالد از مشرکان گریخته و فرار کرده است. گفت: نه به خدا قسم اینچنین نبود، وقتى عبد الله بن رواحه کشته شد من دیدم پرچم به زمین افتاد و مسلمانان و مشرکان در هم آمیختند، در آن حال ناگاه متوجه شدم که خالد پرچم را برداشته و مىگریزد که ما هم از او پیروى کردیم.
محمد بن صالح، از قول مردى عرب، از پدر او برایم نقل کرد که: چون ابن رواحه کشته شد مسلمانان نخست به بدترین صورتى که دیدهام فرار کردند و از هر سو رو به گریز نهادند، سپس برگشتند و مردى از انصار به نام ثابت بن ارقم پرچم را برداشت و شروع به صدا زدن انصار کرد و مردم از هر سوى بر او گرد آمدند، و در عین حال شمارشان کم بود. ولى او همچنان فریاد مىکشید که اى مردم پیش من بیایید! و مردم گرد او جمع شدند. گوید: در این هنگام ثابت بن ارقم به خالد بن ولید نگریست و گفت: اى ابو سلیمان پرچم را بگیر! خالد گفت: نه، من نمىگیرم، تو مرد سالخوردهاى هستى و در بدر حضور داشتهاى و به گرفتن آن سزاوارترى. ثابت گفت: اى مرد پرچم را بگیر! به خدا قسم کس دیگرى جز تو نمىتواند آن را بگیرد و من هم آن را براى تو برداشتم. خالد پرچم را گرفت و ساعتى آن را در دست داشت.
مشرکان بر او حمله بردند ولى خالد چندان پایدارى کرد که ایشان در کار خود سرگردان شدند.
خالد از فرصت استفاده کرده و با یاران خود دست به حمله زد و گروهى از دشمن را پراکنده کرد. در این موقع گروه زیادى بر خالد حمله آوردند و مسلمانان گریختند و به هزیمت رفتند.
ابن ابى سبره، از اسحاق بن عبد الله، از ابن کعب بن مالک برایم نقل کرد که گفته است:
چند نفر از بستگان من در جنگ مؤته حضور داشتند و چنین مىگفتند: چون خالد پرچم را برداشت. روى به هزیمت آورد و همراه مردم گریخت، و مسلمانان کشته شدند، و مشرکان به تعقیب مسلمانان پرداختند. قطبة بن عامر شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت: اى قوم، اگر مرد در حال حمله کشته شود بهتر است تا در حال گریز. او همچنان فریاد مىکشید ولى کسى به او توجه نکرد چون همه در حال گریز بودند و از پرچمدار که مىگریخت پیروى مىکردند.
اسماعیل بن مصعب، از ابراهیم بن یحیى بن زید برایم نقل کرد: ثابت بن ارقم پرچم را
برداشت تا اینکه مردم خالد بن ولید را به فرماندهى برگزیدند. ثابت به مردم گفت: در این مورد اتفاق دارید؟ گفتند: آرى. خالد پرچم را گرفت و به هزیمت رفت.
عطّاف بن خالد برایم نقل کرد که: عبد اللّه بن رواحه شبانگاه کشته شد، و خالد بن ولید آن شب را که به صبح آورد، آرایش لشکر خود را تغییر داد و محل سربازان را عوض کرد.
دشمن که متوجه این تغییر نشده بود، پنداشت که نیروهاى امدادى براى مسلمانان رسیده است و به هراس افتادند و روى به هزیمت نهادند، و گروه زیادى از دشمن کشته شدند که در هیچ قوم آن قدر کشته نشده بود.
عبد الله بن فضیل، از قول پدرش برایم نقل کرد که: چون خالد بن ولید پرچم را گرفت، رسول خدا (ص) (در مدینه) فرمود: هم اکنون جنگ بالا گرفت.
