جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏غزوه فتح‏

زمان مطالعه: 106 دقیقه

محمد بن عبد الله، موسى بن محمد، عبد الله بن جعفر، عبد الله بن یزید، ابن ابى حبیبه، ابن ابى سبره، عبد الحمید بن جعفر، عبد الرحمن بن عبد العزیز، یونس بن محمد، محمد بن یحیى بن سهل، ابن ابى حثمه، محمد بن صالح بن دینار، نجیح، اسامة بن زید، حزام بن هشام، معاذ بن محمد بن یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، و معمر بن راشد، هر یک بخشى از مطالب مربوط به فتح مکه را برایم نقل کردند. برخى از ایشان مطالب بیشترى مى‏دانستند، و افراد دیگرى هم غیر از ایشان برایم در این مورد مطالبى گفته‏اند که من تمام مطالبى را که شنیده‏ام‏

مى‏نویسم.

گفتند، در دوره جاهلیت قبیله خزاعه مردى از بنى بکر را کشتند و اموالش را گرفتند. پس از آن مردى از خزاعه به بنى دیل گذشت که آنها هم او را کشتند و در نتیجه حالت جنگى میان ایشان پیش آمد. اتفاقا فرزندان اسود بن رزن- ذویب، و سلمى و کلثوم گذارشان بر خزاعه افتاد و افراد خزاعه آنها را در عرفات و کنار ستونهاى حرم کشتند. قوم اسود در جاهلیت به لطف خود دیه دو نفر را به بنى بکر پرداختند، این بود که از یک دیگر گذشت کردند و به خاطر اسلام ظاهرا دست از یک دیگر برداشتند، ولى در باطن همچنان نسبت به هم دشمنى و عداوت داشتند و چون اسلام همه اطراف آنها را فرا گرفته بود، از جنگ با یک دیگر خوددارى مى‏کردند.

چون صلح حدیبیه پیش آمد، خزاعه در عقد حمایت رسول خدا (ص) قرار گرفتند و پیمان آن حضرت را پذیرفتند. خزاعه قبلا از همپیمانان عبد المطلب بودند و پیامبر (ص) این را مى‏دانست، و در آن هنگام خزاعه نامه را به حضور پیامبر آوردند و آن را خواندند. واقدى گوید:

نامه عبد المطلب چنین بود: «باسمک اللهم، این پیمان نامه عبد المطلب است براى خزاعه، در هنگامى که سران و خردمندان ایشان آمده بودند، افرادى هم که نیامده‏اند به آنچه که حضّار بپذیرند راضى هستند. میان ما و شما پیمانها و قراردادهاى الهى خواهد بود که هیچگاه به فراموشى سپرده نشود تا در نتیجه هیچ خصومت و دشمنى صورت نگیرد. تا هنگامى که کوههاى ثبیر و حراء پا برجاست و تا هنگامى که دریا موج مى‏زند (خیس کننده است) دست ما یکى و نصرت و یارى ما براى یک دیگر خواهد بود و تا روزگار پا برجا و باقى است امیدواریم مطلب تازه‏اى بر این افزوده نشود». ابى بن کعب این پیمان نامه را براى رسول خدا (ص) خواند. آن حضرت فرمود: مطالب این پیمان چقدر براى من آشناست، اکنون هم که اسلام آورده‏اید بر همان پیمان باشید که هر پیمان محبت آمیز دوره جاهلى در اسلام مورد کمال تأیید است هر چند که در اسلام آن گونه پیمانها منعقد نمى‏شود.

هنگامى که پیامبر (ص) در منطقه آبگیر اشطاط(1) بودند، بریدة بن حصیب قبیله اسلم را به حضور پیامبر (ص) آورد و گفت: اى رسول خدا، اینها افراد قبیله اسلمند و این جایگاه هم محلى است که در آن نزول کرده‏اند، گروه زیادى از ایشان به سوى شما هجرت کرده‏اند و گروهى هم کنار دامها و چهارپایان خود مانده‏اند و در پى معاش خویشند. پیامبر (ص)

فرمودند: شما هر جا که باشید به منزله مهاجران خواهید بود. سپس علاء بن حضرمى را احضار و دستور فرمود تا براى ایشان نامه‏اى بنویسد و او چنین نگاشت: «این نامه‏اى است از محمد رسول خدا براى قبیله اسلم، آنهایى که به خدا ایمان آورده و گواهى داده‏اند که پروردگارى جز او نیست و محمد (ص) بنده و رسول اوست، چنین کسانى در امان الهى قرار دارند و در ذمّه خدا و رسول خدا هستند. امر ما و شما یکى است و علیه هر کس که به ما ستم کند متفق هستیم، دست ما یکى و پیروزى براى ما یکسان است. براى صحرانشینان و کوچ کنندگان قبیله اسلم هم همین مراتب محفوظ است و آنها هر جا که بروند در حکم مهاجران خواهند بود». ابو بکر صدیق گفت: اى رسول خدا، بریدة بن حصیب براى قوم خود مردى فرخنده و پر برکت است، به خاطر دارید به هنگام هجرت به مدینه شبى بر او گذشتیم و گروهى زیاد از بستگان او اسلام آوردند. پیامبر (ص) فرمود: بریده هم براى قوم خود و هم براى دیگران مرد پر برکتى است.

بهترین خویشاوند آن کسى است که از قوم خود دفاع کند، مشروط بر آنکه به گناه نیفتد، که در گناه خیر و برکتى نیست.

عبد الله بن عمرو بن زهیر، از قول محجن بن وهب برایم نقل مى‏کرد که: آخرین درگیرى میان خزاعه و کنانه چنین بود که انس بن زنیم دیلى رسول خدا (ص) را هجو کرد. نوجوانى از خزاعه آن را شنید و به انس حمله برد و سرش را شکست. او هم پیش خویشان خود رفت و شکستگى سر خود را به آنها نشان داد. با توجه به سوابقى که میان ایشان بود و بنى بکر در صدد انتقام و خونخواهى از خزاعه بودند، همین مسأله موجب فتنه گردید. چون ماه شعبان فرا رسید و در آن هنگام بیست و دو ماه از صلح حدیبیه گذشته بود، بنى نفاثه که از بنى بکر بودند، با اشراف قریش صحبت کردند که آنها را براى جنگ با بنى خزاعه از لحاظ نیرو و اسلحه یارى دهند- بنى مدلج خود را از معرکه کنار کشیدند و پیمان شکنى نکردند- بنى نفاثه همچنان با قریش مذاکره کردند و کسانى را که به وسیله خزاعه کشته شده بودند به یاد آنها مى‏آوردند و مسئله خویشاوندى خود با قریش و پایدارى خود نسبت به عهد و پیمان قریش را تذکر مى‏دادند، و یادآور شدند که خزاعه در عهد و پیمان پیامبر درآمده‏اند. به این ترتیب قریش با شتاب فراوان با ایشان هماهنگ شدند، غیر از ابو سفیان که نه با او مشورت کردند و نه از این موضوع آگاه شد. و هم گفته‏اند که قریش با ابو سفیان در این مورد مذاکره کردند ولى او نپذیرفت و مخالفت کرد. بنى نفاثه و بنى بکر گفتند: خود ما از عهده خزاعه برمى‏آییم و قریش هم ایشان را از لحاظ ساز و برگ نظامى یارى دادند و این کارها را سخت پوشیده انجام مى‏دادند که خزاعه متوجه نشوند و در صدد گریز و مقابله برنیایند.

قبیله خزاعه به واسطه مانعى که اسلام ایجاد کرده بود در آرامش و به حال صلح بودند.

قریش و همراهان در منطقه و تیر گرد آمدند و میان ایشان گروهى از بزرگان قریش هم بودند در حالى که چهره خود را با نقاب پوشانده بودند تا شناخته نشوند، مانند: صفوان بن امیّه، مکرز بن حفص بن اخیف، حویطب بن عبد العزّى و ضمنا بردگان و غلامان خود را هم همراه آورده بودند.

سالار بنى بکر نوفل بن معاویه دؤلى بود. این گروه شبانه به خزاعه شبیخون زدند و خزاعه هیچ آمادگى و اطلاعى هم از دسیسه دشمن نداشتند و گر نه در حال آماده باش مى‏بودند.

بنى بکر شروع به کشتن افراد بنى خزاعه کردند و آنها را تا محل ستونهاى حرم مکه تعقیب کردند. بنى خزاعه به نوفل بن معاویه مى‏گفتند: رعایت حرمت خداى خودت را بکن! مگر نه این است که وارد حرم شده‏اى؟ نوفل مى‏گفت: امروز من خدایى ندارم. و خطاب به بنى بکر مى‏گفت: شما که در قدیم هم از حاجیان دزدى مى‏کردید حالا خون خود را از دشمن خویش گرفتید؟ اکنون هم هیچکس بدون اجازه من حق ندارد به خانه و پیش زن خود برود، و هیچکس هم خونخواهى خود را از امروز به تأخیر نیندازد.

قبیله خزاعه چون در سپیده دم به مکه رسیدند، به خانه بدیل بن ورقاء و رافع خزاعى وارد شدند، رؤساى قریش هم به خانه‏هاى خود رفتند و مى‏پنداشتند کسى ایشان را نشناخته است و شرکت ایشان در این جنگ به محمد (ص) گزارش نخواهد شد.

عبد الله بن عامر اسلمى، از عطاء بن ابى مروان برایم نقل کرد که: در آن شب بنى بکر و قریش بیست نفر از خزاعه را کشتند و ایشان در خانه رافع و بدیل جمع شدند. صبح آن روز، تمام بنى خزاعه همراه کشتگان بر در خانه بدیل جمع شدند- و رافع هم از دوستان خزاعه بود.

قریش هم از کارى که کرده بودند، سخت پشیمان و بیمناک شدند و متوجه گردیدند که در واقع پیمان میان خود و رسول خدا (ص) را شکسته‏اند.

عبد الله بن عمرو بن زهیر، از عبد الله بن عکرمة بن عبد الحارث بن هشام برایم نقل کرد که مى‏گفته‏است: حارث بن هشام، و ابن ابى ربیعه پیش صفوان بن امیه و سهیل بن عمرو، و عکرمة بن ابى جهل آمدند و ایشان را سرزنش کردند و گفتند: چرا بنى بکر را یارى دادید و حال آنکه هنوز مدت عهد نامه شما و محمد باقى است و این کار پیمان شکنى است.

چون ایشان برگشتند آنها مخفیانه با نوفل بن معاویه دسیسه کردند و سهیل بن عمر به نوفل گفت: دیدى که ما تو و خویشاوندانت را یارى دادیم و گروهى از خزاعه را کشتى، و حالا خیال دارى بقیه را هم بکشى، دیگر حرف تو را گوش نمى‏دهیم، بنى خزاعه را به ما واگذار. گفت:

چنین کنم. و آنها را رها کرد و از مکه بیرون رفت.

ابن قیس الرّقیّات در مورد این کار سهیل بن عمرو مى‏گوید:

سهیل بن عمرو، داییهاى خود را که بنى خزاعه بودند حمایت کرد در آن هنگامى که قبایل در مکه ایشان را محاصره کرده بودند ابن لعط دیلى هم در این مورد این اشعار را سروده است:

آیا به افراد دور افتاده قبیله خبر رسیده است که ما،

بنى کعب را به بدترین وضعى از خود راندیم،

ما آنها را در خانه رافع و در خانه بدیل،

زندانى کردیم زندانى نه چندان طولانى،

آنها را زندان کردیم و روز آنان طولانى شد،

و ما از هر طرف با لشکرى جرار حمله آوردیم،

آنها را مانند بزهاى کوهى کشتیم،

گویى شیرانى بودیم که با شمشیرهاى تیز بر آنها هجوم بردیم.

گوید: حارث بن هشام و عبد الله بن ابى ربیعه پیش ابو سفیان رفتند و گفتند: باید این کارى که پیش آمده است اصلاح شود، و به خدا قسم اگر این موضوع درست نشود محمد همراه اصحاب خود به سراغ شما خواهد آمد. ابو سفیان گفت: آرى، هند دختر عتبه هم خوابى دیده است که مرا سخت ناخوشایند آمده و آن را خوابى بد فرجام مى‏بینم و از شر آن مى‏ترسم.

گفتند: چه خوابى دیده است؟ گفت: سیلى از خون را دیده است که از کوه حجون سرازیر شده و تا کوه خندمه را مملو و انباشته از خون کرده است و بعد دیده است که گویى این خون از میان رفت. آنها هم از این خواب خوششان نیامد و گفتند این خواب شر است.

مجمّع بن یعقوب، از قول پدرش برایم نقل کرد که گفته است: چون ابو سفیان متوجه موضوع شد گفت: به خدا سوگند که من از این کار اطلاعى نداشتم و حاضر هم نبودم، با وجود این، همه‏اش بر من بار خواهد شد، و به خدا قسم حتى با من مشورت هم نکردند و علاقه‏مند به آن هم نبودم تا آن که خبرش به من رسید. به خدا گمان مى‏کنم، و گمان من هم راست است، که محمد حتما با ما جنگ خواهد کرد. چاره‏اى نیست مگر آنکه پیش از وصول این خبر به محمد پیش او بروم و درباره تجدید پیمان صلح و تمدید مدت آن با او گفتگو کنم. قریش گفتند، به خدا سوگند که رأیى پسندیده است! چه، ایشان از یارى دادن بنى بکر علیه خزاعه پشیمان شده بودند و دانستند که رسول خدا (ص) دست از سر ایشان بر نمى‏دارد تا جنگ کند.

ابو سفیان همراه یکى از آزاد کرده‏هاى خود با دو شتر حرکت کرد و شتابان مى‏رفت و تصورش این بود که پس از آن جریان اولین کسى است که از مکه پیش رسول خدا (ص) خواهد رفت.

واقدى گوید: درباره بنى خزاعه مطلب دیگرى هم شنیده‏ام ولى کسى از پیشینیان را ندیده‏ام که آن را بداند و حال آنکه شخص مورد اعتمادى آن را روایت مى‏کند، و کسى هم که خبر از او نقل شده است ثقه و مورد اعتماد است، در عین حال کسى را ندیده‏ام که آن را نقل کند. من براى ابن جعفر و محمد بن صالح و ابو معشر و برخى دیگر از علماى مغازى و سیر آن مطلب را نقل کردم ولى همه منکر آن شدند و آن را صحیح ندانستند. به هر حال آن شخص مورد اعتمادم برایم نقل کرد که، از عمرو بن دینار شنیده که، از ابن عمر روایت مى‏کرده است: چون سواران خزاعه به حضور رسول خدا (ص) آمدند و خبر دادند که گروهى از ایشان کشته شده‏اند، پیامبر (ص) فرمود: چه کسى از نظر شما متهم و مورد سوء ظن است؟ گفتند: قبیله بنى بکر. فرمود: همه‏شان؟ گفتند، نه، متهم اصلى بنى نفاثه هستند و سالارشان نوفل بن معاویه نفاثى است. فرمود: اینها هم از بنى بکرند، و من کسى پیش اهالى مکه مى‏فرستم و در این مورد سؤال مى‏کنم و آنها را در پذیرش پیشنهادهایى مخیر مى‏کنم.

پیامبر (ص) ضمره را به مکه گسیل فرمود و مکیان را مخیر کرد که یکى از سه پیشنهاد را بپذیرند: یا دیه و خونبهاى کشته‏شدگان خزاعه را بپردازند، یا پیمان و حمایت خود را از بنى نفاثه بردارند، یا پیمان حدیبیه منتفى باشد.

ضمره به نمایندگى از طرف رسول خدا (ص) پیش مکیان آمد و به آنها خبر داد که رسول خدا (ص) آنها را مخیر فرموده است که یا خونبهاى خزاعه را بپردازند، یا حمایت خود را از بنى نفاثه بردارند، یا آنکه عهد و پیمان میان رسول خدا (ص) و ایشان از هر دو سو لغو گردد.

قرطة بن عبد عمرو اعجمى گفت: با توجه به این که میان بنى نفاثه گروهى مردم شرور هستند، درست نیست که خونبهاى خزاعه را ما پرداخت کنیم و در نتیجه تنگدست شویم و چیزى براى خودمان باقى نماند، برداشتن حمایت از نفاثه هم درست نیست که در میان تمام عرب هیچ کس به قدر ایشان حرمت و تعظیم کعبه را نمى‏دارد و ایشان همپیمانان مایند و ما از پیمان ایشان دست بر نمى‏داریم و هرگز چنین نمى‏کنیم، ولى پیمان خود را متقابلا با محمد مى‏شکنیم.

ضمره به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفتار ایشان را نقل کرد. قریش از این کار هم پشیمان شدند و ابو سفیان بن حرب را براى مذاکره و تجدید پیمان به حضور رسول خدا (ص) فرستادند.

واقدى گوید: در عین حال همه یاران و اصحاب ما این مطلب را انکار کردند و گفتند،

رسول خدا (ص) تمام راههاى مدینه را زیر نظر گرفت و اجازه نداد که خبرى به قریش برسد تا اینکه ناگهانى بر آنها وارد شود. ولى من موضوع بالا را به حزام بن هشام کعبى گفتم، و او گفت: کسى که آن را گفته است چیزى را خلاف نگفته است، ولى اصل مطلب این است که من برایت مى‏گویم، قریش از یارى دادن نفاثه پشیمان شدند و گفتند محمد با ما جنگ خواهد کرد.

عبد الله بن سعد بن ابى سرح- که کافر مرتدى بود و در این هنگام پیش قریش بود- گفت:

من در این مورد نظرى دارم و آن این است که محمد با شما جنگ نخواهد کرد مگر اینکه قبلا شما را آگاه مى‏کند و در انجام یکى از پیشنهادهایش شما را مختار قرار مى‏دهد که هر یک از آن پیشنهادها به مراتب از جنگ با او سبکتر و آسانتر خواهد بود. گفتند، پیشنهادهاى محمد چه خواهد بود؟ گفت: کسى مى‏فرستد و پیشنهاد مى‏کند تا خونبهاى کشته‏شدگان خزاعه را که بیست و سه نفرند بپردازید، یا اینکه از بنى نفاثه که پیمان شکنى کرده‏اند حمایت خود را بردارید، یا آماده جنگ باشید و پیمان میان ما لغو گردد، حالا به نظر شما کدام پیشنهاد را باید پذیرفت؟ قریش گفتند، حرف ابن ابى سرح صحیح و آخرین گفتار است، او کاملا به روحیات محمد داناست. سهیل بن عمرو گفت: هیچ پیشنهادى آسانتر از این نیست که حمایت خود را از بنى نفاثه برداریم. شیبة بن عثمان عبدرى گفت: عجیب است که گاهى داییهاى خود را حفظ مى‏کنى و گاهى هم بر آنها خشم مى‏گیرى! سهیل بن عمرو گفت: خزاعه مادر قبیله قریش نیست. شیبه گفت: این درست نیست، ولى اگر ما خونبهاى کشته‏شدگان خزاعه را بپردازیم کارى آسانتر خواهد بود. قرطة بن عبد گفت: نه به خدا سوگند، خونبهاى خزاعه را نمى‏پردازیم و از حمایت بنى نفاثه هم دست بر نمى‏داریم که آنها در گرفتاریهاى ما ستونهاى استوارند، وانگهى از ما یارى هم مى‏طلبند، بنابر این پیمان محمد را لغو مى‏کنیم. ابو سفیان گفت: این کار درستى نیست، مصلحت در انکار قضیه است و باید گفت که قریش اصلا پیمان شکنى نکرده و مدت عهدنامه را رعایت کرده است، و اگر گروهى پیمان شکنى کرده‏اند بدون خواسته ما و بدون نظر خواهى از ما بوده است و تقصیرى متوجه ما نیست. گفتند، این بهترین راه است و باید تمام این پیشامد را انکار کنیم. ابو سفیان گفت: من که نه شرکت داشتم و نه مورد مشورت قرار گرفتم، بنابر این من کاملا راست مى‏گویم، وانگهى من اصولا این کار شما را خوش نمى‏داشتم و مى‏دانستم که سرانجامش تیره روزى و بدبختى است. قریش به ابو سفیان گفتند، خودت براى این کار به مدینه برو! و او به منظور دیدار رسول خدا (ص) حرکت کرد.

واقدى گوید: این موضوع را که حزام نقل کرده بود براى ابن جعفر و دیگر یاران خود

گفتم، آنها منکر آن نشدند و گفتند: ظاهرا مطلب درستى است، و عبد الله بن جعفر آن را از قول من ثبت کرد.

عبد الله بن عامر اسلمى، از قول عطاء بن ابى مروان برایم نقل کرد که پیامبر (ص) به عایشه فرمودند: در داستان بنى خزاعه سرگردانم. عایشه گفت: اى رسول خدا تصور مى‏فرمایید که قریش جرأت این کار را داشته باشد که پیمان میان شما و خود را شکسته باشد در حالى که شمشیر آنها را نابود کرده است؟ پیامبر (ص) فرمود: آرى آنها براى کارى که خداوند آن را مقدر فرموده است پیمان شکنى کرده‏اند. عایشه پرسید: این کار خیر است یا شر؟

پیامبر (ص) فرمود: خیر خواهد بود.

حزام بن هشام بن خالد کعبى، از قول پدرش برایم روایت کرد که: عمرو بن سالم خزاعى همراه چهل سوار از خزاعه براى دادخواهى و طلب یارى به حضور پیامبر (ص) آمد و مصیبتى را که بر سرشان آمده بود و یارى قریش به بنى نفاثه را با سلاح و نیرو به اطلاع پیامبر (ص) رساند و گفت: صفوان بن امیه همراه تنى چند از رجال قریش در حالى که چهره‏هاى خود را پوشانده بودند بر آنها حمله کرده و به دست خود گروهى از خزاعه را کشته‏اند. پیامبر (ص) در آن موقع همراه یاران خود در مسجد نشسته بودند. عمرو بن سالم که سالار خزاعه بود برخاست و از پیامبر اجازه گرفت تا اشعارى را بخواند. پیامبر (ص) اجازه فرمود و به سخنان او گوش فراداد، و او چنین سرود:

پروردگارا، من محمد (ص) را به یارى مى‏خوانم،

کسى که از دیر باز همپیمان پدران ما بوده است،

شما فرزندان بودید و ما پدران،

آنگاه اسلام آوردید و دست نکشیدیم،

قریش خلاف وعده‏اى که به تو داده بودند رفتار کردند،

و پیمان استوار تو را شکستند،

اکنون، خدا رهنمونت باشد،

ما را به سرعت یارى ده و بندگان خدا را به مدد بخواه،

رسول خدا آماده در لشکرى که،

چون دریا مواج است میان ایشان خواهد بود،

سالارى از سالاران شکارى،

شبانگاه در منطقه و تیر به ما شبیخون زدند،

در حالى که شب زنده‏دار بودیم و در رکوع و سجود قرآن مى‏خواندیم،

و پنداشتند که کسى را به یارى نمى‏خوانم،

و حال آنکه ایشان خوار و فرومایه و اندکند.(2)

چون سواران فرود آمدند گفتند، اى رسول خدا، انس بن زنیم دیلى شما را هجو کرده است. پیامبر (ص) خون او را هدر اعلان فرمود و چون این خبر به انس بن زنیم رسید، آهنگ حضور رسول خدا (ص) کرد و ضمن پوزش خواهى از خبرى که به آن حضرت رسیده بود چنین سرود:

آیا تو، آنى که معد به فرمان او رهنمون گردید،

و خداى ایشان را هدایت کرد و به تو گفت گواه باش،

هیچ مرکوبى بر پشت خود،

وفادارتر و بهتر از محمد حمل نکرده است،

او از همه بر خیر و نیکى برانگیزنده‏تر است و از همه بخشنده‏تر است،

و چون حرکت مى‏کند حرکتش همانند جنبش شمشیر بران است،

جامه‏هاى پسندیده یمنى را پیش از آنکه کهنه شود بر دیگران مى‏بخشد،

و اسبان گزیده را هدیه مى‏دهد،

اى رسول خدا بدان که مرا به دست خواهى آورد،

و تهدید تو مانند آن است که دست مرا گرفته باشى (اسیر تو باشم)،

اى رسول خدا بدان که تو،

بر همه ساکنان تهامه و نجد پیروزى،

به رسول خدا خبر داده‏اند که من او را هجو گفته‏ام،

اگر چنین است دست من شل باشد که نتواند تازیانه‏ام را برگیرد،

من فقط گفته‏ام اى واى بر جوانانى که،

در روزى نحس و شوم کشته شدند،

کسانى کشته شدند که هیچ چیز همسنگ خون آنها نیست،

و به این سبب اشک و بى تابى من زیاد است،

ذؤیب، و کلثوم، و سلمى از پى یک دیگر کشته شدند،

و اگر چشم بر ایشان نگرید اندوهگین مى‏شود،

با توجه به اینکه مانند سلمى کسى میان ایشان نیست،

و هم مانند یاران او، مگر پادشاهان با بردگان برابرند،

اى داناى حق و حقیقت بدان که من نه آبرویى را بر باد داده‏ام،

و نه خونى ریخته‏ام و در تصمیم خود میانه رو باش(3)

این اشعار را حزام برایم خواند. چون خبر این قصیده و معذرت خواهى او به اطلاع رسول خدا رسید، نوفل بن معاویه دیلى هم با آن حضرت صحبت کرد و گفت: اى رسول خدا، شما از همه مردم به عفو سزاوارترى وانگهى کدامیک از ماست که در جاهلیت شما را آزار نداده باشد و با شما ستیزه‏گرى نکرده باشد؟ ما نمى‏دانستیم چه مى‏کنیم تا خداوند به وسیله شما ما را هدایت و از هلاکت و نابودى رها فرمود، از آن گذشته سوارانى که به حضور شما آمدند، بر او دروغ بستند و موضوع را بیشتر و بزرگتر وانمود کردند. پیامبر (ص) فرمود: در مورد سواران و بنى خزاعه سخنى مگوى که من در همه تهامه میان خویشاوندان دور و نزدیک خود مردمى مهربانتر از خزاعه نسبت به خود ندیده‏ام. نوفل بن معاویه سکوت کرد و پس از لحظه‏اى رسول خدا (ص) فرمود: انس بن زنیم را بخشیدم. نوفل گفت: پدر و مادرم فداى تو باد.

عبد الحمید بن جعفر بن عمران بن ابى انس، از قول ابن عباس برایم نقل کرد که گفته است: پیامبر (ص) در حالى که جانب لباس خود را جمع مى‏فرمود برخاست و مى‏گفت: خدا مرا یارى نکند اگر بنى کعب را یارى ندهم همچنان که خود را یارى مى‏دهم.

حزام بن هشام، از قول پدرش برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) خطاب به مسلمانان فرمود:

بزودى خواهید دید که ابو سفیان مى‏آید و مى‏گوید «پیمان را تجدید کنید و به مدت آن بیفزایید» و با نومیدى و خشم بر خواهد گشت. آنگاه پیامبر (ص) به عمرو بن سالم و یاران او فرمود:

برگردید و در صحراها متفرق و به کار خود مشغول شوید. پیامبر (ص) وارد خانه عایشه شد و همچنان خشمگین بود و آب خواست تا غسل فرماید. عایشه مى‏گوید: همچنان که آب بر بدن خود مى‏ریخت شنیدم که مى‏فرمود: خدا مرا یارى ندهد اگر بنى کعب را یارى ندهم.

ابو سفیان هم از مکه بیرون آمد و از کار عمرو بن سالم و همراهان او بیمناک بود چون مى‏دانست که آنها به حضور رسول خدا (ص) آمده‏اند.

عمرو بن سالم و همراهانش چون در بازگشت به ابواء رسیدند، متفرق شدند. گروهى از

ایشان به سوى ساحل دریا رفتند که راه اصلى نبود و بدیل بن ام اصرم همراه تنى چند از راه اصلى روان شدند. ابو سفیان با او برخورد کرد، و تقریبا یقین داشت که بدیل بن ام اصرم از حضور محمد مى‏آید، این بود که به آنها گفت: اوضاع مدینه را به من بگویید، چند وقت است از آنجا آمده‏اید؟ گفتند، ما اطلاعى نداریم. ابو سفیان فهمید که موضوع را از او پوشیده مى‏دارند.

