ابو عبد اللّه محمّد بن شجاع ثلجى گوید: واقدى براى ما گفت که محمد بن عبد الله، عبد الله بن جعفر، ابن ابى سبره، محمد بن صالح، ابو معشر، ابن ابى حبیبه، محمد بن یحیى بن سهل، عبد الصّمد بن محمد سعدى، معاذ بن محمّد، بکیر بن مسمار، و یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، هر یک بخشى از موضوعات جنگ حنین را براى من نقل کردند. غیر از ایشان گروهى دیگر هم که نامشان را نمىدانم، ولى آنها را ثقه مىدانستند، قسمتهایى را براى من بازگو کردهاند و براى برخى، مطالب را از قول دیگران نقل کرده بودند و من همه آنچه را که برایم گفتهاند، در اینجا جمع کردهام.
گویند، چون رسول خدا (ص) مکه را گشود، برخى از اشراف قبیله هوازن پیش دیگر اشراف آن قبیله رفتند و ثقیف هم گرد هم جمع شده و سر به طغیان برداشتند و گفتند، به خدا
سوگند محمد با قومى بر نخورده است که بتوانند به خوبى جنگ کنند، اکنون شما هماهنگ شوید و پیش از آنکه او به سوى شما بیاید، شما به سوى او بروید.
قبیله هوازن کار خود را رو براه ساخت و مالک بن عوف که جوانى سى ساله و سرور آنان بود فرماندهى را بر عهده گرفت. او مردى بود که جامههاى بلند مىپوشید و با تکبر و غرور حرکت مىکرد و بخشنده و مورد ستایش بود و موفق شد که تمام افراد قبیله هوازن را گرد آورد. قبیله ثقیف در آن هنگام دو سالار داشت، یکى قار بن اسود بن مسعود که سالار هم پیمانان (خاندان احلاف) ایشان بود، و به آنها فرماندهى داشت، و دیگرى ذو الخمار سبیع بن حارث که نام او را احمر بن حارث هم گفتهاند، و او از خاندان بنى مالک بود و ثقیف فرماندهى او را پذیرفته بودند، و همگى با هوازن هماهنگ شده و تصمیم به حرکت به سوى محمد گرفتند.
ثقیف در این کار شتاب داشتند و گفتند، براى ما این مهمّ است که پیش از آنکه محمد به سوى ما حرکت کند ما آهنگ او کنیم، هر چند که اگر او به سوى ما بیاید در اینجا حصارى استوار خواهد دید، و ما که خوراک فراوان هم داریم با او چنان خواهیم جنگید که یا او را مىکشیم یا فرارش مىدهیم، ولى این کار را نمىکنیم و همراه شما مىآییم و همگى متحد خواهیم بود، و همراه آنها بیرون رفتند.
غیلان بن سلمه ثقفى به پسران خود که ده نفر بودند گفت: من کارى را مىخواهم انجام دهم که از پى آن کارهاست، و هر یک از شما باید سوار بر اسب خود در آن شرکت کند. ده پسر او بر ده اسب خود در آن شرکت کردند و همینکه در منطقه اوطاس شکست خوردند و گریختند وارد دژ طائف شدند و در آن را بستند.
کنانة بن عبد یالیل به ثقیفیان گفت: اى گروه ثقیف، شما از حصارهاى خود بیرون مىآیید و به جنگ مردى مىروید که نمىدانید جنگ به نفع یا زیان شما تمام مىشود، دستور دهید حصارهایتان را تعمیر کنند و آنچه خراب است مرمّت نمایند! شما از کجا مىدانید، شاید به آنها محتاج شدید. آنها دستور دادند حصارها را اصلاح کنند و مردى را براى مرمّت آن گماردند و خود حرکت کردند.
گروه نسبتا اندکى از بنى هلال که به صد نفر نمىرسیدند در این جنگ شرکت کردند، و خاندانهاى کعب و کلاب هم در این جنگ حاضر نشدند، با آنکه منطقه سکونت بنى کلاب به آنها نزدیکتر بود. گفته شده است که چرا بنى کلاب در این جنگ شرکت نکردهاند؟ در پاسخ گفتهاند، با اینکه به منطقه جنگ نزدیک بودند، ابن ابى البراء پیش آنها رفت و ایشان را از حضور در جنگ منع کرد و گفت: به خدا سوگند اگر محمد را از خاور و باختر فرو گیرند او بر
همه پیروز خواهد شد. و آنها از او اطاعت کردند و در جنگ شرکت نجستند.
درید بن الصّمّه همراه بنى جشم به یارى هوازن آمد. او در آن هنگام یکصد و شصت سال عمر داشت و پیر مردى سخت فرتوت بود، و از او فقط براى فرخندگى و شناسایى به فنون جنگ استفاده مىشد که پیرى سخت آزموده بود، ولى در آن هنگام کور هم شده بود و اکثریت مردم ثقیف و هوازن از مالک بن عوف نصرى اطاعت مىکردند.
همینکه مالک تصمیم گرفت که مردم را به جنگ رسول خدا (ص) ببرد دستور داد تا همگى همراه با زنان و فرزندان و اموال خود حاضر شوند. پس در منطقه اوطاس(1) جمع شدند و همانجا اردو زدند و از هر سو نیروهاى امدادى براى ایشان مىرسید.
درید بن الصّمّه در آن روز بر هودجى روى شترى بود که او را مىکشیدند. چون از شتر فرود آمد دست خود را بر زمین کشید و گفت: در کدام صحرا هستید؟ گفتند، در اوطاس هستیم. گفت: بسیار صحراى خوبى است، نه سنگستان است و نه پر خاک، اسبها بخوبى مىتوانند خیز بردارند. آنگاه پرسید: چرا صداى شتران و بانگ خران و بع بع گوسپندان و آواى گاوان را همراه گریه بچههاى خردسال مىشنوم؟ گفتند، مالک زنان و فرزندان و اموال مردم را هم همراه آورده است. درید گفت: آیا از بنى کلاب بن ربیعه کسى همراه شما هست؟
گفتند، نه. گفت: آیا از بنى کعب بن ربیعه کسى همراه شما هست؟ گفتند، نه. گفت: از بنى هلال بن عامر کسى همراه شما هست؟ گفتند، نه. گفت: اگر در این کار خیرى بود شما از آنها پیشى نمىگرفتید، و اگر این کار مایه عزت و شرف بود آنها از حضور در آن خوددارى نمىکردند، اکنون هم سخن مرا بشنوید و اطاعت کنید، اى گروه هوازن برگردید و همان کارى را بکنید که ایشان کردهاند! امّا آنها نپذیرفتند. درید گفت: چه کسى از نام آوران خودتان همراهتان آمدهاند؟ گفتند، عمرو بن عامر و عوف بن عامر. گفت: اینها دو کودک خردسالند که نه زیانى مىرسانند و نه سودى مىبخشند. سپس گفت: مالک کجاست؟ گفتند، این مالک است. درید او را فراخواند و گفت: اى مالک تو مىخواهى با مردى بزرگوار بجنگى، تو سالار قوم خود شدهاى و امروز روزى است که براى روزهاى بعد سخت مؤثر است، اى مالک، چرا من صداى شتر و خر و گاو و گوسپند را همراه گریه کودکان مىشنوم؟ مالک گفت:
مردم را همراه اموال و زنان و فرزندانشان آوردهام. درید پرسید: چرا؟ مالک گفت: زن و فرزند و اموال هر مرد را پشت سرش قرار مىدهم که از آنها دفاع کند. گوید: درید دست بر هم زد و
گفت: این بزچران را چه به جنگ؟ مگر کسى که بگریزد چیزى مانع گریزش مىشود؟ اگر جنگ به نفع شما باشد جز مردان و شمشیر و نیزهشان چیز دیگرى مفید نیست، و اگر به زیان شما باشد در مورد مال و خاندان خود رسوا مىشوید. درید باز پرسید: قبیلههاى کعب و کلاب چه کردند؟ گفتند، حتى یک نفر هم از ایشان نیامده است. گفت: بنابر این کشش و کوشش وجود ندارد، اگر امروز روز بزرگى و شرف بود کعب و کلاب از آن غایب نمىبودند. سپس درید به مالک گفت: تو کارى نکردهاى که جماعت هوازن را به صحنه نبرد آوردهاى، هر کار کردهاى کرده باش، ولى در این مورد با من مخالفت مکن، اینها را به سرزمینهاى دوردست و مناطق مرتفع ببر تا عزت و حرمتشان محفوظ بماند، و سپس مردان و سوارکاران را بر پشت اسبها به صحنه نبرد بیاور، اگر پیروز شدى کسانى که پشت جبهه قرار دارند به تو خواهند پیوست، و اگر شکست بخورى، شکست فقط متوجه خود تو خواهد بود و خاندان و اموالت محفوظ خواهد ماند. مالک از این گفتار خشمگین شد و گفت: به خدا قسم این کار را نمىکنم، و کارى را که ترتیب دادهام تغییر نمىدهم، تو پیر شدهاى و علم تو هم کهنه شده است و پس از تو اشخاصى روى کار آمدهاند که از تو به جنگ داناترند.
درید گفت: اى گروه هوازن، به خدا سوگند این کار براى شما صحیح نیست، این مرد شما را در مورد زنهایتان رسوا مىسازد و دشمن را بر شما چیره مىکند، وانگهى خودش به دژهاى ثقیف پناه مىبرد و شما را رها مىکند، شما برگردید و او را رها کنید.
در این هنگام مالک شمشیر خود را بیرون کشید و آن را سر بالا گرفت و گفت: اى گروه هوازن، به خدا سوگند یا باید از من اطاعت کنید یا شکم خود را چنان بر شمشیر تکیه خواهم داد که سر آن از پشتم بیرون آید. مالک خوش نمىداشت که براى درید در آن جنگ رأى و سهمى باشد. گروهى از هوازن با یک دیگر مذاکره کردند و گفتند، اگر از فرمان مالک سرپیچى کنیم چون جوان است ممکن است خود را بکشد و ما با درید باقى بمانیم که پیرى فرتوت و یکصد و شصت ساله است و در آن صورت جنگى نخواهد بود. این بود که همگى تسلیم نظر مالک شدند. چون درید چنین دید که آنها با او مخالفت کردند گفت: امروز حضور و عدم حضورم یکسان است.
اى کاش کودکى خردسال بودم، که چهار دست و پا راه مىرفتم.
درید معروف به سوارکارى و شجاعت بود و پیش از آنکه به بیست سالگى برسد سالار قوم بنى جشم و از همه والا گهرتر بود، ولى در این هنگام کثرت سن او را به نابودى کشانده بود- اسم او درید بن الصّمّة بن بکر بن علقمه است.
معمر، از زهرى نقل کرد که رسول خدا (ص) مکه را سیزدهم رمضان گشود و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ- چون آید نصرت خدا و فتح مکه(2) و هم گفتهاند فتح مکه روز جمعه بیستم رمضان بوده است، و پیامبر (ص) پانزده روز در مکه اقامت فرمود و نماز را شکسته و دو رکعتى مىگزارد، و سپس روز شنبه شش شب از شوال گذشته از مکه بیرون آمد. پیامبر (ص) عتّاب بن اسید را در مکه براى اقامه نماز، و معاذ بن جبل را براى تعلیم فقه و سنت اسلامى باقى گذاشت.
