جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

غزوه حنین‏ (2)

زمان مطالعه: 42 دقیقه

ابو عبد اللّه محمّد بن شجاع ثلجى گوید: واقدى براى ما گفت که محمد بن عبد الله، عبد الله بن جعفر، ابن ابى سبره، محمد بن صالح، ابو معشر، ابن ابى حبیبه، محمد بن یحیى بن سهل، عبد الصّمد بن محمد سعدى، معاذ بن محمّد، بکیر بن مسمار، و یحیى بن عبد الله بن ابى قتاده، هر یک بخشى از موضوعات جنگ حنین را براى من نقل کردند. غیر از ایشان گروهى دیگر هم که نامشان را نمى‏دانم، ولى آنها را ثقه مى‏دانستند، قسمتهایى را براى من بازگو کرده‏اند و براى برخى، مطالب را از قول دیگران نقل کرده بودند و من همه آنچه را که برایم گفته‏اند، در اینجا جمع کرده‏ام.

گویند، چون رسول خدا (ص) مکه را گشود، برخى از اشراف قبیله هوازن پیش دیگر اشراف آن قبیله رفتند و ثقیف هم گرد هم جمع شده و سر به طغیان برداشتند و گفتند، به خدا

سوگند محمد با قومى بر نخورده است که بتوانند به خوبى جنگ کنند، اکنون شما هماهنگ شوید و پیش از آنکه او به سوى شما بیاید، شما به سوى او بروید.

قبیله هوازن کار خود را رو براه ساخت و مالک بن عوف که جوانى سى ساله و سرور آنان بود فرماندهى را بر عهده گرفت. او مردى بود که جامه‏هاى بلند مى‏پوشید و با تکبر و غرور حرکت مى‏کرد و بخشنده و مورد ستایش بود و موفق شد که تمام افراد قبیله هوازن را گرد آورد. قبیله ثقیف در آن هنگام دو سالار داشت، یکى قار بن اسود بن مسعود که سالار هم پیمانان (خاندان احلاف) ایشان بود، و به آنها فرماندهى داشت، و دیگرى ذو الخمار سبیع بن حارث که نام او را احمر بن حارث هم گفته‏اند، و او از خاندان بنى مالک بود و ثقیف فرماندهى او را پذیرفته بودند، و همگى با هوازن هماهنگ شده و تصمیم به حرکت به سوى محمد گرفتند.

ثقیف در این کار شتاب داشتند و گفتند، براى ما این مهمّ است که پیش از آنکه محمد به سوى ما حرکت کند ما آهنگ او کنیم، هر چند که اگر او به سوى ما بیاید در اینجا حصارى استوار خواهد دید، و ما که خوراک فراوان هم داریم با او چنان خواهیم جنگید که یا او را مى‏کشیم یا فرارش مى‏دهیم، ولى این کار را نمى‏کنیم و همراه شما مى‏آییم و همگى متحد خواهیم بود، و همراه آنها بیرون رفتند.

غیلان بن سلمه ثقفى به پسران خود که ده نفر بودند گفت: من کارى را مى‏خواهم انجام دهم که از پى آن کارهاست، و هر یک از شما باید سوار بر اسب خود در آن شرکت کند. ده پسر او بر ده اسب خود در آن شرکت کردند و همینکه در منطقه اوطاس شکست خوردند و گریختند وارد دژ طائف شدند و در آن را بستند.

کنانة بن عبد یالیل به ثقیفیان گفت: اى گروه ثقیف، شما از حصارهاى خود بیرون مى‏آیید و به جنگ مردى مى‏روید که نمى‏دانید جنگ به نفع یا زیان شما تمام مى‏شود، دستور دهید حصارهایتان را تعمیر کنند و آنچه خراب است مرمّت نمایند! شما از کجا مى‏دانید، شاید به آنها محتاج شدید. آنها دستور دادند حصارها را اصلاح کنند و مردى را براى مرمّت آن گماردند و خود حرکت کردند.

گروه نسبتا اندکى از بنى هلال که به صد نفر نمى‏رسیدند در این جنگ شرکت کردند، و خاندانهاى کعب و کلاب هم در این جنگ حاضر نشدند، با آنکه منطقه سکونت بنى کلاب به آنها نزدیک‏تر بود. گفته شده است که چرا بنى کلاب در این جنگ شرکت نکرده‏اند؟ در پاسخ گفته‏اند، با اینکه به منطقه جنگ نزدیک بودند، ابن ابى البراء پیش آنها رفت و ایشان را از حضور در جنگ منع کرد و گفت: به خدا سوگند اگر محمد را از خاور و باختر فرو گیرند او بر

همه پیروز خواهد شد. و آنها از او اطاعت کردند و در جنگ شرکت نجستند.

درید بن الصّمّه همراه بنى جشم به یارى هوازن آمد. او در آن هنگام یکصد و شصت سال عمر داشت و پیر مردى سخت فرتوت بود، و از او فقط براى فرخندگى و شناسایى به فنون جنگ استفاده مى‏شد که پیرى سخت آزموده بود، ولى در آن هنگام کور هم شده بود و اکثریت مردم ثقیف و هوازن از مالک بن عوف نصرى اطاعت مى‏کردند.

همینکه مالک تصمیم گرفت که مردم را به جنگ رسول خدا (ص) ببرد دستور داد تا همگى همراه با زنان و فرزندان و اموال خود حاضر شوند. پس در منطقه اوطاس(1) جمع شدند و همانجا اردو زدند و از هر سو نیروهاى امدادى براى ایشان مى‏رسید.

درید بن الصّمّه در آن روز بر هودجى روى شترى بود که او را مى‏کشیدند. چون از شتر فرود آمد دست خود را بر زمین کشید و گفت: در کدام صحرا هستید؟ گفتند، در اوطاس هستیم. گفت: بسیار صحراى خوبى است، نه سنگستان است و نه پر خاک، اسبها بخوبى مى‏توانند خیز بردارند. آنگاه پرسید: چرا صداى شتران و بانگ خران و بع بع گوسپندان و آواى گاوان را همراه گریه بچه‏هاى خردسال مى‏شنوم؟ گفتند، مالک زنان و فرزندان و اموال مردم را هم همراه آورده است. درید گفت: آیا از بنى کلاب بن ربیعه کسى همراه شما هست؟

گفتند، نه. گفت: آیا از بنى کعب بن ربیعه کسى همراه شما هست؟ گفتند، نه. گفت: از بنى هلال بن عامر کسى همراه شما هست؟ گفتند، نه. گفت: اگر در این کار خیرى بود شما از آنها پیشى نمى‏گرفتید، و اگر این کار مایه عزت و شرف بود آنها از حضور در آن خوددارى نمى‏کردند، اکنون هم سخن مرا بشنوید و اطاعت کنید، اى گروه هوازن برگردید و همان کارى را بکنید که ایشان کرده‏اند! امّا آنها نپذیرفتند. درید گفت: چه کسى از نام آوران خودتان همراهتان آمده‏اند؟ گفتند، عمرو بن عامر و عوف بن عامر. گفت: اینها دو کودک خردسالند که نه زیانى مى‏رسانند و نه سودى مى‏بخشند. سپس گفت: مالک کجاست؟ گفتند، این مالک است. درید او را فراخواند و گفت: اى مالک تو مى‏خواهى با مردى بزرگوار بجنگى، تو سالار قوم خود شده‏اى و امروز روزى است که براى روزهاى بعد سخت مؤثر است، اى مالک، چرا من صداى شتر و خر و گاو و گوسپند را همراه گریه کودکان مى‏شنوم؟ مالک گفت:

مردم را همراه اموال و زنان و فرزندانشان آورده‏ام. درید پرسید: چرا؟ مالک گفت: زن و فرزند و اموال هر مرد را پشت سرش قرار مى‏دهم که از آنها دفاع کند. گوید: درید دست بر هم زد و

گفت: این بزچران را چه به جنگ؟ مگر کسى که بگریزد چیزى مانع گریزش مى‏شود؟ اگر جنگ به نفع شما باشد جز مردان و شمشیر و نیزه‏شان چیز دیگرى مفید نیست، و اگر به زیان شما باشد در مورد مال و خاندان خود رسوا مى‏شوید. درید باز پرسید: قبیله‏هاى کعب و کلاب چه کردند؟ گفتند، حتى یک نفر هم از ایشان نیامده است. گفت: بنابر این کشش و کوشش وجود ندارد، اگر امروز روز بزرگى و شرف بود کعب و کلاب از آن غایب نمى‏بودند. سپس درید به مالک گفت: تو کارى نکرده‏اى که جماعت هوازن را به صحنه نبرد آورده‏اى، هر کار کرده‏اى کرده باش، ولى در این مورد با من مخالفت مکن، اینها را به سرزمینهاى دوردست و مناطق مرتفع ببر تا عزت و حرمتشان محفوظ بماند، و سپس مردان و سوارکاران را بر پشت اسبها به صحنه نبرد بیاور، اگر پیروز شدى کسانى که پشت جبهه قرار دارند به تو خواهند پیوست، و اگر شکست بخورى، شکست فقط متوجه خود تو خواهد بود و خاندان و اموالت محفوظ خواهد ماند. مالک از این گفتار خشمگین شد و گفت: به خدا قسم این کار را نمى‏کنم، و کارى را که ترتیب داده‏ام تغییر نمى‏دهم، تو پیر شده‏اى و علم تو هم کهنه شده است و پس از تو اشخاصى روى کار آمده‏اند که از تو به جنگ داناترند.

درید گفت: اى گروه هوازن، به خدا سوگند این کار براى شما صحیح نیست، این مرد شما را در مورد زنهایتان رسوا مى‏سازد و دشمن را بر شما چیره مى‏کند، وانگهى خودش به دژهاى ثقیف پناه مى‏برد و شما را رها مى‏کند، شما برگردید و او را رها کنید.

در این هنگام مالک شمشیر خود را بیرون کشید و آن را سر بالا گرفت و گفت: اى گروه هوازن، به خدا سوگند یا باید از من اطاعت کنید یا شکم خود را چنان بر شمشیر تکیه خواهم داد که سر آن از پشتم بیرون آید. مالک خوش نمى‏داشت که براى درید در آن جنگ رأى و سهمى باشد. گروهى از هوازن با یک دیگر مذاکره کردند و گفتند، اگر از فرمان مالک سرپیچى کنیم چون جوان است ممکن است خود را بکشد و ما با درید باقى بمانیم که پیرى فرتوت و یکصد و شصت ساله است و در آن صورت جنگى نخواهد بود. این بود که همگى تسلیم نظر مالک شدند. چون درید چنین دید که آنها با او مخالفت کردند گفت: امروز حضور و عدم حضورم یکسان است.

اى کاش کودکى خردسال بودم، که چهار دست و پا راه مى‏رفتم.

درید معروف به سوارکارى و شجاعت بود و پیش از آنکه به بیست سالگى برسد سالار قوم بنى جشم و از همه والا گهرتر بود، ولى در این هنگام کثرت سن او را به نابودى کشانده بود- اسم او درید بن الصّمّة بن بکر بن علقمه است.