پرسید: آیا خرماى مدینه همراه ندارید و چیزى از آن به ما نمى‏خورانید که خرماى مدینه از همه خرماهاى تهامه بهتر است؟ گفتند، نه. در عین حال ابو سفیان این را باور نداشت و طاقت نیاورد و سرانجام پرسید: اى بدیل، آیا پیش محمد نرفته‏اى؟ بدیل گفت: نه این کار را نکرده‏ام، امّا در ساحل دریا میان قبایل و سرزمینهاى کعب و خزاعه بودم که یک نفر بین آنها کشته شده بود و من ایشان را آشتى دادم. ابو سفیان گفت: گمان نمى‏کنم تو چنین آدمى باشى، و همچنین با آنها صحبت مى‏کرد تا بدیل و همراهانش رفتند. آنگاه پشکل شترهاى آنها را شکافت و میان آن دانه خرما دید، همچنین متوجه دانه‏هاى خرماى رطب گردید که به ظرافت زبان پرندگان بود.

ابو سفیان گفت: به خدا سوگند مى‏خورم که اینها پیش محمد رفته‏اند. آن عده صبح همان شب که حمله به خزاعه صورت گرفته بود، بیرون آمده بودند، و پس از سه روز راه پیمایى به ابو سفیان برخورده بودند.

بنى بکر افراد خزاعه را سه روز در خانه بدیل و رافع زندانى کردند، و درباره آنها صحبتى نکردند تا اینکه قریش مصلحت دید که ابو سفیان نزد پیامبر (ص) برود. او هم دو روز صبر کرد و در روز پنجم کشته شدن افراد خزاعه، حرکت کرد و به مدینه آمد و حضور پیامبر (ص) رسید و گفت: مى‏دانى که من هنگام صلح حدیبیه غایب بودم، اکنون مى‏خواهم تا آن پیمان را استوار سازى و مدت آن را بیفزایى. پیامبر (ص) پرسید: مگر خبر تازه‏اى میان شما صورت گرفته است؟ گفت: نه، به خدا پناه مى‏برم. حضرت فرمود: بنابر این ما همچنان پایبند صلح حدیبیه و مدت آن هستیم و هیچ گونه تغییر و تبدیلى در آن نمى‏دهیم. ابو سفیان از پیش رسول خدا برخاست و به خانه دختر خود ام حبیبه (همسر رسول خدا) رفت و چون خواست روى رختخواب پیامبر (ص) بنشیند، ام حبیبه آن را جمع کرد. ابو سفیان گفت: آیا این رختخواب قابل آن نبود که من بر آن بنشینم یا من قابل نبودم؟ ام حبیبه گفت: این رختخواب پیامبر (ص) است و تو مردى مشرک و نجسى. ابو سفیان گفت: دخترکم این معلومات تو مایه شر است. گفت:

به هر حال خداوند مرا به اسلام راهنمایى فرمود، اى پدر تو که سرور و سالار قریشى چگونه وارد شدن به اسلام را فراموش کرده‏اى و چگونه سنگى را مى‏پرستى که نه مى‏شنود و نه مى‏بیند؟ ابو سفیان گفت: خیلى جاى تعجب است، و از تو بیشتر تعجب مى‏کنم! مى‏گویى دینى‏

را که پدرانم مى‏پرستیده‏اند ترک کنم و آیین محمد را بپذیرم؟ ابو سفیان از پیش ام حبیبه برخاست و با ابو بکر صدیق ملاقات کرد و گفت: با محمد صحبت کن و مرا در میان مردم در حمایت خود بگیر. ابو بکر گفت: این در صورتى است که رسول خدا تو را تحت حمایت بگیرند. ابو سفیان عمر را دید و با او هم همان گونه صحبت کرد که با ابو بکر صحبت کرده بود.

عمر گفت: به خدا سوگند اگر مورچگان با شما جنگ کنند آنها را یارى مى‏دهم. ابو سفیان گفت: خداوند به تو بدترین پاداش را از خویشاوند بدهد. سپس ابو سفیان پیش عثمان آمد و به او گفت: در این مردم هیچ کس از لحاظ خویشاوندى به اندازه تو به من نزدیک نیست، تو کارى کن که این پیمان تجدید و بر مدت آن افزوده شود، و یقین دارم که دوست تو (محمد (ص)) این پیشنهاد را هرگز رد نخواهد کرد، به خدا قسم من هرگز مردى را ندیده‏ام که به اندازه محمد اصحاب خود را گرامى بدارد. عثمان گفت: حمایت و جوار من مشروط به این است که رسول خدا به تو جوار بدهند.

عبد الله بن محمد، از قول پدرش برایم نقل کرد که گفته است: ابو سفیان پیش فاطمه (ع) دختر پیامبر (ص) رفت و با او گفتگو کرد و گفت: در میان مردم به من پناه بده. فاطمه فرمود:

من زنم. ابو سفیان گفت: حمایت تو جایز است همان طور که خواهرت ابو العاص بن ربیع را حمایت کرد و در پناه خود گرفت و محمد هم آن را تصویب کرد. فاطمه (ع) فرمود: این مسئله در اختیار رسول خداست، و از حمایت ابو سفیان خوددارى کرد. ابو سفیان گفت: به یکى از پسرانت دستور بده تا مرا در حمایت خود بگیرند! فرمود: آن دو کودکند و کودکان کسى را جوار نمى‏دهند. در این هنگام که فاطمه (ع) هم از حمایت ابو سفیان خوددارى کرد، ابو سفیان پیش على (ع) آمد و گفت: اى ابو الحسن مرا میان مردم در حمایت خود بگیر، و با محمد صحبت کن که به مدت عهد نامه بیفزاید. على (ع) فرمود: اى ابو سفیان واى بر تو که پیامبر (ص) تصمیم گرفته است که این کار را نکند، و هیچ کس نمى‏تواند با رسول خدا در مسأله‏اى که براى او ناخوشایند است صحبت کند. ابو سفیان گفت: چاره چیست؟ تو کار مرا آسان کن که در تنگنا قرار دارم، و دستور بده کارى بکنم که برایم سودمند باشد! على (ع) گفت: چاره‏اى نمى‏بینم جز اینکه خودت میان مردم برخیزى و طلب حمایت کنى که به هر حال سالار و بزرگ کنانه هستى. ابو سفیان گفت: خیال مى‏کنى این کار براى من فایده‏اى داشته باشد؟ على (ع) فرمود:

نه به خدا قسم چنین گمانى ندارم ولى چاره‏اى هم براى تو غیر از این نمى‏بینم. ابو سفیان میان مردم برخاست و گفت: من میان مردم طلب جوار و حمایت مى‏کنم، و خیال نمى‏کنم که محمد مرا خوار و زبون کند! سپس به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى محمد گمان نمى‏کنم که‏

حمایت مرا رد کنى. پیامبر (ص) فرمود: اى ابو سفیان خودت این حرف را مى‏زنى! ابن ابى حبیبه، از قول واقد بن عمرو بن سعد بن معاذ برایم نقل کرد که، ابو سفیان پیش سعد بن عباده آمد و گفت: اى ابو ثابت تو خودت روابط میان من و خود را مى‏دانى، به خاطر دارى که من در مکه حامى تو بودم و تو هم در مدینه حامى من بودى و فعلا تو سرور و سالار این شهرى، مرا میان مردم در حمایت خود بگیر و به مدت پیمان نامه‏هاى بیفزاى. سعد گفت:

مى‏دانى که حمایت کردن من منوط به حمایت رسول خدا (ص) از توست، وانگهى با حضور رسول خدا (ص) هیچ کس کسى را در حمایت خود نمى‏گیرد.

و گفته‏اند، همینکه پیامبر (ص) به ابو سفیان فرمود «خودت این حرف را مى‏زنى» ابو سفیان از مدینه بیرون آمد. و هم گفته‏اند، پس از اینکه فریاد کشید و جوار طلبید دیگر به حضور پیامبر (ص) نرفت و هماندم سوار بر مرکب خود شد و آهنگ مکه کرد، چون غیبت او از مکه طولانى شده بود، و هنگامى که دیر کرده بود قریش او را به شدت متهم کرده بودند که مسلمان شده، و پنهانى از محمد پیروى کرده است منتهى این مسئله را مخفى نگه مى‏دارد.

چون شبانگاه ابو سفیان به خانه خود آمد، همسرش هند گفت: این قدر طول دادى که قریش تو را متهم کردند، حالا با این مدت طولانى اگر کار سودمندى براى ایشان انجام داده باشى مردى! سپس به هند نزدیک شد و کنار او نشست. هند شروع به پرس و جو کرد که: چه کردى؟ ابو سفیان به او گفت که: چاره‏اى جز انجام راهنمایى على نداشتم. هند با هر دو پاى خود به سینه او کوبید و گفت: چه فرستاده و رسول زشتى هستى نسبت به قوم خود! عبد الله بن عثمان بن ابى سلیمان، از قول پدرش نقل کرد که: چون صبح شد ابو سفیان کنار إساف و نائله آمد و سر تراشید، و براى آن دو بت قربانى کرد، و با دست خود خون بر سر آن دو مى‏مالید و مى‏گفت: تا هنگامى که بمیرم از پرستش شما منصرف نمى‏شوم همچنان که پدرم با پرستش شما مرد! و مى‏خواست با این کار، خود را از تهمت قریش تبرئه سازد.

حزام بن هشام، از قول پدرش برایم نقل کرد که: قریش به ابو سفیان گفتند، چه خبر دارى؟

آیا نامه‏اى از محمد براى ما آورده‏اى؟ آیا مدت پیمان نامه بیشتر شده است؟ چون ما در امان نیستیم از اینکه با ما جنگ کند. ابو سفیان گفت: به خدا سوگند از پذیرش من خوددارى کرد و از من نپذیرفت، و من با گزیدگان اصحاب او هم صحبت کردم امّا به کارى توانایى نیافتم و همگان یک نواخت جوابم را دادند. فقط على وقتى دید در تنگنا قرار دارم گفت: تو سرور کنانه هستى، پس میان مردم حمایت خواهى کن! و من با صداى بلند جوار خواستم و پیش محمد رفتم و گفتم: من میان مردم جوار خواسته‏ام و خیال نمى‏کنم که تو جوار مرا نپذیرى. و محمد گفت:

تو خودت چنین مى‏گویى! و دیگر هیچ نگفت. قریش گفتند: فقط تو را بازى داده است.

ابو سفیان گفت: به خدا قسم چاره دیگرى نداشتم.

محمد بن عبد الله، از زهرى، از جبیر بن مطعم برایم روایت کرد که: چون ابو سفیان براى مراجعت به مکه راه افتاد، پیامبر (ص) به عایشه فرمودند: کارها را براى حرکت رو براه کن و این موضوع را پوشیده بدار! و سپس به درگاه خداوند معروض داشت که: پروردگارا اخبار را بر قریش و جاسوسان ایشان پوشیده بدار تا ما ناگهانى بر آنها وارد شویم. و هم گفته‏اند که معروض داشت: پروردگارا چشم و گوش قریش را ببند بطورى که ناگهان مرا ببینند و خبر مرا ناگهانى بشنوند.

پیامبر (ص) دستور داد راههاى مدینه به مکه را فرو گرفتند. عمر بر آن راهها گماشته شد و به ساکنان آنجا گفت: اگر شخص ناشناسى از این راه عبور کرد او را برگردانید، و اگر کسى آهنگ مکه یا نواحى نزدیک آن را داشت، او را بگیرد و نگهدارید تا از او پرس و جو شود- و ساکنان آن راهها همگى مسلمان بودند.

گویند، ابو بکر پیش عایشه آمد و او مشغول تهیه زاد و توشه براى رسول خدا (ص) بود. او مشغول آرد کردن گندم و تهیه سویق و خرما بود. ابو بکر پرسید: اى عایشه، آیا رسول خدا آهنگ جنگ دارد؟ گفت: نمى‏دانم. ابو بکر گفت: اگر پیامبر آهنگ سفرى دارد به ما هم خبر بده که آماده شویم. گفت: من نمى‏دانم، شاید قصد رفتن به بنى سلیم را داشته باشد، شاید هم قصد ثقیف و یا آهنگ هوازن را داشته باشد! و مطلب را براى ابو بکر روشن نکرد. در این بین رسول خدا (ص) آمد و ابو بکر پرسید: اى رسول خدا، آیا قصد مسافرت دارى؟ فرمود: آرى.

گفت: آیا من هم آماده شوم. فرمود: آرى. ابو بکر پرسید: قصد کجا دارى؟ فرمود: قریش، و این موضوع را پوشیده بدار و آماده حرکت باش. ابو بکر گفت: مگر میان ما و ایشان هنوز مدتى از پیمان باقى نیست؟ فرمود: آنها مکر کردند و پیمان را شکستند و ما با آنها جنگ خواهیم کرد، فعلا از این موضوع درگذر و آن را پوشیده بدار.

گروهى مى‏پنداشتند که پیامبر (ص) آهنگ شام دارد، برخى خیال مى‏کردند به ثقیف مى‏رود، و بعضى تصور مى‏کردند به هوازن خواهد رفت.

پیامبر (ص) ابو قتادة بن ربعى را همراه هشت نفر به منطقه إضم(4) اعزام فرمود تا چنین تصور شود که پیامبر آهنگ آن ناحیه را دارند و خبر به این صورت منتشر شود.

عبد الله بن یزید بن قسیط، با اسناد خود از قول ابو حدرد نقل کرد که گفته است: پیامبر (ص) ما را به إضم گسیل فرمود و فرمانده ما ابو قتاده بود. در این سریّه، محلّم بن جثّامه لیثى هم همراه ما بود. در یکى از مناطق وادى إضم ناگاه عامر بن اضبط اشجعىّ بر ما گذشت و به طریق مسلمانان بر ما سلام کرد. ما از او رد شدیم ولى محلّم بر او حمله کرد و او را کشت و وسایل او را که شترش و مشکى شیر و کالاهاى دیگر بود برگرفت. چون به حضور رسول خدا رسیدیم این آیه قرآن درباره ما نازل شده بود: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَتَبَیَّنُوا وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى‏ إِلَیْکُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَیاةِ الدُّنْیا ..(5)- اى مؤمنان چون در راه خدا به جنگ مى‏روید درست بنگرید و نگویید به آن کس که به شما سلام مى‏دهد مؤمن نیستى، مى‏جویید منفعت دنیاى ناپایدار را …- گوید: آن عده در آن راه به جمعیتى برخورد نکردند و چون به منطقه ذى خشب(6) رسیدند، فهمیدند که رسول خدا (ص) به طرف مکه حرکت کرده است، لذا راه را میانبر کردند و در محل سقیا به حضور پیامبر (ص) رسیدند.

منذر بن سعد، از قول یزید بن رومان برایم نقل کرد که گفته است: چون رسول خدا (ص) سپاه را براى رفتن به سوى قریش جمع فرمود و مردم این مطلب را دانستند، حاطب بن ابى بلتعه نامه‏اى به قریش نوشت و به ایشان خبر داد که پیامبر (ص) لشکر فراهم مى‏کند، و نامه را به زنى از قبیله مزینه داد و برایش جایزه کلانى معین کرد تا نامه را به قریش برساند. او نامه را میان سر خود پنهان کرد و زلفهاى خود را بر آن پیچید و حرکت کرد. پیامبر (ص) به وسیله فرشتگان آسمانى از این کار حاطب مطلع شد و على (ع) و زبیر را گسیل فرمود و گفت: خود را به زنى از مزینه برسانید که حاطب نامه‏اى همراه او فرستاده و قریش را از حرکت ما آگاه و بر حذر داشته است. آن دو بیرون آمدند و در حلیفه به او رسیدند و او را از شتر فرود آوردند و بارهایش را جستجو کردند و چیزى نیافتند. گفتند، سوگند مى‏خوریم که به رسول خدا خبر دروغ داده نشده و آن حضرت هم به ما بیهوده نفرموده است، خودت نامه را بیرون بیاور و گر نه تو را برهنه مى‏کنیم و بررسى خواهیم کرد. همینکه آن زن اصرار ایشان را دید گفت: کنار بروید و پشت کنید! و آن دو چنان کردند، و او زلفهایش را گشود و نامه را بیرون آورد و به آن دو تسلیم کرد و ایشان نامه را به حضور رسول خدا (ص) آوردند. پیامبر (ص) حاطب را احضار فرمود و پرسید: چه چیزى تو را به این کار واداشت؟ گفت: اى رسول خدا، من به خدا و رسول او ایمان‏

دارم و هیچ گونه تغییر و تبدیلى هم در عقیده‏ام نداده‏ام، ولى مردى هستم که میان مسلمانان اهل و عشیره‏اى ندارم و حال آنکه همسر و فرزندانم میان قریشند، خواستم بدین وسیله کار آنها را رو براه کنم. عمر بن خطاب گفت: خدا تو را بکشد، مى‏بینى که رسول خدا همه راهها را زیر نظر گرفته است، با وجود این تو به قریش نامه مى‏نویسى و آنها را بر حذر مى‏دارى؟ اى رسول خدا اجازه دهید تا گردنش را بزنم که منافق است. پیامبر (ص) فرمودند: اى عمر تو از کجا مى‏دانى؟ مثل این است که خداوند در روز بدر خطاب به بدریان فرموده است هر چه بکنید شما را آمرزیده‏ام، و خداوند عز و جل در مورد حاطب این آیه را نازل فرمود: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ تُلْقُونَ إِلَیْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ …(7)- اى مؤمنان دشمنان مرا و دشمنان خویش را به دوستى مگیرید که دوستى بر ایشان افکنید.

موسى بن محمد بن ابراهیم، از قول پدرش برایم نقل کرد که: حاطب خطاب به سه نفر از قریش نامه نوشته بود که عبارتند از: صفوان بن امیّه، سهیل بن عمرو و عکرمة بن ابى جهل. و در نامه چنین نگاشته بود «پیامبر (ص) به مردم اعلان حالت جنگى داده است و خیال نمى‏کنم آهنگ کس دیگرى غیر از شما را داشته باشد. دوست مى‏دارم حق نعمت این نامه را براى من پیش خود داشته باشید»، و این نامه را به زنى از قبیله مزینه که از اهالى عرج(8) بود، سپرد که نامش کنود بود، و در قبال اینکه نامه را به قریش برساند برایش یک دینار مزد قرار داده و به او گفته بود: این نامه را هر طور که مى‏دانى پوشیده بدار و از راه اصلى مرو که آنجا نگهبان دارد.

او هم از راه غیر معمول حرکت کرد و از کوره راههاى سمت چپ حرکت کرد و سپس در محل وادى عقیق وارد راه اصلى شد.

عتبة بن جبیره، از حصین بن عبد الرحمن بن عمرة بن سعد برایم نقل کرد که: نام آن زن ساره بود، و حاطب براى او ده دینار مزد قرار داده بود.

گویند، چون رسول خدا (ص) موضوع جنگ را آشکار فرمود میان مسلمانان اهل بادیه و اطراف مدینه کسى را گسیل فرمود و پیام داد: هر کس به خدا و روز رستاخیز معتقد است باید که ماه رمضان در مدینه حاضر باشد. و به هر ناحیه رسولى گسیل داشت آنچنان که قبایل اسلم، غفار، مزینه، جهینه و اشجع در مدینه جمع شدند و آنها و اعراب دیگر از مدینه بیرون آمدند، ولى بنى سلیم در قدید به پیامبر پیوستند.

گوید: سعید بن عطاء بن ابى مروان، از قول جد خود برایم نقل کرد که گفته است: رسول خدا (ص) اسماء و هند پسران حارثه را به سوى قبیله اسلم گسیل فرمود تا به آنها بگویند که پیامبر فرمان داده است رمضان را در مدینه باشید. رافع و جندب پسران مکیث را به جهینه اعزام داشت و دستور فرمود: رمضان را در مدینه باشید. همچنین پیامبر (ص) ایماء بن رحضه، و ابو رهم کلثوم بن حصین را به سوى بنى حصین و بنى غفار و ضمره ارسال داشتند، معقب بن سنان و نعیم بن مسعود را به قبیله اشجع روانه کردند، بلال بن حارث، و عبد الله بن عمرو مزنى را به قبیله مزینه اعزام داشتند، حجّاج بن علاط سلمىّ بهزى را به قبیله بنى سلیم ارسال داشتند که همراه عرباض بن ساریه بودند، و به سوى بنى کعب، و بنى عمره، بشر بن سفیان، و بدیل بن ورقاء را گسیل فرمود. او همراه افراد بنى کعب که در مدینه بودند، بیرون آمد و در قدید به افراد دیگر بنى کعب برخورد.

پیامبر (ص) در محل بئر ابى عنبه اردو زدند و در آنجا پرچمها را بستند. میان مهاجران سه پرچم وجود داشت، پرچمى در دست زبیر و پرچمى همراه على (ع) و پرچمى همراه سعد بن ابى وقّاص بود، میان قبیله عبد الاشهل که اوسى هستند، پرچمى دردست ابو نائله بود، پرچم بنى ظفر در دست قتادة بن نعمان بود، پرچم بنى حارثه همراه ابو بردة بن نیاز بود، پرچم بنى معاویه همراه جبر بن عتیک بود، پرچم بنى خطمه همراه ابو لبابة بن عبد المنذر بود و در میان بنى امیّه هم یک پرچم همراه مبیّض بود. ابن حیوّیه نام این شخص اخیر را «نبیض» ثبت کرده است. میان بنى ساعده، پرچمى در دست ابو اسید ساعدى بود، بنى حارثه که از قبیله خزرج بودند و پرچمى در دست عبد الله بن زید داشتند، میان بنى سلمه هم یک پرچم همراه قطبة بن عامر بن حدیده بود، میان بنى مالک بن نجّار پرچمى همراه عمارة بن حزم بود، و میان بنى مازن پرچمى همراه سلیط بن قیس بود، و پرچم بنى دینار را … حمل مى‏کرد.(9)

مهاجران هفتصد نفر بودند و سیصد اسب همراه داشتند، انصار چهار هزار نفر بودند و پانصد اسب همراه داشتند، مزینه هزار نفر بودند و صد اسب و صد زره همراه داشتند و سه پرچم بزرگ با آنها بود، یکى همراه نعمان بن مقرّن، دیگرى همراه بلال بن حارث، و سومى همراه عبد الله بن عمرو، اسلم چهار صد نفر بودند و سى اسب داشتند و دو پرچم، یکى را بریدة بن حصیب و دیگرى را ناجیة بن اعجم حمل مى‏کرد، جهینه هشتصد نفر بودند و پنجاه اسب همراه داشتند و چهار پرچم، یکى همراه سوید بن صخر، یکى همراه ابن مکیث، یکى‏

همراه ابى زرعه و یکى همراه عبد الله بن بدر، بنى کعب بن عمرو پانصد نفر بودند و سه پرچم داشتند، یکى همراه بشر بن سفیان، یکى همراه ابن شریح، و یکى همراه عمرو بن سالم، این گروه از مدینه حرکت نکرده بودند بلکه در قدید به حضور رسول خدا (ص) رسیدند.

عتبة بن جبیره، از حصین بن عبد الرحمن برایم نقل کرد که مى‏گفته است: رسول خدا (ص) پیش از رسیدن به قدید پرچم و بیرقى نبستند، و آنجا پرچمهاى انصار و مهاجران را تعیین فرمودند به همان گونه که قبلا گفتیم. گوید: پرچم قبیله اشجع همراه عوف بن مالک بوده است.

گوید: پیامبر (ص) بعد از نماز عصر روز چهار شنبه دهم رمضان، از مدینه حرکت فرمود و تا به صلصل(10) نرسید هیچ کارى انجام نداد. مسلمانان هم بیرون آمدند، اسبها را یدک مى‏کشیدند و بر شتران بار نهاده و سوار شدند و عدد ایشان ده هزار نفر بود. پیامبر (ص) زبیر بن عوام را همراه دویست نفر از مسلمانان پیشاپیش اعزام فرموده بود.

از ابن عباس و ابو هریره نقل است که چون پیامبر (ص) به بیداء رسید، فرمود: مى‏بینم که ابرها حکایت از یارى دادن بنى کعب مى‏کند. و چون رسول خدا (ص) از مدینه بیرون آمد دستور فرمود تا منادى اعلام کند، هر کس دوست مى‏دارد روزه بگیرد، و هر کس دوست مى‏دارد افطار کند. خود پیامبر (ص) آن روز را روزه داشتند.

واقدى گوید: مالک بن انس، با اسناد خود از قول مردى برایم نقل کرد که گفته است:

پیامبر (ص) را در عرج دیدم که از شدت تشنگى بر سر و روى خود آب مى‏ریخت.

عبد الرحمن بن عبد العزیز، با اسناد خود از جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که مى‏گفته است: میان ظهر و عصر در کدید پیامبر (ص) ظرف آبى به دست گرفت به طورى که مسلمانان همه ببینند و در آن ساعت افطار فرمود. به آن حضرت خبر رسید که گروهى همچنان روزه دارند، فرمود: ایشان عاصى و سرکشند! ابو سعید خدرى گوید: پیامبر (ص) فرمود شما باید با دشمن برخورد کنید، افطار موجب تقویت بیشتر است. گوید: پیامبر (ص) این مطلب را در مرّ الظّهران، اظهار فرمود.

چون پیامبر (ص) در عرج فرود آمد، مردم هنوز نمى‏دانستند که پیامبر (ص) قصد جنگ با چه کسانى را دارد، آیا با قریش، یا با هوازن و ثقیف؟ و دوست مى‏داشتند که این موضوع را بدانند. پیامبر (ص) در عرج میان یاران خود نشست و با آنها گفتگو مى‏کرد. کعب بن مالک به‏

مردم گفت: من به حضور رسول خدا (ص) مى‏روم و امیدوارم بتوانم دریابم که آهنگ کجا را دارد. کعب پیش پیامبر (ص) آمد و در برابر آن حضرت زانو زد و این ابیات را سرود:

قضبنا من تهامة کل ریب

و خیبر ثم اجممنا السیوفا

نسائلها و لو نطقت لقالت

قواطعهن دوشا أو ثقیفا

فلست لحاضر إن لم تروها

بساحة دارکم منها ألوفا

فننتزع الخیام ببطن وجّ

و نترک دورهم منهم خلوفا(11)

ما از سرزمین تهامه و خیبر همه شک و دودلیها را زدودیم،

سپس شمشیرها را آسوده گذاشتیم،

اگر از آنها بپرسیم و بتوانند پاسخ دهند،

لبه‏هاى تیزشان خواهان جنگ با دوس و ثقیف هستند،

من آنچنان نیستم که اگر نخواهید،

هزاران نفر را برگرد خانه‏هایتان نیاورم،

خیمه‏ها را و سقف خانه‏ها را در طائف از بیخ و بن مى‏کنیم،

و خانه‏هایشان را خالى از سکنه خواهیم کرد.

این اشعار را ایوب بن نعمان از قول پدرش براى من خواند. گوید: پیامبر (ص) فقط لبخندى زدند و هیچ نگفتند. مردم به کعب گفتند: به خدا قسم رسول خدا (ص) براى تو چیزى را روشن نکردند و ما نمى‏دانیم که با چه کسى جنگ را آغاز خواهد فرمود، قریش یا ثقیف و یا هوازن؟

هشام بن سعد، از زید بن اسلم نقل کرد که: چون رسول خدا (ص) در قدید فرود آمد، گفته شد، آیا اشتیاقى براى وصول به زنان سپید چهره، و پوست شتران دارید؟ فرمود: خداوند به مناسبت رعایت پیوند خویشاوندى زنان را بر من حرام فرموده است و هم به واسطه اینکه شتران در راه خدا قربانى و کشته مى‏شوند. [ظاهرا مقصود این است که خیال خام اسیر کردن زنان سپید روى مکه و کشتن شتران و پوست کندن آنها از سر مردم بیرون رود].

زبیر بن موسى، از ابو الحویرث از قول پیامبر (ص) نقل مى‏کرد که آن حضرت فرمود: به مناسبت رعایت نیکى در حق پدر و قربانى کردن شتران، آنها را بر من حرام فرموده است.

قرّان بن محمد، از قول عیسى بن عمیله فزارى برایم نقل کرد که: عیینه در منطقه نجد میان‏

اهل و خویشاوندان خود بود که به او خبر رسید پیامبر (ص) قصد خروج از مدینه را به منطقه ناشناخته‏اى دارند و اعراب به حضور آن حضرت جمع شده‏اند. او همراه تنى چند از قوم خود بیرون آمد و به مدینه رسید. در مدینه متوجه شد که پیامبر (ص) دو روز قبل از او حرکت کرده‏اند، این بود که پیاده نشد و به سرعت به عرج رفت و آنجا رسول خدا (ص) را دید. و چون پیامبر در عرج منزل ساخت عیینه پیش ایشان رفت و گفت: به من خبر رسید که شما همراه کسانى که جمع شده‏اند از مدینه حرکت خواهید کرد، این بود که با سرعت آمدم و با وجود آنکه گروه زیادى در اختیار من هستند، نفهمیدم چه کار کنم. اکنون هم که حالت جنگى در این جمعیت نمى‏بینم، چون علم و پرچمها مشاهده نمى‏شود. شاید قصد عمره دارید؟ امّا حالت احرام هم در شما نمى‏بینم، پس قصد کجا دارید؟ فرمود: هر جا که خدا بخواهد. و حرکت فرمود و عیینه هم همراه شد. اقرع بن حابس هم همراه ده نفر از وابستگان خود در سقیا به پیامبر (ص) رسید و همراه شد. و چون پیامبر (ص) در قدید فرود آمدند، پرچمها را بستند و پرچمداران را تعیین کردند.