واقدى گوید: روایات اول در نظر ما صحیح تر است که خالد منهزم شد. ابن ابى الزّناد گوید: خون تا زانوى اسبان را فرا گرفته بود و جنگ همچنان ادامه داشت، و وقتى حرارت خون به زیر گردن اسب مىرسد موجب سرعت بیشتر او در دویدن مىشود.
داود بن سنان از ثعلبة بن ابى مالک نقل کرد که: خالد بن ولید چنان به سرعت عقبنشینى کرد که مسلمانان را متهم به فرار و سرزنش مىکردند، و مردم او را شوم مىشمردند.
خالد بن الیاس، از صالح بن ابى حسّان، از عبید بن حنین، از ابو سعید خدرى برایم نقل کرد: چون خالد بن ولید همراه مردم گریخت و نزدیک مدینه رسید، مردم در جرف به استقبال آنها رفتند و بر چهره آنها خاک مىپاشیدند و مىگفتند، اى فرار کنندگان، آیا در راه خدا گریختهاید؟ ولى پیامبر (ص) مىفرمود: اینها فرارى نیستند و انشاء الله حمله کننده خواهند بود.
خالد بن الیاس، از قول ابو بکر بن عبد اللّه بن عتبه نقل کرد که: هیچ لشکرى که همراه ما فرستاده شده بود به اندازه لشکر مؤته از اهل مدینه سرزنش نشنید. مردم مدینه با آنها در کمال بدى برخورد کردند آنچنان که بعضى از سپاهیان که به خانه خود مراجعه کرده و در زدند، همسرانشان در را نگشودند و مىپرسیدند، آیا با همراهان خود برگشتهاى؟ بزرگان صحابه هم که در آن جنگ شرکت داشتند، از شرم در خانههاى خود نشستند، تا اینکه پیامبر (ص) به سراغ یک یک ایشان فرستادند و پیام دادند که شما حمله کنندگان در راه خدایید.
مصعب بن ثابت، از قول عامر بن عبد الله بن زبیر، از ابو بکر عبد الرحمن بن حارث بن هشام برایم نقل کرد که: همسر سلمة بن هشام بن مغیره که در سپاه مؤته بوده است، نزد ام سلمه همسر رسول خدا (ص) آمده بود. ام سلمه از او مىپرسد: چرا سلمة بن هشام را نمىبینم؟ آیا
بیمار است؟ همسرش گفت: نه به خدا قسم، ولى نمىتواند از خانه بیرون بیاید چون تا بیرون بیاید، مردم به او و یارانش مىگویند «اى گریختگان، آیا شما در راه خدا گریختهاید؟» در نتیجه خانهنشین شده است. امّ سلمه این موضوع را به اطلاع پیامبر (ص) رساند و آن حضرت فرمود: چنین نیست، آنها حمله کنندگان در راه خدایند، و باید از خانه بیرون آید! و او از خانه بیرون آمد.
خالد بن الیاس، از اعرج، از ابو هریره برایم نقل کرد که مىگفت: ما از خانه بیرون مىآمدیم و مطالب ناخوشایند از مردم مىشنیدیم، و میان من و پسر عمویم بگو مگویى بود. او مىگفت: مگر تو نبودى که در جنگ مؤته گریختى؟ و من نمىدانستم به او چه بگویم.
مالک بن ابو الرّجال، از عبد الله بن ابى بکر بن حزم، از مادر عیسى بن حزّار، از امّ جعفر دختر محمد بن جعفر، از قول مادر بزرگش اسماء بنت عمیس برایم نقل کرد که گفت: در روز کشته شدن جعفر و یاران او، من صبح حدود چهل کیلو آرد خمیر کرده و خورشى هم آماده کردم، پسرانم را شستشو دادم و بر ایشان روغن و بوى خوش زدم، ناگاه رسول خدا (ص) به خانهام آمدند و فرمودند: اى اسماء، پسران جعفر کجایند؟ من پسرها را حضور رسول خدا خانهام آمدند و فرمودند: اى اسماء، پسران جعفر کجایند؟ من پسرها را حضور رسول خدا (ص) آوردم، آنها را به سینه خود چسباند و بویید، سپس چشمانش نمناک شد و گریست. گفتم:
اى رسول خدا، مثل اینکه خبرى از جعفر به شما رسیده است؟ فرمود: آرى، امروز کشته شد.