معمر، از زهرى نقل کرد که رسول خدا (ص) مکه را سیزدهم رمضان گشود و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ- چون آید نصرت خدا و فتح مکه(2) و هم گفته‏اند فتح مکه روز جمعه بیستم رمضان بوده است، و پیامبر (ص) پانزده روز در مکه اقامت فرمود و نماز را شکسته و دو رکعتى مى‏گزارد، و سپس روز شنبه شش شب از شوال گذشته از مکه بیرون آمد. پیامبر (ص) عتّاب بن اسید را در مکه براى اقامه نماز، و معاذ بن جبل را براى تعلیم فقه و سنت اسلامى باقى گذاشت.

گویند، پیامبر (ص) همراه دوازده هزار نفر از مسلمانان از مکه بیرون آمدند، ده هزار نفر از اهالى مدینه و دو هزار نفر اهل مکه. همینکه از مکه بیرون آمدند مردى از اصحاب گفت: اگر به بنى شیبان هم برخورد کنیم مهمّ نخواهد بود، و دیگر کسى به واسطه کمى ما بر ما پیروز نخواهد شد و خداوند متعال در این مورد این آیه را نازل فرمود: لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ- همانا نصرت دادتان خداوند در جاى‏هاى بسیار و روز حنین چون خوش آمد شما را افزونى شما(3)

اسماعیل بن ابراهیم، از موسى بن عقبه، از زهرى، از سعید بن مسیّب نقل کرد که ابو بکر صدیق گفت: اى رسول خدا، امروز به واسطه کمى و اندکى مغلوب نخواهیم شد. و خداوند متعال آن آیه را نازل فرمود.

محمد بن عبد الله، از زهرى، از عبید الله بن عبد الله ابن عتبه، از ابن عباس نقل کرد که پیامبر (ص) فرموده است: بهترین شمار در مورد اصحاب چهار، و در مورد شمار افراد سریّه چهار صد، و در مورد لشکر چهار هزار نفر است، و دوازده هزار نفر هیچگاه به واسطه قلّت مغلوب نمى‏شوند بشرط اینکه هماهنگ و یک دل باشند.

گویند، گروه زیادى از مردم مشرک هم با رسول خدا (ص) بیرون آمدند که از جمله صفوان ابن امیّه بود و پیامبر (ص) از او صد زره با وسائل آن به عاریه خواسته بود. صفوان گفت: به روز یا به میل و رغبت؟ پیامبر (ص) فرمود: به صورت عاریه ضمانت شده، و به او فرمود:

خودت آنها را ببر. و صفوان آنها را بر شتر خویش بار کرد و به اوطاس برد و آنجا تحویل پیامبر (ص) داد.

معمر، از زهرىّ، از سنان بن ابى سنان دیلى، از ابو واقد لیثى- که همان حارث بن مالک است- نقل کرد که: با پیامبر (ص) به حنین رفتیم. کافران قریش و اعراب درخت سر سبز

بزرگى داشتند که نامش ذات انواط بود و در هر سال یک مرتبه کنار آن مى‏آمدند و اسلحه خود را بر آن مى‏آویختند، و کنار آن قربانى مى‏کردند و یک شبانروز آنجا مى‏ماندند. گوید: روزى همچنان که با پیامبر (ص) حرکت مى‏کردیم درخت سرسبز بزرگى را دیدیم که بر ما سایه افکنده و سایه‏اش تمام جاده را در بر گرفته بود. گفتیم اى رسول خدا، براى ما هم درختى را معین فرما که مثل درخت ذات انواط آنها باشد. گوید: رسول خدا (ص) با تعجب تکبیر گفت و فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست اوست شما هم همان را گفتید که قوم موسى گفتند: اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَةٌ قالَ إِنَّکُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ- براى ما معبودى قرار ده چنانکه ایشان را معبودان است، گفت همانا شما مردمى نادانید.(4)

ابن ابى حبیبه، از داود بن حصین، از عکرمه، از ابن عباس نقل کرد که: ذات انواط درخت بزرگى بود که مردم دوره جاهلى براى آن قربانى مى‏کردند و یک روز را آنجا مى‏ماندند، و هر کس از مردم جاهلى که به حج مى‏آمد رداى خود را بر آن درخت مى‏افکند و بدون رداء به مکه وارد مى‏شد و این نوعى حرمت و بزرگداشت آن بود. چون رسول خدا (ص) به حنین مى‏رفت گروهى از اصحاب که حارث بن مالک هم از آنها بود گفتند، اى رسول خدا، براى ما هم درختى را مثل درخت ذات انواط تعیین کن. پیامبر (ص) سه مرتبه تکبیر گفت و فرمود:

قوم موسى هم با او چنین کردند.

ابو بردة بن نیار گوید: چون نزدیک اوطاس رسیدیم زیر درختان فرود آمدیم، و درختى بزرگ را دیدیم. پیامبر (ص) زیر آن درخت نشست و شمشیر و کمان خویش را بر آن آویخت. گوید: من از نزدیک‏ترین اصحاب به آن حضرت بودم که ناگاه صداى رسول خدا (ص) را شنیدم که مرا صدا مى‏کرد. گفتم: گوش به فرمانم، و با شتاب خود را پیش پیامبر (ص) رساندم و دیدم ایشان نشسته‏اند و مردى هم کنارشان نشسته است. پیامبر (ص) فرمودند: من خواب بودم که این مرد آمد و شمشیر خود را کشید و بالاى سر من ایستاد، من به خود آمدم و بیدار شدم و او مى‏گفت: اى محمد، چه کسى ترا امروز از من حفظ مى‏کند؟ گفتم:

خدا. ابو برده گوید: من برجستم و شمشیر خود را کشیدم، امّا پیامبر (ص) فرمودند:

شمشیرت را غلاف کن! من گفتم: اجازه دهید گردن این دشمن خدا را بزنم که از جاسوسان دشمن است. پیامبر (ص) فرمود: اى ابو برده، ساکت باش و آرام بگیر. گوید: رسول خدا (ص) چیزى نگفتند و او را شکنجه و عقوبتى هم نفرمودند. گوید: من شروع به فریاد کشیدن کردم تا بلکه کسى او را ببیند و بدون اینکه منتظر فرمان رسول خدا (ص) باشد او را

بکشد، چه، رسول خدا (ص) مرا از کشتن او باز داشته بود. پیامبر (ص) فرمودند: اى ابو برده، دست از این مرد بدار که خداوند متعال نگهدار و حافظ من است تا هنگامى که دین خود را بر همه ادیان پیروز فرماید.

گویند، پیامبر (ص) غروب سه شنبه، ده روز از شوال گذشته به حنین رسید.

مالک بن عوف سه نفر از مردان هوازن را فرستاد تا پیامبر (ص) و سپاه او را بررسى کنند و دستور داد که به اطراف سپاه مسلمانان سرکشى کنند. آن سه نفر در حالى برگشتند که لرزه بر اندامشان افتاده بود. مالک گفت: واى بر شما، شما را چه مى‏شود؟ گفتند، مردانى سپید چهره را بر اسبانى ابلق دیدیم و به خدا سوگند چیزى نمانده بود که از میان برویم، و به هر حال مثل اینکه ما با اهل زمین جنگ نداریم بلکه با فرشتگان آسمانى باید جنگ کنیم! جاسوسان مالک که دلهایشان از ترس خالى شده بود به او گفتند، اگر دستور ما را اطاعت مى‏کنى همراه قوم خودت برگرد که اگر مردم هم آنچه را ما دیده‏ایم ببینند همین حال را پیدا خواهند کرد.

مالک گفت: واى بر شما که ترسوترین سپاهیانید، و از ترس اینکه خبر ایشان شایع نشود و موجب بیم سپاه نگردد آنها را پیش خود زندانى کرد و گفت: مرا بر مردى شجاع دلالت و رهنمونى کنید. مردى را به اتفاق برگزیدند، و او بیرون رفت و به همان حال برگشت که آن سه نفر برگشته بودند. مالک پرسید: چه دیدى؟ گفت: مردانى سپید چهره و سپید پوش بر اسبانى ابلق، چشم نمى‏تواند بر ایشان بنگرد و چیزى نمانده بود که از میان بروم. در عین حال مالک از اندیشه خود برنگشت.

گویند، رسول خدا (ص) ابن ابى حدرد اسلمى را فرا خواند و فرمود: میان این مردم برو و خبرى از ایشان بیاور، و گوش کن که مالک چه مى‏گوید. او بیرون رفت و میان لشکر دشمن گشتى زد، و خود را کنار مالک بن عوف رساند و دید که سالاران هوازن همگى پیش اویند، و شنید که او به یارانش مى‏گوید: محمد هیچگاه با مردمى کار دیده جنگ نکرده است، و پیش از این همواره با گروهى کم اطلاع جنگیده و در نتیجه پیروز شده است، اکنون سحرگاه دام‏ها و زنان و فرزندان خودتان را پشت سرتان قرار دهید، و سپس صف‏هاى خود را مرتب کنید و حمله را شما آغاز کنید، غلاف شمشیرهایتان را بشکنید و سپس با بیست هزار شمشیر غلاف شکسته و همه با هم حمله کنید و بدانید که غلبه و پیروزى از کسى است که نخست حمله مى‏کند.

چون عبد الله بن ابى حدرد این سخن را شنید پیش پیامبر (ص) برگشت و آنچه را شنیده بود گزارش داد. پیامبر (ص) عمر بن خطاب را فرا خواندند و مطالب ابن ابى حدرد را به او گفتند. عمر گفت: دروغ مى‏گوید. ابن ابى حدرد گفت: اگر مرا دروغگو بدانى مهمّ نیست،

چه بسا حرف حق را که دروغ مى‏دانستى. عمر ناراحت شد و گفت: اى رسول خدا، آیا مى‏شنوید که ابن ابى حدرد چه مى‏گوید؟ پیامبر (ص) فرمودند: راست مى‏گوید، مگر تو گمراهى نبودى که خدایت راهنمایى و هدایت فرموده است؟! گویند، سهل بن حنظلیّه انصارى مى‏گفته است: همراه رسول خدا (ص) در جنگ هوازن رفتیم. پیامبر (ص) شتابان حرکت مى‏فرمود تا اینکه مردى به حضورش آمد و گفت: راه را بسته‏اند. پیامبر (ص) فرود آمد و نماز عصر را گزارد و مردم به حضورش آمدند و به آنها امر فرمود که فرود آیند. در این هنگام اسب سوارى آمد و گفت: اى رسول خدا، من از فلان کوه عبور کردم و دیدم که قبیله هوازن بطور کامل و همراه زنان و فرزندان و اموال خود در دره حنین جمع شده‏اند. گوید: پیامبر (ص) لبخند زده و فرمود: به خواست خداوند متعال فردا همه آنها به غنیمت براى مسلمانان خواهد بود. سپس رسول خدا (ص) فرمود: آیا سوارکارى هست که امشب ما را پاسدارى دهد؟ انیس بن ابى مرثد غنوىّ بر اسب خود پیش آمد و گفت:

من آماده‏ام. پیامبر (ص) فرمودند: برو و بالاى فلان کوه بایست و از کوه بزیر میا مگر براى نماز گزاردن یا قضاى حاجت، و پشت سرى‏هاى خود را فریب ندهى. گوید: خوابیدیم تا سپیده دمید و براى نماز صبح آماده شدیم، رسول خدا (ص) فرمود: آیا از سوارکارى دیشب خبرى دریافت نکردید؟ گفتیم، نه. رسول خدا (ص) اقامه نماز فرمود و با ما نماز گزارد و همینکه سلام نماز را داد، دیدم که آن حضرت میان درختان را مى‏نگرد و فرمود: مژده که سوارتان آمد.