گویند، پیامبر (ص) همراه دوازده هزار نفر از مسلمانان از مکه بیرون آمدند، ده هزار نفر از اهالى مدینه و دو هزار نفر اهل مکه. همینکه از مکه بیرون آمدند مردى از اصحاب گفت: اگر به بنى شیبان هم برخورد کنیم مهمّ نخواهد بود، و دیگر کسى به واسطه کمى ما بر ما پیروز نخواهد شد و خداوند متعال در این مورد این آیه را نازل فرمود: لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ- همانا نصرت دادتان خداوند در جاىهاى بسیار و روز حنین چون خوش آمد شما را افزونى شما(3)
اسماعیل بن ابراهیم، از موسى بن عقبه، از زهرى، از سعید بن مسیّب نقل کرد که ابو بکر صدیق گفت: اى رسول خدا، امروز به واسطه کمى و اندکى مغلوب نخواهیم شد. و خداوند متعال آن آیه را نازل فرمود.
محمد بن عبد الله، از زهرى، از عبید الله بن عبد الله ابن عتبه، از ابن عباس نقل کرد که پیامبر (ص) فرموده است: بهترین شمار در مورد اصحاب چهار، و در مورد شمار افراد سریّه چهار صد، و در مورد لشکر چهار هزار نفر است، و دوازده هزار نفر هیچگاه به واسطه قلّت مغلوب نمىشوند بشرط اینکه هماهنگ و یک دل باشند.
گویند، گروه زیادى از مردم مشرک هم با رسول خدا (ص) بیرون آمدند که از جمله صفوان ابن امیّه بود و پیامبر (ص) از او صد زره با وسائل آن به عاریه خواسته بود. صفوان گفت: به روز یا به میل و رغبت؟ پیامبر (ص) فرمود: به صورت عاریه ضمانت شده، و به او فرمود:
خودت آنها را ببر. و صفوان آنها را بر شتر خویش بار کرد و به اوطاس برد و آنجا تحویل پیامبر (ص) داد.
معمر، از زهرىّ، از سنان بن ابى سنان دیلى، از ابو واقد لیثى- که همان حارث بن مالک است- نقل کرد که: با پیامبر (ص) به حنین رفتیم. کافران قریش و اعراب درخت سر سبز
بزرگى داشتند که نامش ذات انواط بود و در هر سال یک مرتبه کنار آن مىآمدند و اسلحه خود را بر آن مىآویختند، و کنار آن قربانى مىکردند و یک شبانروز آنجا مىماندند. گوید: روزى همچنان که با پیامبر (ص) حرکت مىکردیم درخت سرسبز بزرگى را دیدیم که بر ما سایه افکنده و سایهاش تمام جاده را در بر گرفته بود. گفتیم اى رسول خدا، براى ما هم درختى را معین فرما که مثل درخت ذات انواط آنها باشد. گوید: رسول خدا (ص) با تعجب تکبیر گفت و فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست اوست شما هم همان را گفتید که قوم موسى گفتند: اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَةٌ قالَ إِنَّکُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ- براى ما معبودى قرار ده چنانکه ایشان را معبودان است، گفت همانا شما مردمى نادانید.(4)
ابن ابى حبیبه، از داود بن حصین، از عکرمه، از ابن عباس نقل کرد که: ذات انواط درخت بزرگى بود که مردم دوره جاهلى براى آن قربانى مىکردند و یک روز را آنجا مىماندند، و هر کس از مردم جاهلى که به حج مىآمد رداى خود را بر آن درخت مىافکند و بدون رداء به مکه وارد مىشد و این نوعى حرمت و بزرگداشت آن بود. چون رسول خدا (ص) به حنین مىرفت گروهى از اصحاب که حارث بن مالک هم از آنها بود گفتند، اى رسول خدا، براى ما هم درختى را مثل درخت ذات انواط تعیین کن. پیامبر (ص) سه مرتبه تکبیر گفت و فرمود:
قوم موسى هم با او چنین کردند.
ابو بردة بن نیار گوید: چون نزدیک اوطاس رسیدیم زیر درختان فرود آمدیم، و درختى بزرگ را دیدیم. پیامبر (ص) زیر آن درخت نشست و شمشیر و کمان خویش را بر آن آویخت. گوید: من از نزدیکترین اصحاب به آن حضرت بودم که ناگاه صداى رسول خدا (ص) را شنیدم که مرا صدا مىکرد. گفتم: گوش به فرمانم، و با شتاب خود را پیش پیامبر (ص) رساندم و دیدم ایشان نشستهاند و مردى هم کنارشان نشسته است. پیامبر (ص) فرمودند: من خواب بودم که این مرد آمد و شمشیر خود را کشید و بالاى سر من ایستاد، من به خود آمدم و بیدار شدم و او مىگفت: اى محمد، چه کسى ترا امروز از من حفظ مىکند؟ گفتم:
خدا. ابو برده گوید: من برجستم و شمشیر خود را کشیدم، امّا پیامبر (ص) فرمودند:
شمشیرت را غلاف کن! من گفتم: اجازه دهید گردن این دشمن خدا را بزنم که از جاسوسان دشمن است. پیامبر (ص) فرمود: اى ابو برده، ساکت باش و آرام بگیر. گوید: رسول خدا (ص) چیزى نگفتند و او را شکنجه و عقوبتى هم نفرمودند. گوید: من شروع به فریاد کشیدن کردم تا بلکه کسى او را ببیند و بدون اینکه منتظر فرمان رسول خدا (ص) باشد او را
بکشد، چه، رسول خدا (ص) مرا از کشتن او باز داشته بود. پیامبر (ص) فرمودند: اى ابو برده، دست از این مرد بدار که خداوند متعال نگهدار و حافظ من است تا هنگامى که دین خود را بر همه ادیان پیروز فرماید.
گویند، پیامبر (ص) غروب سه شنبه، ده روز از شوال گذشته به حنین رسید.
مالک بن عوف سه نفر از مردان هوازن را فرستاد تا پیامبر (ص) و سپاه او را بررسى کنند و دستور داد که به اطراف سپاه مسلمانان سرکشى کنند. آن سه نفر در حالى برگشتند که لرزه بر اندامشان افتاده بود. مالک گفت: واى بر شما، شما را چه مىشود؟ گفتند، مردانى سپید چهره را بر اسبانى ابلق دیدیم و به خدا سوگند چیزى نمانده بود که از میان برویم، و به هر حال مثل اینکه ما با اهل زمین جنگ نداریم بلکه با فرشتگان آسمانى باید جنگ کنیم! جاسوسان مالک که دلهایشان از ترس خالى شده بود به او گفتند، اگر دستور ما را اطاعت مىکنى همراه قوم خودت برگرد که اگر مردم هم آنچه را ما دیدهایم ببینند همین حال را پیدا خواهند کرد.
مالک گفت: واى بر شما که ترسوترین سپاهیانید، و از ترس اینکه خبر ایشان شایع نشود و موجب بیم سپاه نگردد آنها را پیش خود زندانى کرد و گفت: مرا بر مردى شجاع دلالت و رهنمونى کنید. مردى را به اتفاق برگزیدند، و او بیرون رفت و به همان حال برگشت که آن سه نفر برگشته بودند. مالک پرسید: چه دیدى؟ گفت: مردانى سپید چهره و سپید پوش بر اسبانى ابلق، چشم نمىتواند بر ایشان بنگرد و چیزى نمانده بود که از میان بروم. در عین حال مالک از اندیشه خود برنگشت.
گویند، رسول خدا (ص) ابن ابى حدرد اسلمى را فرا خواند و فرمود: میان این مردم برو و خبرى از ایشان بیاور، و گوش کن که مالک چه مىگوید. او بیرون رفت و میان لشکر دشمن گشتى زد، و خود را کنار مالک بن عوف رساند و دید که سالاران هوازن همگى پیش اویند، و شنید که او به یارانش مىگوید: محمد هیچگاه با مردمى کار دیده جنگ نکرده است، و پیش از این همواره با گروهى کم اطلاع جنگیده و در نتیجه پیروز شده است، اکنون سحرگاه دامها و زنان و فرزندان خودتان را پشت سرتان قرار دهید، و سپس صفهاى خود را مرتب کنید و حمله را شما آغاز کنید، غلاف شمشیرهایتان را بشکنید و سپس با بیست هزار شمشیر غلاف شکسته و همه با هم حمله کنید و بدانید که غلبه و پیروزى از کسى است که نخست حمله مىکند.
چون عبد الله بن ابى حدرد این سخن را شنید پیش پیامبر (ص) برگشت و آنچه را شنیده بود گزارش داد. پیامبر (ص) عمر بن خطاب را فرا خواندند و مطالب ابن ابى حدرد را به او گفتند. عمر گفت: دروغ مىگوید. ابن ابى حدرد گفت: اگر مرا دروغگو بدانى مهمّ نیست،
چه بسا حرف حق را که دروغ مىدانستى. عمر ناراحت شد و گفت: اى رسول خدا، آیا مىشنوید که ابن ابى حدرد چه مىگوید؟ پیامبر (ص) فرمودند: راست مىگوید، مگر تو گمراهى نبودى که خدایت راهنمایى و هدایت فرموده است؟! گویند، سهل بن حنظلیّه انصارى مىگفته است: همراه رسول خدا (ص) در جنگ هوازن رفتیم. پیامبر (ص) شتابان حرکت مىفرمود تا اینکه مردى به حضورش آمد و گفت: راه را بستهاند. پیامبر (ص) فرود آمد و نماز عصر را گزارد و مردم به حضورش آمدند و به آنها امر فرمود که فرود آیند. در این هنگام اسب سوارى آمد و گفت: اى رسول خدا، من از فلان کوه عبور کردم و دیدم که قبیله هوازن بطور کامل و همراه زنان و فرزندان و اموال خود در دره حنین جمع شدهاند. گوید: پیامبر (ص) لبخند زده و فرمود: به خواست خداوند متعال فردا همه آنها به غنیمت براى مسلمانان خواهد بود. سپس رسول خدا (ص) فرمود: آیا سوارکارى هست که امشب ما را پاسدارى دهد؟ انیس بن ابى مرثد غنوىّ بر اسب خود پیش آمد و گفت:
من آمادهام. پیامبر (ص) فرمودند: برو و بالاى فلان کوه بایست و از کوه بزیر میا مگر براى نماز گزاردن یا قضاى حاجت، و پشت سرىهاى خود را فریب ندهى. گوید: خوابیدیم تا سپیده دمید و براى نماز صبح آماده شدیم، رسول خدا (ص) فرمود: آیا از سوارکارى دیشب خبرى دریافت نکردید؟ گفتیم، نه. رسول خدا (ص) اقامه نماز فرمود و با ما نماز گزارد و همینکه سلام نماز را داد، دیدم که آن حضرت میان درختان را مىنگرد و فرمود: مژده که سوارتان آمد.
