جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏حرکت پیامبر به جعرّانه در ده میلى مکه

زمان مطالعه: 12 دقیقه

گویند، پیامبر (ص) از طائف که بیرون آمد راه دحنا(1) را پیش گرفت و سپس به قرن المنازل(2) و آنگاه به نخله رسید و به جعرّانه حرکت فرمود.

در بین راه همچنان که پیامبر حرکت مى‏کرد ابو رهم غفارى سوار بر ماده شتر خود کنار آن حضرت حرکت مى‏کرد و کفشهاى خشنى بر پا داشت. ناگاه ناقه او پهلو به پهلوى ناقه پیامبر (ص) زد و گیره کفش او به ساق پاى رسول خدا (ص) گیر کرد و آن را به درد آورد.

پیامبر (ص) فرمود: پایم را بدرد آوردى، پایت را کنار بکش! و با تازیانه به پاى او زد.

ابو رهم مى‏گوید: سخت ناراحت و شرمسار شدم و ترسیدم که در مورد این بى احتیاطى من قرآن نازل شود. چون به جعرّانه رسیدیم با اینکه نوبت من نبود آماده شدم که دامها را به چرا ببرم، از ترس اینکه مبادا پیامبر (ص) سراغ مرا بگیرد. همینکه سوار شدم پرسیدم: با من کارى نیست؟ گفتند، رسول خدا (ص) احضارت فرموده‏اند. من با ناراحتى به حضورش رفتم. حضرت فرمود: تو با پاى خود پایم را صدمه زدى و من با تازیانه به تو زدم، اکنون این گوسپند را به جاى آن ضربه تازیانه براى خودت بگیر. ابو رهم گوید: خرسندى رسول خدا براى من از دنیا و هر چه در آن است خوشتر بود.

عبد الله بن ابى حدرد اسلمى مى‏گوید: من در این مسیر همراه پیامبر (ص) بودم و او با من صحبت مى‏فرمود. شتر من که سرکش و چالاک بود تنه به تنه ناقه پیامبر (ص) زد. من تلاش کردم تا کنارش بکشم امّا او فرمان نبرد و خود را به ناقه پیامبر (ص) زد. من تلاش کردم تا کنارش بکشم امّام او فرمان نبرد و خود را به ناقه پیامبر (ص) زد، و پاى آن حضرت را کوفت. پیامبر (ص) فرمود: آخ، پایم را به درد آوردى! و پاى خود را از رکاب بیرون کشید که ساق پایش سخت سپید بود، و با چوگانى که در دست داشت به پاى من زد. پیامبر (ص) ساعتى سکوت فرمود و به خدا قسم من ترسیدم در مورد این کار من آیه عذاب نازل شود.

گوید: همینکه در جعرّانه فرود آمدیم به یاران خود گفتم: من امروز دامهاى شما را به چرا مى‏برم، و آن روز نوبت من نبود. همینکه چهار پایان را از چرا برگرداندم، گفتم: آیا کسى به سراغ من نیامد؟ گفتند، کسى از طرف رسول خدا (ص) آمد و احضارت فرموده بود. گفتم:

به خدا همان موضوع است. بعد پرسیدم: کى آمده بود؟ گفتند، مردى از انصار. بیشتر ناراحت شدم و خوشم نیامد، چون میان ما و انصار خشونتى بود. گوید: سپس مردى از قریش آمد و من ترسان به حضور رسول خدا (ص) رفتم. همینکه رویاروى آن حضرت قرار گرفتم بر من‏

لبخند زده و فرمودند: دیروز با چوگان خود ترا به درد آوردم، اکنون این گوسپندها را براى خودت بگیر. گوید: من آنها را که هشتاد میش پر پشم بود گرفتم.