انیس آمد و گفت: اى رسول خدا من همچنان که فرمودى بر آن کوه ایستادم و از اسب خود پیاده نشدم مگر براى نماز گزاردن و قضاى حاجت تا صبح شد، و هیچکس را ندیدم.

پیامبر (ص) فرمودند: برو اسب خود را بگذار و برگرد. سپس فرمود: بر این مرد، اگر پس از این کار مهّم کارى هم انجام ندهد، چیزى نیست.

گویند، تقریبا بدون استثناء مردان بزرگ مکه، که هنوز کافر هم بودند، پیاده و سواره همراه پیامبر (ص) راه افتادند تا ببینند کدام طرف پیروز مى‏شود تا در هر صورت از غنایم بهره‏مند گردند، در عین حال بدشان نمى‏آمد که صدمه و شکست از محمد (ص) و اصحاب او باشد.

ابو سفیان بن حرب هم از پى لشکر روان شد و اگر به زره یا نیزه یا چیزهاى دیگرى بر مى‏خورد که از سپاه رسول خدا (ص) افتاده بود جمع مى‏کرد و تیرها را هم در تیردان قرار مى‏داد و بر شتر خود مى‏نهاد آنچنان که بار سنگینى بر شترش جمع شد.

صفوان بن امیه هم که هنوز مسلمان نشده و در مهلتى بود که رسول خدا (ص) برایش‏

تعیین فرموده بود از پى مردم روان شد و حکیم بن حزام، حویطب بن عبد العزّى، سهیل بن عمرو، ابو سفیان بن حرب، حارث بن هشام و عبد الله بن ابى ربیعه با او بودند و منتظر اینکه پیروزى از چه کسى خواهد بود. هنگامى که مردم مشغول جنگ بودند آنها پشت جبهه بودند، در این موقع کسى پیش صفوان آمد و گفت: اى ابو وهب مژده باد که محمد و یارانش منهزم شدند! صفوان گفت: اگر قرار باشد بنده و نوکر باشم ارباب قرشى براى من دوست داشتنى‏تر است تا ارباب هوازنى.

گویند، چون شب فرا رسید، مالک بن عوف سپاه خود را در درّه حنین آماده ساخت، و آن دره‏یى بود که داراى تنگه‏ها و شکاف‏هاى بسیار بود و مردم در آن پراکنده شدند. مالک به مردم خود دستور داد که همگى با هم و یکباره به مسلمانان حمله کنند.

پیامبر (ص) هم سپاه خود را سحرگاه مرتب فرمود و به صف کرد و پرچمها و لواها را به افراد سپرد. در مهاجران پرچمى را على (ع) مى‏برد، و پرچمى را سعد بن وقاص، و پرچمى را عمر بن خطاب. میان انصار هم چند پرچم بود. پرچم خزرجیان را حباب بن منذر حمل مى‏کرد- و هم گفته‏اند که پرچم بزرگ خزرج را سعد بن عباده بر دوش داشت- و پرچم اوس را اسید بن حضیر همراه داشت، و همراه هر یک از خانواده‏هاى اوس و خزرج هم پرچمى بود.

بنى عبد الاشهل پرچمى داشتند که ابو نائله آن را حمل مى‏کرد، و بنى حارثه هم پرچمى داشتند که آن را ابو بردة بن نیار مى‏کشید، بنى ظفر هم پرچمى داشتند که قتادة بن نعمان آن را حمل مى‏کرد، بنى معاویه هم پرچمى داشتند که آن را جبر بن عتیک حمل مى‏کرد، پرچم بنى واقف را هلال بن امیّه بر دوش مى‏کشید و پرچم بنى عمرو بن عوف را ابو لبابة بن عبد المنذر حمل مى‏کرد، پرچم بنى ساعده را ابو اسید ساعدى با خود داشت و پرچم بنى عدى بن نجّار را ابو سلیط و پرچم بنى مالک بن نجّار را عمارة بن حزم با خود حمل مى‏کرد، و پرچم بنى مازن را سلیط بن قیس حمل مى‏کرد. رنگ پرچمهاى اوس و خزرج پیش از اسلام سبز و سرخ بود که پس از اسلام هم همان رنگها مورد تأیید قرار گرفت. پرچمهاى بزرگ مهاجران سیاه و پرچمهاى کوچک سپید بود.

میان دیگر قبائل عرب پرچمهایى به شرح زیر بود: بنى اسلم دو پرچم داشتند که یکى همراه بریدة بن حصیب و دیگرى همراه جندب بن اعجم بود. بنى غفار پرچمى داشتند که آن را ابو ذر غفارى حمل مى‏کرد، خاندانهاى بنى ضمره و لیث و سعد بن لیث پرچمى داشتند که آن را حارث بن مالک ملقب به ابو واقد لیثى بر دوش داشت. خاندان کعب بن عمرو دو پرچم داشتند که یکى را بشر بن سفیان، و دیگرى را ابو شریح حمل مى‏کردند، بنى مزینه سه پرچم داشتند که یکى را بلال بن حارث، یکى را نعمان بن مقرّن و دیگرى را عبد الله بن عمرو بن‏

عوف حمل مى‏کردند. میان قبیله جهینه چهار پرچم بود، یکى با رافع بن مکیث، یکى با عبد الله بن یزید، یکى با ابو زرعة معبد بن خالد و دیگرى با سوید بن صخر. بنى اشجع دو پرچم داشتند، یکى با نعیم بن مسعود، و دیگرى با معقل بن سنان. در بنى سلیم سه پرچم بود، یکى با عبّاس بن مرداس، یکى با خفاف بن ندبه و یکى با حجّاج بن علاط.

پیامبر (ص) همان روزى که از مکه حرکت کردند افراد قبیله سلیم را به عنوان مقدمه سواران اعزام فرمودند و خالد بن ولید هم همواره فرمانده مقدمه بود تا وقتى که رسول خدا (ص) به جعرّانه وارد شدند.

گویند، رسول خدا (ص) با یاران خود سرازیر شد و مقدمه سپاه قبلا رفته بودند و آن حضرت در دره حنین مشغول آماده ساختن لشکر بودند. پیامبر (ص) وارد یک پیچ درّه گردید و آن دره‏یى پرپیچ و خم بود که از آن راههاى مختلفى منشعب مى‏شد. پیامبر (ص) سوار بر قاطر سپید خود موسوم به دلدل شده و دو زره و روپوش و کلاهخود پوشیده بود و صفوف را مورد بازدید قرار داد، و بعضى از صف‏ها پشت سر صف‏هاى دیگر بودند که از پى یک دیگر در درّه حنین سرازیر شدند. پیامبر (ص) آنها را به جنگ تحریض و ترغیب فرمود و به ایشان مژده داد که اگر صبر و پایدارى کنند و صداقت داشته باشند حتما پیروز خواهند شد. آنها در اواخر شب و پرتو سپیده دم حرکت کردند و سرازیر شدند.

انس بن مالک مى‏گفته است: چون به درّه حنین رسیدیم- که از درّه‏هاى منطقه تهامه و داراى تنگه‏ها و راههاى متعددى است- گروه زیادى از هوازن به ما برخوردند که به خدا قسم هرگز چنان جمعیتى ندیده بودم. آنها زنان و فرزندان و اموال و چهارپایان خود را هم همراه آورده بودند و صف کشیده و زنان خود را سوار بر شتر پشت صف مردان قرار داده و پس از آن شتر و گاو و گوسپند خود را قرار داده بودند که به خیال خودشان کسى نتواند بگریزد. گوید:

چون این را دیدیم پنداشتیم که همه آنها سپاهى و مردان جنگى هستند، و همینکه در پرتو سپیده دم میان دره حرکت کردیم ناگاه متوجه لشکرهاى دشمن شدیم که از تنگه‏هاى درّه یک مرتبه و به صورت دسته جمعى بر ما حمله کردند. اولین سوارانى که از ما گریختند و پشت به جنگ کردند، سواران بنى سلیم بودند و پس از ایشان مردم مکه گریختند و سپس عموم مسلمانان بدون اینکه به هیچ چیز توجه کنند رو به گریز نهادند. انس گوید: من مى‏شنیدم که پیامبر (ص) ضمن توجه به راست و چپ خود خطاب به مسلمانان فرارى مى‏فرمود: اى یاران خدا و اى یاران رسول خدا! من بنده و رسول خدایم و پایدار و شکیبا ایستاده‏ام. گوید: سپس آن حضرت با حربه خود پیشاپیش همه حمله کرد و سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است که ما نه شمشیرى زدیم و نه نیزه‏یى و با وجود آن خداوند متعال دشمن را هزیمت‏

داد، و پیامبر (ص) میان لشکر برگشت و دستور فرمود تا بر هر کس از ایشان که پیروز شدیم او را بکشیم و هوازن شروع به گریز کردند و مسلمانانى که گریخته بودند سرجمع شدند.

معمر، و محمد بن عبد الله هر دو از زهرى، از کثیر بن عباس بن عبد المطّلب، از عباس نقل کردند که: در جنگ حنین چون مسلمانان و مشرکان رویاروى قرار گرفتند، مسلمانان گریختند. من رسول خدا (ص) را دیدم که هیچ کس غیر از ابو سفیان بن حارث بن عبد المطّلب همراه او نبود و او دنباله زین استر را به دست گرفته بود، و پیامبر (ص) شتابان به سوى مشرکان حمله مى‏کرد. عباس گوید: من هم خود را به پیامبر (ص) رساندم و دو طرف لگام استر را در دست گرفتم. پیامبر (ص) سوار بر استر سپید رنگ خود بودند و من تلاش کردم که با کشیدن لگام و دهنه حیوان را رام کنم. من صداى بلندى داشتم، و همینکه پیامبر (ص) متوجه شدند که مردم بدون توجه به هیچ چیز در حال گریزند به من فرمود: اى عباس فریاد بزن و بگو: اى گروه انصار! اى اصحاب بیعت رضوان! و من چنان کردم، و آنها چنان به سوى پیامبر (ص) برگشتند که گویى ماده شترانى بودند که به سوى بچه خود بر مى‏گردند و فریاد مى‏کشیدند: گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. برخى در صدد این بر آمدند که بر شتران خود پاى بند بزنند و نمى‏توانستند این کار را بکنند، لذا زره خود را بر- مى‏داشتند و بر دوش و گردن مى‏افکندند و سپر و شمشیر را هم بر مى‏داشتند و شتر را رها کرده و به سوى صدا مى‏آمدند و خود را به رسول خدا (ص) مى‏رساندند، در این حال مردم گرد آن حضرت جمع شدند.

در آغاز انصار یک دیگر را به عنوان «اى انصار» فرا مى‏خواندند و سپس فریاد مى‏کشیدند «اى خزرج». عباس گوید: انصار در جنگ پایدار و شکیبا و رو راست بودند.

گوید: رسول خدا (ص) بر روى شتر ایستاد و به جنگ ایشان نگریست و فرمود: اکنون تنور جنگ گرم شد! و سپس مشتى ریگ بر دست گرفت و به سوى دشمن پرتاب کرد و فرمود: سوگند به خداى کعبه که باید منهزم شوید. و به خدا قسم پس از آن دیدم که کار دشمن رو به پستى نهاد تا خداوند همه را به هزیمت راند.