انیس آمد و گفت: اى رسول خدا من همچنان که فرمودى بر آن کوه ایستادم و از اسب خود پیاده نشدم مگر براى نماز گزاردن و قضاى حاجت تا صبح شد، و هیچکس را ندیدم.
پیامبر (ص) فرمودند: برو اسب خود را بگذار و برگرد. سپس فرمود: بر این مرد، اگر پس از این کار مهّم کارى هم انجام ندهد، چیزى نیست.
گویند، تقریبا بدون استثناء مردان بزرگ مکه، که هنوز کافر هم بودند، پیاده و سواره همراه پیامبر (ص) راه افتادند تا ببینند کدام طرف پیروز مىشود تا در هر صورت از غنایم بهرهمند گردند، در عین حال بدشان نمىآمد که صدمه و شکست از محمد (ص) و اصحاب او باشد.
ابو سفیان بن حرب هم از پى لشکر روان شد و اگر به زره یا نیزه یا چیزهاى دیگرى بر مىخورد که از سپاه رسول خدا (ص) افتاده بود جمع مىکرد و تیرها را هم در تیردان قرار مىداد و بر شتر خود مىنهاد آنچنان که بار سنگینى بر شترش جمع شد.
صفوان بن امیه هم که هنوز مسلمان نشده و در مهلتى بود که رسول خدا (ص) برایش
تعیین فرموده بود از پى مردم روان شد و حکیم بن حزام، حویطب بن عبد العزّى، سهیل بن عمرو، ابو سفیان بن حرب، حارث بن هشام و عبد الله بن ابى ربیعه با او بودند و منتظر اینکه پیروزى از چه کسى خواهد بود. هنگامى که مردم مشغول جنگ بودند آنها پشت جبهه بودند، در این موقع کسى پیش صفوان آمد و گفت: اى ابو وهب مژده باد که محمد و یارانش منهزم شدند! صفوان گفت: اگر قرار باشد بنده و نوکر باشم ارباب قرشى براى من دوست داشتنىتر است تا ارباب هوازنى.
گویند، چون شب فرا رسید، مالک بن عوف سپاه خود را در درّه حنین آماده ساخت، و آن درهیى بود که داراى تنگهها و شکافهاى بسیار بود و مردم در آن پراکنده شدند. مالک به مردم خود دستور داد که همگى با هم و یکباره به مسلمانان حمله کنند.
پیامبر (ص) هم سپاه خود را سحرگاه مرتب فرمود و به صف کرد و پرچمها و لواها را به افراد سپرد. در مهاجران پرچمى را على (ع) مىبرد، و پرچمى را سعد بن وقاص، و پرچمى را عمر بن خطاب. میان انصار هم چند پرچم بود. پرچم خزرجیان را حباب بن منذر حمل مىکرد- و هم گفتهاند که پرچم بزرگ خزرج را سعد بن عباده بر دوش داشت- و پرچم اوس را اسید بن حضیر همراه داشت، و همراه هر یک از خانوادههاى اوس و خزرج هم پرچمى بود.
بنى عبد الاشهل پرچمى داشتند که ابو نائله آن را حمل مىکرد، و بنى حارثه هم پرچمى داشتند که آن را ابو بردة بن نیار مىکشید، بنى ظفر هم پرچمى داشتند که قتادة بن نعمان آن را حمل مىکرد، بنى معاویه هم پرچمى داشتند که آن را جبر بن عتیک حمل مىکرد، پرچم بنى واقف را هلال بن امیّه بر دوش مىکشید و پرچم بنى عمرو بن عوف را ابو لبابة بن عبد المنذر حمل مىکرد، پرچم بنى ساعده را ابو اسید ساعدى با خود داشت و پرچم بنى عدى بن نجّار را ابو سلیط و پرچم بنى مالک بن نجّار را عمارة بن حزم با خود حمل مىکرد، و پرچم بنى مازن را سلیط بن قیس حمل مىکرد. رنگ پرچمهاى اوس و خزرج پیش از اسلام سبز و سرخ بود که پس از اسلام هم همان رنگها مورد تأیید قرار گرفت. پرچمهاى بزرگ مهاجران سیاه و پرچمهاى کوچک سپید بود.
میان دیگر قبائل عرب پرچمهایى به شرح زیر بود: بنى اسلم دو پرچم داشتند که یکى همراه بریدة بن حصیب و دیگرى همراه جندب بن اعجم بود. بنى غفار پرچمى داشتند که آن را ابو ذر غفارى حمل مىکرد، خاندانهاى بنى ضمره و لیث و سعد بن لیث پرچمى داشتند که آن را حارث بن مالک ملقب به ابو واقد لیثى بر دوش داشت. خاندان کعب بن عمرو دو پرچم داشتند که یکى را بشر بن سفیان، و دیگرى را ابو شریح حمل مىکردند، بنى مزینه سه پرچم داشتند که یکى را بلال بن حارث، یکى را نعمان بن مقرّن و دیگرى را عبد الله بن عمرو بن
عوف حمل مىکردند. میان قبیله جهینه چهار پرچم بود، یکى با رافع بن مکیث، یکى با عبد الله بن یزید، یکى با ابو زرعة معبد بن خالد و دیگرى با سوید بن صخر. بنى اشجع دو پرچم داشتند، یکى با نعیم بن مسعود، و دیگرى با معقل بن سنان. در بنى سلیم سه پرچم بود، یکى با عبّاس بن مرداس، یکى با خفاف بن ندبه و یکى با حجّاج بن علاط.
پیامبر (ص) همان روزى که از مکه حرکت کردند افراد قبیله سلیم را به عنوان مقدمه سواران اعزام فرمودند و خالد بن ولید هم همواره فرمانده مقدمه بود تا وقتى که رسول خدا (ص) به جعرّانه وارد شدند.
گویند، رسول خدا (ص) با یاران خود سرازیر شد و مقدمه سپاه قبلا رفته بودند و آن حضرت در دره حنین مشغول آماده ساختن لشکر بودند. پیامبر (ص) وارد یک پیچ درّه گردید و آن درهیى پرپیچ و خم بود که از آن راههاى مختلفى منشعب مىشد. پیامبر (ص) سوار بر قاطر سپید خود موسوم به دلدل شده و دو زره و روپوش و کلاهخود پوشیده بود و صفوف را مورد بازدید قرار داد، و بعضى از صفها پشت سر صفهاى دیگر بودند که از پى یک دیگر در درّه حنین سرازیر شدند. پیامبر (ص) آنها را به جنگ تحریض و ترغیب فرمود و به ایشان مژده داد که اگر صبر و پایدارى کنند و صداقت داشته باشند حتما پیروز خواهند شد. آنها در اواخر شب و پرتو سپیده دم حرکت کردند و سرازیر شدند.
انس بن مالک مىگفته است: چون به درّه حنین رسیدیم- که از درّههاى منطقه تهامه و داراى تنگهها و راههاى متعددى است- گروه زیادى از هوازن به ما برخوردند که به خدا قسم هرگز چنان جمعیتى ندیده بودم. آنها زنان و فرزندان و اموال و چهارپایان خود را هم همراه آورده بودند و صف کشیده و زنان خود را سوار بر شتر پشت صف مردان قرار داده و پس از آن شتر و گاو و گوسپند خود را قرار داده بودند که به خیال خودشان کسى نتواند بگریزد. گوید:
چون این را دیدیم پنداشتیم که همه آنها سپاهى و مردان جنگى هستند، و همینکه در پرتو سپیده دم میان دره حرکت کردیم ناگاه متوجه لشکرهاى دشمن شدیم که از تنگههاى درّه یک مرتبه و به صورت دسته جمعى بر ما حمله کردند. اولین سوارانى که از ما گریختند و پشت به جنگ کردند، سواران بنى سلیم بودند و پس از ایشان مردم مکه گریختند و سپس عموم مسلمانان بدون اینکه به هیچ چیز توجه کنند رو به گریز نهادند. انس گوید: من مىشنیدم که پیامبر (ص) ضمن توجه به راست و چپ خود خطاب به مسلمانان فرارى مىفرمود: اى یاران خدا و اى یاران رسول خدا! من بنده و رسول خدایم و پایدار و شکیبا ایستادهام. گوید: سپس آن حضرت با حربه خود پیشاپیش همه حمله کرد و سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است که ما نه شمشیرى زدیم و نه نیزهیى و با وجود آن خداوند متعال دشمن را هزیمت
داد، و پیامبر (ص) میان لشکر برگشت و دستور فرمود تا بر هر کس از ایشان که پیروز شدیم او را بکشیم و هوازن شروع به گریز کردند و مسلمانانى که گریخته بودند سرجمع شدند.
معمر، و محمد بن عبد الله هر دو از زهرى، از کثیر بن عباس بن عبد المطّلب، از عباس نقل کردند که: در جنگ حنین چون مسلمانان و مشرکان رویاروى قرار گرفتند، مسلمانان گریختند. من رسول خدا (ص) را دیدم که هیچ کس غیر از ابو سفیان بن حارث بن عبد المطّلب همراه او نبود و او دنباله زین استر را به دست گرفته بود، و پیامبر (ص) شتابان به سوى مشرکان حمله مىکرد. عباس گوید: من هم خود را به پیامبر (ص) رساندم و دو طرف لگام استر را در دست گرفتم. پیامبر (ص) سوار بر استر سپید رنگ خود بودند و من تلاش کردم که با کشیدن لگام و دهنه حیوان را رام کنم. من صداى بلندى داشتم، و همینکه پیامبر (ص) متوجه شدند که مردم بدون توجه به هیچ چیز در حال گریزند به من فرمود: اى عباس فریاد بزن و بگو: اى گروه انصار! اى اصحاب بیعت رضوان! و من چنان کردم، و آنها چنان به سوى پیامبر (ص) برگشتند که گویى ماده شترانى بودند که به سوى بچه خود بر مىگردند و فریاد مىکشیدند: گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. برخى در صدد این بر آمدند که بر شتران خود پاى بند بزنند و نمىتوانستند این کار را بکنند، لذا زره خود را بر- مىداشتند و بر دوش و گردن مىافکندند و سپر و شمشیر را هم بر مىداشتند و شتر را رها کرده و به سوى صدا مىآمدند و خود را به رسول خدا (ص) مىرساندند، در این حال مردم گرد آن حضرت جمع شدند.
در آغاز انصار یک دیگر را به عنوان «اى انصار» فرا مىخواندند و سپس فریاد مىکشیدند «اى خزرج». عباس گوید: انصار در جنگ پایدار و شکیبا و رو راست بودند.
گوید: رسول خدا (ص) بر روى شتر ایستاد و به جنگ ایشان نگریست و فرمود: اکنون تنور جنگ گرم شد! و سپس مشتى ریگ بر دست گرفت و به سوى دشمن پرتاب کرد و فرمود: سوگند به خداى کعبه که باید منهزم شوید. و به خدا قسم پس از آن دیدم که کار دشمن رو به پستى نهاد تا خداوند همه را به هزیمت راند.
