جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

‏جنگ تبوک‏

زمان مطالعه: 40 دقیقه

ابو القاسم بن ابى حیّه گوید: ابو عبد الله محمد بن شجاع براى ما نقل کرد که واقدى مى‏گفت: عمر بن عثمان بن عبد الرحمن بن سعید، عبد الله بن جعفر زهرى، محمد بن یحیى، ابن ابى حبیبه، ربیعة بن عثمان، عبد الرحمن بن عبد العزیز بن ابى قتاده، عبد الله بن عبد الرحمن جمحىّ، عمر بن سلیمان بن ابى حثمه، موسى بن محمد بن ابراهیم، عبد الحمید بن جعفر، ابو معشر، یعقوب بن محمد بن ابى صعصعه، ابن ابى سبره و ایّوب بن نعمان، هر یک بخشى از اخبار تبوک را برایم نقل کردند، و براى برخى، از دیگران نقل شده است. غیر از ایشان هم از قول اشخاص مورد اعتمادى که نامشان را برایم نگفتند مطالبى نقل کرده‏اند و من آنچه را که برایم گفته‏اند مى‏نویسم:

گویند، گروهى از مردم انباط(1) در دوره جاهلى و بعد از اسلام به مدینه آرد سپید و روغن مى‏آوردند. چون این گروه فراوان به مدینه مى‏آمدند مسلمانان تقریبا همه روزه از اخبار شام اطلاع داشتند.

گروهى از ایشان به مدینه آمدند و خبر آوردند که هرقل خوار بار سالیانه یاران خود را پرداخت کرده و سپاهیان فراوانى در شام گرد آورده است و قبائل لخم و جذام و غسّان و عامله را هم با خود همراه ساخته و آماده شده‏اند و پیشاهنگان خود را به بلقاء(2) گسیل داشته و آنجا اردو زده‏اند و هرقل هم در حمص باقى مانده است. این موضوع را دیگران به آنها گفته بودند و آنها هم به مسلمانان گفتند.

در نظر مسلمانان هیچ دشمنى به اهمیت رومیان نبود که در سفرهاى بازرگانى ساز و برگ و شمار و مرکوبهاى آنها را دیده بودند.

پیامبر (ص) در جنگهاى دیگر براى اینکه اخبار منتشر نشود توریه مى‏فرمود و علنا اظهار نمى‏داشت مگر در این جنگ. پیامبر (ص) در شدت گرما آماده سفر دور دستى براى جنگ تبوک شدند و جنگجویان زیادى را فراهم فرمودند. آن حضرت موضوع را آشکارا به اطلاع مسلمانان رساند تا تمام امکانات خود را براى جنگ آماده سازند و هم به مسلمانان اطلاع داد که از کدام راه خواهد رفت و چه قصدى دارد.

پیامبر (ص) اشخاصى را به قبایل و مکه اعزام داشت تا آنها را براى جنگ حرکت دهند.

بریدة بن حصیب را به قبیله اسلم روانه فرمود و دستور داد که تا فرع پیش برود، ابو رهم غفارى را هم پیش قبیله غفار فرستاد که آنها را از همانجا حرکت دهد، ابو واقد لیثى هم پیش قوم خود رفت و ابو جعد ضمرى میان قوم خود که در ساحل دریا بودند رفت، همچنین رافع بن مکیث و جندب بن مکیث را به جهینه اعزام فرمود، نعیم بن مسعود را به قبیله اشجع فرستاد، و بدیل بن ورقاء و عمرو بن سالم و بشر بن سفیان را به قبیله کعب بن عمرو اعزام داشت، و به قبیله سلیم گروهى را فرستاد که عباس بن مرداس هم از ایشان بود.

پیامبر (ص) مردم را به جنگ و جهاد ترغیب فرمود و آنها را بر آن کار برانگیخت و هم دستور فرمود که از اموال خود اعانه جمع کنند و مردم هم اعانه زیادى دادند. نخستین کسى که مال خود را در این راه آورد ابو بکر صدیق رضى الله عنه بود که تمام مال خود را که چهار هزار درم بود آورد. پیامبر (ص) از او پرسیدند: آیا چیزى باقى گذاشتى؟ گفت: خدا و رسولش داناترند! عمر رضى الله عنه هم نیمى از مال خود را آورد و پیامبر (ص) به او هم فرمودند: آیا چیزى باقى گذاشتى؟ گفت: آرى، نیمى را آورده‏ام. چون عمر از اقدام ابو بکر مطلع شد گفت: هیچ گاه در کار خیر شرکت نکردیم مگر اینکه او به خیر از من پیشى گرفت.

