واقدى گوید: عبد الله بن جعفر، ابن ابى سبره، ابن موهب، عبد الله بن یزید، عبد الصّمد بن محمد سعدى، محمد بن عبد الله از زهرى، و اسامة بن زید، ابو معشر، عبد الرحمن بن عبد العزیز، محمد بن یحیى بن سهل، و گروهى دیگر از اشخاص مورد اعتماد که نامشان را نبردند، هر یک بخشى از اخبار مربوط به این جنگ را برایم نقل کردند، و من تمام آنچه را که گفتهاند مىآورم.
گویند، چون رسول خدا (ص) حنین را گشود آهنگ طائف فرمود و طفیل بن عمرو را براى ویران ساختن بت و بتکده ذى الکفّین- که بت قبیله عمرو بن حممه بود- اعزام فرمود، و دستور داد که او به قوم خود یارى دهد و سپس در طائف نزد آن حضرت برگردد. طفیل گفت:
اى رسول خدا، مرا نصیحت فرماى. فرمود: به مردم سلام بده، خوراکى ببخش، و از خداوند حیا کن چنانکه هر کس از بستگان محترم خویش حیا مىکند، و هر گاه کردار زشتى کردى با نیکى جبران کن که إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ ذلِکَ ذِکْرى لِلذَّاکِرِینَ- همانا طاعتها ببرند گناهان را، این پندى است مر پند پذیرندگان را(1)
گوید: طفیل شتابان به سوى قوم خود رفت و بت و بتخانه ذو الکفّین را ویران ساخت و در دهان آن بت آتش مىکرد و چنین مىگفت:
اى ذو الکفین من از پرستندگان تو نیستم، میلاد ما به مراتب قدیمىتر از میلاد تست، و من در دهان تو آتش مىافکنم.
چهار صد نفر از قوم او هم با او با شتاب راه افتادند و چهار روز پس از اینکه پیامبر (ص) در طائف اقامت داشتند به آنجا رسیدند، و منجنیق و ارابهیى هم با خود آورده بودند. پیامبر (ص) فرمود: اى گروه ازد، پرچمتان را چه کسى باید داشته باشد؟ طفیل گفت: همان کسى که در جاهلیت داشته است. فرمود: درست مىگویید. و آن شخص نعمان بن زرافه لهبى بود.
پیامبر (ص) از حنین، خالد بن ولید را با مقدمه لشکر خود روانه فرمود و راهنمایانى را هم برگزید که به طائف رهنمایى کنند، و رسول خدا (ص) به طائف رسید. پیامبر (ص) دستور داده بود تا اسیران را به جعرّانه روانه کنند و بدیل بن ورقاء خزاعى را به سرپرستى ایشان منصوب فرمود، و هم دستور داد تا غنایم و اسباب و اثاثیه را هم به جعرّانه منتقل کنند.
پیامبر (ص) که آهنگ طائف فرمود، ثقیف حصارهاى خود را تعمیر کردند و از اوطاس که گریختند به حصارها پناه بردند و دربها را بستند. حصار اصلى شهر داراى دو در بود. آنها آماده براى جنگ مىشدند و خوار بار و نیازمندیهاى یک ساله خود را با خود به حصار بردند که اگر محاصره طول کشید راحت باشند. عروة بن مسعود و غیلان بن سلمه در ناحیه جرش مشغول تهیه منجنیق و زره پوش بودند و طریقه نصب آن را مىآموختند و مىخواستند در حصار طائف مورد استفاده قرار دهند. آن دو در جنگ حنین و در حصار طائف شرکت نداشتند.
پیامبر (ص) از اوطاس که حرکت فرمود نخست به نخله یمانیّه(2) رسید و سپس به قرن(3) و از آنجا به ملیح(4) و بعد به بحرة الرّغاء(5) از ناحیه لیّه رسید و آنجا مسجدى بنا فرمود و در آن نماز گزارد.
عبد الله بن یزید، از سعید بن عمرو و او از قول کسى که خود شاهد بوده است برایم نقل کرد که: خود پیامبر (ص) را دیده است که شخصا و به دست خود مسجدى در لیّه ساختهاند در حالى که اصحاب براى آن حضرت سنگ مىآوردهاند. در آن روز مردى از بنى لیث را
به حضور پیامبر (ص) آوردند که مردى از هذیل را کشته بود و در محضر رسول خدا (ص) اقامه دعوى کردند. آن حضرت مرد لیثى را به هذلىها تسلیم کرد و آنها گردنش را زدند. این اولین مورد قصاص خون در اسلام بود.