عباس گوید: گویى هم اکنون دارم مىبینم که رسول خدا (ص) از پى ایشان مرکوب خود را مىراند. و گفته شده است که پیامبر (ص) به عباس دستور فرمود که بانگ بزن و بگو «اى اصحاب بیعت رضوان» و انصار برگشتند و مىگفتند، اکنون پس از فرار نوبت حمله است. و چنان نسبت به رسول خدا (ص) مهر ورزیدند همچون مهر و محبت ماده گاو به بچهاش، و چنان با نیزههاى خود خیز برداشتند و به طرف رسول خدا (ص) آمدند که من (عباس) از نیزههاى ایشان بیشتر از نیزههاى دشمنان مىترسیدم که مبادا به رسول خدا (ص) برخورد
کند.
مسلمانان به صفهاى دشمن مىتاختند و فریاد مىکشیدند، گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. همینکه مسلمانان شمشیر کشیدند و با دشمن در آویختند پیامبر (ص) در حالى که بر روى استر خود ایستاده بود مىگفت: پروردگارا، من وعده ترا مسألت مىکنم، سزاوار نیست که دشمن پیروز شود. سپس به عباس فرمود: مشتى سنگریزه به من بده! و او چنان کرد، و پیامبر (ص) سنگ ریزهها را به سوى دشمن پرتاب کرد و فرمود: رویتان سیاه باد! و هم فرمود:
سوگند به پروردگار کعبه که باید منهزم شوید! عبد الرحمن بن عبد العزیز، از عاصم بن عمرو بن قتاده، از عبد الرحمن بن جابر بن عبد الله، از پدرش نقل کرد که: چون مردم به هزیمت رفتند به خدا قسم هیچ کس از هزیمت برنگشت تا هنگامى که اسیران دست بسته در حضور رسول خدا (ص) بودند. گوید: در این هنگام رسول خدا (ص) به ابو سفیان بن حارث که سراپا غرق در آهن بود و از کسانى است که در آن روز پایدارى کرده و دنباله زین پیامبر (ص) را گرفته بود، نگریسته و فرمودند: تو کیستى؟ گفت: اى رسول خدا من پسر مادر تو هستم (برادر رضاعى). و هم گفتهاند که پیامبر (ص) از او پرسیدند: تو کیستى؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، من برادر تو ابو سفیان ابن حارث هستم. پیامبر (ص) فرمود: آرى برادر خوبى هستى، اکنون مشتى سنگریزه از زمین بردار و به من بده! و او چنان کرد، و پیامبر (ص) آن را به چهره دشمنان پرتاب کرد و همگى منهزم شدند.
گویند، همینکه مسلمانان از جنگ گریختند، پیامبر (ص) به سمت راست حرکت فرمود و همچنان بر روى مرکب خود ایستاده و پیاده نشده بود، و شمشیر خود را برهنه در دست داشت و غلاف شمشیر را به دور انداخته بود. همراه پیامبر (ص) فقط تنى چند از مهاجران و انصار و افراد خانواده آن حضرت بودند، على (ع)، عباس، فضل بن عباس، ابو سفیان بن حارث و ربیعة بن حارث، ایمن بن عبید خزرجى و اسامة بن زید و ابو بکر و عمر رضى الله عنهم.
و گفتهاند، که در آن روز همینکه مسلمانان گریختند، پیامبر (ص) به حارثة بن نعمان فرمودند: اى حارثه، کسانى که پایدارى کردهاند چند نفرند؟ حارثه گوید: چون با زحمت و دقت پشت سر و چپ و راست را نگریستم، آنها را صد نفر تخمین زدم و گفتم: اى رسول خدا صد نفرند. گوید: پس از آن، روزى از کنار پیامبر (ص) عبور کردم و آن حضرت کنار در مسجد با جبرئیل (ع) آهسته مشغول صحبت و نجوا بودند. جبرئیل از پیامبر (ص) پرسیده بود: این کیست؟ پیامبر (ص) فرموده بود: این حارثة بن نعمان است. جبرئیل گفته بود: آرى، این یکى از صد نفرى است که در جنگ حنین پایدارى کردند و اگر بر من سلام مىداد پاسخ
او را مىدادم. چون پیامبر (ص) این موضوع را به حارثه خبر دادند، حارثه گفت: من تصور کردم آن شخص دحیه کلبى است که همراه شما ایستاده است.
در آن روز هنگامى که مردم گریختند و کسى جز همان یکصد نفر پایدار باقى نماند، از جمله دعاهایى که رسول خدا (ص) خواند این دعا بود: «پروردگارا حمد و ستایش تراست، و به تو شکایت مىبرم و تو یارى دهندهیى» و جبرئیل به رسول خدا (ص) گفت: این کلمات همان کلماتى است که موسى هنگامى که فرعون او را تعقیب مىکرد و دریا در برابرش بود و برایش شکافته شد بر زبان آورد.
معمر بن راشد، از زهرى، از عروة، از عایشه نقل کرد که: حارثة بن نعمان بر پیامبر (ص) عبور کرد در حالیکه آن حضرت با جبرئیل ایستاده بود و گفتگو مىکرد. حارثة بر آن دو سلام داد. پس از آن پیامبر (ص) به حارثة گفتند: آن مرد را دیدى؟ حارثه گفت: آرى، اما نفهمیدم کیست! پیامبر (ص) فرمود: او جبرئیل علیه السلام بود و پاسخ سلام ترا هم داد.
گفتهاند صد نفرى که در جنگ حنین پایدارى کردند سى و سه نفر از مهاجران، و شصت و هفت نفر از انصار بودند، عباس و ابو سفیان بن حارث هم از ایشان بودند که عباس لگام استر پیامبر (ص) را گرفته بود. ابو سفیان بن حارث سمت راست استر حرکت مىکرد و دیگران آن حضرت را در بر گرفته بودند.
ابن عباس مىگفته است که: جبرئیل بر پیامبر (ص) گذشته در حالیکه حارثة بن نعمان همراه رسول خدا بوده است. جبرئیل پرسیده است: اى محمد این کیست؟ پیامبر (ص) فرمودهاند: حارثة بن نعمان. جبرئیل گفته است: این یکى از آن هشتاد نفرى است که پایدارى کردهاند، و خداوند متعال روزى آنها و عیال آنها را در بهشت بر عهده گرفته است.
ابن عباس مىگفته است: ابو سفیان بن حارث هم از کسانى است که خداوند روزى خود و عیال ایشان را در بهشت بر عهده گرفته است.
گویند، براء بن عازب مىگفته است: سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست، رسول خدا پشت به جنگ نفرمود، بلکه ایستاد و از خداوند طلب نصرت کرد و سپس از استر خود فرود آمد در حالى که مىگفت:
انا النّبىّ لا کذب
انا ابن عبد المطّلب
من پیامبرى هستم که هرگز دروغ نگفته است،
من پسر عبد المطّلبم.
در نتیجه خداوند هم نصرت خود را بر او فرو فرستاد، و دشمنش را خوار کرد، و حجت و برهان او را آشکار فرمود.
گویند، مردى از هوازن بر شتر سرخى سوار بود و پرچمى سیاه را که بر سر نیزهیى بسته بود در دست داشت، و با نیزه بلند خود به هر کس که مىتوانست ضربه مىزد و به این طریق گروهى از مسلمانان را کشت. ابو دجانه بر او حمله کرد و شترش را پى کرد، صداى خرخر شتر شنیده شد و دم خود را میان پاهایش جمع کرد، و على (ع) هم به او حمله کرد و دست راست آن مرد را قطع کرد، ابو دجانه هم دست چپ او را قطع کرد و هر دو او را آنقدر شمشیر زدند تا اینکه شمشیرهایشان آسیب دید. پس یکى از آن دو کنار رفت و دیگرى کار او را ساخت، و سپس به یک دیگر گفتند، به جامه و سلاح او اعتنایى نکن و هر دو همچنان پیشاپیش پیامبر (ص) به جنگ مشغول شدند. سوارى دیگر از هوازن که پرچم سرخى در دست داشت راه را بر آن دو گرفت، یکى از آن دو ضربتى بر دست اسب او زد و اسب به رو در افتاد و هر دو با شمشیرهاى خود او را کشتند و به جامه و سلاح او هم توجهى نکردند و رفتند. ابو طلحه که از کنار این هر دو کشته عبور کرد جامه و سلاح آن دو را برگرفت.
على (ع) و عثمان بن عفّان و ابو دجانه و ایمن بن عبید در برابر و پیش روى پیامبر (ص) جنگ مىکردند.
سلیمان بن بلال، از عمارة بن غزیّه نقل کرد که ام عمارة مىگفته است: در جنگ حنین هنگامى که مردم از هر سوى مىگریختند من همراه چهار زن دیگر با هم بودیم. من شمشیر برندهیى در دست داشتم و امّ سلیم خنجرى داشت که آن را به کمر خود بسته بود- و در آن هنگام به عبد الله بن ابى طلحه حامله بود- و امّ سلیط و امّ الحارث هم بودند.
گویند، امّ عماره شمشیر خود را کشیده بود و به انصار فریاد مىزد که: این چه کار زشتى است؟ شما و فرار! امّ عماره گوید: مردى از هوازن را دیدم که سوار بر شتر نر خاکسترى رنگى است و پرچمى در دست دارد و با شتر خود مسلمانان را تعقیب مىکند. من راه را بر او بستم و ضربتى بر شترش، که شترى قیمتى هم بود، زدم، شتر از پاى در آمد و من به آن مرد حمله کردم و آنقدر به او شمشیر زدم که او را کشتم و شمشیرش را برداشتم و شتر را به حال خود گذاشتم که خرخر مىکرد و بر خاک مىغلطید. در همان موقع رسول خدا (ص) را دیدم که شمشیر برهنه در دست دارد و غلاف آن را انداخته و فریاد مىکشد: اى اصحاب سوره بقره! گوید: مسلمانان برگشتند و حمله کردند، و شروع به شعار دادن کردند و مىگفتند، اى فرزندان عبد الرحمن! اى فرزندان عبید اللّه! اى سواران خدا! و پیامبر (ص) سواران خود را سواران خدا مىنامید.
در آن روز شعار مخصوص مهاجران «بنى عبد الرحمن» و شعار قبیله اوس «بنى عبید الله» بود.
انصار حمله کردند و هوازن به اندازه دوشیدن یک ماده شتر گشاد پستان پایدارى کردند، و
سپس روى به هزیمت نهادند و به خدا سوگند که من چنان هزیمتى ندیدهام، که قبیله هوازن از هر سو مىگریختند. دو پسرم- حبیب و عبد الله پسران زید- پیش من آمدند و اسیرانى را آوردند که دستهاى آنها را بسته بودند. من از خشم برخاستم و گردن یکى از اسیران را زدم.
مردم نیز با اسیران خود مىآمدند و من میان بنى مازن بن نجّار سى اسیر دیدم. گروهى از مسلمانان هم که تا مکه گریخته بودند، دوباره برگشته و به دشمن حمله کردند و پیامبر (ص) همه آنها را در غنایم سهیم فرمود.