عباس بن عبد المطلب علیه السلام هم مالى به حضور رسول خدا (ص) آورد، و طلحة بن‏

عبید الله هم چنین کرد. عبد الرحمن بن عوف هم مالى که معادل دویست اوقیه بود آورد، سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم هر کدام مالى آوردند. عاصم بن عدى نود بار خرما صدقه داد، عثمان بن عفان رضى الله عنه یک سوم لشکر را مجهز ساخت و او از مسلمانانى بود که در این مورد بسیار خرج کرد. به هر حال همه هزینه‏هاى این لشکر فراهم شد به طورى که مى‏گفتند نیاز دیگرى ندارند. حتى بند مشکهاى آب را هم تهیه کردند. گویند: رسول خدا (ص) در آن روز فرمود: عثمان از این پس هر کارى هم که بکند زیان نمى‏کند.

نیکوکاران در انجام کار خیر پیشقدم شدند و با رغبت آن را انجام دادند و گروهى از افراد ضعیف را تقویت کردند، چنانکه گاه مردى شترى را مى‏آورد و به یکى دو نفر مى‏گفت: این شتر از آن شما باشد، به نوبت سوار شوید، و یا پول مى‏آورد و به دیگران مى‏داد که خرج کنند. بسیارى از زنان هم به میزان توانایى خود کمک کردند. ام سنان اسلمى گوید: در خانه عایشه دیدم پارچه‏یى جلوى رسول خدا (ص) انداخته‏اند که در آن دست بندها و بازوبندها و خلخالها و گردن‏بندها و انگشترهایى بود که زنان فرستاده بودند تا سپاه مسلمانان را یارى دهند. مردم در سختى شدیدى بودند، فصل خرماپزان بود و سایه بسیار دوست داشتنى. مردم دوست مى‏داشتند که در مدینه بمانند و خوش نداشتند که در آن حال و زمان از شهر بیرون بروند. پیامبر (ص) هم از مردم مى‏خواستند که تسریع کنند و جدیّت نمایند. رسول خدا (ص) لشکر خود را، که تعداد زیادى بودند، در ثنیّة الوداع (دروازه مدینه) مستقر فرموده بود. رسول خدا به آنجا رفته و مى‏خواست حرکت کند ولى گمان مى‏کرد که باید در این مورد از ناحیه خداوند متعال وحى برسد.(3)

پیامبر (ص) به جدّ بن قیس فرمود: اى ابا وهب آیا مصلحت نمى‏بینى که امسال را با ما بیرون بیایى شاید بعضى از دختران رومى را با خود بیاورى؟ جدّ گفت: شما چنین اجازه‏یى مى‏دهید و من در فتنه نمى‏افتم؟! به خدا سوگند قوم من مى‏دانند که هیچکس به اندازه من نسبت به زنان شیفته نیست و مى‏ترسم اگر زنان رومى را ببینم نتوانم خوددارى کنم.(4) پیامبر (ص) از او رو برگرداندند و فرمودند به تو اجازه دادم که بمانى. عبد الله پسر جدّ بن قیس، که از بدرى‏ها و برادر مادرى معاذ بن جبل بود به پدرش گفت: چرا گفتار رسول خدا را چنین پاسخ دادى؟ به خدا قسم میان بنى سلمه کسى به ثروت تو نیست در عین حال نه خودت مى‏آیى و نه هزینه حرکت کسى را به عهده مى‏گیرى! گفت: پسرک من، براى چه در این‏