همینکه عیینه دید که قبایل شروع به گرفتن پرچم کردند، انگشتهاى خود را با حیرت به دندان گزید. ابو بکر گفت: از چه چیز پشیمانى؟ گفت: از اینکه قوم من نتوانستند همراه محمد بیرون بیایند. حالا به من بگو که محمد قصد کجا دارد؟ ابو بکر گفت: هر جا که خدا بخواهد.

رسول خدا (ص) هنگامى که وارد مکه شد میان اقرع و عیینه حرکت مى‏کرد.

عبد الرحمن بن محمد، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم برایم نقل کرد که: چون پیامبر (ص) از عرج حرکت کردند، بین عرج و طلوب(12) ماده سگى را دیدند که توله‏هایش مشغول شیر خوردنند و حیوان از لشکر سراسیمه شده و زوزه مى‏کشد. پیامبر (ص) به مردى از سپاه به نام جعیل بن سراقه امر فرمودند که همانجا بایستد تا کسى از سپاه متعرض حیوان و توله‏هایش نشود.

معاذ بن محمد، از قول عبد الله بن سعد نقل کرد که: چون رسول خدا (ص) از عرج حرکت فرمود، گروهى از اسب سواران گزیده را پیشاپیش مسلمانان اعزام فرمود. این گروه بین عرج و طلوب جاسوسى از قبیله هوازن را گرفته و پیش رسول خدا (ص) آوردند و گفتند، وقتى او را دیدیم سوار بر مرکب خود بود و در گودالى از نظر ما پنهان شد، ولى دوباره ظاهر گردید و خود را روى تپه‏اى رساند و نشست. ما به سوى او تاختیم و او خواست با شترش که آن را در

پایین تپه در جایى مخفى کرده بود بگریزد. به او گفتیم: از کدام قبیله‏اى؟ گفت: مردى از بنى غفارم. گفتیم: آنها که در همین جا زندگى مى‏کنند، تو از کدام خاندان بنى غفارى؟ سرگردان ماند و نتوانست نسب خود را براى ما بگوید. و این موجب شد نسبت به او شک و سوء ظنّ بیشترى پیدا کنیم و به او گفتیم: خانواده تو کجایند؟ گفت: همین نزدیکى، و با دست خود اشاره به جایى کرد. پرسیدیم: کنار کدام آب هستید و چه کسى با توست؟ باز هم نتوانست جوابى بدهد. وقتى دیدیم چنین است گفتیم: راست بگو و گر نه گردنت را خواهیم زد. گفت: اگر راست بگویم براى من فایده‏اى خواهد داشت؟ گفتیم: آرى. گفت: من مردى از عشیره بنى نضر از قبیله هوازنم که مرا به عنوان جاسوس فرستاده‏اند، و گفته‏اند، به مدینه برو و پرس و جو کن که محمد نسبت به همپیمانان خود چه تصمیمى گرفته است؟ و ببین آیا لشکرى را به جنگ قریش مى‏فرستد یا خودش به جنگ آنها مى‏رود؟ البته ما خیال مى‏کنیم که محمد شخصا قریش را تعقیب خواهد کرد، و به هر حال چه خودش حرکت کند و چه لشکرى را بفرستد، تو تا ناحیه سرف همراه آنها باش. اگر بخواهد اول به سراغ ما بیاید بدیهى است که از راه اصلى جدا مى‏شود و با پیمودن وادى سرف به سمت ما حرکت مى‏کند، و حال آنکه اگر قصد قریش داشته باشد، در همان راه اصلى حرکت خواهد کرد. پیامبر (ص) از آن مرد پرسید: قبیله هوازن کجایند؟ گفت: من آنها را در بقعاء در حالى ترک کردم که لشکر جمع کرده و کسانى را براى جلب همکارى اعراب میان آنها فرستاده بودند. از جمله قبیله ثقیف موافقت کرده بودند و من ثقیف را در منطقه ساق وقتى ترک کردم که لشکرها را فراهم ساخته بودند، همچنین کسانى را به ناحیه جرش(13) فرستاده بودند تا براى ایشان منجنیق و زره پوش بسازند و سپس به هوازن بپیوندند و همگى جمع شوند. پیامبر (ص) پرسید: کارهایشان را به عهده چه کسى گذاشته‏اند و فرمانده آنها کیست؟ گفت: به مالک بن عوف که جوانمرد و سالار ایشان است. پیامبر (ص) پرسید: آیا تمام افراد قبیله هوازن دعوت مالک بن عوف را پذیرفته‏اند؟ گفت: نه گروهى از افراد چابک و اهل کارزار بنى عامر نپذیرفته‏اند. پیامبر (ص) پرسید: آنها چه کسانى هستند؟ گفت: از قبیله‏هاى کعب و کلابند. پیامبر (ص) پرسید: قبیله هلال چه کردند؟ گفت: عده کمى از ایشان به هوازن پیوسته‏اند، ضمنا یکى دو روز پیش در مکه پیش اقوام تو بودم، ابو سفیان بن حرب برگشته بود و دیدم قریش از خبرى که او آورده است خشمگین و ناراحت و ترسانند. پیامبر (ص) فرمود «حسبنا الله و نعم الوکیل» خداى ما را بس است و بهترین تکیه گاه است. و سپس‏

فرمود: چنین مى‏بینمش که راست مى‏گوید. مرد مذکور گفت: آیا براى من سودى دارد؟ پیامبر (ص) به خالد بن ولید دستور داد تا مراقب او باشد و او را تحت نظر بگیرد چون مى‏ترسیدند پیشاپیش برود و مردم را از آمدن لشکر اسلام با خبر کند.

چون سپاه مسلمانان به مرّ الظّهران رسید، آن مرد گریخت و خالد بن ولید به جستجوى او بر آمد و در اراک(14) او را گرفت و گفت: اگر نه این بود که عهد کرده‏ام تو را نکشم، گردنت را مى‏زدم! و این موضوع را به رسول خدا (ص) خبر داد. پیامبر دستور فرمود تا ورود به مکه، او را مانند زندانیان نگه دارند. چون پیامبر (ص) به مکه وارد شدند او را به حضور آن حضرت آوردند و ایشان او را به اسلام دعوت کرد و او مسلمان شد و همراه مسلمانان به جنگ هوازن رفت و در اوطاس(15) (جنگ تبوک) کشته شد.

سعید بن مسلم بن قمادین، از عبد الرحمن بن سابط و هم از کس دیگرى برایم نقل کرد که: ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب، برادر شیرى پیامبر هم بود. حلیمه مدتى او را هم شیر داده بود و او همسال رسول خدا (ص) بود و با آن حضرت پیش از بعثت الفت داشت. ولى همینکه پیامبر مبعوث شد، چنان دشمنى و ستیزه‏گرى کرد که با هیچکس چنان نکرده بود. او داخل شعب ابو طالب هم نشد و پیامبر و یاران او و حسّان را هجو گفت، درباره حسّان چنین سرود:

پیامى از من به حسّان برسان،

که من ترا از بدترین مردان راهزن مى‏دانم،

پدرت پدر بدى و داییت هم همچنان بود،

تو هم از پدر و داییت بهتر نیستى.

مسلمانان به حسّان گفتند: او را هجو کن! گفت: تا از پیامبر اجازه نگیرم، این کار را نخواهم کرد. حسّان در این مورد از رسول خدا (ص) پرسید و آن حضرت فرمود: چگونه اجازه دهم که پسر عمویم و پسر برادر پدرم را هجو بگویى؟ حسّان گفت: درباره شما آنچنان دقت خواهم کرد که مو را از ماست بیرون بکشند. حسّان شعرى سرود و پیامبر (ص) به او دستور فرمود در آن مورد با ابو بکر مذاکره کند و او هم چنان کرد.

گوید: ابو سفیان بن حارث بیست سال نسبت به پیامبر دشمنى ورزید، مسلمانان را هجا

گفت و ایشان هم او را هجا مى‏گفتند و از هیچیک از جنگهاى قریش علیه رسول خدا (ص) غیبت نکرد، سپس خداوند محبت اسلام را در قلب او افکند. گوید: ابو سفیان با خود مى‏گفت:

اکنون که اسلام کاملا استقرار یافته است با چه کسى دوستى کنم و همراه چه کسى باشم؟ این بود که به همسر و پسرم گفتم آماده براى بیرون رفتن از مکه شوید که ورود محمد نزدیک شده است. گفتند، هنوز هم وقت آن نرسیده است که به خود آیى؟ عرب و عجم از محمد پیروى کرده‏اند و تو همچنان در موضع دشمنى با او هستى، و حال آنکه تو از همه به یارى دادن او سزاوارترى. گوید: به غلام خود مذکور گفتم: چند شتر و اسبى فراهم کن! و بیرون آمدیم تا به ابواء رسیدیم. در آن هنگام پیشاهنگان پیامبر به ابواء رسیده بودند. من خود را پوشیده و مخفى کردم چون مى‏ترسیدم کشته شوم، زیرا محمد مرا مهدور الدم اعلام کرده بود، به همین جهت پسرم جعفر را به اندازه یک میل جلوتر مى‏فرستادم. قبل از صبح روزى که رسول خدا (ص) به ابواء وارد شد، سپاه دسته دسته مى‏آمدند و من از ترس یاران او کناره گرفتم و همینکه مرکب آن حضرت آشکار شد خود را رویاروى او قرار دادم، ولى تا چشم او به من افتاد، روى خود را به طرف دیگر برگرداندند. من به آن طرف رفتم باز هم چهره خود را برگرداندند و این کار چند مرتبه تکرار شد. درمانده شدم و گفتم پیش از آنکه به او برسم کشته خواهم شد. در عین حال نیکى و مهربانى و خویشاوندى آن حضرت را به یاد آوردم و این موجب مى‏شد تا اضطرابم کم شود. من تردیدى نداشتم که پیامبر (ص) و یارانش به مناسبت خویشاوندى من از اسلام آوردنم سخت خوشحال خواهند شد، ولى مسلمانان وقتى دیدند رسول خدا از من روى برگرداند آنها هم همگى از من روگردان شدند. ابو بکر هم با اعراض به من برخورد کرد. توجهى به عمر کردم و او مردى از انصار را علیه من تحریک کرد و در این موقع مردى به من چسبید و گفت: اى دشمن خدا تو همانى که پیامبر و اصحابش را آزار مى‏دادى و در دشمنى با او تا مشرق و مغرب تاختى! من او را کمى از خود دور کردم و او با دستهاى خود مرا چنان تکان مى‏داد که مثل درختى تکان مى‏خوردم و مردم هم از کار او نسبت به من شادى مى‏کردند. من خود را به عمویم عباس رساندم و گفتم: امیدوار بودم که به واسطه خویشاوندى با پیامبر و شرفى که دارم، اسلام آوردن من مایه مسرت آنها شود، ولى رفتار پیامبر را با من دیدى! تو با پیامبر صحبت کن تا از من خشنود گردد و راضى شود! عباس گفت: نه به خدا قسم، بعد از این برخوردى که از آن حضرت دیدم یک کلمه هم در مورد تو صحبت نمى‏کنم مگر اینکه مناسبتى پیدا شود. چون من از رسول خدا (ص) مى‏ترسم و شکوه و جلال او مانع از این کار است. گفتم: اى عمو جان مرا به چه کسى وا مى‏گذارى؟ گفت: فعلا چاره‏اى نیست. گوید: با على صحبت کردم پاسخ او هم‏

همان گونه بود. دوباره پیش عباس برگشتم و گفتم: پس این مردى را که به من ناسزا و دشنام مى‏دهد از سرم باز کن. گفت: نشانیهاى او را بگو. گفتم: مردى سیه‏چرده و بسیار کوتاه قدى است که میان دو چشمش اثر زخم است. گفت: او نعمان بن حارث نجّارى است. و کسى پیش او فرستاد و پیام داد که ابو سفیان پسر عموى رسول خدا (ص) و برادرزاده من است، اگر هم اکنون رسول خدا بر او خشمگین است بزودى از او راضى خواهد شد، تو دست از او بردار.

بعد از گفتگوى زیاد آن مرد باز هم دست از من برنداشت و گفت: این کار را رها نمى‏کنم.

ابو سفیان گوید: من بیرون آمدم و بر در خانه رسول خدا (ص) نشستم و وقتى که بیرون آمد تا به جحفه برود باز هم نه خود او و نه هیچیک از مسلمانان با من صحبت نکردند. من بر در هر منزل و خانه‏اى که پیامبر (ص) فرود مى‏آمد مى‏نشستم و پسرم جعفر هم کنارم ایستاده بود.

هر گاه رسول خدا (ص) مرا مى‏دید، روى خود را بر مى‏گرداند. با همین حال من همراه او مى‏رفتم تا شاهد فتح مکه بودم و من همچنان در پى چاره‏اى بودم تا اینکه پیامبر از اذاخر(16) فرود آمد و به وادى مکه رسید. در آنجا هم خود را کنار خیمه پیامبر (ص) رساندم و این دفعه نگاهى به من کرد که ملایمتر از نگاه اول بود و من امید داشتم که لبخندى بزند. زنهاى خاندان عبد المطلب به حضور پیامبر (ص) رفتند که همسر من هم همراه آنها رفته بود و پیامبر را تا اندازه‏اى با من بر سر مهر آورده بودند. پیامبر (ص) به سوى مسجد الحرام راه افتاد و من هم همراهش بودم و از او جدا نمى‏شدم.

حال بر همین منوال بود تا اینکه پیامبر به جنگ چنین رفت و من هم همراه او بودم. در آن جنگ اعراب آن قدر سپاه جمع کرده بودند که هرگز آن اندازه جمع نشده بودند و زنان و فرزندان خود را هم همراه همه دامها و چهارپایان آورده بودند. من همینکه جمعیت دشمن را دیدم گفتم: انشاء الله امروز اثر و ارزش من معلوم خواهد شد. و چون آنها حمله کردند، حمله‏اى که خداوند آن را یاد فرموده و گفته است ثُمَّ وَلَّیْتُمْ مُدْبِرِینَ(17)- سپس همگى به هزیمت برگشتید. پیامبر پایدار بر استر سیاه و سپید خود ایستاده و شمشیرى برهنه در دست داشت. من از اسب خود با شمشیر کشیده پیاده شدم و غلاف آن را عمدا شکستم و خدا مى‏داند که در آنجا آرزو داشتم براى دفاع از پیامبر کشته شوم، و رسول خدا به من نگاه مى‏کرد. عباس بن عبد المطلب لگام استر را گرفته بود و من هم طرف دیگر را داشتم. پیامبر (ص) پرسیدند: این‏

کیست؟ من خواستم مغفر و روپوش خود را کنار بزنم که عباس گفت: اى رسول خدا، این برادر و پسر عموى شما ابو سفیان بن حارث است، لطفا از او راضى و خشنود شوید. فرمود: چنین کردم، خداوند همه دشمنیها و ستیزه‏گریهایش را که نسبت به من انجام داده بود بخشید. من پاى آن حضرت را در رکاب بوسیدم و پیامبر به من توجه فرمود و گفت: برادر به جان من چنین مکن! آنگاه به عباس دستور فرمود که اصحاب را صدا زند و بگوید: اى کسانى که سوره بقره برایتان نازل شده است، اى اصحاب بیعت رضوان، اى مهاجران، اى انصار و اى خزرجیان! همگى جواب دادند، اى فرا خواننده به خدا، گوش به فرمانیم! و همگى همچون یک نفر (با وحدت کامل) حمله آوردند. غلافهاى شمشیرها را شکستند و نیزه‏ها را به دست گرفتند و سر نیزه‏ها را افقى قرار دادند و به سرعت همچون پهلوانان شروع به دویدن به طرف پیامبر (ص) کردند و من مى‏ترسیدم که مبادا نیزه‏هاى آنها به رسول خدا (ص) برخورد کند و به این ترتیب آن حضرت را در میان گرفتند. در این هنگام پیامبر (ص) به من فرمودند: پیش برو و بر دشمن ضربه بزن! و من حمله‏اى کردم که دشمن را از موضع‏اش راندم و پیامبر (ص) هم پشت سرم حرکت مى‏کرد و پیش مى‏رفتیم و گردنها را مى‏زدیم. هیچیک از بخشهاى لشکر دشمنى باقى نماند که من آنرا به اندازه یک فرسنگ عقب نشاندم. دشمن از هر سو پراکنده شد و پیامبر (ص) گروهى از اصحاب را به تعقیب دشمن فرستاد. خالد بن ولید را به سویى و عمرو بن عاص را به سوى دیگرى و ابو عامر اشعرى را هم به میان لشکر در اوطاس اعزام فرمود و ابو عامر کشته شد و ابو موسى هم قاتل او را کشت.

واقدى گوید: در مورد اسلام آوردن ابو سفیان بن حارث قول دیگرى هم شنیده‏ام. گویند، ابو سفیان مى‏گفته است: من و عبد الله بن ابى امیّه در محل نیق العقاب(18) اجازه ورود به حضور رسول خدا خواستیم ولى آن حضرت از پذیرش ما خوددارى فرمود. ام سلمه همسر آن حضرت صحبت کرد و گفت: اى رسول خدا، یکى داماد و پسر عمه‏ات و دیگرى برادر رضاعى و پسر عمویت هستند، و خداوند آنها را به اسلام متمایل کرده است، و آنها نسبت به تو بدترین مردم هم نیستند. پیامبر (ص) فرمود: نیازى به آن دو ندارم، اما برادر رضاعى من همان است که در مکه مى‏گفت ایمان نخواهد آورد تا من به آسمان بروم! و این گفتار خداوند عزّ و جل است که مى‏فرماید: أَوْ یَکُونَ لَکَ بَیْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ أَوْ تَرْقى‏ فِی السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِیِّکَ حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَیْنا کِتاباً نَقْرَؤُهُ …(19)-

یا بود مر ترا خانه‏اى از زر یا بر شوى بر آسمان و استوار نداریمت که بر رفتى تا آنگه که نیارى کتابى که بخوانیمش …(20)- امّ سلمه گفت: اى رسول خدا، هر چه باشد از خویشان تو است، اگر او مطلبى گفته، همه قریش هم مطالبى گفته‏اند، البته درباره او قرآن نازل شده است و حال آنکه شما کسانى را که جرم بزرگتر از ابو سفیان داشته‏اند بخشیده و عفو کرده‏اید، او پسر عمو و خویشاوند نزدیک شما است، و شما از همه مردم به بخشش او سزاوارترید. پیامبر (ص) فرمود: او آبروى مرا ریخته است و به هیچیک از آن دو نفر، نیازى ندارم.

چون خبر این گفتگو به ابو سفیان رسید، پسرش هم همراهش بود. او گفت: به خدا سوگند یا باید محمد مرا بپذیرد یا دست این پسرم را مى‏گیرم و سر در بیابان مى‏نهم تا از تشنگى و گرسنگى بمیرم، و حال آنکه اى رسول خدا تو از همه مردم بردبارتر و کریمترى و من هم خویشاوند تو هستم. چون این گفتار او را براى رسول خدا (ص) نقل کردند بر او رقت و مهربانى فرمود.

عبد الله بن امیّه هم پیام داد که: من براى تصدیق کردن شما آمده‏ام، و علاوه بر خویشاوندى، داماد شما هم هستم. و پس از اینکه امّ سلمه در مورد آن دو صحبت کرد رسول خدا (ص) نسبت به هر دو محبت فرمود و اجازه داد که هر دو پیش پیامبر (ص) آمدند و اسلام آوردند و اسلام هر دو هم سخت پسندیده و نیکو بود. عبد الله بن امیّه در طائف کشته شد، و ابو سفیان بن حارث به روزگار خلافت عمر در مدینه در گذشت و بر هیچ کار عمر عیب و خرده نگرفت، و حال آنکه پیامبر قبلا خون او را حلال اعلان کرده بود.

روزى که نیق العقاب ابو سفیان بن حارث به حضور پیامبر (ص) رسید، پیامبر از او پرسید: تو همانى که گفته‏اى «من تو را آواره و مطرود کرده‏ام»؟ و حال آنکه خداوند تو را طرد فرموده است. ابو سفیان گفت: اى رسول خدا، این گفتارى بود که از روى نادانى و جهالت گفته‏ام و تو از همه مردم به بردبارى و عفو سزاوارترى. اما این گفتار ابو سفیان بن حارث که گفته است «اگر هم به محمد منسوب نباشم چنین ادعایى مى‏کنم»(21) داستانى دارد که او گریخته و پیش قیصر پادشاه روم رفته بود. قیصر از او پرسیده بود: تو که هستى و از کدام قبیله‏اى ابو سفیان گفته است: ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب. قیصر گفته است: اگر

راست بگویى، پسر عموى محمدى؟ ابو سفیان مى‏گوید، گفتم: آرى، من پسر عموى اویم. و با خود گفتم من پیش پادشاه رومم و از اسلام گریخته‏ام معذالک فقط به واسطه محمد شناخته مى‏شوم. این بود که اسلام در دل من وارد شد و دانستم که شرک من باطل و بیهوده است، ولى چه کنم که من میان مردمى به ظاهر خردمند و بلند اندیشه زندگى مى‏کردم و مى‏دیدم مردم گرانمایه در پناه عقل و اندیشه خود زندگى مى‏کنند و به هر راهى که مى‏رفتند مى‏رفتم. و چون اشخاص شریف و سالخورده از محمد کناره‏گیرى کردند و خدایان خود را یارى دادند و به خاطر دین پدران خود خشم گرفتند، ما هم از ایشان پیروى کردیم.

عباس بن عبد المطلب، و مخرمة بن نوفل او را در سقیا دیدند، عباس پیش ابو سفیان بن حارث رفت و تا هنگام حرکت رسول خدا (ص) از پیش او بیرون نیامد و در همه منازل همراه او بود تا به مکه وارد شدند.

در شبى که پیامبر (ص) وارد جحفه شده و آنجا فرود آمدند، ابو بکر صدیق در خواب دید که چون پیامبر و یارانش نزدیک مکه رسیدند، ماده سگى در حال پارس کردن بر ایشان هجوم آورد و چون نزدیک شد بر پشت خوابید و از نوک پستانهایش شیر جارى شد. ابو بکر این خواب را براى رسول خدا (ص) نقل کرد، و آن حضرت فرمود: هارى از میان اهل مکه بیرون شد و خیر و برکت به آنها روى آورد، از خویشاوندان خود احوالپرسى کرده و آنها را ملاقات کنید و اگر به ابو سفیان بن حارث برخوردید، نکشیدش.

هنگامى که پیامبر (ص) به قدید رسید، افراد قبیله سلیم به او پیوستند، و چنین بود که آنها از سرزمینهاى خود حرکت کرده بودند و آنجا پیامبر (ص) را دیدند. ایشان نهصد نفر بودند که همگى اسب داشتند و هر مرد داراى نیزه و سلاح بود. دو نفرى هم که رسول خدا (ص) آنها را فرستاده بود، همراهشان بودند و آن دو گزارش دادند که قبیله بنى سلیم پس از ورود آن دو با شتاب آماده حرکت شده‏اند. و گفته شده که عده بنى سلیم هزار نفر بوده است. بنى سلیم گفتند: اى رسول خدا مثل این که شما ما را جزء افراد ذخیره و براى روز سختى به حساب مى‏آورید، و حال آنکه ما داییهاى شما هستیم که عاتکه مادر هشام بن عبد مناف، دختر مرّة بن هلال بن فالح بن ذکوان، و از بنى سلیم است. ما اکنون آمده‏ایم تا شما آزمایش دادن ما را ببینید، ما در جنگ پایدار و شکیبا و در برخورد با دشمن به راستى استوار، و بر پشت اسبان، سوارکاران شایسته و کاردانیم.

گوید: همراه بنى سلیم دو پرچم بزرگ و پنج بیرق بود، و بیرقهاى آنها سیاه بود. پیامبر (ص) به آنها دستور حرکت داد و آنها را پیشاپیش و به عنوان پیشرو گسیل فرمود. هنگام‏

ملاقات بنى سلیم با رسول خدا (ص) در قدید، خالد بن ولید پیشاهنگ سپاه رسول خدا (ص) بود و پیامبر در مر الظّهران همراه بنى سلیم فرود آمد.

شعیب بن طلحة بن عبد الله بن عبد الرحمن بن ابى بکر، از قول پدرش برایم نقل کرد که:

بنى سلیم نهصد نفر بودند که همگى سوار بر اسب و با نیزه و زره بودند. آنها پرچمها و بیرقهاى خود را پیچیده بودند و هیچ پرچم افراشته‏اى نداشتند و به پیامبر (ص) گفتند، پرچم ما را بر افراز و به هر کس که صلاح مى‏دانید لطف کنید. پیامبر (ص) فرمود: پرچمتان را همان کسى حمل کند که در جاهلیت حمل مى‏کرد! آن جوان زیبارو و خوش گفتارى که همراه نمایندگان شما آمده بود چه شد؟ گفتند: تازگیها درگذشت.

عکرمة بن فرّوخ، از معاویة بن جاهمة بن عباس بن مرداس سلمىّ برایم نقل کرد که عباس گفته است: من عیینه را دیدم که از ناحیه مشلّل در حالى که سلاح چنگ کامل بر تن داشت پایین آمد، ما هم همگى غرق در آهن بودیم و اسبها جنب و جوش داشتند و مى‏خواستند دهانه خود را آزاد کنند. ما در برابر رسول خدا (ص) صف کشیدیم و ابو بکر و عمر هم کنار آن حضرت ایستاده بودند. عیینه از پشت سر پیامبر (ص) صداى خود را بلند کرد و گفت: من عیینه هستم و این گروه هم بنى سلیم هستند، و چنانکه مى‏بینید با ساز و برگ و اسلحه و نفر زیاد آمده‏ایم، این سپاهیان همه سوار کار و مرد جنگ و کارزارند و چشمها را با تیر نشانه مى‏گیرند و خطا نمى‏کنند. عباس بن مرداس گفت: اى مرد بس کن، به خدا قسم مى‏دانى که ما بر پشت اسبها از شما سوارکارتر و در نیزه زدن و به کار بردن شمشیرهاى شامى از شما ماهرتریم. عیینه گفت: دروغ مى‏گویى و پستى مى‏کنى، خودت مى‏دانى که ما از شما شایسته تریم و این موضوع را همه اعراب مى‏دانند. در این هنگام رسول خدا (ص) با دست خود اشاره کرد تا آنها ساکت شدند.

تا هنگامى که مسلمانان در مرّ الظّهران فرود آمدند، هیچ گونه اطلاعى از مسیر رسول خدا (ص) به قریش نرسیده بود و قریش سخت غمگین بودند و مى‏ترسیدند که رسول خدا (ص) به جنگ ایشان بیاید. پیامبر (ص) شبانگاه در مرّ الظّهران به یاران خود دستور فرمود که هر کس آتشى بر افروزد و مجموعا ده هزار آتش افروخته شد. قریش هم تصمیم گرفتند که ابو سفیان بن حرب را براى کسب خبر اعزام دارند و به او گفتند، اگر محمد را دیدى سعى کن براى ما امان بگیرى، ولى اگر دیدى که اصحاب او نسبت به ما گرایش دارند در این صورت جنگ را بپذیر.

ابو سفیان و حکیم بن حزام براه افتادند و در راه بدیل بن ورقاء را هم دیدند و از او خواستند که با ایشان همراهى کند، و او هم با آنها حرکت کرد. آنها همینکه به اراک که از

سرزمینهاى مرّ الظّهران است رسیدند، متوجه اردوگاه و خیمه‏ها و آتشها شدند و صداى شیهه اسبان و هیاهوى شتران را شنیدند. این امر موجب شد که سخت بترسند، و با خود گفتند لابد اینها بنى کعب هستند که مهیا و آماده جنگ شده‏اند. بدیل گفت: اینها بیشتر از بنى کعب به نظر مى‏رسند. بعد گفتند: احتمالا قبیله هوازن در جستجوى آب و مرتع به سرزمین ما آمده‏اند، ولى نه به خدا سوگند نمى‏دانیم، شمار این لشکر مثل شمار حاجیان است.