رسول خدا (ص) نماز ظهر را در لیّه گزارد و در آنجا کاخى دید و سؤال فرمود: از کیست؟
گفتند، کاخ مالک بن عوف است. فرمود: خود مالک کجاست؟ گفتند، در حصار ثقیف، و آماده رویارویى با شماست. پیامبر (ص) فرمود: در این کاخ کسى هست؟ گفتند، نه کسى در آن نیست. حضرت دستور فرمود که آن را آتش بزنند، و از هنگام نماز عصر تا غروب آن کاخ مىسوخت.
پیامبر (ص) به گور ابى احیحة سعید بن عاص که در مزرعه خود او قرار داشت و گور بر آمدهیى بود نگریست. ابو بکر صدیق گفت: خداوند صاحب این گور را لعنت کند که از کسانى بود که با خدا و رسول خدا ستیزه و دشمنى مىکرد. دو پسر ابو احیحه، عمرو بن سعید و ابان بن سعید که همراه رسول خدا بودند گفتند: خداوند ابو قحافه را لعنت کند که نه از میهمان پذیرایى مىکرد و نه در صدد دفع ظلم بود. پیامبر (ص) فرمود: دشنام دادن به مردگان مایه آزار زندگان است، اگر مىخواهید به مشرکان لعنت فرستید به طور عمومى لعنت کنید.
آنگاه پیامبر (ص) ازلیّه حرکت کرد و از راهى رفت که نام آن ضیقه (تنگ راه) بود. رسول خدا (ص) فرمود: این راه «یسرى» (سهولت و آسانى) است. پیامبر سپس به نخب(6) رسید و زیر درخت سدرى که از نخلستان مردى از ثقیفیان بود فرود آمد و کسى پیش او فرستاد که یا بیرون بیا یا نخسلتانت را به آتش مىکشیم. او از بیرون آمدن خوددارى کرد و پیامبر (ص) دستور سوزاندن نخلستان او و هر چه را که در آن بود صادر فرمود، و سپس به نزدیکى حصار طائف فرود آمد و آنجا لشکر زد. در همان ساعت که پیامبر (ص) وارد شد حباب بن منذر آمد و گفت: اى رسول خدا، ما به حصار نزدیک شدهایم، اگر این فرمان الهى است تسلیم هستیم ولى اگر قرار بر مشورت است فاصله گرفتن از حصارشان بهتر است. و رسول خدا (ص) سکوت فرمود.
عمرو بن امیّه ضمرى مىگفته است: هماندم مقدار زیادى تیر از حصار بر ما فرو ریخت و چندان زیاد بود که گویى سیل ملخ است. ما در پناه سپرها قرار گرفتیم و برخى از مسلمانان جراحتهاى کوچک برداشتند. پیامبر (ص) حباب را احضار کرده و فرمود، بنگر و جایى مرتفع که دورتر از حصار باشد در نظر بگیر! و حباب بیرون رفت و جاى مسجد طائف را که بیرون
قریه بود بررسى کرد و به حضور پیامبر (ص) آمد و گزارش داد. رسول خدا (ص) به اصحاب خود دستور فرمود که به آنجا منتقل شوند.
عمرو بن امیّه گوید: گویى هم اکنون دارم ابو محجن را مىبینم که همراه با خویشاوندان خود از بالاى حصار تیرهاى پهنى را که چون نیزه بود به طرف ما پرتاب مىکرد و هیچ تیر او خطا نمىکرد. گویند، در آن روز رسول خدا (ص) به منطقه مرتفعى که مسجد طائف قراردارد منتقل شد. و هم گویند، هنگامى که رسول خدا در نزدیک حصار طائف فرود آمد دشمنان زنى جادوگر را، برهنه مادرزاد، به سوى مسلمانان فرستادند و او عورت خود را به آنها مىنمود و معتقد بودند که به این طریق حصارشان محفوظ مىماند.
چون پیامبر (ص) در اکمه فرود آمد دو تن از همسران آن حضرت امّ سلمه و زینب همراه ایشان بودند. مسلمانان به حصار حمله کردند در حالیکه پیشاپیش آنها یزید بن زمعة بن اسود سوار بر اسب خود حرکت مىکرد. او از ثقیف امان خواست که با آنها صحبت کند و آنها به او امان دادند ولى همینکه نزدیک آنها رسید او را با تیر کشتند. در این هنگام هذیل بن ابى صلت برادر امیّة بن ابى صلت از حصار بیرون آمد و تصور نمىکرد که کسى آنجا باشد. یعقوب بن زمعه که کمین کرده بود او را اسیر کرد و به حضور پیامبر (ص) آورد و گفت: اى رسول خدا، این قاتل برادر من است. پیامبر (ص) خوشحال شدند و دستور فرمود تا گردنش را زدند.