باد سوزان و گرما و سختى به سوى رومیان بیرون آیم؟ به خدا من از ترس رومیان در امان نیستم، من در خانه خود در خربى هستم، تو برو و با ایشان جنگ کن، پسرکم به خدا سوگند من به قرارها عالمم. پسرش بر او خشم گرفت و گفت: چنین نیست، بلکه نفاق موجب این است که شرکت نمى‏کنى، و به خدا قسم درباره تو خداوند بر رسول خدا قرآن نازل خواهد کرد که مردم بخوانند. گوید: جدّ بن قیس کفش خود را بیرون آورد و با آن به چهره پسرش کوفت و پسر بازگشت و با او صحبتى نکرد. آن مرد خبیث شروع به بازداشتن قوم خود از حرکت کرد و به جبّار بن صخر و همراهان او که از بنى سلمه بودند گفت: اى بنى سلمه در این گرماى شدید بیرون نروید. و بدین وسیله ایشان را از جهاد باز مى‏داشت و در حق شک و تردید کرد و در مورد رسول خدا (ص) شایعه‏پراکنى کرد و خداوند متعال درباره او این آیات را فرو فرستاد وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا فِی الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ کانُوا یَفْقَهُونَ فَلْیَضْحَکُوا قَلِیلًا وَ لْیَبْکُوا کَثِیراً جَزاءً بِما کانُوا یَکْسِبُونَ- و گفتند یک دیگر را که به حرب مروید در گرما، بگوى که آتش جهنم گرمتر است اگر فهم داشته باشند، بخندند اندکى در دنیا و بگریند بسیارى در آخرت، این جزاى چیزى است که کسب مى‏کنند.(5)

و هم در مورد او نازل شده است وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ ائْذَنْ لِی وَ لا تَفْتِنِّی أَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ- و از منافقان کسى است که مى‏گوید دستور ده مرا به نیامدن و مرا بسبب زنان در فتنه مینداز، همانا در کفر افتاده شدند و دوزخ در برگیرنده است کافران را.(6)

منظور این است که اگر جدّ بن قیس مى‏گوید مى‏ترسم مفتون زنان رومى شوم چنین نیست و بهانه بیهوده‏یى است و فتنه‏یى که در آن افتاده سخت‏تر است زیرا موجب شده از همراهى با رسول خدا خوددارى کند و جان خود را از جان رسول خدا (ص) بیشتر دوست داشته باشد، و از این پس هم براى او جهنم خواهد بود. چون این آیه نازل شد پسر جدّ بن قیس پیش پدر آمد و گفت: نگفتم بزودى درباره تو قرآن نازل خواهد شد و مردم خواهند خواند؟ گوید: پدرش گفت: اى ناکس ساکت باش و با من حرف نزن! من هیچ سودى به تو نخواهم داد! و به خدا سوگند تو از محمد بر من سخت‏گیرترى! گوید: و گروه گریه کنندگان که نیازمند و فقیر بودند، هفت نفرند که به حضور رسول خدا آمدند و از او خواستند تا براى آنها وسیله حرکت (مرکوب) فراهم فرماید و رسول خدا (ص) این آیه را تلاوت فرمود لا أَجِدُ ما أَحْمِلُکُمْ عَلَیْهِ تَوَلَّوْا وَ أَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ- من چیزى نمى‏یابم‏

که شما را بر آن سوار کنم، ایشان برگردیدند و چشمهایشان اشک مى‏ریخت.(7)

این گروه هفت نفر از بنى عمرو بن عوف بودند: سالم بن عمیر که در بدر شرکت کرده بود و در مورد او اختلافى نیست، هرمىّ بن عمرو(8) که از بنى واقف بود، علبة بن زید که از بنى حارثه بود و او همان کسى است که همه کالاى خود را براى همین جنگ صدقه داد، هنگامى که پیامبر (ص) فرمان به اعانه داد و مردم صدقاتى آوردند، علبه پیش پیامبر (ص) آمد و گفت:

اى رسول خدا من چیزى نیافتم و تمام کالاى خود را آوردم. پیامبر (ص) فرمودند: خداوند صدقه تو را پذیرفت. و ابو لیلى عبد الرحمن بن کعب که از بنى مازن بن نجّار بود، عمرو بن عتبه که از بنى سلمة بود، سلمة بن صخر که از بنى زریق بود، و عرباض بن ساریه سلمى که از بنى سلیم بود. این گروه صحیحترین افرادى هستند که ما شنیده‏ایم. و گفته شده است که عبد الله بن مغفّل مزنى و عمرو بن عوف مزنى هم از ایشان بوده‏اند. و هم گفته شده است که این گروه فرزندان مقرّن از قبیله مزینه بوده‏اند.