ابو زرعه جهنى گفته است: در قرن المنازل همینکه پیامبر (ص) مى‏خواستند سوار بر ناقه خود شوند من دستبند ناقه را برداشتم، لگام هم در دست من بود و پس از اینکه پیامبر (ص) پا در رکاب نهادند لگام را به دست ایشان دادم و دور زدم و پشت سر ناقه قرار گرفتم. پیامبر (ص) بدون توجه چند تازیانه به کفل‏هاى ناقه زدند که همه به من خورد. آن حضرت متوجه شده و فرمودند: آیا تازیانه به تو خورد؟ گفتم: آرى، پدر و مادرم فداى تو باد. گوید: چون پیامبر (ص) به جعرّانه فرود آمد تعداد زیادى گوسپند در گوشه‏یى بود. پیامبر (ص) از صاحب گوسپندان سؤالى فرمود و به آن حضرت پاسخى دادند که به خاطر ندارم، سپس با صداى بلند فرمود:

ابو زرعه کجاست؟ من گفتم: اینجا هستم! فرمود: این گوسپندها را به عوض تازیانه‏هایى که دیروز به تو خورد براى خودت بگیر. گوید: آنها را شمردم، یکصد و بیست گوسپند بودند و من از برکت آن براى خود اموالى به دست آوردم.

سراقة بن جعشم گوید: به پیامبر (ص) برخوردم که از طائف به جعرّانه بر مى‏گشت.

ایستادم و مسلمانان گروه گروه پیشاپیش آن حضرت حرکت مى‏کردند. من میان یک گروه سى چهل نفره از سواران انصار قرار گرفتم، آنها با نیزه‏هاى خود به من اشاره مى‏کردند و مى‏گفتند، بیرون برو! مواظب خودت باش! تو کیستى؟ چون آنها مرا نمى‏شناختند. همینکه نزدیک پیامبر (ص) رسیدم و متوجه شدم که صداى مرا مى‏شنود، نامه‏یى را که ابو بکر برایم نوشته بود میان دو انگشت خود گرفتم سپس دستم را بلند کردم و با صداى بلند گفتم: من سراقة بن جعشم هستم، و این هم نامه من است! پیامبر (ص) فرمود: امروز روز وفاى به عهد است، او را نزدیک بیاورید! مرا نزدیک آن حضرت بردند. گویى هم اکنون به ساق پاى پیامبر (ص) در رکاب مى‏نگرم که سخت سپید بود. همینکه به حضور پیامبر (ص) رسیدم، سلام دادم و زکات اموال خود را پرداختم، و به خاطر ندارم که چه چیزى پرسیدم به جز اینکه گفتم: من استخر را براى شتران خود پر آب مى‏کنم و شتران دیگر مى‏آیند و از آن آب مى‏آشامند، آیا این کار براى من پاداش و ثوابى دارد؟ فرمود: آرى، هر جگر تشنه‏اى که سیراب شود پاداش دارد.

عبد الله بن عمرو بن زهیر، از مقبرى، از ابو هریره نقل کرد که: مردى از قبیله اسلم که مقدارى گوسپند همراه داشت به پیامبر (ص) بر خورد، و پیامبر (ص) سوار بر ناقه خود بود.

او گفت: اى رسول خدا، این گوسپندان هدیه‏یى است که به شما تقدیم مى‏کنم. پیامبر (ص) فرمود: تو از کدام قبیله‏اى؟ گفت: مردى از اسلم هستم. فرمود: من هدیه مشرکان را قبول‏

نمى‏کنم. گفت: اى رسول خدا، من به خدا و رسول او مؤمن هستم و زکات خود را هم به بریدة بن حصیب پرداخته‏ام. در این هنگام بریده آمد و به پیامبر (ص) پیوست و گفت: این مرد راست مى‏گوید، او از افراد شریف قوم من است که در صفاح(3) زندگى مى‏کند. پیامبر (ص) فرمودند: براى چه به نخله آمده‏اى؟ گفت: امروز نوبت چراى دامهاى صفاح در مراتع اینجاست. پیامبر (ص) به او فرمودند: مى‏بینى که ما بین راه و سواره هستیم، در جعرّانه پیش ما بیا. گوید: آن مرد کنار مرکب پیامبر (ص) شروع به دویدن کرد و پرسید: اى رسول خدا، آیا گوسپندها را هم با خود به جعرّانه بیاورم؟ پیامبر (ص) فرمود: خیر، آنها را با خود نیاور، ولى خودت بیا تو انشاء الله گوسپندان دیگرى هم به تو بدهم. آن مرد گفت: اى رسول خدا گاهى وقت نماز فرا مى‏رسد و من در خوابگاه شتران هستم (آلوده به فضله شتران است) آیا آنجا نماز بگزارم؟ فرمود: نه. گفت: گاهى در آغل گوسپندانم، آنجا نماز بگزارم؟ فرمود: آرى.