گویند، پیامبر (ص) عمر را مأمور پاسدارى فرموده بود. عباس بن عبد المطلب هم سوار استر پیامبر (ص) که نامش دلدل بود شده و در صدد این بود که شاید به فرستاده‏اى از فرستادگان قریش برخورد کند و خبر بدهد که پیامبر (ص) همراه ده هزار نفر به سرزمین آنها وارد شده است. در این موقع صداى ابو سفیان را شنید و صدا زد که «آى، ابو حنظله»! ابو سفیان گفت: بله، تو ابو الفضل (عباس) نیستى؟ عباس گفت: چرا. ابو سفیان گفت: چه خبر دارى؟

عباس گفت: این رسول خداست که با ده هزار سپاهى مسلمان آمده است، مادر و قبیله‏ات به عزایت بنشینند، دیگر مسلمان شو! آنگاه عباس به حکیم بن حزام، و بدیل بن ورقاء رو کرد و گفت: مسلمان شوید و فعلا من شما را در جوار و پناه خود مى‏گیرم تا به حضور رسول خدا (ص) برسید که مى‏ترسم پیش از اینکه به حضور آن حضرت برسیم دستگیرتان کنند. گفتند:

همراه تو خواهیم بود.

گوید: عباس ایشان را با خود برد و چون بر در خیمه رسول خدا (ص) رسیدند، عباس وارد شد و گفت: اى رسول خدا، ابو سفیان، و حکیم بن حزام، و بدیل بن ورقاء آمده‏اند، من آنها را پناه و جوار داده‏ام و مى‏خواهند به حضور شما برسند. پیامبر (ص) فرمود: آنها را داخل کن! و آنها بر پیامبر (ص) وارد شدند و تمام شب را در خیمه آن حضرت بودند. پیامبر از آنها اخبارى را مى‏پرسید و به اسلام دعوتشان مى‏فرمود و مى‏گفت: بگویید «لا اله الا الله» و گواهى دهید که من رسول خدایم! حکیم و بدیل شهادتین را گفتند، اما ابو سفیان «لا اله الا الله» را گفت و پس از این که گواهى رسالت پیامبر (ص) را بر زبان آورد، گفت: اى محمد، در دل من از این بابت ناراحتى است، باشد براى بعد. پیامبر (ص) به عباس فرمود: من هم آنها را امان دادم، فعلا ایشان را به خیمه خودت ببر. گوید: چون اذان صبح گفتند همه سپاه اذان را تکرار کردند و ابو سفیان از اذان ایشان سخت ترسید و گفت: اینها چه مى‏کند؟ عباس گفت: نماز است.

ابو سفیان پرسید: در شبانه روز چند مرتبه نماز مى‏گزارند؟ گفت: پنج مرتبه. ابو سفیان گفت: به خدا زیاد است! چون ابو سفیان دید که مسلمانان در مورد دسترسى به آب وضوى پیامبر بر یک دیگر پیشى مى‏گیرند گفت: اى ابو الفضل من هرگز سلطنتى چنین ندیده‏ام، نه خسروان و

نه پادشاهى قیصران. عباس گفت: اى واى بر تو، ایمان بیاور! ابو سفیان گفت: مرا پیش محمد ببر و عباس او را آورد. ابو سفیان به پیامبر (ص) گفت: اى محمد من از خداى خود یارى خواستم و تو هم از خداى خودت یارى خواستى و سوگند به خدا چندین مرتبه تو بر ما پیروز شدى، اگر خداى من بر حق و خداى تو باطل بود من بر تو پیروز مى‏شدم. و در آن هنگام ابو سفیان شهادت بر رسالت حضرت محمد (ص) داد. آنگاه ابو سفیان گفت: اى محمد، با مردم فرومایه و شناخته و ناشناخته به جنگ خویشان و تبار خود آمدى؟! پیامبر (ص) فرمود: تو ستمکارتر و بدترى، مگر نه این است که نسبت به پیمان حدیبیه مکر و حیله کردید و دشمنان بنى کعب را در گناه و سرکشى یارى دادید، آن هم در حرم خدا و محل امان پروردگار. ابو سفیان گفت: هر چه میل شماست، ولى اى رسول خدا اگر تلاش و کوشش خود را در مورد هوازن به کار مى‏بردید بهتر نبود، با توجه به اینکه خویشاوندى کمترى با آنها دارى و آنها هم در دشمنى نسبت به شما شدید و استوارترند؟ پیامبر (ص) فرمود: من آرزومندم که پروردگارم همه این کارها را با فتح مکه برایم فراهم فرماید و مسلمانان را با فتح مکه گرامى بدارد و هوازن هم به هزیمت بروند، و خداوند اموال و فرزندان هوازن را بهره ما قرار دهد و من این موضوع را از خداوند تعالى مسألت مى‏کنم.

عبد اللَّه بن جعفر، با اسناد خود از ابن عباس نقل کرد که: چون پیامبر (ص) به مرّ الظّهران فرود آمد، عباس بن عبد المطلب مى‏گفت: اى واى بر فرداى قریش! به خدا قسم اگر رسول خدا (ص) با قهر و خشم مکه را بگشاید روزگار قریش به سر خواهد آمد. عباس گوید: من استر سیاه و سپید پیامبر (ص) را سوار شدم و گفتم: باید کسى را پیدا کنم و پیش قریش بفرستم تا پیش از آنکه رسول خدا (ص) به قهر وارد مکه شود، گروهى به دیدار ایشان بیایند. گوید:

همچنان که در منطقه اراک در پى کسى مى‏گشتم، صدایى شنیدم که مى‏گوید: به خدا قسم هرگز آتشى چون آتش امشب ندیده‏ام. بدیل بن ورقاء در پاسخ آن صدا گفت: اینها خزاعه هستند که آماده جنگ شده‏اند. ابو سفیان گفت: خزاعه کمتر و خوارتر از این هستند که چنین اردوگاه و این همه آتش داشته باشند. عباس گوید: ناگاه ابو سفیان را شناختم و گفتم «اى ابا حنظله»، او هم صداى مرا شناخت و گفت: عباس، تویى؟! پدر و مادرم فداى تو باد! گفتم: واى بر تو، این رسول خدا (ص) است که همراه ده هزار نفر آمده است. گفت: پدر و مادرم فداى تو باد چه مى‏گویى؟ آیا چاره‏اى هست؟ گفتم: آرى، پشت سر من سوار بر این استر شو، تا تو را پیش رسول خدا (ص) ببرم که اگر کس دیگرى به تو دست یابد تو را خواهد کشت. ابو سفیان گفت:

به خدا قسم من هم همین عقیده را دارم. گوید: بدیل و حکیم برگشتند و ابو سفیان بر ترک من‏

سوار شد و با او راه افتادم. از کنار هر آتشى که مى‏گذشتم مى‏گفتند: کیست؟ و همینکه مرا مى‏دیدند مى‏گفتند: عموى رسول خدا (ص) است که بر استر او سوار است. چون از کنار آتش عمر بن خطاب گذشتم همینکه سیاهى مرا دید برخاست و گفت: کیست؟ گفتم: عباس. او نگاه کرد و همینکه ابو سفیان را پشت سرم دید گفت: این دشمن خدا ابو سفیان است، خدا را شکر که بدون هیچ تعهد و التزامى به دست ما افتاد. گوید: عمر را دیدم که به سرعت به سوى خیمه پیامبر (ص) مى‏دود و من هم استر را به سرعت راندم و همه با هم کنار خیمه رسول خدا (ص) رسیدیم. من داخل خیمه شدم و عمر هم پس از من وارد شد. عمر گفت: اى رسول خدا، خداوند این دشمن خود ابو سفیان را بدون هیچ قید و شرطى در اختیار ما نهاده است، اجازه دهید تا گردنش را بزنم. من گفتم: اى رسول خدا، من ابو سفیان را پناه داده‏ام. گوید: آن شب را حضور رسول خدا (ص) ماندم و گفتم: امشب کسى غیر از من نمى‏تواند ابو سفیان را نجات بدهد و نباید بگذارم کسى غیر از خودم یا با حضور من با رسول خدا مذاکره کند. همینکه عمر درباره ابو سفیان و کشتن او پر حرفى کرد، گفتم: اى عمر آرام بگیر! اگر این موضوع درباره مردى از بنى عدى بن کعب بود، چنین نمى‏گفتى، چون ابو سفیان از بنى عبد مناف است. عمر گفت: اى ابو الفضل تو آرام بگیر! سوگند به خدا اسلام آوردن تو در نظر من از مسلمان شدن هر کسى از خاندان خطّاب بهتر و دوست داشتنى‏تر است. پیامبر (ص) به من فرمود: ابو سفیان را با خود ببر، من هم به خاطر تو او را در جوار خود قرار دادم، امشب را پیش تو به سر آورد و فردا صبح به هنگام نماز او را با خودت پیش من بیاور. چون صبح کردیم او را با خود بردم، همینکه رسول خدا (ص) او را دیدند گفتند: اى ابو سفیان واى بر تو، آیا هنوز هم وقتى نرسیده است که معتقد شوى و بدانى خدایى جز خداى یگانه نیست؟ گفت: پدرم فداى تو باد، چقدر بردبار و کریم و بخشنده‏اى، در دل من هم افتاده بود که اگر خداى دیگرى غیر از خدا مى‏بود براى من هم کارى مى‏کرد. پیامبر (ص) فرمود: اى ابو سفیان، آیا هنوز وقتى نرسیده است که معتقد شوى من فرستاده خدایم؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد چقدر بردبار و کریم و بخشنده‏اى، در مورد رسالت تو هنوز در دل من شک و تردیدى است. عباس مى‏گوید به ابو سفیان گفتم: واى بر تو! پیش از آنکه کشته شوى گواهى بده که خدایى جز پروردگار یکتا نیست و هم شهادت و گواهى بده که محمد (ص) بنده و رسول خداست. گوید: در این هنگام ابو سفیان شهادتین را گفت و اقرار کرد که حق است. عباس به پیامبر (ص) گفت: مى‏دانید که ابو سفیان خواهان فخر و شرف است، براى او مزیتى قایل شوید! فرمود: آرى، هر کس وارد خانه ابو سفیان شود در امان خواهد بود، هر کس هم که در خانه خود را ببندد و در خانه نشنید، در امان خواهد بود.

همینکه ابو سفیان بیرون رفت، پیامبر (ص) به عباس دستور فرمود تا ابو سفیان را در کنار کوه و تنگه‏اى که آنجا بود نگهدارد تا سپاهیان خدا از کنار او بگذرند و او عظمت آن را ببیند.

عباس گوید: همینکه ابو سفیان را در تنگه و کنار کوه نگه داشتم، گفت: اى بنى هاشم شما مى‏خواهید غدر و مکر کنید؟ گفتم: خاندان نبوت هیچگاه غدر و مکر نمى‏کنند، ولى من با تو کارى دارم. ابو سفیان گفت: چرا اول نگفتى؟ گفتم: کارى دارم و مى‏خواستم ترسم بریزد، وانگهى تصور نمى‏کردم که خیال باطل بکنى. در آن هنگام رسول خدا (ص) اصحاب خود و سپاه را مهیّا مى‏فرمود و قبایل و افواج لشکر با پرچمهاى خود راه افتادند. اولین گروه بنى سلیم بودند که خالد بن ولید فرماندهى ایشان را به عهده داشت و هزار نفر بودند. یکى از پرچمهاى بزرگ آنها را عباس بن مرداس سلمىّ، پرچم بزرگ دیگرى را خفاف بن ندبه، و پرچمى کوچکتر را حجّاج بن علاط حمل مى‏کرد.

ابو سفیان گفت: اینها کیستند؟ عباس گفت: خالد بن ولید است. ابو سفیان گفت: همان پسرک؟ گفت: آرى. همینکه خالد بن ولید برابر عباس رسید و ابو سفیان هم کنار او ایستاده بود، سه بار تکبیر گفت و گذشت. پس از خالد، زبیر بن عوّام همراه پانصد نفر که گروهى از مهاجران و بقیه از اعراب بودند، همراه با پرچم سیاهى عبور کرد، او هم همینکه برابر ابو سفیان رسید خود و اصحابش تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید: این کیست؟ عباس گفت: زبیر بن عوام است. ابو سفیان پرسید: خواهرزاده تو؟ عباس گفت: آرى. سپس بنى غفار همراه سیصد نفر عبور کردند و پرچم ایشان را ابو ذر غفارى حمل مى‏کرد- و گفته شده است که پرچم ایشان را ایماء بن رحضه حمل مى‏کرد- آنها هم چون مقابل ابو سفیان رسیدند سه بار تکبیر گفتند.

ابو سفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: بنى غفارند. ابو سفیان گفت: مرا با آنها چکار! سپس افراد قبیله اسلم که چهارصد نفر بودند به همراه دو پرچم عبور کردند که یکى را بریدة بن حصیب، و دیگرى را ناجیة بن اعجم حمل مى‏کرد. ایشان هم چون برابر ابو سفیان رسیدند سه مرتبه تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: قبیله اسلم. ابو سفیان گفت: مرا با آنها کارى نیست، حتى یک مرتبه هم میان ما و ایشان برخوردى نبوده است. عباس گفت: به هر حال مردمى هستند که اسلام را پذیرفته‏اند. سپس قبیله بنى عمرو بن کعب که پانصد نفر بودند، عبور کردند، و پرچم ایشان را بسر بن سفیان حمل مى‏کرد. ابو سفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: بنى عمرو بن کعب. ابو سفیان گفت: آرى اینها همپیمانهاى محمدند.

ایشان هم وقتى برابر ابو سفیان رسیدند سه بار تکبیر گفتند. بعد از آنها مزینه که هزار نفر بودند، همراه سه پرچم بزرگ و صد اسب عبور کردند. پرچمهاى ایشان را نعمان بن مقرن، بلال بن‏

حارث، و عبد الله بن عمرو حمل مى‏کردند و چون مقابل ابو سفیان رسیدند تکبیر گفتند.

ابو سفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: مزینه. گفت: اى عباس مرا با ایشان چکار؟ از کوههاى مرتفع و بلند به سوى من کوچیده‏اند. سپس جهینه در هشتصد نفر همراه فرماندهان خود و چهار پرچم بزرگ عبور کردند. پرچمى همراه ابى روعه معبد بن خالد، پرچمى همراه سوید بن صخر، پرچمى همراه رافع بن مکیث، پرچمى هم همراه عبد الله بن بدر بود. گوید:

ایشان هم چون برابر ابو سفیان رسیدند، سه بار تکبیر گفتند. سپس کنانه که از قبیله‏هاى بنى لیث، ضمره، و سعد بن بکر و جمعا دویست نفر بودند، و پرچم آنها را ابو واقد لیثى حمل مى‏کرد، عبور کردند، و چون مقابل آن دو رسیدند سه بار تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: بنى بکرند. ابو سفیان گفت: به خدا سوگند مردم شومى هستند! همانهایى هستند که محمد به خاطر آنها با ما مى‏جنگد و به خدا قسم در جریان خزاعه نه با من مشورت شد و نه من اطلاعى از آن داشتم، بلکه آن کار را دوست نمى‏داشتم، مخصوصا پس از اینکه کار از کار گذشته بود و آن وقت به من خبر رسید. عباس گفت: خداوند در این جنگ محمد (ص) براى شما خیر قرار داده است و همگى مسلمان شدید.

عبد الله بن عامر از قول ابو عمرة بن حماس برایم نقل کرد که: پس از ایشان بنى لیث که دویست و پنجاه نفر بودند، عبور کردند و پرچم ایشان را صعب بن جثّامه حمل مى‏کرد و ضمن عبور از برابر ابو سفیان سه مرتبه تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید: اینها کیستند؟ گفت: بنى لیث.

پس از ایشان قبیله اشجع عبور کردند که آخرین گروه و سیصد نفر بودند و دو پرچم بزرگ همراه ایشان بود. یکى را معقل بن سنان، و دیگرى را نعیم بن مسعود حمل مى‏کرد. ابو سفیان گفت: اینها که دشمنترین اعراب نسبت به محمد بودند! عباس گفت: خداوند محبت اسلام را در دلهاى ایشان وارد کرد و این از فضل خداى عز و جل است. ابو سفیان سکوت کرد و اندکى بعد پرسید: محمد هنوز عبور نکرده است؟ عباس گفت: نه هنوز عبور نکرده است، اگر فوجى را که محمد (ص) میان آنهاست ببینى سراپا غرق در آهن و سوارکار و مردان جنگ هستند و هیچ کس را یاراى مقابله با ایشان نیست. ابو سفیان گفت: به خدا قسم خود من هم چنین گمان مى‏کردم، چه کسى یاراى درگیرى با ایشان را دارد؟ همینکه پرچم سبز پیامبر (ص) نمودار شد، از حرکت اسبان گرد و غبار زیادى برخاست، و مردم شروع به عبور کردند. ابو سفیان مرتب مى‏پرسید: هنوز محمد عبور نکرده است؟ و عباس مى‏گفت: خیر. تا اینکه پیامبر (ص) در حالى که بر ناقه قصواى خود سوار و میان ابو بکر و اسید بن حضیر حرکت مى‏کرد و با آن دو صحبت مى‏فرمود، عبور کرد. عباس گفت: این رسول خداست که میان فوج خود حرکت مى‏کند و

گروهى از مهاجران و انصار در این فوجند، و همراه ایشان پرچمهاى بزرگ و کوچک است.

هر یک از عشیره‏هاى انصار داراى پرچمى هستند و همگى غرق در آهن و مى‏بینى که چیزى جز چشمهایشان دیده نمى‏شود. و عمر بن خطاب در حالى که سراپا غرق در آهن بود با نشاط و صداى بلند فرمان مى‏داد و لشکر را تحریک مى‏کرد. ابو سفیان پرسید: اى عباس این کسى که دستور مى‏دهد و صحبت مى‏کند کیست؟ گفت: عمر بن خطاب است. ابو سفیان گفت: لابد فرماندهى بنى عدى را از این پس به عهده خواهد گرفت، به خدا قسم چه بدبختى و فرومایگى اى خواهد بود! عباس گفت: اى ابو سفیان خداوند متعال هر کس را با هر وسیله‏اى که بخواهد بزرگ و بلند مرتبه مى‏سازد، و عمر از کسانى است که خداوند متعال او را با اسلام بلند مرتبه کرده است.

گویند: در فوجى که با پیامبر حرکت مى‏کرد هزار نفر زره پوشیده بودند. رسول خدا (ص) پرچم خود را به سعد بن عباده داده بودند و او پیشاپیش آن فوج حرکت مى‏کرد. همینکه سعد با پرچم رسول خدا (ص) از برابر ابو سفیان گذشت فریاد برداشت که: اى ابو سفیان، امروز روز خون ریختن است، امروز حرمتها از میان برمى‏خیزد و خدا قریش را خوار و زبون مى‏سازد.

چون رسول خدا (ص) به مقابل ابو سفیان رسید، ابو سفیان آن حضرت را صدا زد و گفت: آیا شما دستور داده‏اید که خویشاوندانت را بکشند؟ سعد و همراهانش چنین پندارى داشتند و هنگامى که از اینجا عبور کرد به من گفت: اى ابو سفیان، امروز روز خونریزى است، امروز حرمتها از میان مى‏رود و خداوند قریش را خوار و زبون مى‏سازد، من تو را در مورد قوم خودت به خدا سوگند مى‏دهم و تو نیکوکارتر و مهربانتر و با پیوندترین مردمى. در این موقع، عبد الرحمن بن عوف و عثمان بن عفان گفتند: اى رسول خدا ما از سعد در امان نیستیم که به قریش حمله‏اى نکند. پیامبر (ص) فرمود: امروز روز رحمت و مهربانى است، امروز روزى است که خداوند قریش را عزیز و گرامى خواهد داشت! گوید: پیامبر (ص) کسى را پیش سعد بن عباده فرستاد و او را از فرماندهى عزل و پسرش قیس بن سعد را پرچمدار سپاه کرد.

پیامبر (ص) تصمیم گرفتند پرچم را به پسر سعد بدهند که در واقع فرماندهى از سعد سلب نشده باشد. سعد بدون دریافت نشانى از رسول خدا (ص) از تسلیم کردن پرچم خوددارى کرد.

پیامبر (ص) عمامه خود را به عنوان نشانى براى سعد فرستادند و او همینکه عمامه پیامبر (ص) را شناخت پرچم را به پسر خود قیس تسلیم کرد.

ابن ابى سبره، از سعید بن عمرو بن شرحبیل از قول خویشاوندانش برایم نقل کرد که مى‏گفتند، به خدا قسم سعد با پرچم وارد مکه شد و پرچم را در حجون نصب کرد. ضرار بن‏

خطّاب فهرى نقل مى‏کرد که: گفته شده است پیامبر (ص) به على (ع) دستور دادند تا پرچم را از سعد بگیرد، و على (ع) آن را گرفت و با پرچم وارد مکه شد و آن را کنار حجر الاسود برافراشت و نصب کرد.

ابو سفیان به عباس گفت: هرگز نظیر این سپاه ندیده بودم، و کسى هم از آن خبرى به من نداده بود. سبحان الله، هیچ کس را یارا و نیروى مقابله و نزدیک شدن به آن نیست. سپس گفت:

سلطنت برادرزاده‏ات بسیار گسترده و عظیم شده است! عباس گوید: به او گفتم: اى ابو سفیان بخود باش، این پادشاهى نیست بلکه پیامبرى است. گفت: آرى همچنین است.

عبد الله بن یزید، از عبد الله بن ساعده برایم نقل کرد که: عباس به ابو سفیان گفته است:

زود باش بشتاب و قوم خودت را پیش از آنکه سپاه وارد مکه شود دریاب. ابو سفیان راه افتاد و پیش از همه از کوه کداء خود را به مکه رساند و فریاد مى‏کشید: هر کس که در خانه خود را ببندد و در خانه بنشیند، در امان است. چون ابو سفیان پیش هند دختر عتبه و همسر خود رسید، هند سر او را گرفت و گفت: چه خبر دارى؟ ابو سفیان گفت: این محمد است که همراه ده هزار نفر که زره پوشیده‏اند، آمده است، و با من قرار گذاشته است که هر کس به خانه من در آید یا به خانه خود نشیند و در فرو بندد در امان خواهد بود. هند گفت: خدا تو را رسوا کند که چه پیام آور زشتى هستى. ابو سفیان شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت: اى گروه قریش واى بر شما! چنان سپاهى آمده است که شما را یاراى برابرى و درگیرى با آن نیست. این محمد است که همراه ده هزار نفر زره پوشیده آمده است، مسلمان شوید و تسلیم گردید! قریش گفتند: خدا رویت را زشت کند اى نماینده قوم! هند هم فریاد مى‏کشید که: ابو سفیان را بکشید، و به او ناسزا مى‏گفت. گوید: ابو سفیان خطاب به قریش مى‏گفت: این زن شما را فریب ندهد، من چیزى دیده‏ام که شما ندیده‏اید، مردان جنگى و ساز و برگ و سلاح فراوان، آنچنان که هیچ کس را توان مقابله با ایشان نخواهد بود.

گویند، مسلمانان چون به ذى طوى رسیدند ایستادند و نگاه مى‏کردند و منتظر بودند تا رسول خدا (ص) برسد. صفوان بن امیّه، عکرمة بن ابى جهل، و سهیل بن عمرو هم قریش و مردم را به جنگ با رسول خدا (ص) فرا مى‏خواندند و گروهى از قریش و جمعى از بنى بکر و هذیل هم دعوت آنها را پذیرفته و سلاح پوشیده، و سوگند خورده بودند که، اجازه ندهند تا محمد به زور و قهر وارد مکه شود. مردى از بنى دیل که نامش حماس بن قیس دیلى بود چون شنید رسول خدا (ص) آمده است نشست و شروع به تیز کردن شمشیر خود کرد. همسرش پرسید: این شمشیر را براى که آماده مى‏کنى؟ گفت: براى جنگ با محمد و یاران او، و امیدوارم‏

بتوانم خدمتکارى از ایشان براى تو اسیر بگیرم که تو سخت نیازمند به خدمتکارى. همسرش گفت: واى بر تو چنین نکن و با محمد جنگ و ستیز مکن، که به خدا اگر محمد و اصحاب او را ببینى همین شمشیرت را هم از دست مى‏دهى. مرد گفت: خواهى دید.

گوید: پیامبر (ص) همراه با فوج خود در حالى که سوار بر ناقه قصواى خویش بود، و بر سر خود نیم بردى یمنى پیچیده بود، وارد شد.

محمد بن عبد الله، از عبّاد بن ابى صالح، از پدرش از ابو هریره نقل کرد که: پیامبر (ص) وارد شد در حالى که عمامه‏اى سیاه بر سر داشت و پرچم بزرگ و بیرق او هم سیاه بود. آن حضرت در ذى طوى میان مسلمانان ایستاد و سر خود را به علامت فروتنى براى خداوند متعال چنان پایین آورده بود که ریش آن حضرت با لبه زین مماس و یا نزدیک به آن بود و سپاس فتح مکه و کثرت مسلمانان را داشت. سپس فرمود:

العیش عیش الآخرة

(همانا زندگى واقعى زندگى آن جهانى است). گوید: پیش از ورود رسول خدا اسبها را در ذى طوى به هر سو مى‏راندند و همینکه رسول خدا میان ایشان آمد، آرام و بى حرکت شدند.

یعقوب بن یحیى بن عبّاد، با اسناد خود از اسماء دختر ابو بکر برایم نقل کرد که گفته است:

در آن روز ابو قحافه که کور شده بود، همراه کوچکترین دختر خود که نامش قریبه بود، به کوه ابو قبیس رفت و چون به قله کوه رسید، از دختر پرسید: دخترکم چه مى‏بینى؟ گفت: مردى را مى‏بینم که میان لشکر از این سوى و آن سوى مى‏رود. ابو قحافه گفت: او ناظم و فرمانده لشکر است. باز دقت کن که چه مى‏بینى! گفت: سیاهى پراکنده شد. ابو قحافه گفت: لشکر متفرق و پراکنده گردید، زود مرا به خانه برسان. دخترک مى‏گفت: من او را از کوه به زیر آوردم. گوید:

دخترک از آن چه مى‏دید مى‏ترسید و ابو قحافه به او مى‏گفت: دخترکم نترس! به خدا سوگند برادرت عتیق (از القاب ابو بکر) در نزد محمد برگزیده‏ترین یارانش است. گوید: گردنبند نقره‏اى بر گردن دختر بود که کسى از سپاهیان آن را ربود.

گویند، پس از اینکه رسول خدا (ص) وارد مکه شد، ابو بکر سه مرتبه فریاد کشید: به خدا سوگندتان مى‏دهم که گردنبند خواهرم را بدهید! و سپس گفت: خواهرکم گردنبندت را درست نگهدار که امانت در مردم اندک است.

گویند، در این هنگام رسول خدا (ص) به مردى از انصار که کنارش بود نگریست و فرمود:

حسّان بن ثابت چه گفته است؟ گفت، چنین گفته است:

عدمنا خیلنا ان لم تروها

تثیر النّقع من کتفى کداء

اگر اسبان خود را از دست داده‏ایم و آنها را نمى‏بینید،

وعده گاه ما گردنه کداء(22) است که آنجا گرد و خاک به راه اندازند(23)

آنگاه رسول خدا (ص) به زبیر بن عوام دستور فرمود تا از محل کدى(24) وارد مکه شود، و خالد بن ولید را فرمان داد تا از محل لیط(25) وارد مکه شود، و به سعد بن عباده فرمان داد تا از منطقه کداء وارد مکه شود و پرچم همچنان همراه پسرش قیس بن سعد بن عباده بود. پیامبر (ص) خود از اذاخر(26) وارد مکه شدند.

پیامبر (ص) سپاه را از جنگ منع فرمود، و دستور داد که شش مرد و چهار زن را در صورت دستیابى به آنها بکشند. مردان عبارت بودند از: عکرمة بن ابى جهل، هبّار بن اسود، عبد الله بن سعد بن ابى سرح، مقیس بن صبابه لیثى، حویرث بن نقیذ یا (نفیل)، و عبد الله بن هلال بن خطل ادرمى. زنان عبارت بودند از: هند دختر عتبة بن ربیعه (همسر ابو سفیان)، ساره کنیز عمرو بن هاشم، و دو کنیز خواننده ابى خطل که نامشان قرینا و قریبه بود و هم گفته‏اند که نام این دو کنیز فرتنا و ارنبه بوده است.(27)

سپاهیان اسلام وارد مکه شدند و به کسى برنخوردند، ولى همینکه خالد بن ولید خواست وارد شود به گروهى از قریش و همدستان آنها برخورد که صفوان بن امیّه، و عکرمة بن ابى جهل، و سهیل بن عمرو هم میان آنها بودند و سلاح برکشیدند و شروع به تیر اندازى کردند و مانع ورود خالد شدند و گفتند، هرگز به زور نخواهى توانست وارد مکه شوى! خالد بن ولید به یاران خود فرمان جنگ داد و با ایشان جنگ کرد و بیست و چهار مرد از قریش، و چهار نفر از بنى هذیل کشته شدند و با افتضاح روى به گریز نهادند و آن عده هم در حزوره(28) کشته شدند.