چون این گروه گریه‏کنندگان از حضور رسول خدا بیرون آمدند و پیامبر (ص) در پاسخ آنها که مرکوب مطالبه مى‏کردند اعلان فرمود که وسیله‏یى ندارد، یامین بن عمیر بن کعب بن شبل نضرى، ابو لیلى مازنى و عبد الله بن مغفّل مزنى را دید که مى‏گریند. گفت: چرا گریه مى‏کنید؟ گفتند: به حضور رسول خدا (ص) رفتیم که ما را براى جهاد راه بیندازد اما مرکوبى آنجا ندیدیم، خود ما هم چیزى نداریم که در این راه خرج کنیم، و دوست نمى‏داریم که فرصت شرکت در این جنگ را که در رکاب رسول خداست از دست بدهیم. او شترى آبکش به آن دو داد و به هر یک از ایشان دو پیمانه خرما هم براى خوراک داد و آن دو همراه پیامبر (ص) حرکت کردند. عباس بن عبد المطلب رضى الله عنه هم به دو نفر دیگر وسیله حرکت داد و راهشان انداخت، عثمان رضى الله عنه هم با آنکه گروه زیادى از سپاه را تجهیز کرده بود سه نفر دیگر را روانه ساخت.

پیامبر (ص) فرمود: کسى با ما بیرون نیاید مگر آنکه مرکوب قوى و رام داشته باشد.

مردى با شتر جوان سرکشى راه افتاد و شتر او را انداخت و کشته شد و مردم فریاد مى‏زدند:

شهید، شهید! پیامبر (ص) کسى را مأمور فرمود تا ندا دهد که به بهشت وارد نمى‏شود مگر مؤمن (یا نفس مؤمن) و هیچ گناهکارى وارد بهشت نمى‏شود، و آن مرد را شترش از روى خشم و سرکشى افکنده بود.

گویند، گروهى از منافقان به حضور پیامبر (ص) آمدند و بدون هیچ عذر و بهانه از آن حضرت اجازه گرفتند که در جنگ شرکت نکنند و پیامبر به ایشان که هشتاد و چند نفر بودند اجازه فرمود. گروهى بهانه تراش زا اعراب هم پیش پیامبر (ص) آمدند و عذرهایى آوردند که خداوند عذر ایشان را نپذیرفته است، و آنها هشتاد و دو نفر از بنى غفار بودند که خفاف بن ایماء بن رحضه هم از ایشان بود.

عبد الله بن ابىّ هم همراه لشکر خود آمد و در همان ثنیّة الوداع مقابل ذباب(9) اردو زد و هم پیمانان منافق و یهودى او هم همراهش بودند. و گفته‏اند لشکر او هم کمتر از لشکر مسلمانان نبود. در تمام مدتى که رسول خدا (ص) آنجا اقامت داشتند عبد الله بن ابى هم همانجا مقیم بود.

پیامبر (ص) ابو بکر صدیق را در لشکر جانشین خود فرموده بود که با مردم نماز مى‏گزارد، و چون رسول خدا آماده شد و تصمیم به حرکت گرفت، در مدینه سباع بن عرفطه غفارى را به جانشینى منصوب فرمود- و هم گفته‏اند که محمد بن مسلمه را به این کار گماشت- و فقط او در این جنگ همراه پیامبر (ص) نبود.

رسول خدا (ص) فرمود: کفش و پاپوش فراوان بردارید که مرد تا کفش به پا داشته باشد در حکم سواره است. همینکه رسول خدا (ص) حرکت فرمود، ابن ابىّ همراه منافقان از حرکت خوددارى کرد و گفت: محمد مى‏خواهد با رومیان جنگ کند آن هم با این سختى و گرما و در سرزمین دور، و در قبال سپاهى که یاراى جنگ با آن را ندارد! مثل اینکه محمد جنگ با رومیان را بازى پنداشته است؟ و منافقانى هم که با ابن ابىّ همعقیده بودند از شرکت در جنگ خوددارى کردند. ابن ابىّ گفت: گویى هم اکنون مى‏بینم که فردا اصحاب محمد همگى اسیر و به طنابها پیچیده‏اند! و این حرفها را براى ترساندن پیامبر (ص) و یاران او مى‏گفت.