پیامبر (ص) براى دو همسر خود دو خیمه زده بودند و در تمام مدت محاصره طائف میان آن دو خیمه نماز مىگزاردند. درباره مدت محاصره طائف اختلاف است، کسى گفته است هیجده روز، کس دیگر نوزده روز و کس دیگر پانزده روز نقل کردهاند. به هر حال در تمام این مدت رسول خدا (ص) نماز خود را میان همان دو خیمه و شکسته مىگزاردند. چون ثقیف مسلمان شدند امیّة بن عمرو بن وهب بن معتّب بن مالک، نمازگاه پیامبر (ص) را مسجد ساخت، و بر آن قله همواره ابرى بود که هیچگاه آفتاب بر آن نمىتابید و از آن بیش از ده مرتبه آوایى شنیده شده بود و مىپنداشتند که بانگ تسبیح است.
پیامبر (ص) منجنیق را نصب فرمود. گویند، رسول خدا (ص) با یاران خود مشورت کرد و سلمان فارسى گفت: عقیدهام این است که منجنیق نصب کنید. ما در سرزمین فارس بر حصارها منجنیق مىگذاشتیم و دشمن هم علیه ما همان کار را مىکرد. ما به دشمن به این وسیله پیروز مىشدیم و گاه دشمن با آن بر ما پیروز مىشد و اگر منجنیق نباشد مدت محاصره طولانى خواهد شد. پیامبر (ص) به او دستور دادند و او به دست خود منجنیقى ساخت و نصب کرد.
گفته شده است که یزید بن زمعه یک منجنیق و دو زره پوش با خود آورده بود. و نیز گفتهاند،
طفیل بن عمرو یا خالد بن سعید از جرش یک منجنیق و دو زره پوش آورده بودند. رسول خدا (ص) دستور فرمود اطراف حصار ایشان سیمهاى خاردار ریختند و مسلمانان زیر زرهپوشها- که از پوست گاو بود- قرار گرفتند، و جنگ آن روز را شدخه نامیدند. گفتند، مقصود از شدخه چیست؟ گفت: چون از مسلمانان کسى کشته نشد. مسلمانان زیر زره پوش رفتند و با آن به طرف دیوارهاى حصار حمله بردند تا آن را سوراخ کنند. ثقیفیان قطعات آهن سرخ شده بر زرهپوشها فرو ریختند و زرهپوشها آتش گرفت و مسلمانان از زیر آن بیرون آمدند، و گروهى از ایشان کشته شدند و ثقیف هم شروع به تیر باران کردند و چند مرد دیگر را کشتند.
گوید: در این موقع پیامبر (ص) دستور داد تا درختان تاک ایشان را ببرند و بسوزانند، و فرمود: هر کس یک تاک مو را قطع کند تاکى در بهشت از او خواهد بود.
عیینة بن بدر به یعلى بن مرّه ثقفى گفت: قطع درختان انگور پاداش و مزد من است؟ و یعلى همچنان که درختان را مىبرید به عیینه گفت: آرى، پاداش تو همین است عیینه گفت: مزد تو آتش خواهد بود. چون این خبر به رسول خدا (ص) رسید فرمود: عیینه سزاوارتر است به آتش از یعلى، و مسلمانان شروع به بریدن درختان کردند و بسیار بریدند.
گوید: عمر بن خطاب، سفیان بن عبد الله ثقفى را صدا زد و گفت: به خدا قسم این درختان را که مایه زندگى اهل و عیال توست قطع مىکنیم. سفیان گفت: در این صورت آب و زمینى نخواهید برد. همینکه سفیان دید که درختان را مىبرند، گفت: اى محمد، چرا اموال ما را مىبرى و قطع مىکنى؟ اگر پیروز شوى که خودت آن را صاحب خواهى شد و در غیر آن صورت هم به خیال خودت براى خدا و خویشاوندى قطع آنها را رها کن! پیامبر (ص) فرمود:
من به خاطر خدا و براى رعایت خویشاوندى(7) قطع درختان را رها مىکنم. و دستور فرمود از بریدن درختان خوددارى کنند.
ابو وجزه سعدى گوید: پیامبر (ص) دستور فرمود که هر کس پنج درخت از تاک و خرما قطع کند. عمر بن خطاب پیش پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، برخى از این درختان خرما خرمایش قابل خوردن نیست. دستور داده شد درختانى را ببرند که خرمایش را مىخورند. و آنها به ترتیب شروع به قطع درختان کردند.