من شروع به داد کشیدن و ضجه زدن کردم و زنان دور من جمع شدند. رسول خدا (ص) فرمود:
اى اسماء سخن ناسزا نگویى و بر سینه خود نکوبى! پیامبر (ص) از آنجا به خانه دختر خود فاطمه (ع) رفت، و فاطمه مىگفت: واى بر من از مصیبت عمویم. پیامبر (ص) فرمود: آرى باید بر کسى همچون جعفر گریه کنندگان بگریند. آنگاه رسول خدا (ص) فرمودند: براى خانواده جعفر غذایى درست کنید که آنها امروز خود را فراموش کردهاند.
محمد بن مسلم، از یحیى بن ابى یعلى نقل کرد که گفته است: از عبد الله بن جعفر شنیدم که مىگفت: به خاطر دارم که رسول خدا (ص) پیش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد، من به آن حضرت نگاه مىکردم و ایشان بر سر من و سر برادرم دست مىکشید و از چشمانش اشک سرازیر مىشد و از ریش او مىچکید. سپس عرضه داشت: پروردگارا، جعفر پیشگام براى وصول به بهترین ثوابها شد، پروردگارا خودت بهترین جانشین براى فرزندان او باش به بهترین نحوى که در مورد یکى از بندگان خود اعمال مىفرمایى. سپس به مادرم فرمود: اى اسماء به تو مژدهاى بدهم؟ گفت: آرى پدر و مادرم فداى تو باد. فرمود: خداوند عزّ و جلّ براى جعفر دو بال قرار داده است که در بهشت پرواز مىکند. مادرم گفت: پدر و مادرم فداى تو باد،
این مطلب را به مردم بگوى. پیامبر (ص) برخاست و دست مرا گرفت و در حالى که دست به سرم مىکشید و نوازش مىفرمود، به منبر رفت و مرا بر پله پایین جلوى خود نشاند، و با چهرهاى اندوهگین شروع به صحبت کرد و چنین فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس افزونى و بیشى مىکند، همانا جعفر کشته شد و خداوند براى او دو بال قرار داده است که در بهشت پرواز مىکند. آنگاه رسول خدا (ص) از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا همراه برد و دستور فرمود خوراکى براى خانواده ما درست کنند. آن حضرت به سراغ برادرم نیز فرستاد و ما با رسول خدا (ص) غذا خوردیم، غذایى بسیار خوب و فرخنده. سلمى خدمتکار رسول خدا (ص) مقدارى جو را دستاس کرد و پوست آن را جدا کرده و پخت و روغن و فلفل هم بر آن افزود. من و برادرم با پیامبر (ص) غذا خوردیم و سه روز با آن حضرت بودیم و به هر یک از حجرههاى خود که مىرفت همراه او بودیم، سپس به خانه خود برگشتیم. رسول خدا پس از آن روزى به خانه ما آمد که من مشغول فروش میشى از گوسپندان برادرم بودم. آن حضرت فرمود: پروردگارا به دست او برکت بده. عبد الله بن جعفر گوید: هیچ چیزى نخریدم و نفروختم مگر اینکه استفاده کردم.