انس بن مالک مىگفت: امّ سلیم دختر ملحان که مادر من است به پیامبر (ص) مىگفت: اى رسول خدا، آیا دیدى که این گروه گریختند و شما را خوار ساختند و مىخواستند تسلیم دشمن کنند؟! اکنون که خداوند ترا از ایشان بى نیاز ساخته است ایشان را عفو مفرماى و آنها را همینطور که کافران را مىکشى بکش! پیامبر (ص) فرمودند: اى امّ سلیم، خداوند خود کفایت فرمود، و عافیت الهى سخت گسترده است.
در آن روز شتر نر ابى طلحه همراه امّ سلیم بود و چون مىترسید که شتر، خود را از چنگ او بیرون آورد، سر خود را نزدیک سر شتر قرار داده و دست خود را داخل دهنه و لگام شتر کرده بود. امّ سلیم بردى به کمر خود بسته، و خنجرى در دست داشت. ابو طلحه که همسر امّ سلیم است از او پرسید: اى امّ سلیم، این چیست که همراه تو است؟ گفت: خنجرى است که با خود برداشتهام تا اگر کسى از مشرکان به من نزدیک شد شکمش را پاره کنم. ابو طلحه گفت:
اى رسول خدا، مىشنوى که امّ سلیم چه مىگوید؟! همچنین در آن روز ام حارث انصارى هم لگام شتر همسر خود ابو الحارث را گرفته بود و نام آن شتر مجسار بود. امّ حارث به شوهرش اعتراض کرد و گفت: اى حارث این چه کارى است که پیامبر را رها مىکنى؟! و لگام شتر را محکم گرفت و شتر هم تلاش مىکرد که خود را به شتران دیگر برسانند، ولى ام حارث از شتر جدا نمىشد و مردم پشت کرده بودند و مىگریختند. امّ حارث گوید: عمر بن خطاب هم در حال گریز از کنار من گذشت، گفتم: اى عمر، این چه حال است؟ گفت: قضاى الهى است! امّ حارث به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، هر کس در حال گریز از کنار شتر من بگذرد او را خواهم کشت. امّ حارث مىگفت: به خدا قسم من هرگز مانند امروز ندیده بودم که این قوم با ما چنین کنند! و مقصود او بنى سلیم و اهل مکه بود که موجب گریز مردم شده بودند.
ابن ابى سبره، از قول محمد بن عبد الله بن ابى صعصعه نقل کرد که: در روز حنین سعد بن عباده بر خزرجیان فریاد مىکشید و مىگفت: اى خزرجیان، اى خزرجیان! و اسید بن حضیر خطاب به اوسیان فریاد مىکشید: اى اوسیان، کجا! و هر یک سه مرتبه صدا زدند و به خدا قسم
مردم اوس و خزرج از هر سوى همچون زنبوران عسل که به سراغ ملکه خود آیند، برگشتند و به دشمن هجوم بردند و شروع به کشتار کافران کردند، سپس با شتاب به قتل زن و بچه پرداختند و چون این خبر به پیامبر (ص) رسید سه مرتبه فرمودند اینها را چه مىشود که کودکان را مىکشند؟ کودکان نباید کشته شوند! اسید بن حضیر گفت: اى رسول خدا، مگر اینها بچههاى مشرکان نیستند؟ پیامبر (ص) فرمود: مگر برگزیدگان شما فرزندان مشرکان نبودهاند؟ هر نوزادى بر فطرت خداشناسى و اسلام متولد مىشود و زبان عرب را فرا مىگیرد و این پدر و مادر اویند که او را یهودى یا مسیحى مىکنند.
عبد الله بن علىّ، از سعید بن محمد بن جبیر بن مطعم، از پدرش، از جدّش نقل کرد که:
همینکه ما و مشرکان در حنین رویاروى شدیم چندان سیاهى دیدیم که هرگز به آن زیادى ندیده بودیم، و آن سیاهى شترانى بودند که زن و بچهها را بر آنها سوار کرده بودند. گوید: در این هنگام چیزى همچون ابر سیاه در آسمان پیدا شد و بر ما و ایشان سایه افکند و افق را پوشاند.
در این هنگام ناگاه متوجه شدم که تمام درّه حنین از مورچه پوشیده شد، مورچه سیاه پراکنده.
و تردید نداشتم که آن نصرت و پیروزى الهى است که خداوند ما را تأیید فرمود، و ایشان را به هزیمت راند.
ابن ابى سبره، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم، از یحیى بن عبد الله بن عبد الرحمن از قول پیر مردانى از انصار نقل کرد که: در روز حنین در آسمان متوجه چیزهایى شبیه پارچههاى راه راه شدیم که همچون ابر متراکم فرود مىآمد، و ناگاه دیدیم مورچهها پراکندهاند به طورى که آنها را از روى جامههاى خود کنار مىزدیم، و همانها وسیله پیروزى بود که خداوند ما را با آنها یارى کرد.
گویند، فرشتگان در روز حنین به شکل کسانى بودند که عمامههاى سرخ بر سر داشتند و دنباله آن را میان شانههاى خود افکنده بودند. ترسى که خداوند در دل کافران انداخته بود چنان بود که گوئى در دلهاى ایشان بانگى شبیه فرو ریختن سنگ بر طشت شنیده مىشد. از سوید بن عامر سوائىّ که در آن روز همراه مشرکان بوده و در جنگ حنین شرکت داشته است درباره چگونگى ترسى که بر آنها مستولى شده است پرسیدهاند، و او گفته است: ما در دل خود صدایى همچون طنین فرو ریختن سنگ بر ظرفهاى مسى مىشنیدیم.
مالک بن اوس بن حدثان مىگفته است: گروهى از خویشاوندان من که در جنگ حنین بودهاند نقل مىکردند که: چون پیامبر مشتى شن برداشته و به روى ما پرتاب فرمود، هیچکس باقى نماند مگر اینکه در چشم خود احساس خاشاک مىکرد و در سینه خود هیاهویى همچون فرو ریختن سنگ در طشت احساس مىکردیم، و این احساس آرام نمىگرفت. در آن روز
مردان سپید چهرهیى را سوار بر اسبان ابلق با عمامههاى سرخ که دنباله آن را میان شانههاى خود آویخته بودند، گروه گروه میان آسمان و زمین مىدیدیم که از هیچ چیز خوددارى نمىکردند و ما به واسطه ترسى که از ایشان داشتیم نمىتوانستیم با آنها بجنگیم.
عبد الله بن عمرو بن زهیر، از عمر بن عبد الله عبسىّ، از قول کسى، از ربیعه نقل کرد که مىگفته است: تنى چند از قوم ما که در جنگ حنین شرکت داشتند مىگفتند: ما در تنگهها و گردنهها کمین ساخته بودیم و ناگاه حمله سراسرى خود را شروع کردیم، و بر کار سوار شدیم بطورى که به سرعت نزدیک کسى رسیدیم که بر استر سپید سوار بود، گرد او مردان سپید پوش زیبارویى وجود داشتند و او خطاب به ما گفت: رویتان سیاه باد، برگردید! و ما گریختیم و مسلمانان بر کار سوار شدند و چنان شد که شد. ما به پشت سر خود به آنها مىنگریستیم که آهنگ ما داشتند، در نتیجه جمعیت ما از هر سوى پراکنده شدند و لرزه بر اندام ما افتاده بود تا اینکه به سرزمینهاى بلند مناطق خود پناهنده شدیم. وضع ما طورى بود که اگر صحبتى هم مىکردیم نمىفهمیدیم چه مىگوییم چون ترس سراپاى وجود ما را گرفته بود، و خداوند محبت اسلام را در دلهاى ما افکند.
پرچم هم پیمانان ثقیف در آن روز با قارب بن اسود بن مسعود بود، و همینکه سپاهیان گریختند او هم پرچم را به درختى آویخت و خود و پسر عموهایش گریختند. از آنها فقط دو نفر کشته شدند که از خاندان بنى غیره بودند به نامهاى «وهب» و «لجلاج». چون خبر کشته شدن لجلاج به پیامبر (ص) رسید فرمود: امروز سالار جوانان ثقیف که از همه بجز ابن هنیده برتر بود کشته شد.
پرچم بنى مالک هم در دست ذو الخمار بود. چون قبیله هوازن گریختند مسلمانان آنها را تعقیب کردند. از ثقیفیان تنها صد نفر از بنى مالک کشته شدند، که از آن جمله است عثمان بن عبد الله که نیک جنگ کرده بود و ثقیف و هوازن را بر قتل مسلمانان و جنگ تشویق مىکرد تا کشته شد.
لجلاج مردى از بنى کنّه بود، و رسول خدا (ص) به افراد آن قبیله فرموده بود: این مرد سالار جوانان بنى کنّه است بجز ابن هنیده- یعنى حارث بن عبد الله بن یعمر بن ایاس بن اوس بن ربیعة بن حارث- و پیامبر لبخند مىزدند. کنّه زنى یمنى از قبیله غامد بود که میان قبائل عرب متولد شده و کنیز بود، و حارث همه بردگان بنى کنّه را آزاد کرد. عمر در خلافت خود به حارث گفت: آیا خوشحال مىشدى اگر خاندان عامر بن طفیل و علقمة بن علاثه به جاى کنّه مىبودند؟ گفت: اى امیر المؤمنین، اگر چنین مىبود خیلى دوست مىداشتم. عمر گفت: ایکاش کنّه مادر من مىبود و خداوند از مهربانىهاى او که به تو ارزانى داشته است به
من هم لطف مىفرمود. حارث نسبت به مادر خود بسیار خوش رفتار بود، مادرش از دست هیچکس بجز او چیزى نمىخورد، و هیچکس سر او را به غیر از حارث نمىشست و تاب زلفها و موهایش را باز نمىکرد.
قبیله ثقیف نیز گریختند. پیرمردانى از ایشان- که بعدها مسلمان شدند- مىگفتهاند که در آن جنگ شرکت داشتهایم و رسول خدا (ص) ما را تعقیب مىکرد و ما همچنان مىگریختیم.
بعضى از افراد ما پس از اینکه وارد حصار طائف هم شده بودند از شدت ترس همچنان مىپنداشتند که پیامبر (ص) هنوز هم در تعقیب آنهاست.