گوید: ابو سفیان بن حرب، و مغیرة بن شعبه پیش ثقیف آمدند و گفتند: ما را امان بدهید تا با
شما صحبتى بداریم. آنها به آن دو نفر امان دادند و آن دو برخى از زنان قریش را که در آنجا بودند فرا خواندند که آنها را با خود ببرند- چون از اسیر شدن ایشان مىترسیدند- از جمله دختر ابو سفیان بن حرب بود که همسر عروة بن مسعود بود و از او پسرى داشت که داود بن عروه است. همچنین فراسیّه دختر سوید بن عمرو بن ثعلبه- که همسر قارب بن اسود بود و از او پسرى داشت که عبد الرحمن بن قارب است- و زن دیگرى. ولى آن زنها از این کار خوددارى کردند. فرزندان اسود بن مسعود بن آن دو گفتند: اى ابو سفیان و مغیره آیا میل دارید شما را به کار بهترى از آنچه که براى آن آمدهاید راهنمایى کنیم؟ شما مىدانید که اموال و مزارع بنى اسود در کجا قرار دارد و مىدانید که در طائف مزرعهیى بهتر از آن و پرعلوفهتر و پر در آمدتر از آن نیست، و اگر محمد آنرا ویران کند و درختهایش را ببرد هرگز آباد نخواهد شد. شما با او صحبت کنید که آن مزرعه را براى خود انتخاب کند و یا آنکه آنرا در راه خدا و خویشاوندى رها کند و مىدانید که میان ما و او خویشاوندى است. در آن موقع پیامبر (ص) در درهیى به نام عمق فرود آمده بود. آن دو با رسول خدا صحبت کردند و حضرت آن مزرعه را رها فرمود.
مردى بر فراز حصار طائف ایستاده و خطاب به مسلمانان مىگفت: اى بزچرانها بروید! اى دار و دسته محمد بروید! اى بندگان محمد بروید! آیا خیال مىکنید از اینکه تاکهاى انگور ما را قطع کنید به ما صدمهیى مىرسد؟ رسول خدا (ص) گفت: خداوندا، او را به آتش در افکن! سعد بن ابى وقاص گوید: تیرى به سوى او انداختم که به گلویش خورد و از بالاى حصار در حالى که مرده بود، فرو افتاد. سعد بن ابى وقاص مىگوید: دیدم که پیامبر (ص) از این موضوع خوشنود شد. گوید: آنها مىگفتند، این حصار ما گور ابى رغال است(8) پیامبر (ص) خطاب به على (ع) فرمودند: مىدانى این موضوع چیست؟ مربوط به قوم ثمود است.
گویند، ابو محجن بر فراز حصار بود و با تیرهاى پهن و بزرگ تیراندازى مىکرد، و مسلمانان هم به طرف آنها تیر مىانداختند. در این هنگام مردى از قبیله مزینه به دوست خود مىگفت: اگر طائف را گشودیم مواظب باش از زنان بنى قارب اسیر بگیرى، که اگر بخواهى براى خودت نگهدارى از همه زیباترند، و اگر هم بخواهى فدیه بگیرى از همه بیشتر مىپردازند. چون مغیرة بن شعبه این گفتگو را شنید گفت: اى برادر مزنى! و او گفت: بله، چه مىگویى؟ گفت: این مرد را با تیر بزن! و اشاره به ابى محجن کرد. و علت آن این بود که چون
آن مرد مزنى صحبت از زنان کرد مغیره به غیرت آمد و مىدانست که ابى محجن مرد تیر اندازى است که تیرش به خطا نمىرود. مرد مزنى تیرى به ابى محجن انداخت که کارى نکرد، و ابو محجن زوبینى بر او انداخت که به گلویش خورد و او را کشت. گوید، مغیره مىگفت: این مرد افراد دیگر را هم آرزومند داشتن زنان بنى قارب مىکرد. عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى که تمام حرفهاى مغیره را از اول تا آخر شنیده بود گفت: اى مغیره، خدا ترا بکشد! به خدا قسم تو آن مرد را به کشتن دادى هر چند که خداوند تبارک و تعالى براى او شهادت را مقدر فرموده بود. به خدا قسم تو منافقى و اگر دستورهاى اسلامى نبود ترا رها نمىساختم و غافلگیرت مىکردم و مىکشتم. و مىگفت: من نمىدانستم که شیطانى مانند تو همراه ماست و سوگند به خدا که هرگز با تو صحبت نخواهم کرد. گوید: مغیره از آن مرد مزنى خواست که این موضوع را پوشیده بدارد. او گفت: به خدا هرگز چنین نخواهم کرد! هنگامى که مغیرة بن شعبه از طرف عمر بن خطاب استاندار کوفه بود این موضوع به اطلاع عمر رسید.
او گفت: به خدا سوگند مغیره که چنین عملى کرده است لایق استاندارى نیست.