کفار از هر سو مى‏گریختند و گروهى هم بر فراز کوهها پناهنده شدند و مسلمانان شروع به‏

تعقیب آنها کردند. ابو سفیان بن حرب، و حکیم بن حزام فریاد مى‏کشیدند که اى گروه قریش، چرا بیهوده خود را به کشتن مى‏دهید؟ هر کس به خانه خود پناه ببرد و هر که سلاح بر زمین بگذارد، در امان است. مردم به خانه‏هاى خود هجوم آوردند و درها را بستند و اسلحه خود را در کوچه و بازار ریختند که مسلمانان آنها را جمع مى‏کردند. چون پیامبر (ص) به دروازه اذاخر رسید برق شمشیرها را دید، و فرمود: این چیست، مگر من از جنگ نهى نکرده بودم؟ گفته شد، اى رسول خدا، اینها با خالد بن ولید درگیر شدند و اگر با او جنگ نمى‏شد هرگز جنگ نمى‏کرد. پیامبر (ص) فرمود: امیدوارم خداوند خیر تقدیر فرموده باشد. گوید: خالد در حالى که مشغول جنگ با خارجة بن خویلد کعبى بود به این ابیات تمثل جست و ابیات را [](29) از قول پدرش برایم خواند:

هنگامى که رسول خدا میان ماست،

ما را همچون دریاى مواج و پرهیاهو مى‏بینى،

در سوارکارى و شجاعت بر فراز آن دریا صداى بر خورد نیزه‏ها همچون غرش موج است،

که شخص کر را هم به سوى خود هدایت مى‏کند []،(30)

همانا محمد یارى دهنده آن لشکر است،

و چه یارى دهنده گرانقدرى.

ابن خطل در حالى که سراپا غرق در آهن و سوار بر اسبى بود که داراى دم بلندى بود، و نیزه‏اى هم در دست داشت، از مکه بیرون آمد.

چون به دختران سعید بن عاص گفته شد که رسول خدا (ص) وارد مکه شده است، از خانه بیرون آمده موهاى خود را پریشان کردند و روسریهاى خود را بر چهره اسبها آویختند.

ابن خطل همچنان که از مکه براى جنگ بیرون مى‏آمد آنها را صدا زد و گفت: محمد وارد مکه نخواهد شد مگر ضربات سهمگینى همچون دهانه مشکها ببینید. ابن خطل از مکه بیرون شتافت و به خندمه(31) رسید و چون سواران مسلمان و جنگ را دید، چنان لرزه بر اندامش افتاد که نمى‏توانست چیزى در دست بگیرد. ناچار خود را به کعبه رساند و از اسب خود به زیر آمد و سلاح خود را افکند و به خانه کعبه پناه برد و میان پرده‏هاى آن خود را پنهان کرد.

گوید: حزام بن هشام، از قول پدرش نقل کرد که: مردى از بنى کعب زره و لباس زیر و کلاهخود و شمشیر ابن خطل را برداشت و اسب او را هم گرفت و سوار شد و خود را به حجون نزد پیامبر (ص) رساند.

گویند، حماس بن خالد هم منهزم شد و به خانه خود آمد و در زد. همسرش در را گشود و حماس در حالى که گویى روحش پرواز کرده بود، وارد خانه‏اش شد. همسرش گفت:

خدمتکارى که وعده کرده بودى چه شد؟ من تا امروز همچنان منتظر آن بودم، و او را به مسخره گرفت. حماس گفت: دست از سرم بردار و در را ببند که هر کس در خانه خود را ببندد در امان است. همسرش گفت: واى بر تو، مگر من تو را از جنگ با محمد منع نکردم؟ و نگفتم که هرگز ندیده‏ام او با شما جنگ کند مگر اینکه بر شما پیروز شود؟ حالا چه کار به در خانه‏مان دارى؟

گفت: در خانه هیچ کس نباید باز باشد. و خطاب به همسر خود این اشعار را خواند که ابن ابى الزناد آنها را برایم نقل کرد:

اگر تو در خندمه ما را دیده بودى،

که چگونه صفوان و عکرمه گریختند،

و سهیل بن عمرو هم مانند زن بیوه یتیم دار بود،

کمترین سخنى درباره سرزنش به زبان نمى‏آوردى،

ما از شمشیرهاى مسلمانان ضربه مى‏خوردیم،

و آنها همچنان که ما را تعقیب مى‏کردند غرش شیر و هیاهوى قهرمانان را داشتند.

گوید: زبیر بن عوام با مسلمانانى که همراه او بودند، وارد مکه شد و چون به حجون رسید، پرچم را. کنار منزل پیامبر (ص) برافراشت. از مسلمانان کسى کشته نشد مگر دو نفر از یاران زبیر که راه را اشتباه کرده و از راه دیگرى آمده بودند و هر دو کشته شدند، یکى کرز بن جابر فهرى، و دیگرى خالد اشقر، جدّ حزام بن خالد. خالد بر سر جنازه کرز بن جابر ایستاد و به دست خالد بن ابى جذع جمحىّ کشته شد.

قدامة بن موسى، از بشیر آزاد کرده مازنى‏ها، از جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که جابر مى‏گفته است: من از کسانى بودم که در التزام رسول خدا (ص) و از اذاخر وارد مکّه شدیم.

همینکه رسول خدا (ص) بالاى تپه اذاخر رسید، به خانه‏هاى مکه نگاهى فرمود و ایستاد و خدا را حمد و ثنا کرد و به جایى که خیمه آن حضرت را زده بودند، نظرى انداخت و فرمود: اى جابر منزلى که کفار قریش هم به ما بخشیده بودند همین جا بود. جابر گوید: من مطلبى یادم آمد که در مدینه مکرر از پیامبر (ص) شنیده بودم که مى‏فرمود «فردا که ان شاء الله خداوند مکه را براى ما

بگشاید، خانه ما در بالاى مکه همانجایى خواهد بود که کفار قریش به ما بخشیده بودند»، و ما در مکه روبروى شعب ابى طالب بودیم، همانجایى که رسول خدا (ص) سه سال با بنى هاشم در محاصره بود.

عبد الله بن زید، از قول ابو جعفر برایم روایت کرد که گفته است: ابو رافع براى پیامبر (ص) در حجون خیمه‏اى از چرم زده بود و رسول خدا (ص) به خیمه خود رفتند، و از همسرانش ام سلمه و میمونه همراه آن حضرت بودند.

و هم از ابو رافع برایم نقل کردند که مى‏گفته است: به پیامبر (ص) گفته شد، آیا در منزل خودتان که در شعب ابى طالب قرار دارد سکونت نمى‏کنید؟ فرمود: مگر عقیل براى ما خانه‏اى باقى گذاشته است؟ و عقیل خانه رسول خدا (ص) و خانه‏هاى برادران و خواهران خود را در مکه فروخته بود. به پیامبر (ص) گفته شد، در خانه‏اى غیر از خانه‏هاى خودتان سکونت کنید! پیامبر (ص) نپذیرفت و فرمود: لزومى ندارد که در خانه‏اى سکونت کنم. و همچنان در حجون اقامت داشتند و به خانه‏اى نرفتند و از حجون به مسجد الحرام مى‏آمدند.

ابن خدیج هم از قول عطاء برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) پس از اینکه به مدینه هجرت فرمود، هیچگاه وارد خانه‏هاى مکه نشد و در عمرة القضیّه و فتح مکه و حجّة الوداع هم در همان منطقه بالاى مکه در خیمه، سکونت فرمود.

ابن ابى سبره، از محمد بن جبیر بن مطعم، از پدرش برایم نقل کرد که جدش مى‏گفته است: در فتح مکه دیدم پیامبر (ص) در حجون خیمه زده است و براى هر یک از نمازها به مسجد الحرام مى‏آمد.

گویند: امّ هانى دختر ابى طالب، همسر هبیرة بن ابى وهب مخزومى بود. روز فتح مکه دو نفر از خویشاوندان شوهرش، عبد الله بن ابى ربیعه مخزومى، و حارث بن هشام به خانه امّ هانى آمدند و به او پناهنده شدند و گفتند مى‏خواهیم در پناه تو باشیم. ام هانى پذیرفت و گفت: شما در پناه من خواهید بود.

ام هانى گوید: در همان حال که آن دو در خانه من بودند، ناگاه على (ع) در حالى که سواره و پوشیده در آهن بود، وارد شد، او را نشناختم و گفتم: من دختر عموى رسول خدایم. سوار از من کناره گرفت و چهره خود را گشود آنگاه دیدم على (ع) است. گفتم: برادرم، و او را در آغوش کشیدم و بر او سلام دادم. او چون چشمش به آن دو افتاد بر آنها شمشیر کشید و من گفتم: اى برادر از میان همه مردم فقط باید با من چنین رفتارى بشود! و پارچه‏اى بر روى آن دو افکندم. على (ع) فرمود: مشرکان را پناه مى‏دهى؟ و من میان او و ایشان ایستادم و گفتم: اگر

بخواهى آن دو را بکشى باید مرا پیش از آنها بکشى! على (ع) بیرون رفت و چیزى نمانده بود که آن دو را بکشد. من در خانه را به روى آن دو نفر بستم و گفتم: وحشتى نداشته باشید! ابن ابى ذئب هم با اسناد خود از امّ هانى نقل کرد که گفت: من خود را به محل خیمه رسول خدا (ص) در بطحاء رساندم و آن حضرت را پیدا نکردم ولى فاطمه را دیدم و گفتم: نمى‏دانى از دست برادرم على چه کشیدم، دو نفر از خویشاوندان شوهرم را پناه داده‏ام که مشرکند و على به سراغ آنها آمده بود که آنها را بکشد. گوید: در این مورد فاطمه از همسر خود بر من سختگیرتر بود و گفت: تو هم باید مشرکان را پناه بدهى؟ گوید: در این هنگام رسول خدا (ص) در حالى که غبار آلود بود و یک جامه بیشتر بر تن نداشت، ظاهر شد و فرمود: اى امّ هانى خوش آمدى! گفتم:

نمى‏دانید از دست برادرم على چه کشیده‏ام؟ به طورى که از او گریخته‏ام، دو نفر از خویشان مشرک شوهرم را پناه داده‏ام و على آهنگ کشتن آنها را داشت و نزدیک بود آنها را بکشد. پیامبر (ص) فرمود: حالا که طورى نشده است، و چنین نبوده است، هر کس را که تو امان داده‏اى ما هم امان مى‏دهیم و هر کس را که پناه داده‏اى من هم پناه مى‏دهم. آنگاه پیامبر به فاطمه (ع) دستور فرمود که براى او آب غسل فراهم کند و غسل فرمود و در حالى که همان یک جامه را به خود پیچیده بود، هشت رکعت نماز گزارد و این در ظهر همان روزى بود که مکه گشوده شد.

گویند، ام هانى مى‏گفته است: پیش آن دو برگشتم و به آنها خبر دادم و گفتم: اگر دلتان مى‏خواهد همین جا بمانید و اگر دلتان مى‏خواهد، به خانه‏هایتان برگردید. آنها دو روز پیش من بودند و سپس به خانه‏هاى خود برگشتند. گوید: من همچنان در خیمه‏هاى رسول خدا (ص) در ابطح بودم تا موقعى که آن حضرت به جنگ حنین عزیمت فرمود. گوید: کسى به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، حارث بن هشام و ابن ابى ربیعه در مقابل خانه خود نشسته‏اند و جامه‏هاى بسیار لطیف پوشیده و عطر و زعفران استعمال کرده‏اند. پیامبر (ص) فرمود: کسى حق ندارد متعرض آن دو بشود، ما آنها را امان داده‏ایم.

گوید: رسول خدا ساعتى از روز را در خیمه خود استراحت فرمود و پس از شستشوى خویش و استراحت دستور فرمود ناقه قصواى او را آماده کنند. ناقه را بر در خیمه حاضر کردند و لباس جنگى خواست و پوشید و بر سر خود مغفر نهاد و سپاهیان در برابرش صف بسته بودند.

پیامبر (ص) سوار بر مرکب خود شد و سواران فاصله میان خندمه و حجون را انباشته بودند.

چون پیامبر (ص) حرکت فرمود ابو بکر هم در کنار او بود و صحبت مى‏کرد. در این هنگام پیامبر (ص) از کنار دختران ابى احیحه در بطحاء عبور فرمود. آنها موهاى خود را پریشان کرده و با روسریهاى خود به چهره اسبان مى‏زدند. پیامبر (ص) به ابو بکر نگریست و تبسم فرمود و

از شعر حسّان بن ثابت چیزى فرمود که ابو بکر این بیت را از قصیده حسان خواند:

اسبان ما پیاپى به حرکت در خواهند آمد، و زنان با روسریهاى خود به چهره آنها خواهند زد(32)

همینکه رسول خدا (ص) همراه مسلمانان وارد مسجد الحرام شد و چشمش به کعبه افتاد، بر مرکب خود پیش رفت و حجر الاسود را با چوبدستى خود استلام کرد و تکبیر گفت، و مسلمانان همه با تکبیر او تکبیر گفتند و مکرر پاسخ تکبیر را با تکبیر مى‏دادند آنچنان که مکه از تکبیر به لرزه درآمد. پیامبر (ص) اشاره فرمود که سکوت کنند و مشرکان بر فراز کوهها ایستاده و نگاه مى‏کردند. آنگاه پیامبر (ص) همچنان که سوار بر مرکب خود بود و زمام ناقه را محمد بن مسلمه گرفته بود، طواف کرد. برگرد کعبه سیصد و شصت بت بود که آنها را با قلع و سرب استوار کرده بودند و هبل از همه بزرگتر و روبروى کعبه مقابل در آن بود، و اساف و نائله جایى بود که قربانیها را مى‏کشتند. رسول خدا (ص) از کنار هر بت که مى‏گذشت، با چوبدستى خود اشاره‏اى مى‏فرمود و این آیه را تلاوت مى‏کرد: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً-(33) حق آمد و باطل نیست شد و باطل همواره نیست شدنى است- و بتها فرو مى‏افتادند.

ابن ابى سبره با اسناد خود از ابن عباس رضى الله عنه برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) فقط با چوبدستى خود اشاره‏اى مى‏فرمود و بت به رو در مى‏افتاد. پیامبر (ص) همچنان که سوار بود هفت مرتبه طواف فرمود و در هر مرتبه حجر الاسود را با چوبدستى خود اسلام مى‏کرد، و چون هفت مرتبه طواف تمام شد از مرکب خود فرود آمد، و معمر بن عبد الله بن نضله جلو آمد و مرکب رسول خدا (ص) را بیرون برد. آنگاه پیامبر (ص) به کنار مقام ابراهیم که در آن زمان متصل به کعبه بود، آمدند و در حالى که زره و مغفر بر تن داشت و عمامه‏اش میان شانه‏هایش آویخته بود، دو رکعت نماز گزارد و به سوى چاه زمزم رفت و در آن سر کشید و فرمود: اگر چنین نبود که بنى عبد المطلب مغلوب شوند، شخصا از آن یک دلو آب مى‏کشیدم.

عباس بن عبد المطلب که حاضر بود سطل آبى کشید و پیامبر (ص) از آن نوشیدند. و گفته شده است کسى که سطل آب را از چاه کشید، ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب بود.

پیامبر (ص) در حالى که بالاى سر هبل ایستاده بودند، فرمان دادند تا آن را درهم شکنند و

در هم شکسته شد. زبیر بن عوّام به ابو سفیان بن حرب گفت: اى ابو سفیان بت هبل در هم شکسته شد، و تو روز جنگ احد به آن شیفته و مغرور بودى و مى‏پنداشتى که نعمت و برکت ارزانى خواهد داشت. ابو سفیان گفت: از این مطالب دست بردار! من مى‏دانم که اگر خداى دیگرى همراه خداى محمد مى‏بود، وضع دیگرى پیش مى‏آمد. گویند، سپس رسول خدا (ص) از کنار کعبه دورتر رفت و در گوشه‏اى از مسجد نشست و مردم گرد آن حضرت جمع شدند.

پیامبر (ص) بلال را به دنبال عثمان بن طلحه فرستادند تا کلید کعبه را بیاورد. بلال پیش عثمان بن طلحه آمد و گفت: رسول خدا (ص) به تو فرمان مى‏دهد که کلید کعبه را بیاورى. عثمان گفت: بسیار خوب و پیش مادر خود که دختر شیبه بود رفت تا کلید را که در دست او بود بگیرد.

بلال هم پیش پیامبر (ص) برگشت و خبر داد که عثمان کلید را مى‏آورد و همراه مردم نشست.

عثمان بن طلحه به مادر خود گفت: مادرجان کلید را به من بده که رسول خدا (ص) کسى پیش من فرستاده‏اند تا کلید را به حضورشان ببرم. مادرش گفت: تو را در پناه خدا قرار مى‏دهم و امیدوارم که افتخار قومت به دست تو از میان نرود. گفت: مادر کلید را به من بده و گر نه به خدا قسم دیگرى مى‏آید و آن را از تو مى‏گیرد. مادرش کلید را در لیفه شلوار خود پنهان کرد و گفت:

پسرجان، کدام مرد دست خود را اینجا داخل مى‏کند؟ در میان لحظه که عثمان بن طلحه با مادر خود صحبتت مى‏کرد، صداى ابو بکر و عمر را از میان حیاط شنید. عمر پس از اینکه دید عثمان دیر کرده است، صداى خود را بلند کرد، و فریاد کشید: اى عثمان بیا! مادرش گفت: کلید را خودت بگیر که اگر تو بگیرى به مراتب براى من بهتر از این است که مردى از تیم یا عدىّ آن را بگیرد.

عثمان کلید را گرفت و به حضور رسول خدا (ص) آمد و کلید را به آن حضرت تسلیم کرد.

همینکه عثمان بن طلحه کلید را به پیامبر (ص) داد، عباس بن عبد المطلب دست خود را دراز کرد و گفت: اى رسول خدا، پدرم فداى تو باد لطفا منصب کلید دارى و سقایت را به ما بدهید.

پیامبر (ص) فرمود: کارى را به شما وا مى‏گذارم که متحمل هزینه‏اى شوید نه اینکه از آن راه پول در بیاورید.

من مسئله گرفتن کلید را به صورت دیگرى هم شنیده‏ام.

اسماعیل بن ابراهیم بن عقبه، از نافع، از ابن عمر برایم نقل کرد که: روز فتح مکه پیامبر (ص) در حالى که سوار بر شتر اسامة بن زید بود و اسامه هم بر ترک آن شتر سوار بود، وارد مکه شد، و بلال و عثمان بن طلحه هم همراه آن حضرت بودند. چون کنار دروازه رسیدند، عثمان بن طلحه کسى را فرستاد تا کلید را بیاورد و آن را به رسول خدا (ص) تسلیم کرد. گویند، عثمان بن‏

طلحه همراه خالد بن ولید، و عمرو بن عاص پیش از فتح مکه مسلمان شده و از مدینه همراه ما بیرون آمده بود. واقدى مى‏گوید: این صحیح ترین خبر در این مورد است.

و گویند، پیامبر (ص) عمر بن خطّاب را از بطحاء همراه عثمان بن طلحه فرستادند و دستور فرمودند که در خانه را بگشاید و همه عکسها و مجسمه‏ها، غیر از تصویر ابراهیم (ع) را محو و نابود کند. چون عمر وارد کعبه شد دید تصویر ابراهیم (ع) در حال تقسیم کردن تیرهاى قمار است. و هم گفته‏اند که پیامبر (ص) دستور فرموده بود تمام صورتها را از میان ببرد و عمر صورت ابراهیم (ع) را محو نکرد. همینکه پیامبر (ص) وارد کعبه شد و تصویر ابراهیم (ع) را دید فرمود: مگر نگفته بودم که تمام عکسها را از بین ببرى؟ عمر گفت: این تصویر ابراهیم است. فرمود: آن را هم محو و نابود کن.

زهرى مى‏گفت: چون رسول خدا (ص) وارد کعبه شد و در آن تصاویر فرشتگان و دیگران را دید و متوجه تصویر ابراهیم (ع) شد، فرمود: خدا بکشدشان که تصویر او را در حال تقسیم کردن تیرهاى قمار کشیده‏اند! و چون صورت مریم را دید دست بر روى چهره او نهاد و دستور فرمود روى همه چهره‏ها را با گل و گچ بپوشانند مگر چهره ابراهیم (ع) را.

ابن ابى ذئب با اسناد خود از قول عمیر آزاد کرده ابن عباس، از أسامة بن زید نقل کرد که:

من همراه رسول خدا (ص) وارد کعبه شدم. پیامبر تصاویرى دیدند و به من دستور دادند تا سطل ابى بیاورم، سپس پارچه‏اى را در آن خیس فرمود و با آن به چهره‏ها مالید و فرمود:

خداوند بکشد مردمى را که تصویر چیزهایى را که نیافریده‏اند، مى‏کشند.

گویند، پیامبر (ص) همچنان که داخل کعبه بود دستور فرمود در را بستند و مدتى داخل کعبه توقف فرمود. بلال بن رباح، و اسامة بن زید، و عثمان بن طلحه همراه آن حضرت بودند. در آن زمان داخل کعبه شش ستون بود. ابن عمر مى‏گوید: از بلال پرسیدم: رسول خدا (ص) داخل کعبه چه کرد؟ گفت: دو ستون را طرف راست خود و یک ستون را طرف چپ و سه ستون را پشت سر قرار داد و دو رکعت نماز گزارد. و سپس در حالى که کلید کعبه در دست آن حضرت بود، بیرون آمد و خالد بن ولید بر در کعبه ایستاده بود و مردم را کنار مى‏راند تا پیامبر (ص) از کعبه بیرون آمد.

على بن محمد بن عبد الله با اسناد خود از قول برّه دختر ابى تجراه نقل کرد که گفته است:

من ایستاده بودم و نگاه مى‏کردم که رسول خدا (ص) از کعبه بیرون آمد و کنار در ایستاد و دو پایه در را به دست گرفت و در همان حال که بر در کعبه ظاهر شد کلید در دستش بود و آن را در آستین خود نهاد.

گویند، چون پیامبر (ص) از در کعبه که مملو از جمعیتى بود که اطراف آن نشسته بودند ظاهر شد، فرمود: سپاس خدایى را که وعده خویش را راست فرمود، و بنده خود را یارى داد، و خود به تنهایى احزاب را منهزم کرد، شما چه مى‏گویید و چه تصور مى‏کنید؟ گفتند: خیر و نیکى مى‏گوییم، و گمانى جز نیکى نداریم که تو برادرى بزرگوار و برادرزاده‏اى گرامى هستى و اکنون به قدرت رسیده‏اى. پیامبر (ص) فرمود: من همان را مى‏گویم که برادرم یوسف گفت:

لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ(34)- امروز بر شما ملامتى نیست. خداى تعالى بیامرزدتان و او بخشاینده ترین بخشایندگان است. سپس فرمود: هر ربایى که در جاهلیت معمول بود و هر خون و مالى که بر عهده داشتید و همه افتخارات واهى زیر پا نهاده شده و از میان رفته است، مگر مسئله پرده و کلید دارى کعبه و سقایت حاجیان، همانا در مورد کسانى که با چوبدستى یا تازیانه و قتل خطا کشته مى‏شوند، دیه و خونبها در کمال شدت باید به صورت صد ماده شتر که چهل عدد آن باردار باشند پرداخت شود. خداوند نخوت و تکبر جاهلیت و افتخار به پدران را از میان برد. همه شما از آدمید و آدم از خاک است، و گرامیترین شما در پیشگاه خداوند پرهیزگارترین شماست. همانا خداوند مکه را هنگام آفرینش آسمانها و زمین حرم امن قرار داده است و به واسطه حرمتى که خداوند براى آن قرار داده است، همواره حرم الهى خواهد بود، براى هیچ کس پیش از من و براى هیچ کس پس از من شکستن حرمت آن جایز نبوده و نیست و براى من هم شکستن حرمت آن جز به اندازه ساعتى از یک روز جایز نبوده است- و در این موقع با دست خود هم اشاره به کوتاهى آن مدت فرمود- صید مکه را نباید شکار کرد و راند، و درختان آن را نباید قطع کرد، و هر چه که در آن گم شده باشد برداشتن جایز و روا نیست مگر براى کسى که قصد اعلان کردن داشته باشد، و جایز نیست که سبزه‏هاى آن را بکنند. عباس که پیرمرد مجربى بود گفت: اى رسول خدا به جز بوته‏هاى اذخر(35) که از کندن آن چاره‏اى نیست، هم براى گورها و هم براى پاک کردن خانه‏ها. گوید: رسول خدا (ص) اندکى سکوت کرد و سپس فرمود: به جز اذخر که حلال است. و در مورد وارث وصیت درست نیست، فرزند از آن فراش و زوج است، و براى زناکار سنگ است، و براى هیچ زنى حلال و روانیست که از ثروت شوهر خود بدون اجازه بخشش کند، مسلمان برادر مسلمان است و همه مسلمانان برادرند، و مسلمانان همگى در قبال دشمن باید متحد و هماهنگ باشند.

خونهاى ایشان باید محفوظ بماند، دور آنها و نزدیک ایشان یکسانند و نیرومند و ناتوان آنان در جنگ غنیمت به تساوى مى‏برند و شرکت در میسره و میمنه مطرح نیست، مسلمان را در برابر کافر نباید بکشند و هیچ صاحب پیمانى در پیمان نباید کشته شود. اهل دو دین مختلف از یک دیگر ارث نمى‏برند. و نباید صدقات و زکات مسلمانان گرفته شود مگر در خانه‏ها و منطقه خودشان، و نباید که زن هووى عمه و خاله خود شود، مدعى باید دلیل و شاهد آورد و سوگند از آن منکر است، و هیچ زن نباید به سفرى که مسافت آن بیش از سه روز راه است بدون محرم برود، و پس از عصر و بعد از صبح نمازى نیست، و از روزه دو روز شما را منع مى‏کنم، روزه برود، و پس از عصر و بعد از صبح نمازى نیست، و از روزه دو روز شما را منع مى‏کنم، روزه عید قربان و عید فطر، و از اینکه طورى لباس بپوشید که عورت شما به سوى آسمان مکشوف باشد، یا آنکه فقط یک جامه بپوشید که چون گوشه‏اش کنار رود، عورتتان دیده شود، منع مى‏کنم، و مى‏پندارم که همه این مطالب را فهمیدید.

گوید: سپس پیامبر (ص) از کعبه به زیر آمد و کلید همراهش بود و در گوشه‏اى از مسجد نشست. پیامبر (ص) منصب سقایت را قبلا از عباس بن عبد المطلب گرفته بود و کلید را هم از عثمان بن طلحه گرفت. همینکه پیامبر نشست فرمود: عثمان بن طلحه را فراخوانید! و عثمان به حضور آن حضرت آمد. پیامبر (ص) قبلا روزى ضمن دعوت عثمان بن طلحه به اسلام در حالى که کلید کعبه در دست عثمان بود فرموده بود: شاید به این زودى این کلید را در دست من ببینى که به هر کس بخواهم بدهم! عثمان گفته بود: در آن صورت قریش خوار و زبون خواهد شد.

پیامبر (ص) در پاسخ فرموده بود: بر عکس سرافراز و مهتر خواهد شد.

پیامبر (ص) در پاسخ فرموده بود: بر عکس سرافراز و مهتر خواهد شد.

عثمان بن طلحه مى‏گوید: همینکه پیامبر (ص) بعد از گرفتن کلید مرا فرا خواندند آن گفتارش را به خاطر آوردم و با روى گشاده، به طرف آن حضرت رفتم. رسول خدا (ص) هم با خوشرویى به من برخورد فرمود و گفت: اى فرزندان ابى طلحه این کلید را براى همیشه و به طور دایمى بگیرید، هیچ کس آن را از شما نمى‏گیرد مگر این که ستمگر باشد. اى عثمان، خداوند شما را امین خانه خود قرار داده است، پس به روش پسندیده‏اى از آن بهره‏ور شوید.