ابو قتاده مىگفته است: چون روز حنین به دشمن برخوردیم نخست مسلمانان جنب و جوشى داشتند، من متوجه شدم که یک مسلمان با یک مشرک درگیر است و نزدیک بود که آن مشرک به آن مسلمان غلبه کند. از پشت سر او خود را رساندم و ضربتى بر دوش مشرک زدم. او به سراغ من آمد و چنان مرا فرو گرفت که از آن بوى مرگ استشمام کردم و اگر شدت خونریزى او نمىبود مرا کشته بود، ولى به زمین افتاد و من سرش را جدا کردم و جامه و سلاح او را بر نداشتم و رفتم تا به عمر بن خطاب رسیدم و گفتم: چرا مردم چنین مىکنند و مىگریزند؟ گفت: خواسته الهى است. پس از اینکه مردم برگشتند پیامبر (ص) فرمود:
هر کس که کسى از کفار را کشته و گواه دارد جامه و سلاح مقتول از آن اوست. من برخاستم و گفتم: آیا کسى براى من گواهى مىدهد؟ و نشستم. پیامبر (ص) براى بار دوم گفتار خود را تکرار فرمود و من برخاستم و گفتم: آیا کسى براى من گواهى مىدهد؟ و نشستم. چون پیامبر (ص) براى بار سوم گفتار خود را تکرار فرمود عبد الله بن انیس برخاست و به نفع من گواهى داد. بعد هم اسود بن خزاعى را دیدم و او هم براى من گواهى داد. آن کسى هم که جامه و سلاح آن مشرک را برداشته بود منکر این نبود که من او را کشتهام و من موضوع را به اطلاع پیامبر (ص) رساندم. آن شخص گفت: اى رسول خدا، جامه و سلاح آن کشته پیش من است، ولى شما ابو قتاده را راضى کنید که آنها از آن من باشد. ابو بکر گفت: این ممکن نیست، چرا نسبت به شیرى از شیران خدا که در راه خدا و رسول جنگ کرده است چنین توقعى دارى که جامه و سلاح کشته شده را به تو بدهد؟! پیامبر (ص) فرمود: راست مىگوید و به آن شخص دستور دادند که جامه و سلاح را به ابو قتاده بده! و او آن را به من داد.
ابو قتاده مىگوید: حاطب بن ابى بلتعه به من گفت: آیا سلاح را مىفروشى؟ گفتم: آرى و به هفت اوقیه طلا فروختم و به مدینه آمدم و با آن پول در محله بنى سلمه نخلستانى خریدم که نامش ردینىّ بود و این اولین مالى بود که در اسلام به دست آوردم و تا امروز از در آمد آن زندگى مىکنم.
شیبة بن عثمان بن ابى طلحه و صفوان بن امیّه هنگام عزیمت رسول خدا (ص) به حنین با هم بودند- امیّة بن خلف (پدر صفوان) در جنگ بدر، و عثمان بن ابى طلحه (پدر شیبه) در جنگ احد کشته شده بودند- و آن دو در حالیکه پشت سر پیامبر بودند آرزو داشتند که در جنگ حنین پیامبر شکست بخورد. شیبه مىگوید: در عین حال خداوند محبت ایمان را در دلهاى ما انداخته بود، مع هذا همت به قتل محمد بستم ولى حالتى پیش آمد که قلب مرا فروریخت و نتوانستم، و دانستم که او از من محفوظ خواهد ماند. و گفتهاند که مىگفته است:
ظلمت و سیاهى مرا فرو گرفت به طورى که هیچ جا را نمىدیدم و دانستم که آن حضرت از من محفوظ خواهد ماند و به حقانیت اسلام یقین پیدا کردم.
من (واقدى) در این داستان وجه دیگرى هم شنیدهام و آن این است که: شیبة بن عثمان مىگفته است: چون دیدم پیامبر (ص) در جنگ مکه پیروز گردید و براى جنگ هوازن بیرون رفت با خود گفتم، من هم بیرون مىروم بلکه انتقام خون خودم را بگیرم! و کشته شدن پدرم در جنگ احد، به دست حمزه، و کشته شدن عمویم به دست على را به خاطر آوردم. گوید:
همینکه مسلمانان گریختند از سمت راست پیامبر براى حمله آمدم و دیدم عباس در حالى که زره سپید نقرهگون بر تن دارد و غبار از اطراف آن برمىخیزد ایستاده است. گفتم، این عباس عموى پیامبر است و هرگز او را خوار و رها نمىسازد. از سمت چپ آمدم و به ابو سفیان بن حارث پسر عموى رسول خدا بر خوردم، گفتم، این هم او را رها و خوار نمىسازد. از پشت سر آمدم و چیزى نمانده بود که شمشیر بزنم، اما ناگاه میان من و او شعلهیى از آتش درخشید و ترسیدم که مرا فرو گیرد و بسوزاند، پس دستم را بر چشم خود نهادم و به عقب برگشتم. در این موقع رسول خدا (ص) به من توجه فرمودند و گفتند: اى شیبه نزدیک من بیا! و دست خود را بر سینهام نهادند و گفتند: پروردگارا، شیطان را از او دور کن! گوید: سر خود را به سوى آن حضرت بلند کردم در حالى که او در نظرم از چشم و گوش و دلم محبوبتر بود. آنگاه پیامبر (ص) فرمودند: اى شیبه، با کافران بجنگ! و من پیشاپیش رسول خدا (ص) به جنگ پرداختم و به خدا سوگند دوست مىداشتم که با جان و همه چیز خودم او را حفظ و پاسدارى کنم. چون هوازن به هزیمت رفتند و پیامبر (ص) به جایگاه خود برگشتند، به حضور آن حضرت رسیدم، و آن حضرت فرمود: خدا را سپاس که براى تو خیرى به مراتب بهتر از آنچه مىخواستى مقدر فرمود. و سپس از نیت و قصدى که کرده بودم به من خبر داد.
چون مسلمانان به هزیمت رفتند و ظاهرا کار به زیان آنها مىنمود، منافقان، کفر و کینه و فسادى را که در دل داشتند به زبان آوردند. ابو سفیان بن حرب گفت: امیدوارم تا کنار دریا عقبنشینى کنند. مردى از قبیله اسلم که نامش ابو مقیت بود به او گفت: اگر نه این بود که
شنیدم رسول خدا (ص) از کشتن تو نهى کردند ترا مىکشتم.
گوید: کلدة بن حنبل که برادر مادرى صفوان بن امیّه و از سیاهان مکه بود فریاد کشید:
امروز جادو باطل شد و شکست خورد! صفوان به او گفت: ساکت باش، خدا دهانت را پر خاک کند، اگر اربابى از قریش بر من حکومت کند برایم بهتر است تا ربابى از هوازن.
سهیل بن عمرو گفت: این شکست را محمد و یارانش نمىتوانند جبران کنند! عکرمه گفت: این حرف درستى نیست، کار در دست خداست و محمد را در آن دخالتى نیست! بر فرض که امروز موقتا بر او پیروز شوند فردا پیروزى نهایى از او خواهد بود. سهیل گفت:
هنوز از مخالفت تو با محمد چیزى نگذشته است! عکرمه گفت: ما خیال مىکردیم خیلى عاقل هستیم، و حال آنکه سنگهایى را مىپرستیدیم که نه سودى مىرساندند و نه زیانى.
عبد الله بن یزید، از یعقوب بن عتبه برایم نقل کرد که: عثمان بن عبد الله همراه سواران و بردگان و آزاد کردههاى خود به نفع هوازن در آن جنگ حضور داشت و آنها با او کشته شدند.
از جمله کسانى که همراه او کشته شد نوجوانى مسیحى بود که ختنه نشده بود. طلحه که لباسها و اسلحه کشتهشدگان را بیرون مىآورد همینکه او را دید که ختنه نشده است فریاد کشید و گفت: اى گروه انصار، به خدا سوگند مىخورم که قبیله ثقیف ختنه کرده نیستند! مغیرة بن شعبه گوید: همینکه این را شنیدم ترسیدم که حیثیت ما میان اعراب از بین برود، لذا گفتم: طلحه، پدر و مادرم فداى تو باد چنین مکن که او غلامى مسیحى است! و بعضى از کشتهشدگان ثقیف را برهنه کردم و به او نشان دادم و گفتم مىبینى که ختنه شدهاند. و گفتهاند که آن غلام مسیحى از ذو الخمار بوده است و چشمانى کبود داشته و در آن روز همراه ارباب خود کشته شده است. ابو طلحه که کشتگان را برهنه مىساخته چون جامه او را بیرون آورده متوجه مىشود که غلام ختنه کرده نیست، با صداى بلند انصار را فرا خواند و. ایشان آمدند.
ابو طلحه گفت: به خداى سوگند مىخورم که ثقیف ختنه کرده نیستند! چون این سخن را مغیرة بن شعبه شنید سخت ناراحت شد و گفت: اى ابو طلحه من این موضوع را به تو نشان مىدهم که چنان نیست، و جسد عثمان بن عبد الله بن ربیعه را برهنه کرد و گفت: این سرور و سالار ثقیف است و مىبینى که ختنه شده است، و سپس به سراغ جسد ذى الخمار که ارباب همان برده بود رفت و او هم ختنه شده بود. مغیره گوید: از شنیدن حرف ابو طلحه سخت ناراحت شدم و ترسیدم که این موضوع میان همه اعراب معروف شود، امّا مسلمانان متوجه شدند و دانستند که او بردهیى نصرانى است.
کسى که عثمان بن عبد الله را کشته بود، عبد الله بن ابى امیّه است. چون این خبر به اطلاع رسول خدا (ص) رسید، فرمود: خداوند عبد الله بن ابى امیّه را رحمت فرماید، و عثمان
بن عبد الله بن ربیعه را از رحمت خود دور بدارد که قریش را دشمن مىداشت.
گوید: چون دعاى حضرت رسول که فرموده بود «خداوند عبد الله بن امیّه را رحمت فرماید» به اطلاع عبد الله رسید، گفت: آرزومندم که خداوند شهادت را نصیب من فرماید! و به هنگام محاصره طائف به شهادت رسید.
پیامبر (ص) روز جنگ حنین مىفرمود: اگر ابن جثّامه اصغر نمىبود امروز سواران رسوایى بار مىآوردند.
زنى از قبیله خزاعه روز حنین این شعر را سرود:
آبهاى حنین از ماست، آن را رها کنید،
و نباید از آن بیاشامید و بر آن دست نخواهید یافت،
و این رسول خداست، و آنها هرگز بر او چیره نخواهند شد.
این شعر را ابن جعفر براى من خواند، و زنى از مسلمانان این بیت را سرود:
سواران خدا بر سواران لات چیره شدند،
آرى خداوند سزاوارتر به ثبات و پایدارى است.
پیامبر (ص) قبیله سلیم را در حالى که خالد بن ولید فرماندهى ایشان را بر عهده داشت به عنوان مقدّمه لشکر اعزام فرمود. پیامبر (ص) به جنازه زنى عبور فرمود و دید که مردم گرد جسد جمع شدهاند. فرمود: چه خبر است؟ گفتند: خالد بن ولید زنى را کشته است.
پیامبر (ص) به مردى دستور دادند خود را به خالد برساند و بگوید که، پیامبر ترا از کشتن زنان و پیرمردان سالخورده منع مىکند. پیامبر (ص) به جسد زن دیگرى بر خورد و در آن مورد سؤال فرمود. مردى گفت: اى رسول خدا، من او را پشت سر خود سوار کرده بودم که قصد کرد مرا بکشد، لذا من او را کشتم. پیامبر (ص) دستور فرمود تا او را دفن کنند.