عمر بن ابى عاتکه، از عبد الرحمن بن قاسم، از پدرش، از عایشه روایت کرد که گفت:
چون خبر مرگ جعفر رسید در چهره رسول خدا (ص) آثار اندوه را دیدم. عایشه مىگفت:
سؤال بى مورد چقدر اسباب زحمت مردم است، مردى پیش رسول خدا (ص) آمد و گفت: زنها از بس گریه مىکنند ما را به ستوه آوردهاند. پیامبر (ص) فرمود: پیش آنها برو و ساکتشان کن و اگر آرام نگرفتند بر دهانشان خاک بیفشان. من با خود گفتم: خدا تو را از رحمت خویش دور خواهد کرد که خود را رها نمىکنى و از رسول خدا هم پیروى نمىکنى.
سلیمان بن بلال، از یحیى بن سعید، از عمره، از عایشه نقل کرد که گفت: من کنار در ایستاده بودم و صحبت آن مرد را مىشنیدم.
عبد الله بن محمد، از ابن عقیل، از جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که گفته است: در جنگ مؤته گروهى از مسلمانان کشته شدند و در عین حال غنایمى هم به دست مسلمانان افتاده بود. از جمله غنایم انگشترى بود که مردى آن را پیش رسول خدا (ص) آورد و گفت: من صاحب این انگشتر را در جنگ مؤته کشتم. و پیامبر (ص) آن را به خود او بخشیدند.
عوف بن مالک اشجعى مىگوید: ما با دشمن در جنگ مؤته در حالى برخوردیم که گروهى از قضاعه و دیگر قبایل مسیحى عرب هم همراه ایشان بودند. آنها با ما مشغول جنگ شدند و مردى از رومیان در حالى که سوار بر اسب سرخى بود و شمشیر و لگام اسبش زرین بود، بر
مسلمانان شمشیر کشید و حمله آورد، با خود گفتم: این دیگر کیست؟ اتفاقاً مردى از نیروهاى امدادى قبیله حمیر در این راه همراه من بود که شمشیر هم نداشت، مردى از قوم گوسالهاى کشت و آن حمیرى قطعهاى از پوست گوساله را از او خواست که موافقت کرد و به او داد. او پوست را در آفتاب پهن کرد و اطراف آن را میخ کوفت و چون خشک شد، از آن براى خود سپرى ساخت. همین مرد حمیرى وقتى دید که آن مرد رومى نسبت به مسلمانان چنان مىکند پشت سنگى در راه او کمین کرد و همینکه آن مرد رومى بر او گذشت به او حمله کرده و اسب او را پى کرد، اسب به زانو در آمد و آن مرد فرو افتاد و مرد، حمیرى او را کشت آنهم با شمشیر خود او.
بکیر بن مسمار، از عمارة بن غزیّه، از پدرش برایم نقل کرد که گفته است: من در جنگ مؤته حضور داشتم و با مردى مبارزه کردم و او را کشتم. بر کلاهخود آن مرد یاقوتى نصب شده بود که تمام همت من دسترسى به آن بود، و به دست آوردم، و چون به هزیمت رفتیم و گریختیم آن را با خود به مدینه آوردم و به حضور رسول خدا (ص) بردم. رسول خدا (ص) آن را به خودم بخشیدند که در زمان عمر بن خطاب آن را به صد دینار فروختم و با بهاى آن نخلستانى در منطقه بنى خطمه خریدم.
1) مؤته، سرزمینى نزدیک بلقاء و دمشق است. (طبقات، ج 2، ص 92).
2) سرزمین مؤته محل آرامگاه سه شهید گرامى، زید بن حارثه، جعفر بن ابى طالب و عبد الله بن رواحه است که اکنون در اردن قرار دارد.- م.
3) این بیت همراه دو بیت دیگر در سیره ابن هشام، ج 4، ص 16، آمده است.- م.
4) کنایه از این است که شما دو نصیحت فرمودید، نصیحت دیگرى بفرمایید تا عدد آنها فرد شود.
5) این ابیات به ضمیمه یک بیت دیگر در سیره ابن هشام، ج 4، صفحات 18 و 19 هم آمده است.- م.
6) معان، امروزه جزء خاک کشور اردن است.- م.