گفت: گاهى اتفاق مى‏افتد که آب از ما دور است و زن همراه مرد است آیا مى‏تواند با او نزدیکى کند؟ فرمود: آرى، تیمم کند. گفت: اگر زنى حیض باشد؟ فرمود: او هم تیمم کند.

گوید: آن مرد در جعرّانه به حضور پیامبر (ص) آمد و رسول خدا صد گوسپند به او دادند.

گویند، عربها در راه مرتب از رسول خدا (ص) چیزهایى مى‏خواستند و بسیار اصرار مى‏کردند. آن حضرت کنار درختى رفت و خارهاى درخت رداى او را گرفت و پاره شد و مثل تکّه ماه به دو نیم شد. پیامبر (ص) ایستاد و فرمود: رداى مرا به من بدهید، ردایم را بدهید! اگر به اندازه خارهاى این بیابان گوسپند وجود مى‏داشت میان شما تقسیم مى‏کردم و متوجه مى‏شدید که من ترسو و بخیل و دروغگو نیستم.

در عین حال به هنگام تقسیم غنایم چنان عدالتى داشت که مى‏فرمود: اگر نخ و سوزنى را هم برداشته‏اید برگردانید و از غلّ و غش بپرهیزید که در قیامت مایه ننگ و رسوایى و آتش است. و سوزنى را از کنار شترى برداشت و فرمود: به خدا قسم از آنچه خدا به شما داده است غیر از خمس، حتى این سوزن و نظایر آن بر من حرام است، و خمس هم که در عمل به مصرف خود شما مى‏رسد.

گویند، رسول خدا (ص) به جعرّانه رسید که اسیران و غنایم را آنجا نگهدارى مى‏کردند.

اسیران براى خود سایه بانهایى درست کرده بودند که از تابش آفتاب در سایه باشند، و چون چشم رسول خدا (ص) به این سایه بانها افتاد سؤال کرد، و در پاسخ گفتند، اسیران هوازن اینها را براى خود ساخته‏اند که در سایه باشند.

تعداد اسیران شش هزار، و شمار شتران بیست و چهار هزار بود، و شمار گوسپندان درست‏

معلوم نشده است، بعضى گفته‏اند چهل هزار، یا بیشتر و کمتر از این مقدار بوده است.

چون رسول خدا (ص) به جعرّانه رسید به بسر بن سفیان خزاعى دستور فرمودند تا به مکه برود و براى اسیران جامه تهیه کند، و نوعى از بردهاى ناحیه هجر خریدارى کند. و دستور فرمود تا پس از آن هیچیک از اسیران بدون لباس بیرون نیاید. بسر پارچه خرید و تمام اسیران را پوشاند.

از پیامبر (ص) در مورد تقسیم زنان اسیر اجازه خواستند. پیامبر (ص) قبلا به برخى از رجال مسلمان از زنان اسیر بخشیده بود. عبد الرحمن بن عوف با زنى که به او داده بودند بنا به قاعده رفتار با کنیزان نزدیکى کرده بود، پیامبر (ص) آن زن را در حنین به او داده بود.

عبد الرحمن بن عوف او را به جعرّانه آورد و به زنان اسیر دیگر ملحق ساخت، و پس از اینکه یک مرتبه عادت ماهیانه شد با او نزدیکى کرد. پیامبر (ص) به صفوان بن امیّه هم یک زن بخشیده بودند، به على بن ابى طالب (ع) هم دوشیزه‏یى به نام ریطه دختر هلال بن حیّان بن عمیره، و به عثمان بن عفان هم دوشیزه‏یى به نام زینب دختر حیّان بن عمرو دادند. عثمان با او نزدیکى کرد و آن زن از او خوشش نیامد، على (ع) هرگز با کنیز خود نزدیکى نکرده بود. به عمر بن خطاب هم دوشیزه‏یى دادند که عمر او را به پسر خود عبد الله بن عمر بخشید. او دوشیزه‏یى سخت زیبا و پاکیزه بود. ابن عمر او را به مکه پیش دائى‏هایش فرستاد که از بنى جمح بودند تا کارهایش را رو براه کنند و خودش براى طواف کعبه رفت. ابن عمر گوید:

پس از طواف از مسجد بیرون آمدم و مى‏خواستم براى کامیابى پیش او بروم که دیدم مردم نسبت به هم با خشونت صحبت مى‏کنند. گفتم: شما را چه مى‏شود؟ گفتند، رسول خدا زنان اسیر و فرزندان هوازن را آزاد فرموده است. گوید: من گفتم آن دوشیزه هم در خاندان بنى جمح است، بروید و او را با خود ببرید! آنها نیز رفتند و او را با خود بردند.