گویند، همینکه خداوند متعال هوازن را منهزم فرمود، مسلمانان آنان را تعقیب مىکردند و مىکشتند. بنى سلیم به مسلمانان گفتند: از کشتن فرزندان مادرتان خوددارى کنید! در نتیجه کسانى که از بنى سلیم بودند این حرف را اطاعت کردند و نیزههاى خود را به سوى آسمان بلند کردند و از کشتن خوددارى کردند. نام یکى از مادر بزرگهاى قبیله بنى سلیم بکمه دختر مرّه است که خواهر تمیم بن مرّه است. چون رسول خدا (ص) دید که افراد بنى سلیم چنان کردند، فرمود: خدایا، خودت سزاى بنى بکمه را بده- و بنى سلیم نمىدانستند که نام مادربزرگ آنها بکمه است- پیامبر (ص) فرمود: خداوندا، اینها بر قوم من به سختى شمشیر نهادند، و از قوم خود این چنین شمشیر را برداشتند. پیامبر (ص) دستور فرمود تا همچنان دشمن را تعقیب کنند و به سواران فرمود: اگر به بجاد دسترسى پیدا کردید مبادا که بگریزد!
بجاد مرتکب گناه عظیمى شده بود. او از قبیله بنى سعد بود و مرد مسلمانى را که به آن قبیله رفته بود، کشته و قطعه قطعه کرده بود و بعد هم جسد را به آتش سوخته بود، او که متوجه جرم خود شده بود گریخت، ولى سواران او را گرفتند و همراه شیماء دختر حارث بن عبد العزّى خواهر شیرى رسول خدا به سوى پیامبر (ص) آوردند. در راه نسبت به شیماء بد رفتارى کردند و او مىگفت: به خدا قسم من خواهر پیامبر شمایم! و او را تصدیق نمىکردند. اتفاقا او را گروهى از انصار گرفته بودند که نسبت به هوازن بسیار سختگیر بودند. چون او را به حضور رسول خدا (ص) آوردند، گفت: اى محمد، من خواهر شیرى توام. پیامبر (ص) فرمود: نشانه و دلیل آن چیست؟ آن زن جاى دندانى را به پیامبر (ص) نشان داد و گفت: وقتى ترا بر پشت خود گرفته بودم و در صحراى سرر(5) گردش مىدادم، و در آن وقت در آن منطقه ساربانى مىکردیم، تو مرا دندان گرفتى. پدر تو پدر من و مادر تو مادر من هم بودهاند، و من در پستان مادرم با تو شریکم، اکنون اى رسول خدا به یاد آور! پیامبر (ص) او را شناخت، پس برخاست و رداى خویش را گسترد و فرمود: بر آن بنشین! و به شیماء خوشامد گفت. در این هنگام چشمان شیماء پر اشک شد. پیامبر (ص) از او درباره پدر و مادر شیرى خود سؤال فرمود، و شیماء خبر داد که مدتها پیش هر دو مردهاند. پیامبر (ص) فرمودند: اگر مىخواهى پیش ما بمانى محبوب و مکرم خواهى بود، و اگر دوست داشته باشى برگردى مىتوانى بروى و پیش اقوام و خویشاوندان خود زندگى کنى. شیماء گفت: بر مىگردم، و اسلام آورد. رسول خدا (ص) به او سه غلام و یک کنیز بخشیدند، و قبیله بنى سعد آن کنیز را به ازدواج یکى از غلامان که نامش مکحول بود در آوردند. عبد الصمد، برایم از قول پدرش نقل کرد که:
بچههاى آن کنیز را در قبیله بنى سعد دیده است.
چون شیماء به منزل خود برگشت، گروهى از زنان درباره بجاد با او صحبت کردند و او به حضور پیامبر (ص) برگشت و تقاضا کرد که بجاد را به او ببخشند و عفوش کنند. پیامبر (ص) چنان فرمود و یک یا دو شتر هم به او بخشید، و از شیماء سؤال فرمود که: چه کسى از خویشاوندانش باقى ماندهاند؟ و او اطلاع داد که یک خواهر و یک برادر و عمویش ابو برقان زندهاند. همچنین در مورد افراد دیگرى که رسول خدا (ص) درباره ایشان از او سؤال فرموده بودند هم اطلاعات لازم را گفته بود. رسول خدا (ص) به او فرمود: به جعرّانه برگرد و همراه خویشان خود باش که من اکنون عازم طائف هستم. او به جعرّانه برگشت و رسول خدا (ص) در آنجا پیش او رفت و چند شتر و بز به او و باقىماندگان خویشاوندش بخشید.
گویند، چون مشرکان گریختند، گروهى به طائف پناه بردند و گروهى در اوطاس اردو زدند و گروهى هم به ناحیه نخله رفتند. کسانى که به نخله پناه بردند فقط، بنى عنزه از قبیله ثقیف بودند. پیامبر (ص) لشکرى را مأمور فرمود تا کسانى را که به نخله گریختهاند تعقیب نمایند و کسانى را که به گردنهها و قلههاى کوه پناهنده شده بودند تعقیب نفرمود.
ربیعة بن رفیع بن اهبان که از بنى سلیم بود به درید بن صمّه رسید و مهار شتر او را گرفت و چون درید بن صمّه در هودج بدون روپوشى بود نخست پنداشت که او زنى است و شتر او را خواباند. درید پیرمردى فرتوت بود که یکصد و شصت سال از عمرش گذشته بود و ربیعه او را نمىشناخت و مىگفت: به هر حال کس دیگرى غیر از او از همکیشانش را نمىجویم. درید به او گفت: تو کیستى؟ گفت: من ربیعة بن رفیع سلمى هستم. گوید: ربیعه با شمشیر خود ضربتى به درید زد که کارگر نشد. درید گفت: چقدر مادرت به تو شمشیر زنى را بد آموخته است! شمشیر مرا از کنار هودج بردار و با آن ضربه بزن، و ضربهیى که مىزنى از پائین مخچه باشد که من مردان بزرگ را چنین مىکشتم، و چون پیش مادرت رفتى بگو که درید بن صمّه را کشتهاى، چه بسیار جنگها که در آنها زنان خانواده ترا نجات دادهام.
بنو سلیم نقل مىکنند که چون ربیعه درید را کشت و او را برهنه ساختند، نشیمنگاه و رانهایش از فرط اسب سوارى چون کاغذ شده بود. چون ربیعه پیش مادر خویش آمد و به او خبر داد که درید را کشته است، مادرش گفت: به خدا سوگند در یک صبحگاه سه نفر از مادر بزرگهاى ترا نجات داده بود، و موى پیشانى پدرت را گرفته و از معرکه بیرون کشیده بود. ربیعه گفت: نمىدانستم.
گویند، رسول خدا (ص) ابو عامر اشعرى را به تعقیب افرادى که متوجه اوطاس شده بودند مأمور فرمود و براى او پرچمى بست. سلمة بن اکوع هم که در این لشکر همراه او بوده است مىگوید: چون هوازن گریختند، در اوطاس اردوى بزرگى زده بودند. با آنکه گروه زیادى از ایشان پراکنده و کشته و اسیر شده بودند، مع ذلک وقتى به اردوگاه ایشان رسیدیم شروع به مبارزه کردند و از تسلیم شدن خوددارى نمودند. مردى از ایشان به میدان آمد و هماورد خواست. ابو عامر پیش رفت و گفت: پروردگارا گواه باش! و او را کشت. تا اینکه نه نفر دیگر را هم کشت. نفر نهم که به جنگ آمد مردى بود که بر سر خود نشان بسته بود و شتابان مىآمد. ابو عامر او را هم کشت. نفر دهم مردى بود که عمامه زرد بر سر بسته بود.
ابو عامر گفت: پروردگارا گواه باش! و آن مرد گفت: خدایا گواه مباش! و ضربتى به ابو عامر زد و او را به زمین افکند. ما او را از میدان بیرون بردیم و هنوز رمقى داشت. ابو عامر، ابو موسى اشعرى را جانشین خود کرد و به او گفت که قاتلش مردى است که عمامه زرد بر سر دارد.
گویند، ابو عامر به ابو موسى اشعرى وصیت کرد و پرچم را به او سپرد و گفت: اسب و سلاح مرا به حضور رسول خدا (ص) تقدیم کن. ابو موسى با آنها جنگ کرد و خداوند فتح و پیروزى نصیب او فرمود و قاتل ابو عامر را کشت، و اسب و اسلحه و ما ترک ابو عامر را به حضور پیامبر (ص) آورد و گفت: ابو عامر به من چنین دستور داد و گفت به رسول خدا (ص) بگویید که براى من استغفار فرماید. گوید: رسول خدا (ص) برخاست و دو رکعت نماز گزارد و عرض کرد: پروردگارا، ابو عامر را بیامرز و مقام او را از مقامهاى بلند امت من در بهشت قرار بده! و دستور فرمود که ما ترک ابو عامر را به پسرش تسلیم کنند.
گوید: ابو موسى هم گفت: اى رسول خدا، من بخوبى مىدانم که خداوند متعال ابو عامر را آمرزیده است چون او شهید شد، براى من دعا فرمایید! و پیامبر (ص) عرض کرد:
پروردگارا، ابو موسى را بیامرز و او را در زمره بلندپایگان امت من قرار بده! و تصور مىکنند که این موضوع در ماجراى حکمین (جنگ صفین) به وقوع پیوست!! گویند، کشتار در بنى نصر و بنى رباب زیاد بود. عبد الله قیس- که مسلمان بود- گفت: اى رسول خدا، بنى رباب هلاک شدند. پیامبر (ص) گفت: خداوندا، مصیبت وارد بر آنها را جبران فرماى.
گویند، مالک بن عوف بر روى تپهیى با سوارانى از سپاه خود ایستاده بود و به آنها دستور داد: توقف کنید تا ناتوانان و عقبماندگان هم برسند! و گفت: بنگرید چه مىبینید؟! گفتند، گروهى را سوار بر اسبها مىبینیم که نیزههاى خود را کنار گوش اسبهایشان گذاشتهاند. مالک گفت: آنها بنى سلیم هستند و برادران شمایند و از آنها بر شما بیم و ترسى نیست، حالا چه مىبینید؟ گفتند: گروهى عقب مانده را مىبینیم که نیزههایشان را بر کفل اسبهایشان گذاشتهاند. گفت: اینها هم قبیله خزرجند، از آنها هم بر شما بیمى نیست، و آنها هم مانند بنى سلیم رفتار خواهند کرد. حالا بنگرید چه مىبینید؟ گفتند: کسانى را مىبینیم که چون بتها بر اسبان خود نشستهاند. گفت: آنان خاندان کعب بن لؤىّ هستند و با شما جنگ مىکنند. و چون سواران او را در محاصره قرار دادند از ترس اینکه اسیر نشود از اسب پیاده شد و از میان بوتههاى خار گریخت و خود را به یسوم- که کوهى در منطقه بالاى نخله بود- رساند و از دسترس دور شد. و هم گفتهاند که مالک گفت: چه مىبینید؟ گفتند، مردى را مىبینیم که میان دو نفر دیگر حرکت مىکند و عمامه زرد بر سر دارد، پاهایش را به زمین مىکشد و نیزهاش را بر دوش گرفته است. گفت: این زبیر پسر صفیّه است و به خدا سوگند که شما را از اینجا خواهد راند. همینکه زبیر آنها را دید بر ایشان حمله کرد و آنها را از تپه فرود آورد و
مالک بن عوف گریخت و به کاخ لیّه(6) پناهنده شد. و گفتهاند که در حصار ثقیف پناه گرفت.
