عبد الرحمن بن عبد العزیز مىگفت: شنیدم که عبد الله بن ابى بکر بن حزم به موسى بن عمران بن منّاح که با یک دیگر کنار بقیع نشسته بودند مىگفت: آیا سریّه فلس را مىدانى؟
موسى بن عمران گفت: من اصلا نام این سریّه را هم نشنیدهام. عبد الله بن ابى بکر بن حزم خندید و گفت: پیامبر (ص) على (ع) را با یکصد و پنجاه مرد، که یکصد شتر و پنجاه اسب داشتند و در آن گروه هیچکس جز انصار نبودند، و سران قبیلههاى اوس و خزرج اعزام فرمود.
آنها از اسبها استفاده نکردند و شتران را به کار گرفتند و بر قبائلى غارت بردند. از منطقه سکونت خاندان حاتم پرسیدند و آنجا فرود آمدند و سحرگاهى بر آنها حمله کردند و با دستهاى پر، از اسیر و شتر و گوسپند به مدینه برگشتند. بتخانه فلس را نیز، که مهمترین بت و بتکده قبیله طىّ بود، ویران ساختند.
عبد الرحمن بن عبد العزیز گوید: این موضوع را براى محمد بن عمر بن على گفتم و او گفت: مثل اینکه ابن حزم درست و کامل نگفته است. گوید: به او گفتم تو بیان کن! و او گفت:
پیامبر (ص) على بن ابى طالب (ع) را براى ویران کردن بت و بتکده فلس همراه یکصد و پنجاه نفر از انصار روانه فرمود، حتى یک نفر هم از مهاجران همراه ایشان نبود. آنها پنجاه اسب و مرکوبهاى دیگرى نیز همراه داشتند. امّا از شترها استفاده کرده و از به کار بردن اسبها خوددارى کردند. پیامبر (ص) دستور فرمود که به قبائل غیر مسلمان غارت برند.
على (ع) با اصحاب خود بیرون رفت. پرچمى سیاه و رایتى سپید داشتند و مسلح به نیزه و سلاحهاى دیگر بودند و آشکارا اسلحه حمل مىکردند. على (ع) رایت خود را به سهل بن حنیف و پرچم را به جبّار بن صخر سلمى داد و راهنمایى از بنى اسد را، که نامش حریث بود، همراه خود ساخت و راه فید(2) را پیش گرفت، و چون نزدیک سرزمین دشمن رسید فرمود: میان شما و قبیلهاى که آهنگ آن دارید یک روز کامل راه است، اگر در روز حرکت کنیم ممکن است به چوپانها و دیدبانهاى ایشان برخورد کنیم و آنها به قبیله خبر برسانند و در نتیجه متفرق شوند و نتوانید به خواسته خود برسید، بنابر این امروز را همین جا مىمانیم، چون شب بشود شبانه با اسب راه مىپیماییم تا سپیده دم به آنها به قبیله خبر برسانند و در نتیجه متفرق شوند و نتوانید به خواسته خود برسید، بنابر این امروز را همین جا مىمانیم، چون شب بشود شبانه با اسب راه مىپیماییم تا سپیده دم به آنها برسیم و بتوانیم غنیمتى بدست آوریم. گفتند، این رأى درستى است و همانجا اردوى موقت زدند و شتران را براى چرا رها کردند. سپس تنى چند را براى سرکشى و کسب خبر به اطراف فرستادند، از جمله ابو قتاده و حباب بن منذر و ابو نائله. آنها بر اسب سوار شده و اطراف اردوگاه گشت مىزدند که به غلام سیاهى برخوردند و از او پرسیدند، کیستى و چه مىکنى؟ گفت: پى کار خودم هستم. او را به حضور على (ع) آوردند. على (ع) فرمود: کیستى و چه کار دارى؟ گفت: در جستجوى چیزى بودم.
فرمود: او را در بند کنید. غلام گفت: من غلام مردى از خاندان بنى نبهان از قبیله طىّ هستم، دستور دادهاند اینجا باشم و گفتند اگر سواران محمد را دیدى به سرعت پیش ما بیا و خبر بیاور. من به گروهى برنخورده بودم و همینکه شما را دیدم خواستم پیش آنها بروم، بعد گفتم عجله نکنم بلکه دوستان دیگرم خبر روشنترى بیاورند و شمار شما و اسبان و سواران و پیادگانتان را بدست آورده باشند. حالا هم از آنچه بسرم آمده است ترسى ندارم و در واقع اسیر و مقید بودم تا اینکه پیشاهنگان شما مرا گرفتند. على (ع) فرمود: راست بگو چه خبر دارى؟ گفت: قبیله به فاصله سیر یک شب بلند با شما فاصله دارند، سواران شما مىتوانند صبح زود به آنها برسند و فردا صبح مىتوانید بر آنها غارت برید.