گوید: ابو محجن در جنگ طائف تیرى هم به عبد الله بن ابو بکر صدیق زد که او را زخم کرد و زخم چرکین شد. تیر را از زخم بیرون آوردند و ابو بکر آن را پیش خود نگهداشت.
عبد الله بن ابو بکر به روزگار خلافت پدر در اثر همان زخم مرد. ابو محجن هم در زمان خلافت ابو بکر پیش او آمد، ابو بکر آن تیر را به او نشان داد و پرسید: آیا این را مىشناسى؟ ابو محجن گفت: چگونه آن را نشناسم و حال آنکه خودم چوبهاش را تراشیده و به آن پر نصب کرده و پسر ترا با آن زدهام، خدا را سپاسگزارم که او را به دست من گرامى داشت و مرا به دست او خوار نفرمود.
منادى رسول خدا (ص) بانگ برداشت که هر بردهیى از حصار فرود آید و به ما بپیوندد آزاد است. در نتیجه ده و اندى مرد از حصار بیرون آمدند که ابو بکره، و منبعث از آن جملهاند.
منبعث نامش مضطجح بود و برده عثمان بن عمّار بن معتّب بود و پس از اینکه مسلمان شد رسول خدا (ص) او را منبعث نامیدند، و ازرق بن عقبة بن ازرق که برده کلده ثقفى و از بنى مالک بود و سپس هم پیمان بنى امیه شد و بنى امیه به او از خود زن دادند، و وردان که برده عبد الله بن ربیعه ثقفى و پدر بزرگ فرات بن زید بن وردان است، و یحنّس النّبّال(9) که برده یسار بن مالک بود. یسار بعدا مسلمان شد و پیامبر (ص) بهاى یحنّس را به او پرداخت فرمود- اینها عموما بردگان طائف بودند- و ابراهیم بن جابر که برده خرشه ثقفى بود، و یسار که برده
عثمان بن عبد الله بود و فرزندى از او باقى نمانده است. و ابو بکره نفیع بن مسروح که برده حارث بن کلده بود، و کنیه او ابو بکره بود که «بکره» به معناى چرخ چاه است و او بر روى یکى از چرخ چاهها نشسته بود، و نافع ابو السائب، برده غیلان بن سلمه. غیلان بعدا مسلمان شد و پیامبر (ص) بهاى او را پرداختند. و مرزوق غلام عثمان که فرزندى از او باقى نمانده است. تمام اینها را رسول خدا (ص) آزاد فرمود و هر یک را به مردى از مسلمانان سپردند تا عهدهدار هزینه و حمل او باشد.
ابو بکره نصیب عمرو بن سعید بن عاص شد، ازرق را خالد بن سعید، وردان را ابان بن سعید، یحنّس النّبّال را عثمان بن عفّان، یسار بن مالک را سعد بن عباده، و ابراهیم بن جابر را اسید بن حضیر بر عهده گرفتند، و پیامبر (ص) دستور فرمود تا به آنها قرآن و سنن اسلامى بیاموزند.
همینکه ثقیف اسلام آوردند اشراف ایشان در مورد این بردگان آزاد شده صحبت کردند.
حارث بن کلده هم همراه آنها بود و گفتند که آنها باید به بردگى برگردند. پیامبر (ص) فرمود:
اینها آزادشدگان خدایند، و هیچکس را بر آنها قدرتى نیست! مسأله خروج بردگان از حصار موجب خشم شدید مردم طائف نسبت به بردگان شد و براى آنها مایه مشقت گردید.
گویند، عیینه گفت: اى رسول خدا، به من اجازه دهید که به حصار طائف بروم و با آنها صحبت کنم. پیامبر (ص) اجازه فرمودند. او کنار حصار آمد و گفت: مىتوانم نزدیک بیایم و آیا در امان هستم؟ گفتند: آرى. ابو محجن هم او را شناخت و گفت: نزدیک بیا. عیینه نزدیک رفت و سپس وارد حصار گردید، و گفت: پدر و مادرم فداى شما باد! به خدا سوگند آنچه از شما دیدم مایه شادى من شد، به خدا سوگند میان همه عرب قومى چون شما نیست، و به خدا سوگند محمد هرگز با مردمى مثل شما برخورد نکرده و از ایستادگى خسته شده است، شما در حصار خودتان پایدارى کنید که حصار شما بسیار استوار و اسلحه شما بسیار زیاد و آب شما پیوسته است و نمىترسید که قطع شود! گوید: همینکه عیینه از حصار بیرون رفت ثقیفىها به ابو محجن گفتند، ما خوش نداشتیم که او وارد حصار شود و مىترسیدیم که اگر خللى در ما یا حصار ما ببیند، به محمد خبر دهد.