رسول خدا (ص) به جبیر بن مطعم هم دوشیزه‏یى از اسیران هوازن داده بود که جبیر با او نزدیکى نکرده بود، و به طلحة بن عبید الله نیز دوشیزه‏یى داده بود که طلحه با او هم بستر شده بود، و به سعد بن ابى وقّاص و ابو عبیدة بن جرّاح هم هر یک دوشیزه‏یى داده بود که ابو عبیده هم بستر شده بود، به زبیر بن عوّام هم دوشیزه‏یى داده بودند. این کارها در حنین صورت گرفته بود.

چون پیامبر (ص) به جعرّانه رسید آنجا توقف فرمود و منتظر ماند تا نمایندگان هوازن براى آزاد کردن زنان اسیر بیایند. به همین جهت نخست اموال را تقسیم کرد، و اوّل هم به کسانى که مى‏خواست دلهاى آنها را نرم کند عطا فرمود.

رسول خدا (ص) مقدار زیادى نقره به غنیمت گرفته بود که چهار هزار اوقیّه(4) بود. غنایم همه در برابر پیامبر (ص) جمع شده بود. ابو سفیان بن حرب موقعى که نقره‏ها همچنان انباشته بود آمد و گفت: اى رسول خدا، اکنون ثروتمندترین مرد قریش شده‏اى! پیامبر (ص) لبخندى زد. ابو سفیان گفت: چیزى از این مال به من ببخش! پیامبر (ص) فرمود: اى بلال چهل اوقیّه نقره براى او وزن کن و صد شتر هم به او بده! ابو سفیان گفت: پسرم یزید هم هست. پیامبر (ص) فرمود: براى او هم چهل اوقیّه نقره وزن کنید و یکصد شتر هم بدهید! ابو سفیان گفت: پسرم معاویه هم هست. پیامبر (ص) فرمود: اى بلال به او هم چهل اوقیّه نقره و یکصد شتر بده! ابو سفیان گفت: براستى که تو کریم و بزرگوارى، پدر و مادرم فداى تو باد! در آن هنگام که با تو جنگ و ستیز مى‏کردم بهترین جنگجو و هماورد بودى و بعد که با تو از در صلح و دوستى در آمدم بهترین دوست هستى، خدا به تو پاداش دهاد! رسول خدا (ص) به بنى اسد هم عطایایى بخشید.

معمر، از زهرى، از سعید بن مسیّب و عروة بن زبیر نقل کرد که آن دو مى‏گفتند، حکیم بن حزام مى‏گفت: در حنین از رسول خدا (ص) صد شتر خواستم و به من عنایت فرمود، باز صد شتر دیگر خواستم لطف فرمود، باز هم صد شتر دیگر خواستم و به من لطف فرمود و آن گاه به من گفت: اى حکیم بن حزام، مال مایه خرمى و شیرینى است، هر کس نسبت به آن بخشنده باشد مال براى او فرخنده و مبارک خواهد بود، و هر کس چنان باشد که نفس او به مال مشغول باشد برایش فرخنده نخواهد بود، و همچون کسى است که هر چه بخورد سیر نمى‏شود. و بدان که دست بخشنده بهتر از دست گیرنده است و نخست از کسانى شروع کن که یارى و مدد مى‏خواهند. گوید: حکیم بن حزام به پیامبر گفت: سوگند به کسى که ترا بر حق برانگیخته است که پس از تو از هیچ کس چیزى نخواهم گرفت.

گوید: عمر بن خطاب از حکیم بن حزام مى‏خواست که عطاهاى او را بپذیرد و او از قبول آن خوددارى مى‏کرد. عمر مى‏گفت: اى مردم، شاهد باشید که من از حکیم بن حزام مى‏خواهم تا سهم خودش را از عطایا بگیرد و او از گرفتن آن خوددارى مى‏کند. واقدى مى‏گوید: ابن ابى الزّناد براى ما نقل کرد که: حکیم بن حزام همان صد شتر دفعه اول را گرفته و بعد پذیرفتن عطایا را ترک گفته است.