عثمان مى‏گوید: همینکه کلید را گرفتم و رفتم پیامبر مرا صدا زدند و برگشتم. آنگاه فرمود: آیا آن صحبتى که با تو کرده بودم صورت گرفت؟ من دوباره گفتار او را که در مکه به من گفته بود به یاد آوردم و گفتم: آرى، و گواهى مى‏دهم که تو رسول خدایى.

گوید: هنگامى که رسول خدا کلید را به عثمان مى‏داد، جامه‏اش را به خود پیچیده بود، و خطاب به مسلمانان فرمود: او را یارى کنید! و خطاب به عثمان بن ابى طلحه فرمود: عهده‏دار کلید دارى باش و به نحو پسندیده‏اى از آن بهره‏ور شو.

پیامبر (ص) منصب سقایت را به عباس داد. در دوره جاهلیت از میان فرزندان عبد المطلب، عباس عهده‏دار سقایت بود و پس از آن هم این کار به عهده او و فرزندانش بود.

محمد بن حنفیه در آن مورد با ابن عباس گفتگو کرد، ابن عباس به او گفت: تو را با سقایت چه کار است؟ ما از دوره جاهلیت به این کار سزاوارتریم، پدرت در این مورد مذاکره فرمود و من کار است؟ ما از دوره جاهلیت به این کار سزاوارتریم، پدرت در این مورد مذاکره فرمود و من گواهانى آوردم که طلحة بن عبید الله، و عامر بن ربیعه، و ازهر بن عبد عوف، و مخرمة بن نوفل بودند و گواهى دادند که عباس حتى در دوره جاهلیت هم عهده‏دار سقایت بوده است، و حال آنکه در آن موقع پدران تو مشغول پرورش شتران خود در عرنه(36) بودند. وانگهى در روز فتح مکه هم رسول خدا (ص) سقایت را بر عهده عباس گذارد و هر کس که در آن روز حضور داشته است این را مى‏داند. پس از مرگ عباس سقایت بر عهده عبد الله بن عباس بود، و در این مورد کسى با ایشان نزاعى نداشت و کسى هم درباره آن صحبتى نمى‏داشت.

عباس را در طائف تاکستانى بود که محصول آن را مى‏فروخت و در دوره جاهلیت و اسلام به مصرف هزینه‏هاى سقایت مى‏رساند. عبد اللّه بن عباس هم چنین رفتار مى‏کرد و پس از او على بن عبد الله بن عباس آنچنان مى‏کرد و تا امروز همچنان است.

گوید: و چون خالد بن ولید به حضور رسول خدا (ص) رسید، پیامبر (ص) به او فرمود:

چرا جنگ کردى و حال آنکه از جنگ نهى شده بودى؟ گفت: اى رسول خدا ایشان آغاز به جنگ کرده و به سوى ما تیر اندازى کردند و اسلحه بر ما کشیدند. من تا آنجا که توانستم از جنگ خوددارى نموده و آنها را به اسلام دعوت کردم و خواهش کردم که مانند مردم دیگر لااقل تسلیم شوند، ولى نپذیرفتند و من چاره‏اى جز جنگ نداشتم و خدا ما را پیروز کرد و آنها از هر طرف گریختند. پیامبر (ص) فرمود: خداوند خیر مقدر فرموده باشد! سپس خطاب به مسلمانان دستور صادر فرمودند که همگى اسلحه را به زمین بگذارند، مگر بنى خزاعه که فقط حق دارند تا هنگام نماز عصر بنى بکر را تعقیب کنند. خزاعه ساعتى بنى بکر را تعقیب کرده و شمشیر در ایشان نهادند و آن همان ساعتى بود که شکستن حرمت مکه براى رسول خدا (ص) جایز بود و براى هیچ کس پیش از پیامبر (ص) چنین اجازه‏اى داده نشده بود. پیامبر (ص) منع فرموده بود که نباید از قبیله خزاعه هیچ کس کشته شود.

ابو الیسر گوید: من همراه خالد بن ولید بودم که از ناحیه لیط مى‏خواستیم وارد مکه شویم، و همانجا بود که گروهى از ورود ما به مکه جلوگیرى و شروع به جنگ کردند. خالد بن ولید با

آنها صحبت کرد و ایشان نپذیرفتند، لذا خالد دستور حمله داد و بر ایشان حمله بردیم. آنها حتى به اندازه دوشیدن یک ناقه هم مقاومت نکردند و روى به گریز نهادند، و خالد ما را از تعقیب ایشان منع کرد. من همچنان که شمشیر مى‏زدم آهنگ مردى کردم و یک ضربه به او زدم و او خود را میان افراد خزاعه رساند و برابرم به زمین افتاد و چون پرسیدم: کیست؟ گفتند، مردى از قبیله حیا است که همپیمانان خزاعه‏اند. خداى را شکر و ثنا کردم که او را که از بنى خزاعه بود نکشتم.

گویند، ابو احمد عبد الله بن جحش بر در مسجد ایستاد و همچنان که سوار بر شتر نر خود بود، چون پیامبر (ص) از خطبه خود فارغ شدند، بانگ برداشت و فریاد کشید: اى بنى عبد مناف شما را به خدا سوگند مى‏دهم که رعایت پیمان مرا بکنید، اى بنى عبد مناف شما را به خدا سوگند مى‏دهم که مواظب خانه من باشید! رسول خدا (ص) عثمان بن عفّان را خواست و با او درگوشى چیزى فرمود. عثمان هم پیش ابو احمد رفت و در گوش او چیزى گفت که ابو احمد از شتر خویش پایین آمد و همراه مسلمانان نشست و تا ابو احمد زنده بود شنیده نشد که آن موضوع را بگوید. پس از مرگ رسول خدا (ص) از عثمان پرسیدند در روز فتح مکه پیامبر (ص) به تو چه فرمود که به ابو احمد بگویى؟ عثمان گفت: در زندگى رسول خدا (ص) آن را نگفتم، انتظار دارید که بعد از وفات او بگویم؟ ابو احمد براى جنگ با بنى امیه پیمان بسته بود، و مطّلب بن اسود هم او را دعوت کرده بود که با او همپیمان شود و گفته بود، خون من براى حفظ خون تو و مال من براى حفظ مال توست! ولى او با بنى امیّه همپیمان شده و در این مورد این دو بیت را سروده بود:

اى بنى امیه، آیا شایسته است که من در میان شما خوار و زبون گردم، و حال آنکه من همچون فرزند و همپیمان دهه اول ذى حجه شما هستم، کس دیگرى غیر از شما مرا به همپیمان شدن با خود دعوت کرد و نپذیرفتم، و شما را براى پیشامدهاى دشوار روزگار اندوخته کردم.

معمولا این پیمانها در دهه اول ذى حجه بسته مى‏شد. کسانى که پیمان مى‏بستند، ایستاده با یک دیگر دست مى‏دادند، همان طور که خریدار و فروشنده دست در دست یک دیگر مى‏گذارند و صیغه معامله را مى‏خوانند، و معمولا قبل از روز دهم این کار را انجام مى‏دادند. ابو سفیان خانه او را به ابن علقمه عامرى به چهار صد دینار فروخته بود. صد دینار نقد و بقیه آن به اقساط.

بعضى از افراد خانواده ابى احمد برایم نقل کردند که پیامبر (ص) به ابى احمد فرمود: در عوض این خانه تو، خانه‏اى برایت در بهشت خواهد بود.

ابو احمد در مورد فروش خانه خود اشعار زیر را خطاب به ابو سفیان سروده است، و آن اشعار را عمرو بن عثمان جحشىّ براى من خواند که چنین بود:

پیمان خودت را با ما شکستى،

و پیشامدها منجر به پشیمانى خواهد شد،

گویا شبهاى دهگانه را،

که در آن قیام مى‏کردیم به خاطر نیاورده‏اى،

در حالى که پیمان میان من و تو پا برجاست،

و در آن هیچ گونه درنگ و سرزنشى نیست،

تو خانه پسر عموى خود را فروختى،

و براى خود غرامت خریدى،

آن خانه را ببر، آن خانه را ببر،

ولى طوق بدنامى چون طوق کبوتر بر گردنت زده شد،

تو در کارهاى خشم آور تیز راندى،

و بدترین خویها لجبازى است،

من پناه بردم به پناهگاهى،

که در آن مقام و سلامت است،

پیمان تو مانند پیمان،

بن عمرو براى ابن مامه نیست.

گویند: اساف و نائله زن و مردى بودند که نام مرد اساف بن عمرو و نام زن نائله دختر سهیل و از قبیله جرهم بودند(37)، و در کعبه زنا کردند و به صورت سنگ مسخ شدند. قریش آن دو را خدایان خود پنداشتند و براى آن دو قربانى مى‏کردند و آنها را مى‏پرستیدند، و اعراب به هنگام مراسم حج سر خود را در برابر آن دو مى‏تراشیدند. به هنگام فتح از یکى از آن دو بت زنى سیاه که داراى موهاى سیاه و سپید بود، برهنه و پراکنده موى بیرون آمد، که به چهره خود مى‏کوفت و بانگ ناله و فریاد برداشته بود. این موضوع را به رسول خدا (ص) گفتند، فرمود:

این نائله است که از اینکه در سرزمین شما پرستیده شود ناامید گردیده است. و گویند، شیطان سه مرتبه نعره نومیدانه کشیده است، یک مرتبه موقعى که لعنت کرده شد و چهره او از چهره‏

فرشتگان دگرگون شد، و یک مرتبه هنگامى که رسول خدا (ص) را در مکه در حال نماز دید، و دیگر، روز فتح مکه که در آن روز ذریه خود را جمع کرد و گفت: پس از امروز دیگر از اینکه امت محمد را به شرک برگردانید ناامید شوید ولى میان ایشان نوحه سرایى و شعر را ترویج کنید.

نخستین کسى که علایم حرم را نصب کرد ابراهیم (ع) بود که جبرئیل محل آنها را به او نشان داد، و پس از آن تغییرى در آنها حاصل نشد، تا آنکه اسماعیل (ع) تجدید بنا کرد، و پس از آن تا زمان قصىّ تغییرى نیافته بود و او آن را تعمیر کرد. پس از آن در روز فتح مکه پیامبر (ص) تمیم بن اسد خزاعى را روانه فرمود تا علایم حرم را تعمیر کرد. سپس عمر بن خطاب چهار نفر از قریش را که مخرمة بن نوفل، ازهر بن عبد عوف، حویطب بن عبد العزّى، و ابو هود سعید بن یربوع مخزومى را مأمور این کار کرد. سپس عثمان و بعد از او معاویه در سالى که حج گزارد، همین عده را مأمور این کار کردند.

ابن ابى سبره از قول مسور بن رفاعه برایم نقل کرد که: چون عبد الملک بن مروان حج گزارد، به سراغ پیرمردترین فرد قبایل خزاعه، قریش، و بنى بکر فرستاد و به آنها دستور داد که آن را بازسازى کنند.

مسیر مسیلهایى که در منطقه حرم بود، همه به داخل منطقه غیر حرم منتهى مى‏شد و فقط در محل تنعیم مسیر یک مسیل از منطقه آزاد به داخل منطقه حرم بود. هیچ گاه شکار را در منطقه حرم تعقیب نمى‏کردند. حتى آنها را از میان سایه به آفتاب یا بر عکس نمى‏راندند و مورد آزار قرار نمى‏دادند.

عبد الملک بن نافع، از قول پدرش برایم نقل کرد: هنگامى که کبوتران بر روى بارها و لباس و خوراک ابن عمر مى‏نشستند، او آنها را کیش نمى‏کرد و نمى‏پراند، ولى ابن عبّاس مى‏گفت:

کیش کردن و پراندن کبوتران مانعى ندارد. همچنین خوراکهاى گمشده و در راه افتاده منطقه حرم را نمى‏توان خورد در صورتى که در منطقه غیر حرم و جاهاى دیگر این مسئله جایز و رواست و این تفسیر فرمایش پیامبر است که فرموده است‏

«و لا تحل لقطها الا لمنشد».

گویند، در دوره جاهلیت گروهى جنگجو از قبیله هذیل که جنیدب بن ادلع هم همراهشان بود به قصد جنگ با قبیله احمر بأسا بیرون آمدند. احمر بأسا مردى از قبیله اسلم بود که بسیار شجاع و نیرومند بود. او هیچ گاه میان مردم قبیله خویش نمى‏خوابید، بلکه دورتر از محل خیمه‏ها مى‏خوابید و به هنگام خواب چنان خرناس مى‏کشید که از دور شنیده و محل خواب او شناخته مى‏شد. هر گاه براى افراد قبیله مسئله‏اى پیش مى‏آمد او را صدا مى‏زدند و او مانند شیر حمله مى‏کرد. هنگامى که جنگجویان هذیل به سراغ ایشان آمدند، جنیدب بن ادلع گفت: اگر

احمر بأسا در این جمع باشد فایده‏اى ندارد و راهى براى پیروزى باقى نمى‏ماند، ضمنا صداى خرناس او مخفى نمى‏ماند، بگذارید گوش دهم. و چون گوش داد محل او را شناخت و به جانب او حرکت کرد و او را دید که خواب است شمشیر را روى سینه احمر بأسا گذاشت و فشرد و او را کشت، سپس به قبیله حمله کردند. افراد قبیله فریاد کشیدند و احمر را صدا زدند ولى پاسخى نشنیدند چون احمر کشته شده بود. افراد قبیله هذیل هر کارى که خواستند کردند و برگشتند. بعد هم مردم سرگرم مسئله اسلام شدند.

یک روز پس از فتح مکه، جنیدب بن ادلع به مکه آمد و مردم همه در امان بودند. جنیدب بن ادلع ایستاده بود و مى‏نگریست که ناگاه جندب بن اعجم اسلمى بیرون آمد و مردم را علیه او تحریک کرد. اولین نفرى را که دید خراش بن امیّه کعبى بود و موضوع را به او گفت. خراش شمشیر خود را برداشت و به سراغ جنیدب بن ادلع رفت. مردم دور او جمع بودند و او درباره چگونگى کشتن احمر بأسا صحبت مى‏کرد. همان طور که مردم ایستاده بودند خراش بن امیه با شمشیر آمد و به مردم گفت: از اطراف این مرد پراکنده شوید! مردم گمان کردند او مى‏خواهد ایشان را از اطراف جنیدب پراکنده کند و چون مردم پراکنده شدند، خراش بن امیه با شمشیر به جنیدب حمله کرد و شکم او را درید. جنیدب به یکى از دیوارهاى مکه تکیه داد و در حالى که چشمانش مى‏درخشید و روده‏هایش بیرون ریخته بود، گفت: اى گروه خزاعه کار خود را کردید! و اندکى بعد به زمین افتاد و مرد.

چون خبر قتل او به پیامبر (ص) رسید براى ایراد خطبه برخاست و خطبه‏اى ایراد فرمود.

و این خطبه در بعد از ظهر فرداى فتح مکه بود و ضمن آن رسول خدا (ص) چنین فرمود: «اى مردم، خداوند متعال از هنگام آفرینش آسمانها و زمین، و از روز آفرینش خورشید و ماه، از هنگامى که این دو کوه را آفرید، سرزمین مکه را حرمت بخشید و تا روز قیامت همچنان خواهد بود. براى هیچ کس که به خدا و روز قیامت مؤمن باشد، جایز نیست که در آن خونریزى کند، یا حتى درختى را ریشه کن سازد، این موضوع براى هیچ کس پیش از من حلال نبوده و براى هیچ کس پس از من هم حلال نیست، براى من هم جز یک ساعت حلال نبوده است و پس از آن به همان حرمت خود برگشته است، این موضوع را حاضران شما به غایبان برسانند. و اگر کسى گفت: پس چگونه رسول خدا در مکه جنگ کرد؟ بگویید خداوند این موضوع را براى رسول خود حلال فرمود و براى شما حلال نفرموده است. اى گروه خزاعه، از قتل و کشتار دست بردارید، به خدا قسم کشتار زیاد شده است و اگر سودى داشته باشد کافى است، و حال آنکه این کشته را بیهوده کشتید. به خدا سوگند من خونبهاى او را مى‏پردازم! پس از این هر کس‏

کشته شود خانواده‏اش مختار خواهد بود که قاتل را بکشند یا دیه بگیرند.»

گویند، هنگامى که عمرو بن سعید بن عاص در مکه قصد جنگ با عبد الله بن زبیر را داشت، ابو شریح پیش او آمد و این گفتار رسول خدا (ص) را بیان کرد و گفت: پیامبر (ص) به ما امر فرمود تا حاضران، این مطلب را به کسانى که نبوده‏اند برسانند، من آنجا حاضر بودم، و تو غایب بودى، و من آنچه را رسول خدا (ص) امر فرموده بود، به تو ابلاغ کردم. عمرو بن سعید بن عاص گفت: اى پیرمرد برو، ما از تو به حرمت مکه واردتریم، این مطلب درباره ستمگر و کسى که بیعت شکسته و کسى که خونریزى کند رعایت نمى‏شود. ابو شریح گفت: من دستور پیامبر (ص) را ابلاغ کردم و به تو رساندم، حالا خودت مى‏دانى.

واقدى گوید: عبد الله بن نافع از پدرش نقل مى‏کرد که: چون این عمل ابو شریح را براى ابن عمر نقل کردند، گفت: خدا ابو شریح را رحمت کند، آنچه را که بر عهده‏اش بود انجام داد.

من هم مى‏دانم که پیامبر (ص) روزى که بنى خزاعه آن مرد هذلى را کشتند مطالبى فرموده است که حفظ ندارم، همین قدر از مردم شنیدم که مى‏گفتند، رسول خدا (ص) فرموده است، خونبهاى او را پرداخت خواهم کرد.

عمرو بن عمیر بن عبد الملک بن عبید، از جویریه دختر حصین، از عمران بن حصین نقل کرد که: خراش بن امیه، جنیدب بن ادلع را پس از آنکه پیامبر (ص) از کشتار منع فرموده بود کشت. و پیامبر (ص) فرمودند: اگر قرار بود مسلمان را براى کشتن کافر بکشم حتما خراش بن امیّه را مى‏کشتم. سپس به بنى خزاعه دستور فرمود خونبهاى او را از مال خود بیرون بیاورند و بپردازند، و خزاعه چنان کردند. عمران بن حصین مى‏گوید: گویى هم اکنون گوسپندان سپید را مى‏بینم که بنى مدلج آنها را آورده بودند. آنها در جاهلیت دیه را به صورت گوسپند مى‏پرداختند و اسلام موضوع خونبها را تشدید کرد، و این نخستین کشته بود که رسول خدا (ص) در اسلام مقرر فرمود تا خونبهایش پرداخت شود.

واقدى گوید: ابن ابى الزّناد، از عبد الرحمن بن حرمله، از ابن مسیّب نقل کرد که: پیامبر (ص) به بنى کعب دستور فرمود که خونبهاى مقتول را صد شتر پرداخت کنند.

چون ظهر فرا رسید پیامبر (ص) به بلال دستور فرمود تا بالاى کعبه اذان بگوید. سران قریش نیز به بالاى کوهها پناهنده شده بودند یا از ترس اینکه کشته نشوند خود را پنهان کرده بودند. گروهى از ایشان در صدد امان گرفتن بودند و گروهى را هم امان داده بودند. همینکه بلال با صداى بسیار بلند به گفتن «اشهد ان محمد رسول الله» رسید، جویریه دختر ابو جهل گفت: به جان خودم سوگند که خداوند نام محمد را بر افراشت! به هر حال نماز مى‏گزاریم ولى به خدا

سوگند هیچ گاه کسى را که عزیزان ما را کشته است دوست نمى‏داریم، این نبوت و پیامبرى که براى محمد آمده است براى پدرم هم آمد و او نپذیرفت و با قوم خود مخالفت نورزید. خالد بن اسید گفت: خدا را شکر که پدرم را گرامى داشت و امروز زنده نیست که این صدا را بشنود.

حارث بن هشام گفت: چه بدبختى بزرگى! کاش پیش از امروز مرده بودم و نمى‏شنیدم که بلال همچون خر بر فراز کعبه نعره مى‏کشد. حکم بن ابى العاص گفت: به خدا سوگند پیشامد بزرگى است که برده بنى جمح بر فرزندان ابى طلحه فریاد کشد. سهیل بن عمرو گفت: اگر این علامت خشم خدا باشد بزودى تغییرش خواهد داد، و اگر موجب خشنودى خدا باشد آن را بزودى پایدارتر خواهد فرمود. ابو سفیان گفت: اما من هیچ چیز نمى‏گویم، چون اگر سخنى بگویم همین ریگها به محمد خبر خواهند داد! جبرئیل بر رسول خدا (ص) نازل شد و گفتار همه را به اطلاع آن حضرت رسانید.

موسى بن محمد از پدرش برایم نقل کرد که سهیل بن عمرو گفته است: همینکه رسول خدا (ص) وارد مکه شد و پیروز گردید من خود را به خانه خویش رساندم و در را بستم، و سپس کسى به سراغ فرزندم عبد الله بن سهیل فرستادم که از محمد براى من امان بگیرد. من وحشت داشتم که بکشندم، چه به یاد مى‏آوردم که هیچ کس به اندازه من نسبت به محمد و یارانش بدى نکرده است. برخورد من در روز صلح حدیبیه با محمد طورى بود که هیچ کس چنان برخوردى با او نداشت، پیمان نامه را هم من امضا کرده بودم، بعلاوه در جنگ بدر واحد شرکت داشتم و هر وقت قریش براى جنگ با محمد حرکت کرده بود من هم همراه آنها بودم. عبد الله بن سهیل به حضور پیامبر (ص) رسید و گفت: اى رسول خدا، آیا به سهیل بن عمرو امان مى‏دهید؟

پیامبر (ص) فرمود: آرى او در امان خداست، از خانه بیرون بیاید! سپس به اطرافیان خود فرمود: هر کس سهیل بن عمرو را دید به او تند نگاه نکند، و باید سهیل از خانه بیرون بیاید، به جان خودم که او داراى عقل و شرف است و کسى مثل او چنان نیست که اسلام را نشناسد و به خوبى مى‏داند آیینى که در آن بوده است برایش سودى ندارد.

عبد الله بن سهیل پیش پدر برگشت و گفتار رسول خدا (ص) را به اطلاع او رساند.

سهیل گفت: به خدا سوگند در خردى و بزرگى نیکوکار و بزرگوار است! سهیل در مسلمان شدن همچنان سرگردان بود و در جنگ حنین با وجودى که مشرک بود همراه پیامبر (ص) شرکت کرد و سپس در جعرّانه(38) اسلام آورد.

هبیرة بن ابى وهب- که در آن هنگام همسر امّ هانى دختر ابو طالب بود- همراه ابن الزّبعرى به نجران گریختند و وارد حصار آنجا شدند و از ترس، تقاضاى امان و زینهارى از رسول خدا (ص) نکردند. اهالى نجران از آنها پرسیدند، چه خبر دارید؟ گفتند: قریش کشته شدند و محمد وارد مکه شد، و به خدا سوگند چنین مى‏بینم که محمد به این حصار شما حمله خواهد کرد.

بلحارث و کعب شروع به تعمیر حصار خود کردند و دامها و چهار پایان خود را جمع کردند.

حسّان بن ثابت چند بیتى در هجاء ابن الزّبعرى سرود و به نجران فرستاد و آن اشعار را ابن ابى الزّناد برایم خواند که چنین است:

به جاى این مردى که نسبت به او کینه‏توزى مى‏کنى،

نجران را عوض مى‏گیرى و زندگى پست و اندک را،

نیزه‏هاى تو در جنگها شکسته شد،

و اکنون به نیزه‏اى ضعیف و معیوب تکیه مى‏کنى،

خداوند بر زبعرى و پسرش خشم گرفته است،

و عذابى دردناک در زندگى جاوید براى آنهاست(39)

چون این شعر حسّان به ابن الزّبعرى رسید آماده بیرون آمدن از نجران شد. هبیرة بن ابى- وهب گفت: اى پسر عمو آهنگ کجا دارى؟ گفت: مى‏خواهم پیش محمد بروم. گفت: آیا مى‏خواهى از او پیروى کنى؟ گفت: آرى به خدا سوگند. گوید: هبیره گفت: اى کاش با کس دیگرى غیر از تو رفاقت مى‏کردم، به خدا سوگند هرگز گمان نمى‏کردم که تو از محمد پیروى کنى. ابن الزّبعرى گفت: به هر حال چنین است، وانگهى براى چه با بنى حارث بن کعب زندگى کنم و پسر عموى خود را که بهتر و نیکوکارترین مردم است ترک کنم و میان قوم خود و خانه خویش زندگى نکنم.

ابن الزّبعرى راه افتاد و پیش رسول خدا (ص) آمد در حالى که آن حضرت میان اصحاب خود نشسته بودند. همینکه پیامبر (ص) به چهره ابن الزّبعرى نگریستند فرمودند: این ابن الزّبعرى است که در چهره‏اش نور ایمان است. و چون ابن الزّبعرى کنار رسول خدا (ص) ایستاد گفت: سلام بر شما باد اى رسول خدا، گواهى داده‏ام که پروردگارى غیر از الله نیست و تو بنده و رسول اویى و سپاس خداى را که مرا به اسلام رهنمون فرمود. همانا من با تو دشمنى کردم و لشکرها براى جنگ با تو جمع کردم و بر اسب و شتر براى ستیزه با تو سورا شدم، حتى‏

پیاده در دشمنى با تو گام برداشتم، وانگهى از تو به نجران گریختم و قصد داشتم که هیچ گاه به اسلام نزدیک نشوم و خداوند متعال نسبت به من اراده خیر فرمود و اسلام را در دل من افکند و آن را براى من محبوب قرار داد، و فهمیدم که در ضلالت و گمراهى هستم و چیزى را پیروى مى‏کنم که براى هیچ خردمندى سود ندارد. سنگى پرستش شود و برایش قربانى بکشند. و حال آنکه آن بت سنگى نمى‏فهمد چه کسى آن را پرستیده و چه کسى نپرستیده است. پیامبر (ص) فرمود: سپاس خدایى را که تو را به اسلام رهنمون فرمود. اسلام هر چه را که پیش از آن بوده است مى‏پوشاند.

هبیره همچنان در نجران باقى ماند و چون خبر اسلام امّ هانى در روز فتح مکه به اطلاع او رسید چنین سرود:

آیا هند تو را به اشتیاق آورده است یا سؤال از او تو را دور کرده است؟

آرى اسباب جدایى و دگرگونیهاى آن اینچنین است،

همانا بر سر حصارى مرتفع در نجران خواب از سر او پریده است،

و فقط خیال معشوق در شب او راه دارد،

و من از قومى هستم که چون تلاش کنند،

به هر حال روزگار آنان چون روز خواهد بود،

من به هر صورت از عشیره خود حمایت مى‏کنم،

در وقتى که پهلوانان سر نیزه‏ها را خوش ندارند،

گفتار مرد که از خاطرش سرچشمه نگرفته باشد،

همچون تیرى است که بدون پر حرکت کند،

اگر تو پیرو دین محمد شده‏اى،

و همه خویشاوندان پیوند خود را از تو بریده‏اند،

امیدوارم بر روى کوه دور افتاده بلند و مخروطى باشى،

کوههاى سرخ رنگ بى سبزه و خشک.

هبیره در نجران ماند و همانجا در حال شرک مرد.