ابو محجن گفت: من او را خوب مىشناختم، هیچکس از ما به اندازه او نسبت به محمد دشمنى ندارد هر چند که ظاهرا هم با او باشد.
وقتى عیینه برگشت پیامبر (ص) به او گفتند: به آنها چه گفتى؟ گفت: گفتم مسلمان شوید و به خدا قسم محمد از کنار خانه شما دور نخواهد شد تا اینکه تسلیم فرمان او شوید، شما براى خودتان امان بگیرید که او پیش از شما قبائلى را که داراى حصارهاى استوار بودند از قبیل
بنى قینقاع و بنى نضیر و قریظه و خیبر که داراى اسلحه و ساز و برگ و برج و باروى فراوان بودند فرو گرفت. و هر چه توانستم آنها را ترساندم و خوار و زبون ساختم. پیامبر (ص) در تمام مدتى که او صحبت مىکرد سکوت فرموده بود و همینکه صحبت او تمام شد فرمود:
دروغ مىگویى! تو به آنها چنین و چنان گفتى! عیینه گفت: استغفر الله! عمر گفت: اى رسول خدا اجازه دهید که او را پیش بیاورم و گردنش را بزنم! رسول خدا (ص) فرمود: نباید مردم بگویند که من یاران خود را مىکشم.
گفتهاند که ابو بکر در آن روز نسبت به عیینه خشونت فراوان کرد و گفت: اى عیینه تو همواره در باطل هستى، چقدر سختى از تو در جنگ بنى نضیر و قریظه و خیبر به ما رسیده است، مردم را علیه ما جمع کردى، و با شمشیرت با ما جنگ کردى، بعد به حساب خودت مسلمان شدى، حالا هم دشمن را علیه ما تشویق مىکنى؟! گفت: اى ابو بکر، من از خدا پوزش مىخواهم و به سوى او باز مىگردم و دیگر هرگز چنین نخواهم کرد.
گویند، همراه رسول خدا (ص) بندهیى از خاله آن حضرت فاخته دختر عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بود که نامش ماتع بود، و برده دیگرى هم به نام هیت. ماتع در خانههاى پیامبر (ص) رفت و آمد داشت و پیامبر تصور نمىفرمود که او نسبت به زیبایى زنها شیفته شود و یا اینکه هوسى و شهوتى داشته باشد. روزى پیامبر (ص) شنید که او به خالد بن ولید یا به عبد الله بن ابى امیّة بن مغیره مىگوید: اگر فردا رسول خدا طائف را فتح کرد از بادیه دختر غیلان غفلت نکنى، که او هنگامى که رو در رو قرار مىگیرد مثل آنست که چهار پستان دارد (کنایه از برجستگى پستان) و چون پشت مىکند بر جستگىهاى او هشت مىشود، دو زانو و مؤدب مىنشیند، هنگامى که صحبت مىکند مثل این است که آواز مىخواند، و چون دراز بکشد آرزوى کام گیرى دارد، و میان دو پایش چون بادیه باژگونه بر جسته است، و دندانهایى چون مروارید دارد، همچنان که خطیم شاعر گفته است:
اندام او، میان زنان چنان زیباست،
که نه فربه شمرده مىشود و نه لاغر،
نگاه دیگران را بر چهره خود ثابت مىدارد،
چهرهاش گوشت آلود نیست و سپیدى آن گلگونه است.
چون پیامبر (ص) این گفتار او را شنید فرمود: مثل اینکه این ناپاک به زیبائى شیفته مىشود، چون به وادى عقیق برسیم باید پى کارش برود، و فرمود: نباید بر زنان خانواده عبد المطلب وارد شود. و هم گفتهاند که به همه مسلمانان فرمود که این فرد نباید پیش زنان شما بیاید. پیامبر (ص) آن دو را به ناحیه چراگاههاى اختصاصى تبعید فرمود. آنها براى رفع
نیازمندیهاى خود شکایت کردند و پیامبر (ص) اجازه فرمود که روزهاى جمعه به مدینه بیایند و هر چه مىخواهند فراهم کنند و به جاى خود برگردند. این موضوع تا هنگام رحلت حضرت پیامبر (ص) ادامه داشت، پس از رحلت آن حضرت آن دو به مدینه آمدند. چون ابو بکر خلیفه شد گفت: پیامبر (ص) شما را تبعید کرد، آیا شایسته است که من شما را به مدینه راه بدهم؟
این بود که آن دو را به همان جا برگرداند. پس از مرگ ابو بکر باز به مدینه آمدند و چون عمر خلیفه شد، گفت: شما را رسول خدا (ص) و ابو بکر بیرون کردند حالا شایسته است که من شما را راه دهم؟ بروید به همان جا که بودید! و آن دو را بیرون کرد ولى پس از کشته شدن عمر به مدینه آمدند.