از افراد قبیله بنى عبد الدار به نضیر که برادر نضر بن حارث بن کلده است صد شتر

بخشیدند، در خاندان بنى زهره به اسید بن حارثه که هم پیمان آنها بود صد شتر بخشیدند، به علاء بن جاریه و به مخرمة بن نوفل هر کدام پنجاه شتر بخشیدند، ولى من عبد الله بن جعفر را دیدم که منکر این بود که مخرمة بن نوفل از این غنایم چیزى گرفته باشد و مى‏گفت: از هیچ کس از بستگانم نشنیده‏ام که بگوید چیزى به مخرمه داده شده است.

در بنى مخزوم به حارث بن هشام صد شتر، و به سعید بن یربوع پنجاه شتر بخشیدند. در بنى جمح به صفوان بن امیّه صد شتر عطا فرمود. و هم گفته شده است که او همراه پیامبر (ص) حرکت مى‏کرد و غنایم را بررسى مى‏کردند. در این موقع پیامبر (ص) از کنار دره‏یى عبور فرمود که انباشته از گوسپند و شتر بود و چوپانان و ساربانها مواظب آنها بودند. صفوان خیلى تعجب کرده بود و به آنها مى‏نگریست. پیامبر (ص) فرمودند: از این دره خوشت آمده است؟

گفت: آرى. فرمود: درّه و آنچه در آن است از تو باشد. صفوان گفت: هیچ نفسى به این کار رضایت نمى‏دهد مگر اینکه پیامبر باشد، و گواهى مى‏دهم که تو رسول خدایى. حضرت به قیس بن عدّى صد شتر و به عثمان بن وهب پنجاه شتر عطا فرمود. در بنى عامر بن لؤىّ به سهیل بن عمرو صد شتر و به حویطب بن عبد العزّى هم صد شتر و به هشام بن عمر پنجاه شتر عطا فرمود.

میان اعراب به اقرع بن حابس تمیمى یکصد شتر، به عیینة بن بدر فزارىّ هم صد شتر، به مالک بن عوف هم صد شتر و به عباس بن مرداس سلمى چهار شتر بخشیدند.

عباس بن مرداس در شعرى که سروده است در این مورد نسبت به رسول خدا (ص) اعتراض کرده است، شعر او چنین است:

به غنایمى رسیدیم که به واسطه حمله من بر دشمن در دشت فراهم شده بود، من سپاهیان را تشویق مى‏کردم که نگریزند و هنگامى که مردم مى‏خوابیدند من نمى‏خوابیدم، اکنون سهم من و سهم اسب من به مراتب کمتر از سهم عیینه و اقرع است، به من چهار شتر کوچک به شمار چهار دست و پاى اسبم بخشیده شد، من در جنگى که در آن از قوم خود دفاع کرده بودم چندان عطایى داده نشدم، و حال آنکه حصن و حابس (پدران عیینه و اقرع) از پدر من مرداس برتر نبودند، و من مردى پست‏تر از آن دو نبودم و کسى را که تو امروز خوار گردانى هرگز سرفراز نخواهد بود.

ابو بکر این اشعار او را براى پیامبر (ص) خواند. پیامبر (ص) به عباس بن مرداس فرمود تو گفته‏اى که «سهم من و سهم اسبم کمتر از اقرع و عیینه است»؟ ابو بکر گفت: پدر و مادرم فداى تو باد چنین نگفته است! فرمود: چگونه گفته است؟ گفت: گفته است «عیینه و اقرع».

فرمود: چه فرقى مى‏کند که اول عیینه را بگویى یا اقرع را؟ ابو بکر گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، شما شاعر نیستى و شعر خوان هم نیستى و شایسته تو نیست. پیامبر (ص) فرمود: زبانش را از سر من کوتاه کنید! و صد یا پنجاه شتر به او دادند. برخى از مردم از این گفتار پیامبر (ص) به وحشت افتاده بودند و مى‏گفتند، پیامبر فرموده است که عباس بن مرداس را مثله کنند و زبانش را ببرند.

در مورد عطایاى رسول خدا (ص) در این روز روایات مختلفى براى ما نقل کرده‏اند.