چون پیامبر (ص) از ثنیّة الوداع به سوى تبوک حرکت فرمود، رایات و پرچمها را آماده ساخت، پرچم بزرگ را به ابو بکر صدیق و یکى از پرچمهاى بزرگ را هم به زبیر داد. پرچم اوس را به اسید بن حضیر و پرچم خزرج را به ابو دجانه، یا حباب بن منذر بن جموح تسلیم فرمود.

گویند، پیامبر (ص) در ثنیّه النور (تپه نور) به برده‏یى مسلح بر خورد و او گفت: اى رسول خدا اجازه مى‏دهید که همراه شما به جنگ بیایم؟ رسول خدا فرمود: تو کیستى؟ گفت:

برده‏یى از زنى از قبیله بنى ضمره که بسیار بدرفتار است. پیامبر (ص) فرمودند: در عین حال‏

پیش بانوى خود برگرد و همراه من به جنگ نیا که وارد آتش شوى.

گوید: رفاعة بن ثعلبه بن ابى مالک از قول پدرش از جدش برایم نقل کرد که مى‏گفته است: همراه زید بن ثابت نشسته بودیم و درباره جنگ تبوک صحبت مى‏کردیم، او گفت که در آن جنگ پرچم قبیله مالک بن نجار را بر دوش مى‏کشیده است. من به او گفتم: اى ابو سعید، خیال مى‏کنى شمار مسلمانان در آن جنگ چند بوده است؟ گفت: سى هزار نفر، معمولا مردم پس از ظهر حرکت مى‏کردند و مقدمه همچنان جو مى‏رفت در حالى که ساقه لشکر هنوز در همان محل بود، و من از کسانى که در ساقه بودند سؤال کردم گفتند، هنگام غروب نوبت حرکت ما مى‏رسید و آخرین افراد رد سپیده‏دم به منزل بعدى مى‏رسیدند و این به واسطه زیادى لشکر بود.

گویند، تنى چند از مسلمانان به علت تأخیر در تصمیم‏گیرى بدون آنکه درباره پیامبر (ص) شک و تردیدى داشته باشند از همراهى با رسول خدا (ص) باز ماندند که از جمله ایشان کعب بن مالک بود و خودش در این باره مى‏گفته است: جاى تعجب است که من هیچگاه این چنین توانایى و آسایشى نداشتم اما با وجود این از شکرت در جنگ تبوک باز ماندم، و با آنکه هیچگاه دو مرکوب در اختیار من نبودم به هنگام جنگ تبوک دو مرکوب داشتم. پیامبر (ص) آماده حرکت مى‏شد و مردم هم همراه آن حضرت براى حرکت آماده مى‏شدند. من هم براى آماده ساختن خود تلاش مى‏کردم ولى کارى انجام نمى‏دادم و مرتب با خود مى‏گفتم این کار را مى‏توانم رو براه کنم! اینچنین بر من گذشت تا اینکه پیامبر (ص) مردم را وادار به جدیت بیشترى فرمود و خود آن حضرت و مسلمانان کاملا آماده شدند. پیامبر (ص) دوست مى‏داشت که روز پنجشنبه حرکت کند اما کارهاى من رو براه نشد. گفتم یکى دو روز پس از حرکت ایشان کارهایم را انجام مى‏دهم و به ایشان مى‏پیوندم، ولى پس از رفتن آنها نه فردا و نه پس فردایش کارى نکردم و همچنین امروز و فردا شد تا آنها با شتاب دور شدند و فرصت از دست بشد. گفتم در عین حال راه بیفتم شاید به ایشان برسم و اى کاش این کار را کرده بودم و نکردم! چون از خانه بیرون مى‏آمدم و میان مردم مى‏رفتم اندوهگین مى‏شدم چون مى‏دیدم که فقط منافقان و بهانه‏تراشان باقى مانده‏اند.

پیامبر (ص) هم تا ورود به تبوک مرا به خاطر نیاورده بودند و آنجا در حالى که با مردم نشسته بوده فرموده است: کعب بن مالک چه کرد؟ مردى از بنى سلمه به طعنه گفته بود: دو برد او و نگاه کردن به حواشى آن او را از سفر بازداشت، و معاذ بن جبل گفته بود: بسیار بد گفتى! به خدا سوگند اى رسول خدا ما در او جز خیر و نیکى سراغ نداریم. آن مرد عبد الله بن انیس بود و گویند کسى که پاسخ او را داده است ابو قتاده بوده است و در نظر ما معاذ بن جبل‏

صحیح‏تر است.