ابن ابى سبره، از موسى بن عقبه، از منذر بن جهم برایم نقل کرد که: در فتح مکه حویطب بن عبد العزّى گریخت و به نخلستان عوف پناه برد. اتفاقا ابو ذر براى کارى وارد آن نخلستان شد، و حویطب همینکه او را دید گریخت. ابو ذر صدایش زد و گفت: بیا، در امان هستى! حویطب پیش ابو ذر برگشت و سلام داد. ابو ذر گفت: تو در امانى، اگر مى‏خواهى تو را پیش‏

(1) رسول خدا (ص) ببرم و اگر مى‏خواهى به خانه خود برو. حویطب گفت: مگر براى من ممکن است که به خانه خود بروم؟ میان راه دیده مى‏شوم و پیش از آنکه به خانه‏ام برسم کشته خواهم شد، یا آنکه به خانه‏ام مى‏ریزند و مرا مى‏کشند. ابو ذر گفت: من همراه تو مى‏آیم و همراه او رفت و حویطب را به خانه‏اش رساند و بر در خانه او ایستاد و اعلام کرد که حویطب در امان است و نباید بر او هجوم برده شود. سپس ابو ذر پیش رسول خدا (ص) آمد و موضوع را به اطلاع ایشان رساند. پیامبر (ص) فرمود: مگر ما همه مردم را امان نداده‏ایم بجز تنى چند که فرمان قتل آنها را داده‏ام؟

ابن ابى سبره، از موسى بن عقبه از ابو حبیبه آزاد کرده زبیر، از عبد اللّه بن زبیر نقل مى‏کرد که: روز فتح مکه، هند دختر عتبه، و ام حکیم دختر حارث بن هشام همسر عکرمة بن ابى جهل، و بغوم دختر معذّل که از قبیله کنانه و همسر صفوان بن امیّه بود، و فاطمه دختر ولید بن مغیره، و هند دختر منبّه بن حجّاج که مادر عبد الله بن عمرو بن عاص است همراه ده نفر از زنان قریش مسلمان شدند. آنها در ابطح پیش رسول خدا (ص) آمدند و به حضور آن حضرت رسیدند و بیعت کردند. فاطمه (ع) دختر پیامبر، همسر رسول خدا (ص) و گروهى از زنان خاندان عبد المطلب هم آنجا بودند. هند دختر عتبه در حالى که روبند داشت صحبت کرد و گفت:

سپاس خداى را که دینى را که برگزیده بود آشکار کرد و باید رحمت و بخشش تو مرا فرا گیرد، من زنى هستم که به خدا ایمان آورده‏ام و او را تصدیق مى‏کنم، و روبند از چهره خود برداشت و گفت من هند دختر عتبه‏ام. پیامبر (ص) فرمودند: خوش آمدى. هند گفت: اى رسول خدا، به خدا سوگند قبلا بهترین آرزویم این بود که از میان همه خاندانها، فقط خانواده تو ذلیل و خوار شوند، و حال آنکه امروز بهترین آرزوى من این است که آنها عزیز و محترم باشند. پیامبر (ص) فرمود: بیشتر از این باید باشد! آنگاه رسول خدا (ص) براى ایشان قرآن خواند و با آنها بیعت فرمود. هند گفت: اى رسول خدا، آیا اجازه مى‏دهید که با شما دست بدهیم؟ پیامبر (ص) فرمود: من با زنان دست نمى‏دهم و هر آینه گفتار من براى صد زن همچون گفتارم براى یک زن است. و گفته شده است که پیامبر (ص) پارچه‏اى روى دست خود انداختند و زنها از روى پارچه دست به دست آن حضرت کشیدند. و هم گفته شده است که قدح آبى آوردند و پیامبر (ص) دست خود را در آن وارد کردند و سپس قدح را به زنها دادند تا دست خود را در آب وارد کنند. و همان مطلب اول در نظر ما استوارتر است که پیامبر فرموده است «من با زنان دست نمى‏دهم».

در این موقع ام حکیم همسر عکرمة بن ابى جهل گفت: اى رسول خدا، عکرمه از تو به‏

یمن گریخته است و ترسید که او را بکشى، لطفا امانش بدهید. پیامبر (ص) فرمود: او در امان است.

ام حکیم براى پیدا کردن عکرمه همراه با غلام رومى خود بیرون آمد. آن غلام در بین راه از ام حکیم کام خواست. ام حکیم به او وعده مى‏داد تا اینکه به قبیله‏اى از عکّ(40) رسیدند و ام- حکیم از آنها یارى خواست و آنها او را طناب پیچ و زندانى کردند. ام حکیم در حالى به عکرمه رسید که او خود را به یکى از بنادر ساحلى تهامه رسانده بود و مى‏خواست به کشتى سوار شود.

کشتیبان مى‏گفت باید کلمه اخلاص بگویى! عکرمه مى‏گفت: چه چیزى باید بگویم؟ گفت: باید بگویى «لا اله الا الله». عکرمه گفت: من فقط از همین کلمه و گفتن آن گریخته‏ام. در همین گفتگو بودند که ام حکیم رسید و شروع به اصرار کرد و گفت: اى پسر عمو، من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیوندزننده‏ترین مردم آمده‏ام، خود را به هلاک میفکن. عکرمه توقف کرد و همسرش به او رسید و گفت: من براى تو از محمد (ص) امان گرفته‏ام. گفت: تو این کار را کردى؟ گفت: آرى خودم با او صحبت کردم و امانت داد. عکرمه همراه همسر خود برگشت و گفت: از دست غلام رومى چه دیده‏اى؟ ام حکیم موضوع را براى عکرمه گفت و عکرمه که هنوز مسلمان نشده بود آن غلام را کشت. چون عکرمه نزدیک مکه رسید، رسول خدا (ص) به یاران خود فرمود: اکنون عکرمه در حالى که مؤمن شده و به سوى خدا هجرت مى‏کند مى‏آید، مبادا به پدرش دشنام دهید که دشنام دادن به مرده موجب آزار زندگان است و به مرده هم نمى‏رسد.

گویند، پیش از رسیدن به مکه عکرمه از همسر خود کام خواست و او خوددارى کرد و گفت: تو کافرى و من مسلمانم. عکرمه گفت: اعتقادى اینچنین که تو را از من باز مى‏دارد کارى بزرگ است. و چون رسول خدا (ص) عکرمه را دید، در حالى که بر تن ایشان رداء نبود از خوشحالى برخاست. آنگاه رسول خدا (ص) نشست و عکرمه در مقابل ایشان ایستاد و ام حکیم هم در حالى که نقاب بر چهره داشت، همراه او بود. عکرمه گفت: اى محمد این زن به من خبر مى‏دهد که تو مرا امان داده‏اى. فرمود: راست مى‏گوید تو در امانى. عکرمه گفت: اى محمد، مرا به چه چیز دعوت مى‏کنى؟ فرمود: تو را دعوت مى‏کنم که گواهى دهى خدایى جز خداى یگانه نیست و من رسول اویم و نماز را بپا دارى و زکات را بپردازى و چنین و چنان کنى و مقدارى از خصال اسلام را بر شمردند. عکرمه گفت: به خدا سوگند تو دعوت نمى‏کنى‏

مگر به راه حق و کار پسندیده و نیکو. به خدا سوگند آن وقتى هم که میان ما بودى و پیش از آنکه به این دعوت هم اقدام کنى راستگوتر و نیکوتر از ما بودى. آنگاه عکرمه گفت: شهادت مى‏دهم که پروردگارى جز خداى یگانه نیست و محمد بنده و رسول اوست. و رسول خدا (ص) از این موضوع سخت خوشحال شدند. عکرمه گفت: اى رسول خدا، به من بهترین ذکر را بیاموز. پیامبر (ص) فرمود، بگو: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله. عکرمه گفت: دیگر چه بگویم؟ فرمود، بگو: من خدا و همه حاضران را گواه مى‏گیرم که مسلمانى مجاهد و مهاجرم. و عکرمه آن را بگفت. سپس رسول خدا (ص) فرمودند: امروز هر چه از من بخواهى که به دیگران داده‏ام به تو خواهم داد. عکرمه گفت: من از شما مى‏خواهم که هر دشمنى که نسبت به شما ورزیده‏ام و هر راهى که بر خلاف شما پیموده‏ام و در هر جنگى که رویاروى شما ایستاده‏ام و ناسزاهایى که در حضور و غیاب شما گفته‏ام همه را ببخشى. پیامبر (ص) فرمود:

پروردگارا هر ستیزه‏اى را که او با من کرده است و هر اقدامى را که براى خاموشى نور تو کرده است بیامرز و هر آنچه را که منافات با آبروى من داشته و در حضور یا غیاب من گفته و انجام داده است بیامرز! عکرمه گفت: اى رسول خدا، سخت راضى شدم. اى رسول خدا، چند برابر آنچه که درباره جلوگیرى از دین خدا خرج کرده‏ام در راه خدا خرج خواهم کرد، و چند برابر جنگهایى که کرده‏ام در راه اسلام جنگ خواهم کرد. عکرمه چندان در جنگها کوشش و تلاش کرد که شهید شد. رسول خدا (ص) همسر او را با همان عقد نخستین در اختیارش گذاشت.

اما صفوان بن امیه گریخت و خود را به شعیبه(41) رساند. در آنجا به غلام خود یسار که فقط همو همراهش بود گفت: بنگر چه کسى را مى‏بینى؟ گفت: این عمیر بن وهب است. صفوان گفت: با او چه کنم؟ سوگند به خدا، نیامده است مگر براى کشتن من، محمد بر من پیروز شد.

آنگاه خود را به عمیر رساند و گفت: آنچه بر سر من آوردى بس نبود؟ پرداخت دیه‏ها و مخارج خانواده‏ات را بر من بار کردى، حالا هم آمده‏اى که مرا بکشى؟! عمیر گفت: اى صفوان فدایت گردم، من از پیش نیکوترین و با پیوندترین مردم پیش تو آمده‏ام.

عمیر به رسول خدا (ص) گفته بود: اى رسول خدا، سرور قوم من گریزان بیرون رفته است تا خود را به دریا افکند که مى‏ترسد او را امان ندهى، پدر و مادرم فداى تو باد او را امان بده. پیامبر (ص) فرموده بود: او را امان دادم. و عمیر از پى صفوان رفته و به او گفته بود که‏

رسول خدا (ص) تو را امان داده‏اند.

صفوان در پاسخ گفت: به خدا قسم با تو برنمى‏گردم مگر آنکه نشانه‏اى از او بیاورى که آن را بشناسم. عمیر نزد پیامبر (ص) برگشت و گفت: پیش صفوان رفتم که در حال گریز بود و مى‏خواست خود را بکشد، به او گفتم که امانش داده‏اید ولى گفت، بر نمى‏گردم تا آنکه نشانه‏اى بیاورى که آن را بشناسم. پیامبر (ص) فرمودند: این عمامه مرا بگیر و ببر. عمیر همراه با عمامه یمنى آن حضرت که در ورود به مکه بر سر داشتند بار دیگر به سراغ صفوان آمد و گفت: اى ابو وهب من از نزد بهترین مردم پیش تو آمده‏ام که در عین حال از همه نیکوکارتر و بردبارتر است، بزرگى و عزت او بزرگى و عزت توست و پادشاهى او پادشاهى تو و در واقع چون برادر تنى تو، و تو را درباره جانت به خدا سوگند مى‏دهم. صفوان به عمیر گفت: مى‏ترسم کشته شوم.

عمیر گفت: او تو را فرا خوانده است که مسلمان شوى و اگر به اسلام راضى نشدى دو ماه به تو مهلت خواهد داد و او از همه مردم نیکوکارتر و وفادارتر است. او برد خود را که به هنگام ورود به مکه بر سر بسته بود و تو آن را مى‏شناسى پیش تو فرستاده است، آیا آن برد را مى‏شناسى؟ گفت: آرى. و چون آن را بیرون آورد، صفوان گفت: آرى خودش است.

صفوان برگشت و هنگامى به حضور رسول خدا (ص) رسید که آن حضرت با مسلمانان در مسجد نماز عصر مى‏گزاردند. عمیر و صفوان ایستادند. صفوان از عمیر پرسید: در شبانه روز چند مرتبه نماز مى‏گزارید؟ عمیر گفت: پنج نماز. صفوان پرسید: محمد خود با آنها نماز مى‏گزارد؟ گفت: آرى. چون پیامبر (ص) سلام نماز را داد، صفوان بانگ برداشت و گفت: اى محمد عمیر بن وهب جامه تو را پیش من آورده و مدعى است که مرا به آمدن پیش خود فرا- خوانده‏اى اگر مسلمان شدم که شدم و گر نه دو ماه به من مهلت داده خواهد شد. پیامبر (ص) فرمودند: اى ابو وهب (کنیه صفوان) بنشین. گفت: نه به خدا سوگند نمى‏نشینم تا مطلب را برایم روشن کنى. پیامبر (ص) فرمودند: بلکه به تو چهار ماه مهلت داده شود. صفوان نشست و چون پیامبر (ص) آهنگ هوازن فرمود، صفوان در حالى که همچنان کافر بود، همراه آن حضرت برفت.

پیامبر (ص) کسى پیش او گسیل داشت تا اسلحه‏هاى او را به عاریه بگیرد، و از او صد زره و وسایل آن را مطالبه فرمود. صفوان گفت: آیا این کار به میل من است یا به زور؟

پیامبر (ص) فرمود: به صورت عاریه ضمانت شده که مسترد خواهیم داشت. صفوان زره‏هاى خود را به پیامبر (ص) عاریه داد و رسول خدا دستور فرمود که خود صفوان آنها را به حنین ببرد. صفوان در جنگ حنین و طائف حضور داشت و هنگامى که پیامبر (ص) به جعرّانه برگشته‏

بودند، در حالى که صفوان همراه ایشان بود به بازدید غنایم پرداختند.

صفوان به دره‏اى که پر از شتر و بز و میش بود خیره شده بود و مدتى به آن دره نگاه مى‏کرد. پیامبر (ص) که مواظب او بودند، فرمودند: اى ابو وهب از این دره خوشت آمده است؟

گفت: آرى. فرمود: دره و آنچه که در اوست از تو باشد. در این موقع صفوان گفت: هیچ کس به این نیک نفسى نیست مگر اینکه پیامبر باشد، گواهى مى‏دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و محمد رسول اوست. و همانجا مسلمان شد.

عبد الحمید بن جعفر، از یزید بن ابى حبیب، از عطاء بن ابى رباح برایم نقل کرد که:

ابو سفیان بن حرب، و حکیم بن حزام، و مخرمة بن نوفل قبل از همسران خود مسلمان شدند، و پیش از آنکه عدّه همسرانشان تمام شود پیش آنها رفتند و چون زنهایشان مسلمان شدند پیامبر (ص) نکاح آنها را با همان عقد اول تنفیذ فرمود. و همسر صفوان و همسر عکرمه پیش از شوهران خود مسلمان شدند و پس از اینکه شوهران آن دو مسلمان شدند، پیامبر (ص) زنها را با همان عقد اول در اختیارشان قرار دادند و این بدان جهت بود که شوهرها در مدت عدّه اسلام آورده بودند.

گویند، عبد الله بن سعد بن ابى سرح از کاتبان وحى بود، گاهى اتفاق مى‏افتاد که پیامبر به او املاء مى‏فرمودند «سمیع علیم» و او مى‏نوشت «علیم حکیم» و چون پیامبر (ص) آن را مى‏خواند مى‏فرمود: خداوند چنین است. در نتیجه ابن ابى سرح دچار فتنه شد و گفت: محمد نمى‏فهمد چه مى‏گوید! و من هر چه مى‏خواهم براى او مى‏نویسم و اینها که نوشته‏ام به خودم وحى شده است همان طور که به محمد وحى مى‏شود. و از مدینه به مکه گریخت و مرتد شد، و پیامبر (ص) روز فتح مکه خون او را هدر اعلان فرمودند.

عبد الله بن سعد بن ابى سرح برادر شیرى عثمان بن عفّان بود و در آن روز پیش او آمد و گفت: اى برادر من تو را برگزیده‏ام اکنون مرا در نظر داشته باش و نزد محمد برو و درباره من صحبت کن که اگر او مرا ببیند سرم را جدا خواهد کرد، جرم من سنگینترین جرمهاست و اکنون براى توبه آمده‏ام. عثمان گفت: تو همراه من بیا. عبد الله گفت: به خدا قسم اگر محمد مرا ببیند مهلت نخواهد داد و گردنم را خواهد زد چون خون مرا هدر اعلان کرده است و یاران او همه جا در جستجوى من هستند. عثمان گفت: همراه من بیا، ان شاء الله تو را نخواهد کشت. پیامبر (ص) ناگاه متوجه شدند که عثمان دست عبد الله را گرفته و در برابر آن حضرت ایستاده‏اند.

عثمان رو به پیامبر (ص) کرد و گفت: اى رسول خدا، مادر عبد الله بن سعد بن ابى سرح مرا در آغوش مى‏گرفت و حال آنکه او را پیاده راه مى‏برد و شیر خود را به من مى‏داد و او را از شیر

گرفته بود، و به من مهر مى‏ورزید و او را رها کرده بود، استدعا دارم او را به من ببخشید. پیامبر (ص) روى خود را از عثمان برگرداند و عثمان از جانب دیگر آمد و سخن خود را بر آن حضرت تکرار کرد. پیامبر (ص) باز هم روى خود را برگرداند و منتظر بود مردى برخیزد و گردن عبد الله را بزند چون پیامبر (ص) او را امان نداده بودند. امّا وقتى که دیدند کسى چنان اقدامى نکرد و عثمان هم سخت اصرار مى‏ورزید و به دست و پاى پیامبر (ص) افتاده و سر آن حضرت را مى‏بوسید و مى‏گفت: اى رسول خدا پدر و مادرم فداى تو گردند با او مدارا فرماى. فرمود:

بسیار خوب، سپس رو به اصحاب کرد و فرمود: چه چیز مانع از آن شد که مردى از میان شما برخیزد و گردن این سگ را بزند؟ یا فرمود: این فاسق را بکشد؟ عبّاد بن بشر گفت: شما به من اشاره نفرمودید و سوگند به کسى که تو را به حق مبعوث فرموده است من از هر سو متوجه شما بودم که فقط با چشم اشاره‏اى کنید و گردنش را بزنم. و گفته‏اند که این گفتار را ابو الیسر یا عمر بن خطاب گفته است. پیامبر (ص) در پاسخ فرمود: من کسى را با اشاره نمى‏کشم. و هم گویند که پیامبر (ص) فرمود: براى هیچ پیامبرى ایماء و اشاره با چشم جایز نیست.

رسول خدا (ص) اجازه فرمود تا عبد الله بن سعد بن ابى سرح بیعت کند، و عبد الله هر گاه پیامبر (ص) را مى‏دید مى‏گریخت. عثمان به پیامبر (ص) گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، متوجه شده‏اید که عبد الله هر گاه شما را مى‏بیند مى‏گریزد؟ پیامبر (ص) لبخند زدند و گفتند:

مگر من به او اجازه بیعت و امان نداده‏ام؟ عثمان گفت: چرا، ولى او گناه بزرگ خود را به خاطر مى‏آورد. پیامبر (ص) فرمودند: اسلام گناهان پیشین را مى‏پوشاند. عثمان پیش عبد الله- بن سعد بن ابى سرح آمد و این خبر را به او داد. او پس از آن مى‏آمد و همراه مردم براى عرض سلام به حضور پیامبر (ص) مى‏رسید.

اما حویرث بن نقیذ که از فرزندزادگان قصىّ بود، پیامبر (ص) را سخت آزار داده بود و پیامبر هم خون او را هدر اعلام فرمودند. روز فتح مکه حویرث در خانه خود نشست و در را بست. على (ع) به سراغ او آمد و سؤال کرد: کجاست؟ گفتند: در صحراست. و این خبر به اطلاع حویرث رسید که در جستجوى اویند. على (ع) هم از در خانه او دور شد. حویرث از خانه بیرون آمد و مى‏خواست به خانه دیگرى بگریزد که على (ع) با او بر خورد کرده و گردنش را زد.

اما، هبّار بن اسود چنین بود که پیامبر (ص) هر گروهى را هم که به جنگ اعزام مى‏فرمودند، به آنها مى‏سپردند که اگر او را گرفتند به آتش بکشند و بسوزانند. بعدها فرمودند: با آتش فقط خداى آتش مى‏تواند عذاب کند بنابر این اگر بر او دست یافتید دست و پایش را ببرید

و بعد بکشیدش. و روز فتح مکه به او دست نیافتند.

گناه هبّار این بود که با نیزه به زینب دختر رسول خدا (ص) حمله کرده بود و نیزه به پشت زینب زده و او که حامله بود، سقط جنین کرده بود و پیامبر (ص) خون هبّار را هدر اعلان فرموده بودند.

گوید: در حالى که رسول خدا (ص) در مدینه میان اصحاب خود نشسته بودند، هبار که مردى سخنور بود، آشکار شد و گفت: اى محمد، به کسى که به تو دشنام مى‏داده است دشنام بده ولى من آمده‏ام تا در حضورت اقرار به اسلام کنم، گواهى مى‏دهم که خدایى جز پروردگار یکتا نیست و او شریک و انبازى ندارد و محمد بنده و رسول اوست. و پیامبر (ص) معذرت او را پذیرفتند.

سلمى کنیز آزاد شده پیامبر (ص) او را دید و گفت: خداوند چشمى را به تو روشن نکند! تو بودى که چنین و چنان کردى. هبّار گفت: اسلام آنها را نابود کرد. و رسول خدا (ص) از دشنام دادن و متعرض شدن به او منع فرمودند.

هشام بن عماره، از سعید بن محمد بن جبیر بن مطعم از قول پدرش از جدش نقل کرد که:

هنگامى که پیامبر (ص) از جعرّانه برگشته بود، من هم در خدمت آن حضرت همراه اصحاب در مسجد نشسته بودیم که ناگاه هبّار از در مسجد که به نام رسول خدا (ص) بود وارد شد. همینکه مردم او را دیدند گفتند، اى رسول خدا، هبّار آمد. پیامبر (ص) فرمودند: او را دیدم. یکى مى‏خواست برخیزد و به او حمله کند که پیامبر (ص) اشاره فرمودند تا بنشیند. هبّار آمد و مقابل پیامبر (ص) ایستاد و گفت: اى رسول خدا درود بر تو، من شهادت مى‏دهم که پروردگارى جز خدا نیست و تو رسول اویى، من از تو به سرزمینهاى مختلف مى‏گریختم و مى‏خواستم به غیر اعراب پناهنده شوم ولى کرم و بزرگوارى و نیکى تو و گذشت تو را از کسانى که قدر تو را نشناخته‏اند به خاطر آوردم، اى رسول خدا، ما اهل شرک بودیم و خداوند متعال به وسیله تو ما را هدایت فرمود و به وسیله تو ما را از نابودى و هلاکت نجات داد، اکنون از جهل و نادانى من در- گذر و از آنچه که از من به تو رسیده است گذشت فرماى که من به بدى رفتار خود مقرّم و به گناه خود اعتراف مى‏کنم. رسول خدا (ص) فرمود: من تو را عفو کردم و خداوند نسبت به تو بسیار نیکى فرموده که به اسلام رهنمونت کرده است و اسلام آنچه را پیش از آن بوده است، مى‏پوشاند.

واقد بن ابى یاسر، از یزید بن رومان نقل کرد که زبیر بن عوّام مى‏گفته است: من هرگز ندیدم که پیامبر (ص) از هبّار یاد کرده و بر آن مرد خشم نگرفته باشد، و ندیدم که پیامبر (ص)

گروهى را به جنگ اعزام فرماید مگر اینکه به آنها دستور مى‏داد که اگر به هبّار دست یافتید هر دو دست و پایش را ببرید و سپس گردنش را بزنید. به خدا سوگند من همواره در جستجوى او بودم و سراغش را مى‏گرفتم و خدا مى‏داند که اگر پیش از اینکه به حضور پیامبر (ص) بیاید او را مى‏دیدم حتما مى‏کشتمش. ولى موقعى که من هم حضور پیامبر (ص) بودم او آمد و شروع به پوزش خواهى از رسول خدا (ص) کرد و مى‏گفت: اى محمد حق دارى که به کسى که به تو ناسزا گفته است ناسزا بگویى و مى‏توانى هر کس که تو را از رده است بیازارى که من در ناسزاگویى و آزار تو موضع گرفته بودم و بدبختى بودم که خداى نصرتم داد و به اسلام رهنمونم کرد. زبیر مى‏گوید: من نگاه مى‏کردم و دیدم که رسول خدا (ص) از بزرگوارى به هنگام معذرت- خواهى هبّار به زمین مى‏نگریستند و سپس فرمودند: من تو را بخشیدم و اسلام آنچه را پیش از آن بوده است مى‏پوشاند.

هبّار مردى سخنور بود، مردم او را سخت دشنام مى‏دادند و او تحمل مى‏کرد و از هیچ- کسى شکایت نمى‏کرد. چون بردبارى و رنج او به اطلاع پیامبر (ص) رسید با محبت فرمودند:

اى هبّار به هر کس که به تو ناسزا مى‏گوید ناسزا بگو.

امّا ابن خطل از خانه خود بیرون آمد و خود را میان پرده‏هاى کعبه افکند.

یعقوب بن عبد الله، از جعفر بن ابى المغیره، از سعید بن عبد الرحمن ابرى نقل کرد که مى‏گفته است از ابو برزه اسلمى شنیدم که مى‏گفت: این آیه در مورد من نازل شده است: لا- أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهذَا الْبَلَدِ(42)- سوگند بدین شهر مکه و در این حال که تو فرود آینده‏اى در این شهر با برکت- من عبد الله بن خطل را در حالى که به پرده‏هاى کعبه پناه برده بود بیرون کشیدم و میان رکن و مقام گردنش را زدم.

و گفته شده است که سعید بن حریث مخزومى، یا عمّار بن یاسر، یا شریک بن عبده عجلانى او را کشته است و به نظر ما صحیح‏تر، ابو برزه است.

جرم عبد الله بن خطل این بود که مسلمان شده و به مدینه هجرت کرده بود و پیامبر (ص) او را براى جمع آورى صدقات و زکات اعزام فرمودند و مردى از قبیله بنى خزاعه را هم همراه او کردند. این مرد خزاعى براى ابن خطل خوراک مى‏پخت و او را خدمت مى‏کرد. در یکى از منازل که فرود آمدند، ابن خطل به خزاعى دستور داد که برایش خوراکى تهیه کند و خود در نیمروز خوابید. چون از خواب بیدار شد دید خزاعى هم خفته و خوراکى درست نکرده است،

لذا به خشم آمد و او را چندان زد که مرد. همینکه او را کشت با خود گفت: اگر پیش محمد برگردم مرا خواهد کشت. این بود که مرتد شد و از اسلام برگشت و هر چه از زکات گرفته بود برداشت و به مکه گریخت. اهل مکه از او پرسیدند: چه چیز تو را پیش ما برگردانده است؟

گفت: من دینى بهتر از دین شما نیافتم. و همچنان بر شرک خود باقى ماند. او دو کنیز خواننده هم داشت که نام یکى فرتنا و نام دیگرى ارنب بود و هر دو بدکاره هم بودند. ابن خطل شعر هم مى‏گفت و ترانه‏هایى در هجو رسول خدا (ص) مى‏سرود و به آن دو دستور مى‏داد تا بخوانند.

مشرکان پیش او و دو کنیزش رفت و آمد داشتند و شراب مى‏خوردند و در مجلس باده‏گسارى، آن دو زن همان ترانه‏ها را مى‏خواندند.

ساره کنیز عمرو بن هاشم هم در مکه خواننده بود و در مجالس عزا هم نوحه مى‏خواند.

عمرو و دیگران هجویه‏هاى رسول خدا (ص) را به او مى‏آموختند و او آنها را در مجالس مى‏خواند. این ساره به حضور پیامبر (ص) آمد و از آن حضرت کمک خواست و از نیازمندى خود شکوه کرد. پیامبر (ص) فرمودند: آنچه از خوانندگى و تعزیه گردانى گیرت مى‏آید بس نیست؟ او گفت: اى محمد از هنگامى که گروهى از قریش در جنگ بدر کشته شده‏اند آنها سماع را ترک کرده‏اند. پیامبر (ص) نسبت به او نیکى فرمود و شترى خواربار به او بخشید، و او پیش قریش برگشت و همان آیین و دین خود را داشت. پیامبر (ص) روز فتح مکه دستور قتل او را صادر فرمودند و او کشته شد.

در مورد آن دو کنیز هم پیامبر (ص) دستور قتل صادر فرمود و یکى از آن دو (ارنب) کشته شد. فرتنا امان خواست و مسلمان شد و تا زمان عثمان زنده بود و در آن هنگام یکى از دنده‏هایش شکست و از درد آن مرد. عثمان براى او هشت هزار درم دیه تعیین کرد تا کسى که دنده‏اش را شکسته است پرداخت کند، شش هزار درم اصل دیه و دو هزار درم هم براى سنگینى جرم.

اما مقیس بن صبابه همراه داییهاى خود- بنى سهم- بود که مادرش از آن قبیله است. روز فتح مکه با تنى چند از ندیمان خود مشغول شرابخوارى بودند که نمیلة بن عبد الله لیثى جاى او را پیدا کرد و به سراغش آمد و صدایش زد. او همچنان که سیاه مست بود، از خانه بیرون آمد، و به این ابیات تمثل جست، آن اشعار را ابن جعفر و دیگران براى من چنین خواندند:

اى بکر، بگذار تا شراب بیاشامم که من،

دیدم مرگ سراغ برادرم هشام را گرفت.