عبد الله بن جعفر، از ابن ابى عون، از سعد، از ابراهیم و یعقوب بن عتبه نقل کرد که آن دو مى‏گفته‏اند: بخشش این عطایا پیش از آن بود که خمس آن را جدا کرده باشند. موسى بن ابراهیم از پدرش نقل کرد که: این عطایا از خمس بوده است و صحیح‏تر این دو قول همانست که از خمس بوده است.

سعد بن ابى وقّاص گفت: اى رسول خدا، به عیینة بن حصن و اقرع بن حابس هر کدام صد شتر بخشیدى و حال آنکه جعیل بن سراقه ضمرى را رها فرمودى و به او چیزى نبخشیدى.

پیامبر (ص) فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر تمام زمین از امثال عیینه و اقرع پر شود، جعیل بهتر از همه آنهاست، من خواستم دل آن دو را بدست آورم که مسلمان شوند. و حال آنکه جعیل بن سراقه را با اسلامش واگذاشتم.

در همان حال که رسول خدا (ص) نشسته بود، و در جوال بلال هنوز مقدارى نقره باقى مانده بود که به فرمان خداوند میان مردم تقسیم شود، مردى به نام ذو الخویصره تمیمى پیش پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، در تقسیم غنایم عدالت کن! پیامبر (ص) فرمود: واى بر تو، اگر من به عدل رفتار نکرده باشم چه کسى به عدل رفتار مى‏کند؟ عمر گفت: اجازه فرماى تا گردنش را بزنم. فرمود: او را به حال خود واگذار که براى او انصار و نظایر دیگرى هم خواهد بود که هر یک از شما نماز و روزه خود را در برابر نماز و روزه آنها اندک خواهد شمرد، چنان آهسته قرآن مى‏خوانند که گویى صداى آنها از استخوانهاى ترقوه‏شان فراتر نمى‏رود، با وجود این چنان از دین بیرون مى‏روند که تیر از هدف، و تیرانداز نگاه مى‏کند و مى‏بیند نه از پر تیر و نه از پیکان آن و نه از دنباله آن اثرى نیست و آلوده به خون و کثافت شده است. آنها بر گروهى از مسلمانان خروج خواهند کرد و میان ایشان مردى سیاه را مى‏بینم که یک دست او چون پستان زن و یا چون پاره گوشتى لرزان است. ابو سعید مى‏گفته است: گواهى مى‏دهم که على (ع) هم همین حدیث را روایت مى‏کرد.(5)

عبد الله بن مسعود گوید: شنیدم که یکى از منافقان هم مى‏گفت: این عطایا براى رضاى خدا و در راه او نیست! گفتم: من این سخن ترا به پیامبر (ص) خواهم گفت، و به حضور رسول خدا آمدم و گفتم. رنگ چهره پیامبر (ص) چنان تغییر کرد که از کار خود پشیمان شدم و دوست مى‏داشتم که اى کاش خبر نداده بودم. پیامبر (ص) فرمود: خداوند برادرم موسى را رحمت فرماید که بیشتر از این آزار دید و شکیبایى کرد. کسى که این حرف را زده بود معتّب بن قشیر عمرى بود.

پیامبر (ص) به زید بن ثابت امر فرمود تا مردم و غنایم را سرشمارى و بررسى کند، سپس غنایم را میان مردم تقسیم کرد. به هر مرد پیاده چهار شتر یا چهل گوسپند، و به هر سوار دوازده شتر یا یکصد و بیست گوسپند رسید. براى کسانى که بیش از یک اسب داشتند سهم بیشترى منظور نشد.


1) دحنا، از بخشهاى طائف است (معجم البلدان، ج 4، ص 43).

2) قرن المنازل، نام کوهى نزدیک مکه که حاجیان نجد از آنجا محرم مى‏شوند (معجم البلدان، ج 8، ص 163).

3) صفاح، نام جایى میان حنین و مناره‏هاى منطقه حرم مکه است (معجم البلدان، ج 5، ص 266).

4) اوقیّه، واحد و مقیاسى است براى وزن معادل 5 ر 7 مثقال، جمع آن اواقى و معرب و اصل آن ظاهرا یونانى است.براى اطلاع بیشتر مراجعه شود به فرهنگ معین.- م.

5) آیا اشاره به خوارج نیست؟.- م.