عباس گوید: گویى هم اکنون دارم مى‏بینم که رسول خدا (ص) از پى ایشان مرکوب خود را مى‏راند. و گفته شده است که پیامبر (ص) به عباس دستور فرمود که بانگ بزن و بگو «اى اصحاب بیعت رضوان» و انصار برگشتند و مى‏گفتند، اکنون پس از فرار نوبت حمله است. و چنان نسبت به رسول خدا (ص) مهر ورزیدند همچون مهر و محبت ماده گاو به بچه‏اش، و چنان با نیزه‏هاى خود خیز برداشتند و به طرف رسول خدا (ص) آمدند که من (عباس) از نیزه‏هاى ایشان بیشتر از نیزه‏هاى دشمنان مى‏ترسیدم که مبادا به رسول خدا (ص) برخورد

کند.

مسلمانان به صف‏هاى دشمن مى‏تاختند و فریاد مى‏کشیدند، گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. همینکه مسلمانان شمشیر کشیدند و با دشمن در آویختند پیامبر (ص) در حالى که بر روى استر خود ایستاده بود مى‏گفت: پروردگارا، من وعده ترا مسألت مى‏کنم، سزاوار نیست که دشمن پیروز شود. سپس به عباس فرمود: مشتى سنگریزه به من بده! و او چنان کرد، و پیامبر (ص) سنگ ریزه‏ها را به سوى دشمن پرتاب کرد و فرمود: رویتان سیاه باد! و هم فرمود:

سوگند به پروردگار کعبه که باید منهزم شوید! عبد الرحمن بن عبد العزیز، از عاصم بن عمرو بن قتاده، از عبد الرحمن بن جابر بن عبد الله، از پدرش نقل کرد که: چون مردم به هزیمت رفتند به خدا قسم هیچ کس از هزیمت برنگشت تا هنگامى که اسیران دست بسته در حضور رسول خدا (ص) بودند. گوید: در این هنگام رسول خدا (ص) به ابو سفیان بن حارث که سراپا غرق در آهن بود و از کسانى است که در آن روز پایدارى کرده و دنباله زین پیامبر (ص) را گرفته بود، نگریسته و فرمودند: تو کیستى؟ گفت: اى رسول خدا من پسر مادر تو هستم (برادر رضاعى). و هم گفته‏اند که پیامبر (ص) از او پرسیدند: تو کیستى؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، من برادر تو ابو سفیان ابن حارث هستم. پیامبر (ص) فرمود: آرى برادر خوبى هستى، اکنون مشتى سنگریزه از زمین بردار و به من بده! و او چنان کرد، و پیامبر (ص) آن را به چهره دشمنان پرتاب کرد و همگى منهزم شدند.

گویند، همینکه مسلمانان از جنگ گریختند، پیامبر (ص) به سمت راست حرکت فرمود و همچنان بر روى مرکب خود ایستاده و پیاده نشده بود، و شمشیر خود را برهنه در دست داشت و غلاف شمشیر را به دور انداخته بود. همراه پیامبر (ص) فقط تنى چند از مهاجران و انصار و افراد خانواده آن حضرت بودند، على (ع)، عباس، فضل بن عباس، ابو سفیان بن حارث و ربیعة بن حارث، ایمن بن عبید خزرجى و اسامة بن زید و ابو بکر و عمر رضى الله عنهم.

و گفته‏اند، که در آن روز همینکه مسلمانان گریختند، پیامبر (ص) به حارثة بن نعمان فرمودند: اى حارثه، کسانى که پایدارى کرده‏اند چند نفرند؟ حارثه گوید: چون با زحمت و دقت پشت سر و چپ و راست را نگریستم، آنها را صد نفر تخمین زدم و گفتم: اى رسول خدا صد نفرند. گوید: پس از آن، روزى از کنار پیامبر (ص) عبور کردم و آن حضرت کنار در مسجد با جبرئیل (ع) آهسته مشغول صحبت و نجوا بودند. جبرئیل از پیامبر (ص) پرسیده بود: این کیست؟ پیامبر (ص) فرموده بود: این حارثة بن نعمان است. جبرئیل گفته بود: آرى، این یکى از صد نفرى است که در جنگ حنین پایدارى کردند و اگر بر من سلام مى‏داد پاسخ‏

او را مى‏دادم. چون پیامبر (ص) این موضوع را به حارثه خبر دادند، حارثه گفت: من تصور کردم آن شخص دحیه کلبى است که همراه شما ایستاده است.

در آن روز هنگامى که مردم گریختند و کسى جز همان یکصد نفر پایدار باقى نماند، از جمله دعاهایى که رسول خدا (ص) خواند این دعا بود: «پروردگارا حمد و ستایش تراست، و به تو شکایت مى‏برم و تو یارى دهنده‏یى» و جبرئیل به رسول خدا (ص) گفت: این کلمات همان کلماتى است که موسى هنگامى که فرعون او را تعقیب مى‏کرد و دریا در برابرش بود و برایش شکافته شد بر زبان آورد.

معمر بن راشد، از زهرى، از عروة، از عایشه نقل کرد که: حارثة بن نعمان بر پیامبر (ص) عبور کرد در حالیکه آن حضرت با جبرئیل ایستاده بود و گفتگو مى‏کرد. حارثة بر آن دو سلام داد. پس از آن پیامبر (ص) به حارثة گفتند: آن مرد را دیدى؟ حارثه گفت: آرى، اما نفهمیدم کیست! پیامبر (ص) فرمود: او جبرئیل علیه السلام بود و پاسخ سلام ترا هم داد.

گفته‏اند صد نفرى که در جنگ حنین پایدارى کردند سى و سه نفر از مهاجران، و شصت و هفت نفر از انصار بودند، عباس و ابو سفیان بن حارث هم از ایشان بودند که عباس لگام استر پیامبر (ص) را گرفته بود. ابو سفیان بن حارث سمت راست استر حرکت مى‏کرد و دیگران آن حضرت را در بر گرفته بودند.

ابن عباس مى‏گفته است که: جبرئیل بر پیامبر (ص) گذشته در حالیکه حارثة بن نعمان همراه رسول خدا بوده است. جبرئیل پرسیده است: اى محمد این کیست؟ پیامبر (ص) فرموده‏اند: حارثة بن نعمان. جبرئیل گفته است: این یکى از آن هشتاد نفرى است که پایدارى کرده‏اند، و خداوند متعال روزى آنها و عیال آنها را در بهشت بر عهده گرفته است.

ابن عباس مى‏گفته است: ابو سفیان بن حارث هم از کسانى است که خداوند روزى خود و عیال ایشان را در بهشت بر عهده گرفته است.

گویند، براء بن عازب مى‏گفته است: سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست، رسول خدا پشت به جنگ نفرمود، بلکه ایستاد و از خداوند طلب نصرت کرد و سپس از استر خود فرود آمد در حالى که مى‏گفت:

انا النّبىّ لا کذب

انا ابن عبد المطّلب‏

من پیامبرى هستم که هرگز دروغ نگفته است،

من پسر عبد المطّلبم.

در نتیجه خداوند هم نصرت خود را بر او فرو فرستاد، و دشمنش را خوار کرد، و حجت و برهان او را آشکار فرمود.

گویند، مردى از هوازن بر شتر سرخى سوار بود و پرچمى سیاه را که بر سر نیزه‏یى بسته بود در دست داشت، و با نیزه بلند خود به هر کس که مى‏توانست ضربه مى‏زد و به این طریق گروهى از مسلمانان را کشت. ابو دجانه بر او حمله کرد و شترش را پى کرد، صداى خرخر شتر شنیده شد و دم خود را میان پاهایش جمع کرد، و على (ع) هم به او حمله کرد و دست راست آن مرد را قطع کرد، ابو دجانه هم دست چپ او را قطع کرد و هر دو او را آنقدر شمشیر زدند تا اینکه شمشیرهایشان آسیب دید. پس یکى از آن دو کنار رفت و دیگرى کار او را ساخت، و سپس به یک دیگر گفتند، به جامه و سلاح او اعتنایى نکن و هر دو همچنان پیشاپیش پیامبر (ص) به جنگ مشغول شدند. سوارى دیگر از هوازن که پرچم سرخى در دست داشت راه را بر آن دو گرفت، یکى از آن دو ضربتى بر دست اسب او زد و اسب به رو در افتاد و هر دو با شمشیرهاى خود او را کشتند و به جامه و سلاح او هم توجهى نکردند و رفتند. ابو طلحه که از کنار این هر دو کشته عبور کرد جامه و سلاح آن دو را برگرفت.

على (ع) و عثمان بن عفّان و ابو دجانه و ایمن بن عبید در برابر و پیش روى پیامبر (ص) جنگ مى‏کردند.

سلیمان بن بلال، از عمارة بن غزیّه نقل کرد که ام عمارة مى‏گفته است: در جنگ حنین هنگامى که مردم از هر سوى مى‏گریختند من همراه چهار زن دیگر با هم بودیم. من شمشیر برنده‏یى در دست داشتم و امّ سلیم خنجرى داشت که آن را به کمر خود بسته بود- و در آن هنگام به عبد الله بن ابى طلحه حامله بود- و امّ سلیط و امّ الحارث هم بودند.

گویند، امّ عماره شمشیر خود را کشیده بود و به انصار فریاد مى‏زد که: این چه کار زشتى است؟ شما و فرار! امّ عماره گوید: مردى از هوازن را دیدم که سوار بر شتر نر خاکسترى رنگى است و پرچمى در دست دارد و با شتر خود مسلمانان را تعقیب مى‏کند. من راه را بر او بستم و ضربتى بر شترش، که شترى قیمتى هم بود، زدم، شتر از پاى در آمد و من به آن مرد حمله کردم و آنقدر به او شمشیر زدم که او را کشتم و شمشیرش را برداشتم و شتر را به حال خود گذاشتم که خرخر مى‏کرد و بر خاک مى‏غلطید. در همان موقع رسول خدا (ص) را دیدم که شمشیر برهنه در دست دارد و غلاف آن را انداخته و فریاد مى‏کشد: اى اصحاب سوره بقره! گوید: مسلمانان برگشتند و حمله کردند، و شروع به شعار دادن کردند و مى‏گفتند، اى فرزندان عبد الرحمن! اى فرزندان عبید اللّه! اى سواران خدا! و پیامبر (ص) سواران خود را سواران خدا مى‏نامید.

در آن روز شعار مخصوص مهاجران «بنى عبد الرحمن» و شعار قبیله اوس «بنى عبید الله» بود.

انصار حمله کردند و هوازن به اندازه دوشیدن یک ماده شتر گشاد پستان پایدارى کردند، و

سپس روى به هزیمت نهادند و به خدا سوگند که من چنان هزیمتى ندیده‏ام، که قبیله هوازن از هر سو مى‏گریختند. دو پسرم- حبیب و عبد الله پسران زید- پیش من آمدند و اسیرانى را آوردند که دستهاى آنها را بسته بودند. من از خشم برخاستم و گردن یکى از اسیران را زدم.

مردم نیز با اسیران خود مى‏آمدند و من میان بنى مازن بن نجّار سى اسیر دیدم. گروهى از مسلمانان هم که تا مکه گریخته بودند، دوباره برگشته و به دشمن حمله کردند و پیامبر (ص) همه آنها را در غنایم سهیم فرمود.