مرگ به سراغ پدرت ابو یزید هم آمد،

همان مردى که شیشه‏هاى شراب داشت و شراب افراد گرامى را فراهم مى‏کرد،

به وسیله آنها دیگهاى سنگى بزرگ از کوه ثبیر،(43)

و ثور بر افراشته مى‏شد و هیچ مسئله دشوارى دشوار نبود،

کبوتر(44) مرگ براى من آواز مى‏خواند که گویى،

خویشان من از خزاعه یا مردمى از جذام هستند.

نمیله او را با شمشیر زد و کشت. و گویند، او همچنان سیاه مست بیرون آمد و میان صفا و مروه راه مى‏رفت و مسلمانان او را دیدند و چندان به او شمشیر زدند که مرد و در این مورد شاعر ایشان چنین گفته است:

سوگند به عمرم که نمیله خویشاوندان خود را خوار کرد،

و همه افراد شریف را با کشتن مقیس داغدار کرد،

به خدا قسم در سالهاى سخت که مردم سور زایمان نمى‏دهند،

هیچ چشمى بخشنده‏تر از مقیس ندیده است(45)

جرم مقیس این بود که برادرش هاشم (هشام) بن صبابه(46) مسلمان شده و در جنگ مریسیع همراه رسول خدا (ص) بود. مردى از بنى عمرو بن عوف او را از روى خطا کشته و تصور کرده بود که از مشرکان است. مقیس بن صبابه به مدینه آمد و پیامبر (ص) حکم فرمودند که بنى- عمرو بن عوف خونبهاى هشام را بپردازند. مقیس مسلمان شد و خونبهاى برادرش را گرفت، و بعد بر قاتل برادر حمله برد و او را کشت و در حالى که مرتد شده بود گریخت و شعر هم مى‏گفت. و گفته‏اند که هشام برادر مقیس را، اوس بن ثابت که از خویشاوندان عبادة بن صامت بود، بدون اینکه او را بشناسد کشت. و چنین بود که هشام دشمن را تعقیب کرده و برگشته بود و اوس به او برخورده و پنداشته که از مشرکان است و او را کشته بود، و پیامبر (ص) حکم فرموده بود که خونبهاى او را خاندان عبادة بن صامت بپردازند و این قول صحیحتر است.

مقیس پس از این که قاتل برادرش را کشت این ابیات را سرود:

دل را شفا بخشید اگر در بیابان شب را گذراند،

جامه‏هاى خود را با خون سیاهرگ گردن دشمن خون آلود کرد،

من خون خود را از فهر گرفتم،

و دیه را هم از بزرگان بنى نجّار دریافت داشتم،

و به هر حال خون و خونبها را گرفتم،

و نخستین کسى هستم که به سوى بتها بر مى‏گردم.

و بدین سبب بود که رسول خدا (ص) خون او را هدر اعلام فرمود.

واقدى گوید: ابن ابى سبره، از اسحاق بن عبد الله بن ابى فروه، از ابىّ بن کعب بن مالک نقل کرد که: چون مقیس بن صبابه پیش قریش برگشت، به او گفتند، تو که دین محمد را پذیرفته بودى چه چیز موجب شد که برگردى؟ او نخست به کنار اساف و نائله دو بت بزرگ آمد و سر خود را تراشید و سپس گفت: من دینى بهتر و قدیمى تر از دین شما ندیده‏ام. و بعد هم به آنها خبر داد که چه کرده و چگونه قاتل برادرش را کشته است.

عبد الله بن یزید هذلى، از ابو حصین هذلى نقل کرد که: چون افرادى که پیامبر (ص) به قتل ایشان فرمان داده بود کشته شدند، فریاد توجه و زارى در مکه شنیده شد. ابو سفیان بن حرب پیش پیامبر (ص) آمد و گفت: پدر و مادرم فداى تو گردند، بقیه خویشاوندان خویش را باقى بدار. پیامبر (ص) فرمود: پس از این هرگز کسى از قریش در حالى که کافر باشد، کشته نخواهد شد.

یزید بن فراس، از عراک بن مالک، از حارث بن برصاء نقل کرد که: شنیدم پیامبر (ص) فرمودند: از این پس تا روز قیامت کسى با قریش به عنوان کفر جنگ نخواهد کرد.

ابن ابى سبره، از حسین بن عبد الله، از عکرمه، از ابن عباس نقل مى‏کند که: پیامبر (ص) دستور قتل وحشى را هم صادر فرموده بودند و مسلمانان سخت در طلب وحشى بودند. وحشى به طائف گریخت و همانجا مقیم شد و چون نمایندگان مردم طائف به حضور پیامبر (ص) آمدند او هم همراه ایشان آمد و به حضور رسول خدا (ص) رسید و شهادتین گفت. رسول خدا (ص) فرمود: وحشى هستى؟ گفت: آرى. فرمود: بنشین و خبر بده که حمزه را چگونه کشتى؟ و چون خبر داد، فرمود: خودت را از نظرم دور بدار.

وحشى مى‏گفته است: از آن پس هر گاه پیامبر (ص) را مى‏دیدم از او مى‏گریختم. و چون مسلمانان به جنگ مسیلمه رفتند من با همان حربه او را هم زدم و مردى از انصار هم به مسیلمه ضربتى زد و پروردگار داناتر است که کدامیک از ما دو نفر او را کشته‏ایم.

اسماعیل بن ابراهیم بن عبد الله بن ابى ربیعه، از قول پدرش نقل کرد که: پیامبر (ص) در

سال فتح مکه از عبد الله بن ابى ربیعه چهل هزار درم وام خواستند و او پرداخت کرد. چون خداوند متعال هوازن را براى مسلمانان گشود و اموال آنها را به غنیمت گرفتند، رسول خدا (ص) طلب عبد الله بن ابى ربیعه را فرستادند و فرمودند: پاداش وام، سپاسگزارى، و اداء آن است. و دعا فرمودند که: خداوند به مال و فرزندان تو برکت دهاد.

عبد الله بن زید هذلى، از ابو حصین هذلى نقل کرد که: رسول خدا (ص) از سه نفر از قرشیان وام گرفت، پنجاه هزار درم از صفوان بن امیه، چهل هزار درم از عبد الله بن ابى ربیعه، و چهل هزار درم از حویطب بن عبد العزّى و مجموعا یکصد و سى هزار درم بود که میان افراد فقیر اصحاب خود تقسیم فرمود.

مردى از بنى کنانه برایم نقل کرد که: بنى کنانه در فتح مکه همراه رسول خدا (ص) بودند و آن حضرت میان آنها پولى تقسیم فرمودند که به هر مرد پنجاه درم رسید یا اندکى کمتر و بیشتر، و از همان مال براى بنى جذیمه هم ارسال فرمودند.

سفیان بن سعید، از کلبى، از صالح، از مطّلب بن ابى وداعه نقل کرد که: رسول خدا (ص) در یک روز گرم طواف فرمود و تشنه شد و آب خواست. مردى گفت: اى رسول خدا، پیش ما آب کشمش هست، آیا از آن مى‏آشامید؟ فرمود: آرى. گوید. آن مرد کسى به خانه فرستاد تا قدح بزرگى آوردند. پیامبر (ص) قدح را به دهان خود نزدیک کرده و بوى تندى از آن شنید و خوشش نیامد و آن را رد فرمود. گوید: رسول خدا (ص) آب خواست و برایش آب زمزم آوردند. پیامبر (ص) دوباره قدح را خواستند و چندان آب با آن مخلوط کردند که از اطراف قدح آب ریخت.

آنگاه از آن نوشید و به کسى که در طرف راست آن حضرت بود داد و فرمود: هر کس در مایع آشامیدنى خود شک و تردیدى پیدا کرد، شک خود را با آب بشکند.

اسامة بن زید، از اسلم، و هشام بن سعد، از زید بن اسلم، از ابى وعله، از ابن عباس نقل کرد که: یکى از دوستان پیامبر (ص) که از قبیله ثقیف بود کوزه‏اى شراب براى آن حضرت هدیه آورد. پیامبر (ص) فرمود: مگر نمى‏دانى که خداوند متعال آن را حرام کرده است؟ مرد مذکور با غلام خود درگوشى صحبتى کرد و گفت: آن را به بازار ببر و بفروش! پیامبر (ص) پرسید: به چه کارى مأمورش کردى؟ گفت: به فروش آن. پیامبر (ص) فرمود: همان کس که آشامیدن آن را حرام کرد، فروش آن را هم حرام کرده است. ابن عباس گوید: به من خبر رسید که آن را روى زمین ریختند. ابن ابى ذئب، از زهرى نقل کرد که: پیامبر (ص) روز فتح مکه دریافت بهاى شراب و خوک و مردار و بتها و همچنین پرداخت پول و اجرت به کاهن را حرام فرمود.

سعید بن بشیر، از عبد الکریم بن ابى امیّه، از عطاء بن ابى رباح، از جابر بن عبد الله نقل کرد که: روز فتح مکه از پیامبر (ص) پرسیدند: در مورد پیه و چربى مردار که براى چرب‏کردن مشکها استعمال شود چه مى‏گویید؟ فرمود: خدا یهودیان را بکشد! چون چربى بر آنها حرام بود، فروش آن را معمول کردند و بهاى آن را مى‏خوردند.

معمر، و ابن ابى ذئب، از زهرى، از ابن مسیّب نقل کردند که: از رسول خدا (ص) روز فتح مکه درباره ارزش شراب پرسیدند، فرمود: خدا یهود را بکشد که چون خوردن چربى بر آنها حرام بود آن را فروختند و بهاى آن را مى‏خوردند.

همچنین معمر و ابن ابى ذئب، از زهرى، از ربیع بن سبره از پدرش نقل کردند که مى‏گفت: پیامبر (ص) در فتح مکه متعه زنان را حرام فرمود.

ابن ابى ذئب و معمر از زهرى، از ابى سلمة بن عبد الرحمن بن عوف، از ابى عمرو بن عدىّ بن حمراء نقل کردند که گفته است: روز فتح مکه دیدم که رسول خدا (ص) در محله حزوره در مکه ایستاده و شنیدم مى‏فرمود: سوگند به خدا که تو بهترین سرزمین و محبوبترین آن در نظر منى و اگر نه این بود که مرا از تو بیرون کردند، هرگز بیرون نمى‏رفتم.

سعید بن عبد الله، از ابن ابى ملیکه از پیامبر (ص) نقل کرد که خطاب به سرزمین مکه فرموده است: اگر نه این بود که اهل تو مرا بیرون راندند، خودم بیرون نمى‏رفتم.

پیر مردى از قبیله خزاعه، از جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که: بنى عبد الدار غلامى به نام جبر داشتند که یهودى بود. او پیش از هجرت شنیده بود که رسول خدا (ص) سوره یوسف (ع) را مى‏خواند، آنچه در این باره در تورات هم ذکر شده بود مى‏دانست و مطمئن شد و اسلام آورد، و اسلام خود را پوشیده مى‏داشت. هنگامى که عبد الله بن سعد بن ابى سرح مرتد شد، و به مکه برگشت موضوع اسلام این غلام را با بنى عبد الدار در میان گذاشت. آنها او را به سختى شکنجه مى‏دادند تا آنچه که آنها مى‏خواهند بگوید. چون رسول خدا (ص) مکه را گشود، غلام مذکور پیش پیامبر (ص) آمد و شکایت آورد و خبر داد که از دست عبد الله بن سعد چه کشیده است. پیامبر (ص) معادل قیمت او را تسلیم فرمودند و او خود را خرید و آزاد کرد و ثروتمند شد و زنى با شرف را به همسرى برگزید.

ابراهیم بن یزید، از عطاء بن ابى رباح نقل کرد که: روز فتح مکه مردى پیش رسول خدا (ص) آمد و گفت: من نذر کرده‏ام که اگر خداوند مکه را براى تو بگشاید در بیت المقدس نماز بگزارم. پیامبر (ص) فرمود: نماز در اینجا بهتر است. و این موضوع را سه مرتبه به پیامبر (ص) گفت و آن حضرت فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست اوست یک رکعت نماز اینجا بهتر

از هزار رکعت جاهاى دیگر است. در این مورد میمونه همسر رسول خدا (ص) هم گفت: من بر عهده گرفته‏ام که اگر خداوند مکه را برایت بگشاید در بیت المقدس نماز بگزارم. حضرت فرمود: نمى‏توانى این کار را انجام بدهى، زیرا فعلا میان تو و بیت المقدس روم مانع و رادع است. گفت: امیدوارم زمانى برسد که بتوانم. پیامبر (ص) فرمود: فعلا نمى‏توانى ولى روغن چراغ بفرست تا براى تو آنجا چراغ روشن کنند و این مانند آن است که به آنجا رفته باشى.

میمونه همه ساله تا زنده بود مالى به بیت المقدس مى‏فرستاد که روغن چراغ بخرند و در بیت المقدس چراغ روشن کنند و براى پس از مرگ هم به این کار وصیت کرده بود، ابن ابى ذئب، از حارث بن عبد الرحمن بن عوف، و ابراهیم بن عبد الله بن محرز هر دو نقل کردند که: چون پیامبر (ص) مکه را گشود، عبد الرحمن بن عوف در مجلسى پیش جماعتى نشست که سعد بن عباده هم میان ایشان بود. گروهى از زنان قریش از آنجا گذشتند و سعد بن عباده گفت: درباره زیبایى و جمال زنان قریش براى ما چیزها مى‏گفتند و حال آنکه ایشان را چنان ندیدیم. عبد الرحمن بن عوف سخت خشمگین شد و نزدیک بود با سعد گلاویز شود و حرفهاى درشت به او زد. سعد از او گریخت و به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، از دست عبد الرحمن بن عوف چه کشیدم! پیامبر (ص) فرمودند: او را چه مى‏شد؟ چون سعد داستان را گفت، رسول خدا (ص) چنان ناراحت شد که چهره‏اش برافروخته گردید و به سعد فرمود: تو هنگامى آنها را دیده‏اى که به مصیبت پدران و پسران و برادران و همسران خود گرفتارند. بهترین زنانى که بر شتر سوار شده‏اند زنان قریشند! آنها از همه زنان نسبت به فرزند مهربانتر و نسبت به شوهر بخشنده‏ترند.

ابو الطّفیل عامر بن واثله مى‏گفته است: روز فتح مکه پیامبر (ص) را دیدم، سپیدى چهره و سیاهى موى او را فراموش نمى‏کنم، بعضى از همراهانش از او کوتاهتر و برخى بلند تر بودند، پیامبر (ص) راه مى‏رفت و اصحابش گرد او راه مى‏رفتند. من به مادرم گفتم: این کیست؟ گفت:

رسول خداست. از ابو الطّفیل پرسیدند، پیامبر (ص) چه لباسى بر تن داشت؟ گفت: نمى‏دانم.

عبد الله بن یزید، از ربیعة بن عبّاد نقل کرد که گفته است: چند روز پس از فتح مکه وارد مکه شدیم که ببینیم چه خبر است و برگردیم، و من همراه پدرم بودم. همینکه چشمم به پیامبر (ص) افتاد شناختمش و به یادم آمد که آن حضرت را در ذى المجاز دیده بودم در حالى که ابو لهب از پى آن حضرت روان بود و پیامبر (ص) مى‏فرمود: هم سوگندى و همپیمانى در اسلام نیست، در عین حال اسلام پیمانهاى جاهلیت را استوار مى‏دارد.

ام هانى مى‏گفته است: هیچ کس را ندیدم که دندانهایش از رسول خدا (ص) زیباتر باشد

و هر گاه چشمم به شکم آن حضرت مى‏افتاد، کاغذهاى سپید مصرى یا پارچه‏هاى سپید را به یاد مى‏آوردم که روى هم چین خورده باشد، و روز فتح مکه پیامبر را دیدم که بر سرش چهار زلف بافته بود.

على بن یزید، از پدرش، از عمه‏اش، از قول امّ سلمه همسر رسول خدا (ص) نقل کرد که مى‏گفته است: در ذى الحلیفه چهار زلف بافته بر سر رسول خدا (ص) بود و پس از فتح مکه و اقامت در آن هم زلفهاى او همچنان بافته بود، و چون آهنگ جنگ حنین و خروج از مکه فرمود، زلفهاى بافته خود را باز کرد و سر خویش را با سدر شست.

عبد الله بن یزید، از ابو حصین هذلى نقل کرد که: چون هند دختر عتبه اسلام آورد، همراه یکى از کنیزان خود هدیه‏اى براى رسول خدا (ص) که در ابطح بود فرستاد. هدیه مذکور دو بز برشته شده بر آتش (کبابى) و یک پوست بود. کنیزک کنار خیمه رسول خدا (ص) آمد و اجازه گرفت و داخل خیمه شد و پیامبر (ص) همراه ام سلمه و میمونه همسران خود و گروهى از زنان بنى عبد المطلب نشسته بودند. کنیزک گفت: بانوى من این هدیه را براى شما فرستاده و پوزش مى‏خواهد و مى‏گوید که امروز (امسال) گوسپندان ما، کم زایش بوده است. پیامبر (ص) فرمود:

خداوند به گوسپندان شما برکت دهد و زاد و ولد آنها را زیاد کند! کنیز پیش هند برگشت و دعاى رسول خدا (ص) را به او گزارش داد و هند خشنود و شادمان گردید. کنیز مى‏گفت:

گوسپندها و بره‏هاى ما چندان زیاد شد که تا آن موقع چنان سابقه‏اى نداشت. و هند مى‏گفت:

این اثر دعا و برکت وجود رسول خدا (ص) است و سپاس خداى را که ما را به اسلام رهنمون فرمود.

هند مى‏گفت: در خواب دیده بودم که گویى محکوم به ایستادن دایمى در آفتاب هستم و حال آنکه سایه به من نزدیک بود ولى نمى‏توانستم به سایه بروم، و چون پیامبر (ص) نزدیک ما رسید، دیدم که من وارد سایه شدم.

ابو حصین مى‏گوید: یکى از زنان قبیله سعد بن بکر- که خاله یا عمه شیرى پیامبر (ص) بود- همراه با مشکى کره و جوالى کشک به دیدن پیامبر (ص) آمد و رسول خدا در ابطح بود. آن زن آشنایى داد و نسب خود را گفت و پیامبر (ص) او را شناختند و به اسلام دعوتش کردند و آن زن اسلام آورد و پیامبر (ص) را تصدیق کرد. پیامبر (ص) دستور فرمود هدیه او را بپذیرند و شروع به پرسش درباره حلیمه فرمود. آن زن به پیامبر (ص) گفت: مدتهاست که مرده است.

گوید: چشمهاى رسول خدا (ص) اشک آلود شد، و سپس پرسیدند: چه کسى از او باقى مانده است؟ گفت: دو برادر و دو خواهر شیرى شما و به خدا سوگند که آنها سخت نیازمند به محبت‏

و توجه شمایند، که منبع در آمدى داشته و از دست داده‏اند. پیامبر (ص) از او پرسیدند: اهل تو کجایند؟ گفت: در منطقه ذنب اوطاس. پیامبر (ص) دستور فرمود تا به او یک شتر نر راهوار و دویست درهم بدهند. آن زن برگشت و مى‏گفت: به خدا در کودکى چه نیک بودى و اکنون هم چه مرد فرخنده و پر برکتى هستى.

عبد الله بن یزید، از سعید بن عمرو هذلى نقل کرد که: چون پیامبر (ص) مکه را گشود شروع به اعزام سپاهیان به اطراف فرمود. خالد بن ولید را براى ویران کردن بت عزّى فرستاد، و طفیل بن عمرو دوسى را براى ویران کردن بت ذو الکفّین- که بت قبیله عمرو بن حممه بود- اعزام فرمود. طفیل بت مذکور را به آتش کشید و چنین مى‏خواند:

یا ذا الکفّین لست من عبادکا

انا حششت النار فى فؤادکا

میلادنا اقدم من میلادکا

اى بت ذو الکفین من از بندگان تو نیستم،

که میلاد من پیش از میلاد تو است،

و من در دهانت آتش افروختم.

سعد بن زید اشهلى را براى ویرانى بتخانه و بت منات به ناحیه مشلّل گسیل فرمود که آن را ویران کرد. عمرو بن عاص را براى ویرانى سواع- که بت قبیله هذیل بود- اعزام فرمود. عمرو مى‏گوید: چون به آنجا رسیدم کاهن کنار بت بود و به من گفت: چه مى‏خواهى بکنى؟ گفتم:

سواع را ویران مى‏کنم. گفت: تو را با او چه کار؟ گفتم: رسول خدا (ص) به من دستور داده است. گفت: نمى‏توانى آن را از میان ببرى. گفتم: چرا؟ گفت: نگهداشته مى‏شود. گفتم: هنوز هم همچنان در باطل هستى؟! واى بر تو مگر این بت مى‏شنود و مى‏بیند؟ عمرو مى‏گوید: نزدیک شدم و آن بت را شکستم و به یارانم دستور دادم تا خزانه آن را هم ویران کردند و چیزى در آن نیافتند. عمرو به کاهن گفت: چگونه دیدى؟ گفت: اسلام آوردم و تسلیم خدا شدم.

منادى رسول خدا در مکه اعلان کرد: هر کس که به خدا و رسولش ایمان دارد نباید در خانه خود بتى داشته باشد و باید آن را بشکند. و مسلمانان شروع به شکستن بتها کردند.

عکرمة بن ابى جهل پس از اینکه مسلمان شده بود چون مى‏شنید در خانه‏اى از خانه‏هاى قرشیان بتى هست مى‏رفت و آن را مى‏شکست.

ابو تجراه در جاهلیت بت مى‏ساخت و مى‏فروخت. سعد بن عمرو مى‏گفته است که: او ابو تجراه را در حال ساختن و فروختن بتها دیده است. و هیچیک از مردان قریش نبود مگر اینکه در خانه خود بتى داشت.

بن ابى سبره از سلیمان بن سحیم، از یکى از خاندان جبیر بن مطعم، از قول جبیر بن مطعم نقل کرد که: روز فتح مکه منادى رسول خدا (ص) جار مى‏زد و مى‏گفت: هر کس به خدا ایمان دارد نباید در خانه خود صنم و بتى نگه دارد و باید آن را بشکند یا بسوزاند، و دریافت بها و فروش آن حرام است. جبیر گوید: پیش از آن مى‏دیدم که بتها را در مکه مى‏گرداندند و بدویها آنها را مى‏خریدند و به خانه‏هاى خود مى‏بردند، و هیچ مردى از قریش نبود مگر اینکه در خانه‏اش بتى داشت که به هنگام ورود به خانه و خروج از آن براى تبرک به آن دست مى‏کشید.

عبد الحرمن بن ابى الزّناد، از عبد المجید بن سهیل نقل کرد که: وقتى هند دختر عتبه اسلام آورد، بتى را که در خانه داشت با تیشه ریز ریز کرد و مى‏گفت: ما از تو در فریب بودیم.

محمد از زهرى، از عبید الله بن عتبه نقل کرد که: پیامبر (ص) پانزده شب در مکه بودند و نماز را شکسته مى‏خواندند.

مخرمة بن بکیر از پدرش، از عرّاک بن مالک نقل کرد که: پیامبر (ص) بیست شب در مکه اقامت فرمود و نماز شکسته مى‏گزارد.

به یارى خداوند متعال ترجمه جلد دوم کتاب مغازى واقدى تمام شد و جلد سوم از «داستان ویران کردن عزى» شروع خواهد شد.

محمود مهدوى دامغانى/ بهمن ماه 1359 ربیع الثانى 1401


1) اشطاط، در سه میلى سرزمینهاى عسفان به جانب مکه است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 352).

2) این ابیات در سیره ابن هشام، ج 4، ص 36، با اختلافات و تقدم و تأخر آمده است.- م.

3) این اشعار هم با اختلاف کمى در الفاظ و یکى دو بیت بیشتر در سیره ابن هشام، ج 4، ص 67، آمده است.- م.

4) إضم، نام آبى میان مکه و یمانه است، نزدیک سمینه. (معجم البلدان، ج 1، ص 281).

5) سوره 4، بخشى از آیه 98.

6) ذو خشب، نام صحرایى است که تا مدینه یک شب راه است. (وفاء الوفا، ج 2، ص 299).

7) سوره 60، بخشى از آیه 1.

8) عرج، نام دهکده بزرگى است در سه میلى مدینه در راه مکه. (شرح زرقانى بر مواهب، ج 2، ص 360).

9) در متن عربى، بیاض (سپید) است.- م.

10) صلصل، نام جایى است در هفت میلى مدینه. (وفاء الوفا، ج 2، ص 336).

11) این ابیات همراه بیست و یک بیت دیگر و پاسخى که براى آن سروده شده، در سیره، ج 4، ص 121، آمده است.- م.

12) طلوب، نام آبى در راه مدینه و مکه است. (معجم ما استعجم، ص 454).

13) جرش، نام منطقه‏اى از یمن در جانب راه مکه است. (معجم البلدان، ج 3، ص 84).

14) اراک، نام بخشى از زمینهاى عرفات است. (معجم ما استعجم، ص 131).

15) اوطاس، نام صحرایى از سرزمینهاى هوازن است و جنگ حنین در آن اتفاق افتاده است. (معجم ما استعجم، ص 131).

16) اذاخر، نام گردنه‏اى میان مکه و مدینه است. (معجم ما استعجم، ص 84).

17) سوره 9، بخشى از آیه 25، که درباره جنگ حنین نازل شده است.- م.

18) نیق العقاب، نام جایى میان مکه و مدینه است. (معجم ما استعجم، ص 595).

19) سوره 17، بخشى از آیه 93.

20) ترجمه از تفسیر نسفى، ج 1، ص 406.- م.

21) از اشعارى است که ابو سفیان بن حارث، براى معذرت خواهى از پیامبر (ص) سروده که در سیرة ابن هشام، ج 4، ص 43، آمده است.- م.

22) کداء، نام سلسله کوهى در منطقه بالاى مکه، نزدیک گورستان ابو طالب است، از حواشى سیره ابن هشام.- م.

23) ظاهرا این قصیده که در دیوان حسان، ص 7، چاپ بیروت، نخستین قصیده و داراى 32 بیت است، قبل از فتح مکه و در پاسخ هجویه ابو سفیان سروده شده است و عنوان آن هم «عدمنا خیلنا» و این بیت دوازدهم است، این قصیده با اختلافاتى در سیره، ج 4، ص 64، آمده است.- م.

24) کدى، نام یکى از کوههاى سلسله جبال کداء است. (معجم ما استعجم، ص 469).

25) لیط، از مناطق پایین مکه است. (معجم ما استعجم، ص 499).

26) اذاخر، نام موضع و دروازه‏اى نزدیک مکه است، منتهى الارب.- م.

27) بیشتر این ده نفر هم مورد عفو و عنایت ختمى مرتبت قرار گرفتند که در صفحات بعد خواهید دید.- م.

28) حزوره، نام یکى از بازارهاى مکه است و بخشى از آن جزء مسجد الحرام شده است. (معجم البلدان، ج 3، ص 371).

29) کلمه غامضى است که در اصل حراید آمده است.

30) در متن عربى نیز چیزى نیامده است.- م.

31) خندمه، سرزمینى نزدیک مکه و یا نام کوهى نزدیک مکه است.- م.

32) بیتى دیگر از همان قصیده مفصل حسان بن ثابت است که قبلا آمده است.- م.

33) سوره 17، آیه 81.

34) سوره 12، آیه 92.

35) اذخر، گیاهى خوشبو که در اطراف مکه فراوان است.- م.

36) عرنه، صحرایى نزدیک عرفات است. (معجم البلدان، ج 6، ص 159).

37) کلبى در کتاب الاصنام، ص 9، نام این دو بت را «اساف بن یعلى» و «نائله دختر زید» نوشته است.

38) جعرّانه، نام جایى میان طایف و مکه است، به کسر عین و تشدید را هم آمده است، منتهى الارب.- م.

39) مجموعا همین سه بیت در دیوان حسّان، ص 213، چاپ بیروت، 1966 آمده است.- م.

40) عکّ، نام روستایى از روستاهاى مکه در منطقه تهامه است. (معجم ما استعجم، ص 223).

41) شعیبه، نام یکى از لنگرگاههاى کشتى در حجاز است و پیش از جدّه بندر مکه شمرده مى‏شده است. (معجم البلدان، ج 5، ص 276).

42) سوره 90، آیات 1 و 2.

43) ثور و ثبیر، نام دو کوه در مکه است.- م.

44) حمام، به معنى مرگ هم به کار رفته است.- م.

45) ابن هشام، در سیره، ج 4، ص 53، معتقد است که شاعر خواهر مقیس است.- م.

46) ظاهرا باید هشام درست باشد که در شعر قبل هم به آن اشاره شده است و امکان دارد که هاشم تصحیف هشام باشد.- م.