على (ع) به یاران خود گفت: رأى شما چیست؟ جبّار بن صخر گفت: عقیده من این است که امشب را تا صبح بر اسبان خود بتازیم و صبح زود که آنها در حال استراحتند به ایشان غارت بریم. غلام سیاه را ما با خود مىبریم و حریث را براى راهنمایى لشکر مىگذاریم تا انشاء الله به ما ملحق شوند. على (ع) فرمود: این رأى درستى است. غلام سیاه را با خود بردند و اسبها را نوبتى سوار مىشدند و یکى که پیاده مىشد دیگرى سوار مىشد، غلام سیاه هم شانههایش بسته بود. همینکه شب به نیمهها رسید غلام سیاه به دروغ گفت: من راه را گم
کردهام و مثل اینکه از آن گذشتهایم. على (ع) فرمود: برگرد به همانجایى که از آنجا اشتباه کردهاى! غلام به اندازه یک میل یا بیشتر برگشت و گفت: باز هم در اشتباهم. على (ع) فرمود:
مثل اینکه ما را گول مىزنى و مىخواهى ما را از رسیدن به قبیله بازدارى، او را جلو بیاورید! و فرمود: یا باید راست بگویى یا گردنت را مىزنیم! گوید: او را پیش آوردند و شمشیر کشیدند و بالاى سرش ایستادند. او همینکه متوجه خطر شد گفت: حالا اگر راست بگویم براى من فایدهیى خواهد داشت؟ گفتند، آرى. گفت: آنچه من کردم و دیدید به واسطه شرم و حیا بود و با خود گفتم حالا که در امان هستم چرا شما را به سراغ قبیله ببرم، حالا که از شما این حال را مىبینم و مىترسم که بکشیدم عذرم مقبول است و حتما شما را از راه اصلى خواهم برد.
گفتند، به هر حال با راستى با ما رفتار کن. او گفت: قبیله همین نزدیکى شماست، آنها را به نزدیکترین منطقه برد به طورى که صداى عوعوى سگها و حرکت گوسپندان و شتران شنیده و دیده مىشد. گفت: جماعات مردم هم همین جاست که حداکثر یک فرسخ فاصله دارند.
مسلمانان به یک دیگر نگریستند و گفتند، پس خاندان حاتم کجایند؟ گفت: آنها هم در وسط جمعیت هستند. مسلمانان گفتند، اگر الآن حمله کنیم و ایشان را به وحشت بیندازیم ممکن است داد و بیداد کنند و در تاریکى شب گروههاى عمده بگریزند، بنابر این صبر مىکنیم تا سپیده بدمد طلوع آن نزدیک است و در کمین خواهیم بود و پس از سپیده دم حمله مىکنیم که اگر برخى هم گریختند محل فرارشان از دید ما پنهان نماند، وانگهى آنها اسب ندارند که سوار شوند و بگریزند و حال آنکه ما همگى بر اسب سواریم. این رأى را پسندیدند.
گوید: همینکه فجر دمید بر آن قبیله حمله بردند و گروهى را کشتند و گروهى را اسیر کردند و زنان و بچهها را یک طرف جمع کردند و شتران و بز و میشها را هم جمع کردند و هیچ کس نگریخت مگر اینکه جاى او بر ایشان پوشیده نماند، و غنایم فراوان بدست آوردند.
گوید: دخترکى از قبیله همینکه غلام سیاه را دید- و نام غلام اسلم بود- و او را بسته بودند، گفت: این شیاد را چه مىشود! و خطاب به مردم قبیله گفت: این کار همین فرستاده شما اسلم است، خدا او را سلامت ندارد، همو بود که دشمن را پیش شما کشاند و آنها را به سراغ زنان شما آورد. گوید: غلام سیاه گفت: اى دختر بزرگان من آنها را راهنمایى نکردم تا موقعى که مرا پیش بردند تا گردنم را بزنند.
مسلمانان، مردان را یک طرف و زنان و بچهها را طرف دیگر جمع کردند، و از خاندان حاتم خواهر عدىّ و چند دختر بچه را اسیر کردند و آنها را جداگانه نگهداشتند. اسلم به على (ع) گفت: براى آزاد ساختن من منتظر چه هستى؟ فرمود: باید گواهى دهى که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و محمد (ص) فرستاده خداست. گفت: من بر آیین همین اسیرانى
هستم که در واقع اقوام منند، هر چه آنها بکنند من هم خواهم کرد. على (ع) گفت: مگر نمىبینى که آنها در بند هستند، ترا هم با طناب همراه ایشان قرار دهیم؟ گفت: آرى، من با اینان دربند باشم خوشتر مىدارم که با دیگران آزاد باشم و به هر حال همراه آنها هستم تا هر کار که مىخواهید بکنید. مسلمانان به این کار او خندیدند و او را بسته و کنار اسرا بردند و او مىگفت: من با آنها هستم تا ببینید از آنها آنچه را که دیدید. یکى از اسیران مىگفت: نفرین بر تو که تو اینها را به سراغ ما آوردى، و دیگرى مىگفت: درود و سلام بر تو باد که چیزى جز آنچه انجام دادهاى بر عهدهات نبود! اگر بر سر ما هم آنچه بر سر تو آمده است مىآمد همینطور رفتار مىکردیم که تو کردى بلکه بدتر و به هر حال تا پاى جان با ما برابرى مىکنى.