انس بن مالک مى‏گفت: امّ سلیم دختر ملحان که مادر من است به پیامبر (ص) مى‏گفت: اى رسول خدا، آیا دیدى که این گروه گریختند و شما را خوار ساختند و مى‏خواستند تسلیم دشمن کنند؟! اکنون که خداوند ترا از ایشان بى نیاز ساخته است ایشان را عفو مفرماى و آنها را همینطور که کافران را مى‏کشى بکش! پیامبر (ص) فرمودند: اى امّ سلیم، خداوند خود کفایت فرمود، و عافیت الهى سخت گسترده است.

در آن روز شتر نر ابى طلحه همراه امّ سلیم بود و چون مى‏ترسید که شتر، خود را از چنگ او بیرون آورد، سر خود را نزدیک سر شتر قرار داده و دست خود را داخل دهنه و لگام شتر کرده بود. امّ سلیم بردى به کمر خود بسته، و خنجرى در دست داشت. ابو طلحه که همسر امّ سلیم است از او پرسید: اى امّ سلیم، این چیست که همراه تو است؟ گفت: خنجرى است که با خود برداشته‏ام تا اگر کسى از مشرکان به من نزدیک شد شکمش را پاره کنم. ابو طلحه گفت:

اى رسول خدا، مى‏شنوى که امّ سلیم چه مى‏گوید؟! همچنین در آن روز ام حارث انصارى هم لگام شتر همسر خود ابو الحارث را گرفته بود و نام آن شتر مجسار بود. امّ حارث به شوهرش اعتراض کرد و گفت: اى حارث این چه کارى است که پیامبر را رها مى‏کنى؟! و لگام شتر را محکم گرفت و شتر هم تلاش مى‏کرد که خود را به شتران دیگر برسانند، ولى ام حارث از شتر جدا نمى‏شد و مردم پشت کرده بودند و مى‏گریختند. امّ حارث گوید: عمر بن خطاب هم در حال گریز از کنار من گذشت، گفتم: اى عمر، این چه حال است؟ گفت: قضاى الهى است! امّ حارث به پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، هر کس در حال گریز از کنار شتر من بگذرد او را خواهم کشت. امّ حارث مى‏گفت: به خدا قسم من هرگز مانند امروز ندیده بودم که این قوم با ما چنین کنند! و مقصود او بنى سلیم و اهل مکه بود که موجب گریز مردم شده بودند.

ابن ابى سبره، از قول محمد بن عبد الله بن ابى صعصعه نقل کرد که: در روز حنین سعد بن عباده بر خزرجیان فریاد مى‏کشید و مى‏گفت: اى خزرجیان، اى خزرجیان! و اسید بن حضیر خطاب به اوسیان فریاد مى‏کشید: اى اوسیان، کجا! و هر یک سه مرتبه صدا زدند و به خدا قسم‏

مردم اوس و خزرج از هر سوى همچون زنبوران عسل که به سراغ ملکه خود آیند، برگشتند و به دشمن هجوم بردند و شروع به کشتار کافران کردند، سپس با شتاب به قتل زن و بچه پرداختند و چون این خبر به پیامبر (ص) رسید سه مرتبه فرمودند اینها را چه مى‏شود که کودکان را مى‏کشند؟ کودکان نباید کشته شوند! اسید بن حضیر گفت: اى رسول خدا، مگر اینها بچه‏هاى مشرکان نیستند؟ پیامبر (ص) فرمود: مگر برگزیدگان شما فرزندان مشرکان نبوده‏اند؟ هر نوزادى بر فطرت خداشناسى و اسلام متولد مى‏شود و زبان عرب را فرا مى‏گیرد و این پدر و مادر اویند که او را یهودى یا مسیحى مى‏کنند.

عبد الله بن علىّ، از سعید بن محمد بن جبیر بن مطعم، از پدرش، از جدّش نقل کرد که:

همینکه ما و مشرکان در حنین رویاروى شدیم چندان سیاهى دیدیم که هرگز به آن زیادى ندیده بودیم، و آن سیاهى شترانى بودند که زن و بچه‏ها را بر آنها سوار کرده بودند. گوید: در این هنگام چیزى همچون ابر سیاه در آسمان پیدا شد و بر ما و ایشان سایه افکند و افق را پوشاند.

در این هنگام ناگاه متوجه شدم که تمام درّه حنین از مورچه پوشیده شد، مورچه سیاه پراکنده.

و تردید نداشتم که آن نصرت و پیروزى الهى است که خداوند ما را تأیید فرمود، و ایشان را به هزیمت راند.

ابن ابى سبره، از قول عبد الله بن ابى بکر بن حزم، از یحیى بن عبد الله بن عبد الرحمن از قول پیر مردانى از انصار نقل کرد که: در روز حنین در آسمان متوجه چیزهایى شبیه پارچه‏هاى راه راه شدیم که همچون ابر متراکم فرود مى‏آمد، و ناگاه دیدیم مورچه‏ها پراکنده‏اند به طورى که آنها را از روى جامه‏هاى خود کنار مى‏زدیم، و همانها وسیله پیروزى بود که خداوند ما را با آنها یارى کرد.

گویند، فرشتگان در روز حنین به شکل کسانى بودند که عمامه‏هاى سرخ بر سر داشتند و دنباله آن را میان شانه‏هاى خود افکنده بودند. ترسى که خداوند در دل کافران انداخته بود چنان بود که گوئى در دلهاى ایشان بانگى شبیه فرو ریختن سنگ بر طشت شنیده مى‏شد. از سوید بن عامر سوائىّ که در آن روز همراه مشرکان بوده و در جنگ حنین شرکت داشته است درباره چگونگى ترسى که بر آنها مستولى شده است پرسیده‏اند، و او گفته است: ما در دل خود صدایى همچون طنین فرو ریختن سنگ بر ظرفهاى مسى مى‏شنیدیم.

مالک بن اوس بن حدثان مى‏گفته است: گروهى از خویشاوندان من که در جنگ حنین بوده‏اند نقل مى‏کردند که: چون پیامبر مشتى شن برداشته و به روى ما پرتاب فرمود، هیچکس باقى نماند مگر اینکه در چشم خود احساس خاشاک مى‏کرد و در سینه خود هیاهویى همچون فرو ریختن سنگ در طشت احساس مى‏کردیم، و این احساس آرام نمى‏گرفت. در آن روز

مردان سپید چهره‏یى را سوار بر اسبان ابلق با عمامه‏هاى سرخ که دنباله آن را میان شانه‏هاى خود آویخته بودند، گروه گروه میان آسمان و زمین مى‏دیدیم که از هیچ چیز خوددارى نمى‏کردند و ما به واسطه ترسى که از ایشان داشتیم نمى‏توانستیم با آنها بجنگیم.

عبد الله بن عمرو بن زهیر، از عمر بن عبد الله عبسىّ، از قول کسى، از ربیعه نقل کرد که مى‏گفته است: تنى چند از قوم ما که در جنگ حنین شرکت داشتند مى‏گفتند: ما در تنگه‏ها و گردنه‏ها کمین ساخته بودیم و ناگاه حمله سراسرى خود را شروع کردیم، و بر کار سوار شدیم بطورى که به سرعت نزدیک کسى رسیدیم که بر استر سپید سوار بود، گرد او مردان سپید پوش زیبارویى وجود داشتند و او خطاب به ما گفت: رویتان سیاه باد، برگردید! و ما گریختیم و مسلمانان بر کار سوار شدند و چنان شد که شد. ما به پشت سر خود به آنها مى‏نگریستیم که آهنگ ما داشتند، در نتیجه جمعیت ما از هر سوى پراکنده شدند و لرزه بر اندام ما افتاده بود تا اینکه به سرزمینهاى بلند مناطق خود پناهنده شدیم. وضع ما طورى بود که اگر صحبتى هم مى‏کردیم نمى‏فهمیدیم چه مى‏گوییم چون ترس سراپاى وجود ما را گرفته بود، و خداوند محبت اسلام را در دلهاى ما افکند.

پرچم هم پیمانان ثقیف در آن روز با قارب بن اسود بن مسعود بود، و همینکه سپاهیان گریختند او هم پرچم را به درختى آویخت و خود و پسر عموهایش گریختند. از آنها فقط دو نفر کشته شدند که از خاندان بنى غیره بودند به نامهاى «وهب» و «لجلاج». چون خبر کشته شدن لجلاج به پیامبر (ص) رسید فرمود: امروز سالار جوانان ثقیف که از همه بجز ابن هنیده برتر بود کشته شد.

پرچم بنى مالک هم در دست ذو الخمار بود. چون قبیله هوازن گریختند مسلمانان آنها را تعقیب کردند. از ثقیفیان تنها صد نفر از بنى مالک کشته شدند، که از آن جمله است عثمان بن عبد الله که نیک جنگ کرده بود و ثقیف و هوازن را بر قتل مسلمانان و جنگ تشویق مى‏کرد تا کشته شد.

لجلاج مردى از بنى کنّه بود، و رسول خدا (ص) به افراد آن قبیله فرموده بود: این مرد سالار جوانان بنى کنّه است بجز ابن هنیده- یعنى حارث بن عبد الله بن یعمر بن ایاس بن اوس بن ربیعة بن حارث- و پیامبر لبخند مى‏زدند. کنّه زنى یمنى از قبیله غامد بود که میان قبائل عرب متولد شده و کنیز بود، و حارث همه بردگان بنى کنّه را آزاد کرد. عمر در خلافت خود به حارث گفت: آیا خوشحال مى‏شدى اگر خاندان عامر بن طفیل و علقمة بن علاثه به جاى کنّه مى‏بودند؟ گفت: اى امیر المؤمنین، اگر چنین مى‏بود خیلى دوست مى‏داشتم. عمر گفت: ایکاش کنّه مادر من مى‏بود و خداوند از مهربانى‏هاى او که به تو ارزانى داشته است به‏

من هم لطف مى‏فرمود. حارث نسبت به مادر خود بسیار خوش رفتار بود، مادرش از دست هیچکس بجز او چیزى نمى‏خورد، و هیچکس سر او را به غیر از حارث نمى‏شست و تاب زلفها و موهایش را باز نمى‏کرد.

قبیله ثقیف نیز گریختند. پیرمردانى از ایشان- که بعدها مسلمان شدند- مى‏گفته‏اند که در آن جنگ شرکت داشته‏ایم و رسول خدا (ص) ما را تعقیب مى‏کرد و ما همچنان مى‏گریختیم.

بعضى از افراد ما پس از اینکه وارد حصار طائف هم شده بودند از شدت ترس همچنان مى‏پنداشتند که پیامبر (ص) هنوز هم در تعقیب آنهاست.