گویند، ابو محجن بن حبیب بن عمرو بن عمیر ثقفى که در حصار طائف بود بانگ برداشت: اى بندگان محمد، به خدا قسم شما هرگز به گروهى غیر از ما برخورد نکردهاید که به خوبى از عهده جنگ با شما بر آیند، هر قدر دلتان مىخواهد اینجا بمانید که بدترین زندان است، بعد هم بدون اینکه به چیزى دست یابید باید برگردید، ما سنگدلیم و پدرمان هم سنگدل بود، به خدا قسم هر قدر هم ما را در محاصره بگیرید تسلیم نمىشویم و دژ طائف را بسیار استوار ساختهایم. عمر او را صدا زد و گفت: اى پسر حبیب، به خدا همه راههاى زندگى ترا قطع خواهیم کرد تا مجبور شوى از این سوراخ بیرون آیى، تو همچون روباهى هستى که بزودى از سوراخت بیرون خواهى آمد. ابو محجن گفت: اى پسر خطاب اگر تصور مىکنى بریدن تاکهاى انگور مهم است، آن قدر آب و زمین هست که آنها را دوباره برویاند. عمر گفت: هرگز نخواهى توانست به آب و زمین دسترسى پیدا کنى، و نمىتوانى از لانهات بیرون بیایى تا وقتى که بمیرى! گوید: ابو بکر به عمر گفت: چنین مگو که به پیامبر (ص) اجازه فتح طائف داده نشده است. عمر گفت: آیا این موضوع را رسول خدا (ص) به تو گفته است؟
گفت: آرى. عمر پیش رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، آیا به شما اجازه فتح طائف داده نشده است؟ فرمود: نه.
خوله دختر حکیم بن امیّة بن اوقص سلمى که همسر عثمان بن مظعون بود به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، اگر خداوند طائف را براى تو گشود زر و زیور فارعه دختر خزاعى یا بادیه دختر غیلان را به من عطا فرماى، و آن دو از زیباترین زنان ثقیف بودند. پیامبر (ص) به او فرمودند: اى خوله، اگر براى ما اجازه فتح ثقیف را نداده باشند چه مىشود؟
گوید: خوله این موضوع را براى عمر نقل کرد، و عمر به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، خوله به من چیزى گفت و مىگوید که شما گفتهاید، درست است؟
فرمود: آرى، من گفتهام. عمر گفت: آیا به شما اجازه فتح ثقیف داده نشده است؟ فرمود: نه،
گفت: پس اجازه مىدهید که به مردم اعلان حرکت بدهیم؟ فرمود: آرى. و عمر اعلان حرکت و برگشت کرد. مسلمانان شروع به گفتگوهایى کردند و پیش یک دیگر رفتند و گفتند، از جاى خود تکان نمىخوریم تا خداوند فتح و پیروزى نصیب ما فرماید که به خدا قسم این گروه کمترین و خوارترین گروهى هستند که با ما برخورد کردهاند. ما با گروه مکه و هوازن برخورد کردیم و خداوند آن جمعیتها را پراکنده فرمود. اینها چون روباهى هستند که به لانه خود خزیده است و اگر آنها را در محاصره نگهداریم در حصار خود خواهند مرد. بگو مگو و اختلاف میان ایشان زیاد شد و پیش ابو بکر رفتند و صحبت کردند. ابو بکر گفت: خدا و رسولش داناترند، و فرمان الهى از آسمان نازل مىشود. مردم با عمر هم که مذاکره کردند، او از موافقت با آنها خوددارى کرد و گفت: مگر فراموش کردهاید؟ ما صلح حدیبیه را دیدیم و در حدیبیه چندان شک و تردید در دل من راه یافت که خدا مىداند، و در آن روز با رسول خدا (ص) صحبتى کردم که اى کاش نمىکردم، اگر چه زن و بچه و مال و ثروتم از دست مىرفت! و دیدید که مصلحت و خیر همان بود که خداوند براى ما برگزید و هیچ فتح و پیروزى براى مردم پر خیر و برکت تر از صلح حدیبیه نبود، بدون دخالت شمشیر به اندازه همه افرادى که تا آن روز مسلمان شده بودند، مسلمان شدند، به اندازه زمان مبعث تا روزى که صلح نامه نوشته شد. شما خیال مىکنید این رأى رأى درستى نیست، و حال آنکه خیر و صواب همان است که رسول خدا انجام مىدهد. به هر حال من هرگز در این مورد صحبتى نمىکنم و مىدانم فرمان فرمان خداست که هر چه بخواهد به پیامبر خود وحى مىفرماید.