هلال بن امیّه واقفى هم که در التزام پیامبر در جنگ تبوک شرکت نکرده است مى‏گوید: به خدا سوگند چنین نبود که از روى شک و دو دلى شرکت نکنم چون مردى ثروتمند بودم و با خود مى‏گفتم شترى مى‏خرم و در جنگ شرکت مى‏کنم. اتفاقا مرارة بن ربیع هم مرا دید و گفت: مى‏خواهم شترى بخرم و حرکت کنم. با خود گفتم این هم رفیق راه، و هر دو مى‏گفتیم فردا شترى خواهیم خرید و به پیامبر (ص) خواهیم پیوست، دیر هم نمى‏شود که ما مردمى سبک باریم و دو شتر داریم، فردا راه خواهیم افتاد! همینطور امروز و فردا شد تا اینکه رسول خدا (ص) مراحل را طى فرمود و به سرزمین دشمن نزدیک شد. گفتیم: حالا وقت حرکت کردن نیست. متأسفانه در مدینه هم به جز منافقان و بهانه‏تراشان کسى را نمى‏دیدیم و اطراف مدینه هم همچنین بود و من از وضع خود سخت غمگین و افسرده بودم. ابو خیثمه هم همراه ما بود و در جنگ تبوک شرکت نکرده بود، او مردى است که در خوبى اسلام او هیچ شک و تردیدى نیست و متهم به نفاق هم نمى‏باشد و بطور جدّى تصمیم به حرکت هم داشت. نام ابو خیثمه، عبد الله بن خیثمه سالمى است، او ده روز پس از اینکه پیامبر (ص) حرکت فرموده بود به مدینه آمد و روز گرمى به خانه خود رفت و دید دو همسرش در دو خیمه‏اند و هر یک خیمه خود را آب پاشیده‏اند و آب سرد و خوراک هم براى او فراهم کرده‏اند. چون آنجا رسید کنار دو خیمه ایستاد و گفت: سبحان الله، رسول خدایى که همه گناهان گذشته و آینده‏اش آمرزیده شده است هم اکنون در آفتاب و باد و گرماست و سلاح خود را بر گردن خویش بر مى‏دارد و ابو خیثمه در سایه‏هاى سرد و خوراک آماده و میان دو زن زیبا و کنار مزرعه خود باشد! این انصاف نیست. سپس گفت: به خدا سوگند وارد خیمه هیچ کدامتان نمى‏شوم و حتما مى‏روم تا به رسول خدا ملحق شوم. شترى آبکش را خواباند و ساز و برگ و آذوقه خود را بر آن نهاد و براه افتاد. هر دو همسرش شروع به صحبت کردند اما او پاسخى نداد و حرکت کرد. چون به وادى القرى رسید به عمیر بن وهب جمحى برخورد که او هم مى‏خواست به پیامبر (ص) برسد و هر دو رفیق راه شدند.

چون نزدیک تبوک رسیدند، ابو خیثمه به عمیر گفت: من گناهانى دارم و تو گناهى ندارى، براى تو مهم نیست که اجازه بدهى من پیش از تو به حضور رسول خدا (ص) برسم. عمیر نیز با این کار موافقت کرد.

ابو خیثمه حرکت کرد و هنگامى که نزدیک پیامبر (ص) رسید آن حضرت در تبوک فرود آمده بود. مردم گفتند، از دور سوارى در راه است. پیامبر (ص) فرمود: باید ابو خیثمه باشد، و مردم چون نگریستند گفتند، اى رسول خدا، ابو خیثمه است! او چون شترش را خواباند به‏

حضور پیامبر (ص) آمد و سلام کرد. پیامبر (ص) فرمودند: خبرهاى تازه چه دارى؟ و او موضوع خود را به عرض رسول خدا رساند، و پیامبر (ص) به او با محبت پاسخ داد و برایش دعاى خیر فرمود.