ابو قتاده مى‏گفته است: چون روز حنین به دشمن برخوردیم نخست مسلمانان جنب و جوشى داشتند، من متوجه شدم که یک مسلمان با یک مشرک درگیر است و نزدیک بود که آن مشرک به آن مسلمان غلبه کند. از پشت سر او خود را رساندم و ضربتى بر دوش مشرک زدم. او به سراغ من آمد و چنان مرا فرو گرفت که از آن بوى مرگ استشمام کردم و اگر شدت خونریزى او نمى‏بود مرا کشته بود، ولى به زمین افتاد و من سرش را جدا کردم و جامه و سلاح او را بر نداشتم و رفتم تا به عمر بن خطاب رسیدم و گفتم: چرا مردم چنین مى‏کنند و مى‏گریزند؟ گفت: خواسته الهى است. پس از اینکه مردم برگشتند پیامبر (ص) فرمود:

هر کس که کسى از کفار را کشته و گواه دارد جامه و سلاح مقتول از آن اوست. من برخاستم و گفتم: آیا کسى براى من گواهى مى‏دهد؟ و نشستم. پیامبر (ص) براى بار دوم گفتار خود را تکرار فرمود و من برخاستم و گفتم: آیا کسى براى من گواهى مى‏دهد؟ و نشستم. چون پیامبر (ص) براى بار سوم گفتار خود را تکرار فرمود عبد الله بن انیس برخاست و به نفع من گواهى داد. بعد هم اسود بن خزاعى را دیدم و او هم براى من گواهى داد. آن کسى هم که جامه و سلاح آن مشرک را برداشته بود منکر این نبود که من او را کشته‏ام و من موضوع را به اطلاع پیامبر (ص) رساندم. آن شخص گفت: اى رسول خدا، جامه و سلاح آن کشته پیش من است، ولى شما ابو قتاده را راضى کنید که آنها از آن من باشد. ابو بکر گفت: این ممکن نیست، چرا نسبت به شیرى از شیران خدا که در راه خدا و رسول جنگ کرده است چنین توقعى دارى که جامه و سلاح کشته شده را به تو بدهد؟! پیامبر (ص) فرمود: راست مى‏گوید و به آن شخص دستور دادند که جامه و سلاح را به ابو قتاده بده! و او آن را به من داد.

ابو قتاده مى‏گوید: حاطب بن ابى بلتعه به من گفت: آیا سلاح را مى‏فروشى؟ گفتم: آرى و به هفت اوقیه طلا فروختم و به مدینه آمدم و با آن پول در محله بنى سلمه نخلستانى خریدم که نامش ردینىّ بود و این اولین مالى بود که در اسلام به دست آوردم و تا امروز از در آمد آن زندگى مى‏کنم.

شیبة بن عثمان بن ابى طلحه و صفوان بن امیّه هنگام عزیمت رسول خدا (ص) به حنین با هم بودند- امیّة بن خلف (پدر صفوان) در جنگ بدر، و عثمان بن ابى طلحه (پدر شیبه) در جنگ احد کشته شده بودند- و آن دو در حالیکه پشت سر پیامبر بودند آرزو داشتند که در جنگ حنین پیامبر شکست بخورد. شیبه مى‏گوید: در عین حال خداوند محبت ایمان را در دلهاى ما انداخته بود، مع هذا همت به قتل محمد بستم ولى حالتى پیش آمد که قلب مرا فروریخت و نتوانستم، و دانستم که او از من محفوظ خواهد ماند. و گفته‏اند که مى‏گفته است:

ظلمت و سیاهى مرا فرو گرفت به طورى که هیچ جا را نمى‏دیدم و دانستم که آن حضرت از من محفوظ خواهد ماند و به حقانیت اسلام یقین پیدا کردم.

من (واقدى) در این داستان وجه دیگرى هم شنیده‏ام و آن این است که: شیبة بن عثمان مى‏گفته است: چون دیدم پیامبر (ص) در جنگ مکه پیروز گردید و براى جنگ هوازن بیرون رفت با خود گفتم، من هم بیرون مى‏روم بلکه انتقام خون خودم را بگیرم! و کشته شدن پدرم در جنگ احد، به دست حمزه، و کشته شدن عمویم به دست على را به خاطر آوردم. گوید:

همینکه مسلمانان گریختند از سمت راست پیامبر براى حمله آمدم و دیدم عباس در حالى که زره سپید نقره‏گون بر تن دارد و غبار از اطراف آن برمى‏خیزد ایستاده است. گفتم، این عباس عموى پیامبر است و هرگز او را خوار و رها نمى‏سازد. از سمت چپ آمدم و به ابو سفیان بن حارث پسر عموى رسول خدا بر خوردم، گفتم، این هم او را رها و خوار نمى‏سازد. از پشت سر آمدم و چیزى نمانده بود که شمشیر بزنم، اما ناگاه میان من و او شعله‏یى از آتش درخشید و ترسیدم که مرا فرو گیرد و بسوزاند، پس دستم را بر چشم خود نهادم و به عقب برگشتم. در این موقع رسول خدا (ص) به من توجه فرمودند و گفتند: اى شیبه نزدیک من بیا! و دست خود را بر سینه‏ام نهادند و گفتند: پروردگارا، شیطان را از او دور کن! گوید: سر خود را به سوى آن حضرت بلند کردم در حالى که او در نظرم از چشم و گوش و دلم محبوب‏تر بود. آنگاه پیامبر (ص) فرمودند: اى شیبه، با کافران بجنگ! و من پیشاپیش رسول خدا (ص) به جنگ پرداختم و به خدا سوگند دوست مى‏داشتم که با جان و همه چیز خودم او را حفظ و پاسدارى کنم. چون هوازن به هزیمت رفتند و پیامبر (ص) به جایگاه خود برگشتند، به حضور آن حضرت رسیدم، و آن حضرت فرمود: خدا را سپاس که براى تو خیرى به مراتب بهتر از آنچه مى‏خواستى مقدر فرمود. و سپس از نیت و قصدى که کرده بودم به من خبر داد.

چون مسلمانان به هزیمت رفتند و ظاهرا کار به زیان آنها مى‏نمود، منافقان، کفر و کینه و فسادى را که در دل داشتند به زبان آوردند. ابو سفیان بن حرب گفت: امیدوارم تا کنار دریا عقب‏نشینى کنند. مردى از قبیله اسلم که نامش ابو مقیت بود به او گفت: اگر نه این بود که‏

شنیدم رسول خدا (ص) از کشتن تو نهى کردند ترا مى‏کشتم.

گوید: کلدة بن حنبل که برادر مادرى صفوان بن امیّه و از سیاهان مکه بود فریاد کشید:

امروز جادو باطل شد و شکست خورد! صفوان به او گفت: ساکت باش، خدا دهانت را پر خاک کند، اگر اربابى از قریش بر من حکومت کند برایم بهتر است تا ربابى از هوازن.

سهیل بن عمرو گفت: این شکست را محمد و یارانش نمى‏توانند جبران کنند! عکرمه گفت: این حرف درستى نیست، کار در دست خداست و محمد را در آن دخالتى نیست! بر فرض که امروز موقتا بر او پیروز شوند فردا پیروزى نهایى از او خواهد بود. سهیل گفت:

هنوز از مخالفت تو با محمد چیزى نگذشته است! عکرمه گفت: ما خیال مى‏کردیم خیلى عاقل هستیم، و حال آنکه سنگهایى را مى‏پرستیدیم که نه سودى مى‏رساندند و نه زیانى.

عبد الله بن یزید، از یعقوب بن عتبه برایم نقل کرد که: عثمان بن عبد الله همراه سواران و بردگان و آزاد کرده‏هاى خود به نفع هوازن در آن جنگ حضور داشت و آنها با او کشته شدند.

از جمله کسانى که همراه او کشته شد نوجوانى مسیحى بود که ختنه نشده بود. طلحه که لباس‏ها و اسلحه کشته‏شدگان را بیرون مى‏آورد همینکه او را دید که ختنه نشده است فریاد کشید و گفت: اى گروه انصار، به خدا سوگند مى‏خورم که قبیله ثقیف ختنه کرده نیستند! مغیرة بن شعبه گوید: همینکه این را شنیدم ترسیدم که حیثیت ما میان اعراب از بین برود، لذا گفتم: طلحه، پدر و مادرم فداى تو باد چنین مکن که او غلامى مسیحى است! و بعضى از کشته‏شدگان ثقیف را برهنه کردم و به او نشان دادم و گفتم مى‏بینى که ختنه شده‏اند. و گفته‏اند که آن غلام مسیحى از ذو الخمار بوده است و چشمانى کبود داشته و در آن روز همراه ارباب خود کشته شده است. ابو طلحه که کشتگان را برهنه مى‏ساخته چون جامه او را بیرون آورده متوجه مى‏شود که غلام ختنه کرده نیست، با صداى بلند انصار را فرا خواند و. ایشان آمدند.

ابو طلحه گفت: به خداى سوگند مى‏خورم که ثقیف ختنه کرده نیستند! چون این سخن را مغیرة بن شعبه شنید سخت ناراحت شد و گفت: اى ابو طلحه من این موضوع را به تو نشان مى‏دهم که چنان نیست، و جسد عثمان بن عبد الله بن ربیعه را برهنه کرد و گفت: این سرور و سالار ثقیف است و مى‏بینى که ختنه شده است، و سپس به سراغ جسد ذى الخمار که ارباب همان برده بود رفت و او هم ختنه شده بود. مغیره گوید: از شنیدن حرف ابو طلحه سخت ناراحت شدم و ترسیدم که این موضوع میان همه اعراب معروف شود، امّا مسلمانان متوجه شدند و دانستند که او برده‏یى نصرانى است.

کسى که عثمان بن عبد الله را کشته بود، عبد الله بن ابى امیّه است. چون این خبر به اطلاع رسول خدا (ص) رسید، فرمود: خداوند عبد الله بن ابى امیّه را رحمت فرماید، و عثمان‏

بن عبد الله بن ربیعه را از رحمت خود دور بدارد که قریش را دشمن مى‏داشت.

گوید: چون دعاى حضرت رسول که فرموده بود «خداوند عبد الله بن امیّه را رحمت فرماید» به اطلاع عبد الله رسید، گفت: آرزومندم که خداوند شهادت را نصیب من فرماید! و به هنگام محاصره طائف به شهادت رسید.

پیامبر (ص) روز جنگ حنین مى‏فرمود: اگر ابن جثّامه اصغر نمى‏بود امروز سواران رسوایى بار مى‏آوردند.

زنى از قبیله خزاعه روز حنین این شعر را سرود:

آبهاى حنین از ماست، آن را رها کنید،

و نباید از آن بیاشامید و بر آن دست نخواهید یافت،

و این رسول خداست، و آنها هرگز بر او چیره نخواهند شد.

این شعر را ابن جعفر براى من خواند، و زنى از مسلمانان این بیت را سرود:

سواران خدا بر سواران لات چیره شدند،

آرى خداوند سزاوارتر به ثبات و پایدارى است.

پیامبر (ص) قبیله سلیم را در حالى که خالد بن ولید فرماندهى ایشان را بر عهده داشت به عنوان مقدّمه لشکر اعزام فرمود. پیامبر (ص) به جنازه زنى عبور فرمود و دید که مردم گرد جسد جمع شده‏اند. فرمود: چه خبر است؟ گفتند: خالد بن ولید زنى را کشته است.

پیامبر (ص) به مردى دستور دادند خود را به خالد برساند و بگوید که، پیامبر ترا از کشتن زنان و پیرمردان سالخورده منع مى‏کند. پیامبر (ص) به جسد زن دیگرى بر خورد و در آن مورد سؤال فرمود. مردى گفت: اى رسول خدا، من او را پشت سر خود سوار کرده بودم که قصد کرد مرا بکشد، لذا من او را کشتم. پیامبر (ص) دستور فرمود تا او را دفن کنند.