پیامبر (ص) به ابو بکر گفته بود: در خواب دیدم قدحى کره به من هدیه شد و کاملا پر و انباشته بود، خروسى آمد و به آن نوک زد و تمام آن به زمین ریخته شد. ابو بکر گفت: گمان نمىکنم که در این جنگ به آنچه مىخواهى برسى. پیامبر (ص) فرمود: خودم هم چنین گمانى ندارم.
کثیّر بن زید، از ولید بن ریاح، از ابو هریره نقل کرد که: چون پانزده شب از مدت محاصره گذشت پیامبر (ص) با نوفل بن معاویه دیلى مشورت فرمود و به او گفت: اى نوفل چه مىگویى و عقیده تو چیست؟ نوفل گفت: اى رسول خدا، روباهى است در لانه، اگر بمانى او را مىگیرى و اگر رهایش کنى براى تو زیانى ندارد. ابو هریره گوید: به رسول خدا (ص) اجازه فتح طائف داده نشده بود، این بود که پیامبر اجازه فرمود تا عمر اعلان حرکت و بازگشت کند. گوید: مردم فریاد بر آوردند و اعتراض کردند. پیامبر (ص) فرمود: آماده جنگ شوید! مردم آماده شدند، و در جنگ برخى از مسلمانان زخمى شدند. پیامبر (ص) فرمود:
به خواست خداوند متعال ما دوباره بر خواهیم گشت. مسلمانان خوشحال شدند و به سرعت
فرمان را اطاعت کردند و براه افتادند و پیامبر (ص) لبخند مىزد. گوید: همینکه مسلمانان حرکت کردند و اندک شدند سعد بن عبید بن اسید بن عمرو بن علاج ثقفى از بالاى حصار بانگ برداشت: قبیله ما پایدارند. عیینة بن حصن گفت: آرى، شما مردمى گرانمایه و بزرگوارید.
عمرو بن عاص گفت: خدایت بکشد، قومى مشرک را که در قبال رسول خدا پایدارى کردهاند ستایش مىکنى، و حال آنکه به خیال خودت براى یارى او آمدهاى؟ گفت: به خدا سوگند من با شما نیامدهام که با ثقیف جنگ کنم، بلکه مىخواستم اگر محمد طائف را بگشاید به کنیزى از ثقیف دست یابم و با او همبستر شوم تا شاید پسرى نصیبم گردد که قوم ثقیف مردمى فرخندهاند. عمر این گفتار عیینه را به عرض پیامبر (ص) رساند. حضرت لبخندى زده و فرمود: این سالار احمق را رهایش کن.
چون مسلمانان خواستند حرکت کنند پیامبر (ص) فرمود: بگویید «پروردگارى جز خداى یگانه نیست، وعده خود را براستى بر آورد و بنده خود را یارى کرد و احزاب را به تنهایى شکست داد»، و چون براه افتادند فرمود بگویید: به خواست خدا بر مىگردیم، خداى را پرستش و ستایش مىکنیم. چون رسول خدا از طائف کوچید گفتند، بر ثقیف نفرین فرماى. فرمود: خدایا ثقیف را هدایت فرماى و آنها را در زمره ما در آر!
1) سوره 11، بخشى از آیه 114.
2) نخله یمانیّه، صحرایى که هوازن در آن لشکر زده بودند (معجم البلدان، ج 8، ص 275).
3) قرن، نام دهکدهیى است که میان آن و مکه 51 میل فاصله است (معجم البلدان، ج 7، ص 64).
4) ملیح، نام یکى از درههاى طائف است (معجم البلدان، ج 7، ص 156).
5) بحرة الرّغاء، نام جایى در لیّه و از سرزمینهاى بنى نصر است (معجم ما استعجم، ص 140).
6) نخب، نام وادیى از طائف است (معجم البلدان، ج 8، ص 272).
7) مادر حضرت رسول، آمنه، از طریق مادرش از قبیله ثقیف است و به این جهت ثقیف خویشاوندان مادرى پیامبر بودند (شرح على المواهب اللدنیة، ج 3، ص 37).
8) نام راهنماى ابرهه که او را براى خرابى کعبه راهنمایى مىکرده است. براى اطلاع بیشتر در مورد ابى رغال مراجعه شود به سیره ابن هشام، ج اول، ص 49 و به دانشنامه ایران و اسلام، مقاله ص 1040.- م.
9) یحنّس، نام او است و نبّال (تیر تراش) لقب او.- م.