بقیه سپاهیان مسلمان هم فرارسیدند و جمع شدند و اسیران را پیش آوردند و اسلام را به آنها عرضه کردند. هر کس مسلمان شد آزادش ساختند و هر کس نپذیرفت گردنش را زدند تا اینکه غلام سیاه (اسلم) را پیش آوردند و اسلام را بر او عرضه داشتند، گفت: سوگند به خدا ترس از شمشیر پستى است، و زندگى جاودان نیست! گوید: مردى از قبیله که مسلمان شده بود گفت: خیلى جاى تعجب است، مگر آن وقتى که تو را گرفتند این مسأله مطرح نبود! اکنون که گروهى از ما کشته و گروهى اسیر و گروهى هم به رغبت مسلمان شدهاند چنین مىگویى؟ واى بر تو، حالا دیگر مسلمان شو و آیین محمد (ص) را پیروى کن! گفت: مسلمان مىشوم و دین محمد (ص) را گردن مىنهم. پس مسلمان شد و آزادش کردند، ولى همواره سرکش بود و تسلیم نمىشد تا اینکه در واقعه ردّه همراه خالد بن ولید به یمامه رفت و سخت کوشید و کشته و خوش عاقبت شد.
گوید: على (ع) به بتخانه فلس رفت و آن را ویران کرد. در خزانه آنجا سه شمشیر یافت به نام رسوب، مخذم و یمانى، و سه زره و پارچهها و لباسهایى که به او مىپوشاندند.
اسیران را هم جمع کردند و ابو قتاده را به مراقبت از ایشان منصوب کردند و عبد الله بن عتیک سلمى مأمور دامها و اثاثیه شد، و حرکت کردند. چون به رکک(3) رسیدند فرود آمدند و غنایم و اسیران را تقسیم کردند. دو شمشیر رسوب و مخذم را به رسول خدا اختصاص دادند و شمشیر دیگر هم بعد در سهم آن حضرت قرار گرفت، خمس غنایم را هم قبلا جدا کرده بودند.
همچنین اسیران خاندان حاتم را تقسیم نکردند و آنها را به مدینه آوردند.
واقدى گوید: این جریان را به عبد الله بن جعفر زهرى گفتم، او گفت: ابن ابى عون برایم نقل کرد که خواهر عدى بن حاتم هم جزء اسیران بود که او را تقسیم نکردند و در خانه رمله
دختر حارث نگهدارى مىشد.
عدىّ بن حاتم پس از اطلاع بر حرکت على (ع) گریخت چون او را در مدینه جاسوسى بود که به او خبر داده بود و او به شام رفت.
هر گاه که رسول خدا (ص) عبور مىکرد خواهر عدى مىگفت: اى رسول خدا پدرم مرده و نان آورم گریخته است بر منت گذار که خدا بر تو منت گذارد. در هر مرتبه پیامبر (ص) مىپرسید: نان آورت کیست؟ مىگفت: عدىّ بن حاتم. مىفرمود: همانکه از خدا و رسول او گریزان است؟ خواهر عدى ناامید شد و در روز چهارم پس از اینکه پیامبر (ص) عبور فرمودند دیگر صحبتى نکرد. مردى به او اشاره کرد که بر خیز و با رسول خدا صحبت بدار! او برخاست و همان سخنان را تکرار کرد. پیامبر (ص) او را آزاد کردند و نسبت به او بخشش و لطف معمول داشتند.
زن پرسید: این مردى که اشاره کرد کیست؟ گفتند، على (ع) است و همو شما را اسیر کرده است، مگر او را نمىشناسى؟ گفت: نه به خدا سوگند که من از روز اسارت تا هنگام ورود به این خانه کنار جامه خود را بر چهرهام کشیدم و گوشه چادرم را بر روبندم افکندم و نه چهره او و نه چهره هیچیک از یارانش را ندیدهام.
1) فلس، نام بتخانه و بتى در سرزمینهاى قبیله طىّ است.- م.
2) فید، جایى است نزدیک به کوههاى اجا و سلمى از سرزمین طىّ (معجم البلدان، ج 6، ص 409).
3) رکک، محلهیى از سلمى، یکى از کوههاى منطقه طىّ است (معجم البلدان، ج 4، ص 279).