گویند، همینکه خداوند متعال هوازن را منهزم فرمود، مسلمانان آنان را تعقیب مى‏کردند و مى‏کشتند. بنى سلیم به مسلمانان گفتند: از کشتن فرزندان مادرتان خوددارى کنید! در نتیجه کسانى که از بنى سلیم بودند این حرف را اطاعت کردند و نیزه‏هاى خود را به سوى آسمان بلند کردند و از کشتن خوددارى کردند. نام یکى از مادر بزرگ‏هاى قبیله بنى سلیم بکمه دختر مرّه است که خواهر تمیم بن مرّه است. چون رسول خدا (ص) دید که افراد بنى سلیم چنان کردند، فرمود: خدایا، خودت سزاى بنى بکمه را بده- و بنى سلیم نمى‏دانستند که نام مادربزرگ آنها بکمه است- پیامبر (ص) فرمود: خداوندا، اینها بر قوم من به سختى شمشیر نهادند، و از قوم خود این چنین شمشیر را برداشتند. پیامبر (ص) دستور فرمود تا همچنان دشمن را تعقیب کنند و به سواران فرمود: اگر به بجاد دسترسى پیدا کردید مبادا که بگریزد!

بجاد مرتکب گناه عظیمى شده بود. او از قبیله بنى سعد بود و مرد مسلمانى را که به آن قبیله رفته بود، کشته و قطعه قطعه کرده بود و بعد هم جسد را به آتش سوخته بود، او که متوجه جرم خود شده بود گریخت، ولى سواران او را گرفتند و همراه شیماء دختر حارث بن عبد العزّى خواهر شیرى رسول خدا به سوى پیامبر (ص) آوردند. در راه نسبت به شیماء بد رفتارى کردند و او مى‏گفت: به خدا قسم من خواهر پیامبر شمایم! و او را تصدیق نمى‏کردند. اتفاقا او را گروهى از انصار گرفته بودند که نسبت به هوازن بسیار سختگیر بودند. چون او را به حضور رسول خدا (ص) آوردند، گفت: اى محمد، من خواهر شیرى توام. پیامبر (ص) فرمود: نشانه و دلیل آن چیست؟ آن زن جاى دندانى را به پیامبر (ص) نشان داد و گفت: وقتى ترا بر پشت خود گرفته بودم و در صحراى سرر(5) گردش مى‏دادم، و در آن وقت در آن منطقه ساربانى مى‏کردیم، تو مرا دندان گرفتى. پدر تو پدر من و مادر تو مادر من هم بوده‏اند، و من در پستان مادرم با تو شریکم، اکنون اى رسول خدا به یاد آور! پیامبر (ص) او را شناخت، پس برخاست و رداى خویش را گسترد و فرمود: بر آن بنشین! و به شیماء خوشامد گفت. در این هنگام چشمان شیماء پر اشک شد. پیامبر (ص) از او درباره پدر و مادر شیرى خود سؤال فرمود، و شیماء خبر داد که مدتها پیش هر دو مرده‏اند. پیامبر (ص) فرمودند: اگر مى‏خواهى پیش ما بمانى محبوب و مکرم خواهى بود، و اگر دوست داشته باشى برگردى مى‏توانى بروى و پیش اقوام و خویشاوندان خود زندگى کنى. شیماء گفت: بر مى‏گردم، و اسلام آورد. رسول خدا (ص) به او سه غلام و یک کنیز بخشیدند، و قبیله بنى سعد آن کنیز را به ازدواج یکى از غلامان که نامش مکحول بود در آوردند. عبد الصمد، برایم از قول پدرش نقل کرد که:

بچه‏هاى آن کنیز را در قبیله بنى سعد دیده است.

چون شیماء به منزل خود برگشت، گروهى از زنان درباره بجاد با او صحبت کردند و او به حضور پیامبر (ص) برگشت و تقاضا کرد که بجاد را به او ببخشند و عفوش کنند. پیامبر (ص) چنان فرمود و یک یا دو شتر هم به او بخشید، و از شیماء سؤال فرمود که: چه کسى از خویشاوندانش باقى مانده‏اند؟ و او اطلاع داد که یک خواهر و یک برادر و عمویش ابو برقان زنده‏اند. همچنین در مورد افراد دیگرى که رسول خدا (ص) درباره ایشان از او سؤال فرموده بودند هم اطلاعات لازم را گفته بود. رسول خدا (ص) به او فرمود: به جعرّانه برگرد و همراه خویشان خود باش که من اکنون عازم طائف هستم. او به جعرّانه برگشت و رسول خدا (ص) در آنجا پیش او رفت و چند شتر و بز به او و باقى‏ماندگان خویشاوندش بخشید.

گویند، چون مشرکان گریختند، گروهى به طائف پناه بردند و گروهى در اوطاس اردو زدند و گروهى هم به ناحیه نخله رفتند. کسانى که به نخله پناه بردند فقط، بنى عنزه از قبیله ثقیف بودند. پیامبر (ص) لشکرى را مأمور فرمود تا کسانى را که به نخله گریخته‏اند تعقیب نمایند و کسانى را که به گردنه‏ها و قله‏هاى کوه پناهنده شده بودند تعقیب نفرمود.

ربیعة بن رفیع بن اهبان که از بنى سلیم بود به درید بن صمّه رسید و مهار شتر او را گرفت و چون درید بن صمّه در هودج بدون روپوشى بود نخست پنداشت که او زنى است و شتر او را خواباند. درید پیرمردى فرتوت بود که یکصد و شصت سال از عمرش گذشته بود و ربیعه او را نمى‏شناخت و مى‏گفت: به هر حال کس دیگرى غیر از او از همکیشانش را نمى‏جویم. درید به او گفت: تو کیستى؟ گفت: من ربیعة بن رفیع سلمى هستم. گوید: ربیعه با شمشیر خود ضربتى به درید زد که کارگر نشد. درید گفت: چقدر مادرت به تو شمشیر زنى را بد آموخته است! شمشیر مرا از کنار هودج بردار و با آن ضربه بزن، و ضربه‏یى که مى‏زنى از پائین مخچه باشد که من مردان بزرگ را چنین مى‏کشتم، و چون پیش مادرت رفتى بگو که درید بن صمّه را کشته‏اى، چه بسیار جنگها که در آنها زنان خانواده ترا نجات داده‏ام.

بنو سلیم نقل مى‏کنند که چون ربیعه درید را کشت و او را برهنه ساختند، نشیمنگاه و رانهایش از فرط اسب سوارى چون کاغذ شده بود. چون ربیعه پیش مادر خویش آمد و به او خبر داد که درید را کشته است، مادرش گفت: به خدا سوگند در یک صبحگاه سه نفر از مادر بزرگ‏هاى ترا نجات داده بود، و موى پیشانى پدرت را گرفته و از معرکه بیرون کشیده بود. ربیعه گفت: نمى‏دانستم.

گویند، رسول خدا (ص) ابو عامر اشعرى را به تعقیب افرادى که متوجه اوطاس شده بودند مأمور فرمود و براى او پرچمى بست. سلمة بن اکوع هم که در این لشکر همراه او بوده است مى‏گوید: چون هوازن گریختند، در اوطاس اردوى بزرگى زده بودند. با آنکه گروه زیادى از ایشان پراکنده و کشته و اسیر شده بودند، مع ذلک وقتى به اردوگاه ایشان رسیدیم شروع به مبارزه کردند و از تسلیم شدن خوددارى نمودند. مردى از ایشان به میدان آمد و هماورد خواست. ابو عامر پیش رفت و گفت: پروردگارا گواه باش! و او را کشت. تا اینکه نه نفر دیگر را هم کشت. نفر نهم که به جنگ آمد مردى بود که بر سر خود نشان بسته بود و شتابان مى‏آمد. ابو عامر او را هم کشت. نفر دهم مردى بود که عمامه زرد بر سر بسته بود.

ابو عامر گفت: پروردگارا گواه باش! و آن مرد گفت: خدایا گواه مباش! و ضربتى به ابو عامر زد و او را به زمین افکند. ما او را از میدان بیرون بردیم و هنوز رمقى داشت. ابو عامر، ابو موسى اشعرى را جانشین خود کرد و به او گفت که قاتلش مردى است که عمامه زرد بر سر دارد.

گویند، ابو عامر به ابو موسى اشعرى وصیت کرد و پرچم را به او سپرد و گفت: اسب و سلاح مرا به حضور رسول خدا (ص) تقدیم کن. ابو موسى با آنها جنگ کرد و خداوند فتح و پیروزى نصیب او فرمود و قاتل ابو عامر را کشت، و اسب و اسلحه و ما ترک ابو عامر را به حضور پیامبر (ص) آورد و گفت: ابو عامر به من چنین دستور داد و گفت به رسول خدا (ص) بگویید که براى من استغفار فرماید. گوید: رسول خدا (ص) برخاست و دو رکعت نماز گزارد و عرض کرد: پروردگارا، ابو عامر را بیامرز و مقام او را از مقامهاى بلند امت من در بهشت قرار بده! و دستور فرمود که ما ترک ابو عامر را به پسرش تسلیم کنند.

گوید: ابو موسى هم گفت: اى رسول خدا، من بخوبى مى‏دانم که خداوند متعال ابو عامر را آمرزیده است چون او شهید شد، براى من دعا فرمایید! و پیامبر (ص) عرض کرد:

پروردگارا، ابو موسى را بیامرز و او را در زمره بلندپایگان امت من قرار بده! و تصور مى‏کنند که این موضوع در ماجراى حکمین (جنگ صفین) به وقوع پیوست!! گویند، کشتار در بنى نصر و بنى رباب زیاد بود. عبد الله قیس- که مسلمان بود- گفت: اى رسول خدا، بنى رباب هلاک شدند. پیامبر (ص) گفت: خداوندا، مصیبت وارد بر آنها را جبران فرماى.

گویند، مالک بن عوف بر روى تپه‏یى با سوارانى از سپاه خود ایستاده بود و به آنها دستور داد: توقف کنید تا ناتوانان و عقب‏ماندگان هم برسند! و گفت: بنگرید چه مى‏بینید؟! گفتند، گروهى را سوار بر اسبها مى‏بینیم که نیزه‏هاى خود را کنار گوش اسبهایشان گذاشته‏اند. مالک گفت: آنها بنى سلیم هستند و برادران شمایند و از آنها بر شما بیم و ترسى نیست، حالا چه مى‏بینید؟ گفتند: گروهى عقب مانده را مى‏بینیم که نیزه‏هایشان را بر کفل اسبهایشان گذاشته‏اند. گفت: اینها هم قبیله خزرجند، از آنها هم بر شما بیمى نیست، و آنها هم مانند بنى سلیم رفتار خواهند کرد. حالا بنگرید چه مى‏بینید؟ گفتند: کسانى را مى‏بینیم که چون بت‏ها بر اسبان خود نشسته‏اند. گفت: آنان خاندان کعب بن لؤىّ هستند و با شما جنگ مى‏کنند. و چون سواران او را در محاصره قرار دادند از ترس اینکه اسیر نشود از اسب پیاده شد و از میان بوته‏هاى خار گریخت و خود را به یسوم- که کوهى در منطقه بالاى نخله بود- رساند و از دسترس دور شد. و هم گفته‏اند که مالک گفت: چه مى‏بینید؟ گفتند، مردى را مى‏بینیم که میان دو نفر دیگر حرکت مى‏کند و عمامه زرد بر سر دارد، پاهایش را به زمین مى‏کشد و نیزه‏اش را بر دوش گرفته است. گفت: این زبیر پسر صفیّه است و به خدا سوگند که شما را از اینجا خواهد راند. همینکه زبیر آنها را دید بر ایشان حمله کرد و آنها را از تپه فرود آورد و

مالک بن عوف گریخت و به کاخ لیّه(6) پناهنده شد. و گفته‏اند که در حصار ثقیف پناه گرفت.