گویند، مردى در حنین جنگ سختى کرد و زخمهاى سخت برداشت و چون به پیامبر (ص) خبر دادند فرمود: او اهل آتش است. مسلمانان از این موضوع ناراحت شدند و به شک افتادند و در دلهاى خود اندیشههاى باطل راه دادند. ولى چنان شد که آن مرد زخمى تیرى از ترکش خود بیرون آورد و خودکشى کرد. پیامبر (ص) به بلال دستور فرمود جار بزند که: همانا به بهشت وارد نمىشود مگر مؤمن، و خداوند گاهى نیز دین را با مردى فاجر و بدکار تأیید مىکند.
گویند، رسول خدا (ص) دستور فرمود که غنایم را جمع کنند و منادى خود را دستور فرمود تا اعلان کند که هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد، در غنایم خیانت نکند. و مردم غنایم خود را در محلى جمع کردند تا رسول خدا (ص) کسى را براى مراقبت از آن گماشت.
عقیل بن ابى طالب در حالى که شمشیرش خون آلود بود پیش همسرش رفت. همسرش گفت: من مىدانم که تو با مشرکان جنگ کردهاى، بگو ببینم از غنایم چه چیزى نصیب تو شده است؟ گفت: همین سوزن که مىتوانى با آن جامه خود را بدوزى! و آن سوزن را به همسر خود که فاطمه دختر ولید بن عتبة بن ربیعه بود تسلیم کرد. در این هنگام شنید که منادى پیامبر (ص) مىگوید: هر کس چیزى از غنایم برداشته است برگرداند! عقیل به همسرش گفت:
به خدا قسم همین سوزن را هم باید پس بدهیم، و آن را گرفت و بر غنایم افکند.
ابن ابى سبره، از عمارة بن غزیّه نقل کرد که: عبد الله بن زید مازنى در آن روز کمانى از غنایم برداشت و با آن به مشرکان تیر اندازى کرد، و سپس آن را به جایگاه غنایم برگرداند.
مردى نیز با یک بسته موى تافته به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، این را به من ببخش! پیامبر (ص) فرمود: آنچه از آن، سهم من و سهم فرزندان عبد المطلب است از تو باشد. و مردى دیگر پیش رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، این ریسمان را یافتهام، البته موقعى که دشمن به هزیمت رفته بود، آیا مىتوانم بارهاى خود را با آن ببندم؟
پیامبر (ص) فرمود: سهم من از تو باشد ولى با سهام مردم چه مىکنى؟
مالک بن انس، از یحیى بن سعید، از عبد الله بن مغیرة بن ابى برده نقل کرد که: پیامبر (ص) سال حنین میان مردم قبائل مىآمد و آنها را دعوت مىکرد و براى آنها دعا مىفرمود.
هنگامى که آن حضرت به قبیلهیى رسید و بر پالان شتر مردى از ایشان یک گردن بند، که از مهرههاى بدلى بود، دیدند، براى آنها چنان تکبیر گفت که بر مردگان تکبیر مىگویند.
ابن ابى سبره از عمارة بن غزیّه نقل کرد که: رسول خدا (ص) متوجه شد که یکى از اصحاب چیزهایى از غنایم داخل اسباب خود گذاشته است، او را سرزنش فرمود ولى عقوبتى برایش تعیین نکرد و بار او را هم نشکافت! گویند، مسلمانان در آن جنگ زنهاى اسیرى بدست آوردند، و چون آنها داراى شوهر بودند خوش نداشتند که با آنها گرد آیند، و در این مورد از رسول خدا (ص) سؤال کردند و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ- و حزام کرده شد بر شما زنان با شوهر مگر آنها که در جنگ برده بگیریدشان(7) و پیامبر (ص) دستور فرمود که نباید با هیچ زن حاملهیى از اسیران نزدیکى شود مگر پس از وضع حمل و زنان غیر حامله هم باید یک مرتبه قاعده شوند و بعد با آنها نزدیکى شود. همچنین از پیامبر (ص) در مورد نزدیکى با جلوگیرى از حاملگى به طریق عزل سؤال کردند، حضرت فرمود: چنین نیست که تنها آب منى موجب باردارى گردد، اگر خداوند متعال اراده فرماید چیزى مانع آن نخواهد بود.
گویند، رسول خدا (ص) نماز ظهر را در حنین گزارد و سپس به زیر درختى رفت و نشست.
عیینة بن حصن بن حذیفة بن بدر- که در آن موقع سالار قریش بود- برخاست و خون عامر بن اضبط اشجعى را مطالبه کرد. اقرع بن حابس هم با او بود و از محلّم بن جثّامه بواسطه رفاقت با خندف دفاع مىکرد. آن دو در خدمت رسول خدا (ص) مخاصمه مىکردند. عیینه مىگفت:
اى رسول خدا، به خدا سوگند نمىگذارم برود مگر اینکه زنهاى او هم از جنگ و اندوه مثل زنهاى ما اندوهگین شوند. پیامبر (ص) فرمود: حاضرى خون بها بگیرى؟ و عیینه از گرفتن خون بها خوددارى مىکرد. سر و صدا زیاد شد و خروش بر آوردند، تا اینکه مردى از بنى لیث که نامش مکیتل و کوتاه قد و ثروتمند بود برخاست و در حالى که سلاح کامل بر تن و تازیانهیى در دست داشت گفت: اى رسول خدا، من نظیر کارى که این قاتل کرده است در آغاز اسلام ندیدهام، مثل این است که گله گوسپندى را بیاورند و تعدادى از آن را بکشند و تعدادى را رها کنند. امروز شما فرمان به قصاص بده و از فردا دیه و خون بها تعیین فرما! رسول خدا (ص) دستهاى خود را بلند کرد و فرمود: دیه و خون بها بپذیرید! پنجاه شتر هم اکنون مىدهیم و پنجاه شتر هم پس از مراجعت به مدینه. و رسول خدا (ص) چندان ایستادگى فرمود که پذیرفتند.
محلّم بن جثّامه که قاتل بود در گوشهیى نشسته بود و مردم او را مىدیدند و مىگفتند،
به حضور رسول خدا بیا تا برایت استغفار فرماید. محلّم که مردى بلند قامت و سیهچرده بود در حالیکه حنا بسته و جامهیى گران بها بر تن داشت و خود را آماده ساخته بود که در همان جامه حکم قصاص را بر او جارى سازند نزد پیامبر (ص) آمد و در حالى که مىگریست مقابل پیامبر (ص) نشست و گفت: اى رسول خدا، موضوع همان طورى است که به اطلاع شما رسیده است و من اکنون به سوى خدا توبه مىکنم و شما هم براى من استغفار فرمایید. پیامبر (ص) فرمود: نام تو چیست؟ گفت: محلّم بن جثّامه. پیامبر (ص) فرمود: چگونه در اول ورود اسلام به این منطقه او را با سلاح خود کشتى؟ و با صداى بلند به طورى که همه مردم بشنوند فرمود:
خداوندا محلّم را میامرز! گوید: او بار دیگر گفت: اى رسول خدا، موضوع همان طور است که به شما گفتهاند، براى من آمرزش بخواه و من هم توبه مىکنم. و پیامبر (ص) باز هم بطورى که مردم بشنوند فرمود: خدایا محلّم را میامرز! بار سوم هم تکرار کرد، و رسول خدا (ص) همچنان فرمود، و سپس به او گفت: برخیز! و او در حالى که اشکهایش را با دامن ردایش پاک مىکرد حرکت کرد.
ضمره سلمىّ که در آن روز حاضر بوده مىگفته است: ما براى یک دیگر این را مىگفتیم که رسول خدا (ص) به آهستگى و در حالى که لبهاى خود را تکان مىداد براى او استغفار فرمود، و در عین حال مىخواست اهمیت خون را در بارگاه الهى به مردم بفهماند.
عبد الرحمن بن ابى الزّناد، از عبد الرحمن بن حارث، از حسن بصرى نقل کرد که: چون محلّم مرد، قوم او دفنش کردند ولى زمین او را بیرون انداخت، دوباره دفنش کردند باز هم بیرونش انداخت، پس جسدش را میان صخرهها افکندند تا درندگان او را خوردند.
محمد بن حرب، از محمد بن ولید، از لقمان بن عامر، از سوید بن جبله نقل کرد که: چون محلّم بن جثّامه مرد، عوف بن مالک اشجعى آمد و خطاب به جسد او گفت: اى کاش مىتوانستى پیش ما برگردى و خبر دهى که چه دیدید و چه بر سرتان آمد. گوید: یک سال پس از آن یا کمتر و بیشتر محلّم به خواب عوف آمد. عوف از او پرسید: اى محلّم شما در چه حالى هستید؟ گفت: به خیر و خوشى، پروردگارى مهربان را یافتیم که گناهان ما را آمرزید. عوف گفت: گناه همهتان را؟ گفت: غیر از آنان که در شرارت و بدى انگشت نما بودند، و دین خود را تباه و فاسد ساخته بودند. به خدا قسم هیچ چیز در راه خدا نداده بودم مگر اینکه به بهترین وجهى پاداش آن را دریافت داشتم، حتى ماده گربهیى از اهل من هلاک شده بود و خداوند پاداش آن را هم به من داد. عوف مىگوید: با خود گفتم بهترین راه براى اینکه بدانم این خواب درست است یا نه این است که به سارغ خانواده محلّم بروم و درباره این ماده گربه سؤال کنم. این بود که پیش ایشان آمد و گفت: عوف اجازه دیدار مىخواهد! به او اجازه دادند.
چون وارد شد گفتند، به خدا سوگند تو هیچگاه به دیدار ما نمىآمدى! گفت: حالتان خوب است؟ گفتند: آرى، خوبیم. این هم دختر برادر تو است که حالش خوب است، با آنکه پدرش دیشب از پیش ما رفته است. عوف مىگوید: گفتم: آیا ماده گربهیى از شما مرده است؟
گفتند: آرى، مگر از آن خبرى دارى؟ گفتم: آرى خبرى دارم که حتى در این مورد هم به شما پاداش داده مىشود.
اسامة بن زید، از زهرى، از عبد الرحمن بن ازهر نقل کرد که: در حنین رسول خدا (ص) را دیدم که از مردم سؤال مىفرمود: خالد بن ولید در کجا فرود آمده است؟ و من هم همراه آن حضرت بودم و آن روز جوانى را به حضورش آوردند که فرمود تا او را کشتند و خاک بر او ریختند.
1) نام صحرایى از سرزمینهاى قبیله هوازن است که جنگ حنین در آن صورت گرفته است (به نقل از حواشى سیره ابن هشام، ج 4، ص 80).- م.
2) سوره 110، آیه 1.
3) سوره 9، آیه 25.
4) سوره 7، آیه 138.
5) .
6) لیّه، نام بخشى از طائف است (معجم البلدان، ج 7، ص 348).
7) براى اطلاع بیشتر مراجعه شود به تفاسیر قرآن مجید ذیل آیه 24 سوره چهارم.- م.