گویند، مردى در حنین جنگ سختى کرد و زخمهاى سخت برداشت و چون به پیامبر (ص) خبر دادند فرمود: او اهل آتش است. مسلمانان از این موضوع ناراحت شدند و به شک افتادند و در دلهاى خود اندیشه‏هاى باطل راه دادند. ولى چنان شد که آن مرد زخمى تیرى از ترکش خود بیرون آورد و خودکشى کرد. پیامبر (ص) به بلال دستور فرمود جار بزند که: همانا به بهشت وارد نمى‏شود مگر مؤمن، و خداوند گاهى نیز دین را با مردى فاجر و بدکار تأیید مى‏کند.

گویند، رسول خدا (ص) دستور فرمود که غنایم را جمع کنند و منادى خود را دستور فرمود تا اعلان کند که هر کس به خدا و روز قیامت ایمان دارد، در غنایم خیانت نکند. و مردم غنایم خود را در محلى جمع کردند تا رسول خدا (ص) کسى را براى مراقبت از آن گماشت.

عقیل بن ابى طالب در حالى که شمشیرش خون آلود بود پیش همسرش رفت. همسرش گفت: من مى‏دانم که تو با مشرکان جنگ کرده‏اى، بگو ببینم از غنایم چه چیزى نصیب تو شده است؟ گفت: همین سوزن که مى‏توانى با آن جامه خود را بدوزى! و آن سوزن را به همسر خود که فاطمه دختر ولید بن عتبة بن ربیعه بود تسلیم کرد. در این هنگام شنید که منادى پیامبر (ص) مى‏گوید: هر کس چیزى از غنایم برداشته است برگرداند! عقیل به همسرش گفت:

به خدا قسم همین سوزن را هم باید پس بدهیم، و آن را گرفت و بر غنایم افکند.

ابن ابى سبره، از عمارة بن غزیّه نقل کرد که: عبد الله بن زید مازنى در آن روز کمانى از غنایم برداشت و با آن به مشرکان تیر اندازى کرد، و سپس آن را به جایگاه غنایم برگرداند.

مردى نیز با یک بسته موى تافته به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، این را به من ببخش! پیامبر (ص) فرمود: آنچه از آن، سهم من و سهم فرزندان عبد المطلب است از تو باشد. و مردى دیگر پیش رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، این ریسمان را یافته‏ام، البته موقعى که دشمن به هزیمت رفته بود، آیا مى‏توانم بارهاى خود را با آن ببندم؟

پیامبر (ص) فرمود: سهم من از تو باشد ولى با سهام مردم چه مى‏کنى؟

مالک بن انس، از یحیى بن سعید، از عبد الله بن مغیرة بن ابى برده نقل کرد که: پیامبر (ص) سال حنین میان مردم قبائل مى‏آمد و آنها را دعوت مى‏کرد و براى آنها دعا مى‏فرمود.

هنگامى که آن حضرت به قبیله‏یى رسید و بر پالان شتر مردى از ایشان یک گردن بند، که از مهره‏هاى بدلى بود، دیدند، براى آنها چنان تکبیر گفت که بر مردگان تکبیر مى‏گویند.

ابن ابى سبره از عمارة بن غزیّه نقل کرد که: رسول خدا (ص) متوجه شد که یکى از اصحاب چیزهایى از غنایم داخل اسباب خود گذاشته است، او را سرزنش فرمود ولى عقوبتى برایش تعیین نکرد و بار او را هم نشکافت! گویند، مسلمانان در آن جنگ زنهاى اسیرى بدست آوردند، و چون آنها داراى شوهر بودند خوش نداشتند که با آنها گرد آیند، و در این مورد از رسول خدا (ص) سؤال کردند و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ- و حزام کرده شد بر شما زنان با شوهر مگر آنها که در جنگ برده بگیریدشان(7) و پیامبر (ص) دستور فرمود که نباید با هیچ زن حامله‏یى از اسیران نزدیکى شود مگر پس از وضع حمل و زنان غیر حامله هم باید یک مرتبه قاعده شوند و بعد با آنها نزدیکى شود. همچنین از پیامبر (ص) در مورد نزدیکى با جلوگیرى از حاملگى به طریق عزل سؤال کردند، حضرت فرمود: چنین نیست که تنها آب منى موجب باردارى گردد، اگر خداوند متعال اراده فرماید چیزى مانع آن نخواهد بود.

گویند، رسول خدا (ص) نماز ظهر را در حنین گزارد و سپس به زیر درختى رفت و نشست.

عیینة بن حصن بن حذیفة بن بدر- که در آن موقع سالار قریش بود- برخاست و خون عامر بن اضبط اشجعى را مطالبه کرد. اقرع بن حابس هم با او بود و از محلّم بن جثّامه بواسطه رفاقت با خندف دفاع مى‏کرد. آن دو در خدمت رسول خدا (ص) مخاصمه مى‏کردند. عیینه مى‏گفت:

اى رسول خدا، به خدا سوگند نمى‏گذارم برود مگر اینکه زنهاى او هم از جنگ و اندوه مثل زنهاى ما اندوهگین شوند. پیامبر (ص) فرمود: حاضرى خون بها بگیرى؟ و عیینه از گرفتن خون بها خوددارى مى‏کرد. سر و صدا زیاد شد و خروش بر آوردند، تا اینکه مردى از بنى لیث که نامش مکیتل و کوتاه قد و ثروتمند بود برخاست و در حالى که سلاح کامل بر تن و تازیانه‏یى در دست داشت گفت: اى رسول خدا، من نظیر کارى که این قاتل کرده است در آغاز اسلام ندیده‏ام، مثل این است که گله گوسپندى را بیاورند و تعدادى از آن را بکشند و تعدادى را رها کنند. امروز شما فرمان به قصاص بده و از فردا دیه و خون بها تعیین فرما! رسول خدا (ص) دستهاى خود را بلند کرد و فرمود: دیه و خون بها بپذیرید! پنجاه شتر هم اکنون مى‏دهیم و پنجاه شتر هم پس از مراجعت به مدینه. و رسول خدا (ص) چندان ایستادگى فرمود که پذیرفتند.

محلّم بن جثّامه که قاتل بود در گوشه‏یى نشسته بود و مردم او را مى‏دیدند و مى‏گفتند،

به حضور رسول خدا بیا تا برایت استغفار فرماید. محلّم که مردى بلند قامت و سیه‏چرده بود در حالیکه حنا بسته و جامه‏یى گران بها بر تن داشت و خود را آماده ساخته بود که در همان جامه حکم قصاص را بر او جارى سازند نزد پیامبر (ص) آمد و در حالى که مى‏گریست مقابل پیامبر (ص) نشست و گفت: اى رسول خدا، موضوع همان طورى است که به اطلاع شما رسیده است و من اکنون به سوى خدا توبه مى‏کنم و شما هم براى من استغفار فرمایید. پیامبر (ص) فرمود: نام تو چیست؟ گفت: محلّم بن جثّامه. پیامبر (ص) فرمود: چگونه در اول ورود اسلام به این منطقه او را با سلاح خود کشتى؟ و با صداى بلند به طورى که همه مردم بشنوند فرمود:

خداوندا محلّم را میامرز! گوید: او بار دیگر گفت: اى رسول خدا، موضوع همان طور است که به شما گفته‏اند، براى من آمرزش بخواه و من هم توبه مى‏کنم. و پیامبر (ص) باز هم بطورى که مردم بشنوند فرمود: خدایا محلّم را میامرز! بار سوم هم تکرار کرد، و رسول خدا (ص) همچنان فرمود، و سپس به او گفت: برخیز! و او در حالى که اشکهایش را با دامن ردایش پاک مى‏کرد حرکت کرد.

ضمره سلمىّ که در آن روز حاضر بوده مى‏گفته است: ما براى یک دیگر این را مى‏گفتیم که رسول خدا (ص) به آهستگى و در حالى که لبهاى خود را تکان مى‏داد براى او استغفار فرمود، و در عین حال مى‏خواست اهمیت خون را در بارگاه الهى به مردم بفهماند.

عبد الرحمن بن ابى الزّناد، از عبد الرحمن بن حارث، از حسن بصرى نقل کرد که: چون محلّم مرد، قوم او دفنش کردند ولى زمین او را بیرون انداخت، دوباره دفنش کردند باز هم بیرونش انداخت، پس جسدش را میان صخره‏ها افکندند تا درندگان او را خوردند.

محمد بن حرب، از محمد بن ولید، از لقمان بن عامر، از سوید بن جبله نقل کرد که: چون محلّم بن جثّامه مرد، عوف بن مالک اشجعى آمد و خطاب به جسد او گفت: اى کاش مى‏توانستى پیش ما برگردى و خبر دهى که چه دیدید و چه بر سرتان آمد. گوید: یک سال پس از آن یا کمتر و بیشتر محلّم به خواب عوف آمد. عوف از او پرسید: اى محلّم شما در چه حالى هستید؟ گفت: به خیر و خوشى، پروردگارى مهربان را یافتیم که گناهان ما را آمرزید. عوف گفت: گناه همه‏تان را؟ گفت: غیر از آنان که در شرارت و بدى انگشت نما بودند، و دین خود را تباه و فاسد ساخته بودند. به خدا قسم هیچ چیز در راه خدا نداده بودم مگر اینکه به بهترین وجهى پاداش آن را دریافت داشتم، حتى ماده گربه‏یى از اهل من هلاک شده بود و خداوند پاداش آن را هم به من داد. عوف مى‏گوید: با خود گفتم بهترین راه براى اینکه بدانم این خواب درست است یا نه این است که به سارغ خانواده محلّم بروم و درباره این ماده گربه سؤال کنم. این بود که پیش ایشان آمد و گفت: عوف اجازه دیدار مى‏خواهد! به او اجازه دادند.

چون وارد شد گفتند، به خدا سوگند تو هیچگاه به دیدار ما نمى‏آمدى! گفت: حالتان خوب است؟ گفتند: آرى، خوبیم. این هم دختر برادر تو است که حالش خوب است، با آنکه پدرش دیشب از پیش ما رفته است. عوف مى‏گوید: گفتم: آیا ماده گربه‏یى از شما مرده است؟

گفتند: آرى، مگر از آن خبرى دارى؟ گفتم: آرى خبرى دارم که حتى در این مورد هم به شما پاداش داده مى‏شود.

اسامة بن زید، از زهرى، از عبد الرحمن بن ازهر نقل کرد که: در حنین رسول خدا (ص) را دیدم که از مردم سؤال مى‏فرمود: خالد بن ولید در کجا فرود آمده است؟ و من هم همراه آن حضرت بودم و آن روز جوانى را به حضورش آوردند که فرمود تا او را کشتند و خاک بر او ریختند.


1) نام صحرایى از سرزمینهاى قبیله هوازن است که جنگ حنین در آن صورت گرفته است (به نقل از حواشى سیره ابن هشام، ج 4، ص 80).- م.

2) سوره 110، آیه 1.

3) سوره 9، آیه 25.

4) سوره 7، آیه 138.

5) .

6) لیّه، نام بخشى از طائف است (معجم البلدان، ج 7، ص 348).

7) براى اطلاع بیشتر مراجعه شود به تفاسیر قرآن مجید ذیل آیه 24 سوره چهارم.- م.