گوید: چون پیامبر (ص) از مدینه بیرون شد، صبح زود در منطقه ذى خشب زیر سایه‏یى فرود آمد. راهنماى پیامبر براى تبوک علقمة بن فغواء خزاعى بود. پیامبر (ص) تا هنگام عصر زیر همان سایه ماند که گرما بسیار شدید بود و پس از سرد شدن هوا حرکت فرمود.

پیامبر (ص) از روزى که در ذى خشب فرود آمده بود نماز ظهر و عصر را با هم مى‏گزارد، و در هر منزلى که بود نماز ظهر را به تأخیر مى‏انداخت تا هوا سرد شود و نماز عصر را هم کمى زودتر از موقع و هر دو را با یک دیگر مى‏گزارد و تا مراجعت از تبوک به همینگونه رفتار فرمود.

مساجد و جایگاههاى نماز رسول خدا (ص) در سفر تبوک معروف است، و آن حضرت در جاهاى زیر نماز گزارده‏اند:

در ذى خشب زیر سایه‏بانى، مسجد فیفاء، مسجد مروه، مسجد سقیا، مسجد وادى القرى، مسجدى در حجر، مسجدى در ذنب حوصاء، مسجدى در ذى الجیفه در اول منطقه حوصاء، مسجدى در درّه تاراء به راه جوبر، مسجدى در ذات خطمى، مسجدى در سمنه، مسجدى در اخضر، مسجدى در ذات الزّراب، مسجدى در مدران، و مسجدى در تبوک.(10)

چون پیامبر (ص) از ثنیةّ الوداع حرکت کرد بعضیها عقب مانده بودند و نرسیده بودند.

مسلمانان مى‏گفتند، اى رسول خدا فلان کس عقب مانده یا هنوز نیامده است. و پیامبر (ص) مى‏فرمود: رهایش کنید، اگر در او خیرى باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد کرد و اگر هم غیر از این باشد خداوند شما را از دست او راحت کرده است.

مردم زیادى از منافقان هم فقط به امید غنیمت همراه پیامبر (ص) بیرون آمده بودند. ابو ذر مى‏گفته است: من به خاطر شترم از جنگ تبوک کمى عقب ماندم، و علت آن بود که شترم بسیار لاغر و بى جان بود. گفتم چند روزى او را علوفه بدهم و بعد به پیامبر (ص) خواهم پیوست. چند روزى او را علف دادم و سپس از مدینه بیرون آمدم و همینکه به ذى المروه رسیدم، شترم از حرکت بازماند. یک روز معطل او شدم و قدرت و حرکتى در او ندیدم، ناچار بار خود را برداشته به پشتم گرفتم و در آن گرماى شدید پیاده به راه افتادم تا به پیامبر (ص) برسم.

مردم هم همه رفته بودند و هیچکس از مسلمانان را هم ندیدم که بخواهد به ما بپیوندد. من‏

نیمروز از دور چشمم به رسول خدا افتاد و بسیار هم تشنه بودم. اتفاقا کسى هم متوجه من شده بود و به رسول خدا (ص) گفته بود: مردى تنها در راه مى‏آید. پیامبر (ص) فرموده بودند: باید ابو ذر باشد. و چون مردم دقت کرده بودند، گفته بودند، آرى ابو ذر است. پیامبر (ص) برخاسته بودند تا من نزدیک ایشان برسم و فرمود: آفرین بر ابو ذر که تنها راه مى‏رود و تنها مى‏میرد و تنها برانگیخته مى‏شود! و فرمود: اى ابو ذر چه چیز موجب تأخیر تو شد؟ و او موضوع شتر خود را به اطلاع آن حضرت رساند. پیامبر (ص) فرمود: مثل این بود که یکى از عزیزان خانواده‏ام از من باز مانده و نرسیده است، خداوند در هر گامى که برداشته‏اى تا به من رسیدى گناهى از تو آمرزیده است. ابو ذر بار خود را از پشت خویش برداشت و آب خواست و برایش ظرف آبى آوردند و آشامید.

هنگامى که عثمان او را به ربذه تبعید کرد و مرگش فرا رسید هیچکس جز همسر و غلامش با او نبود. او به آن دو وصیت کرد و گفت: مرا غسل دهید و کفن کنید و بر کنار راه بگذارید.

اتفاقا ابن مسعود همراه گروهى از عراق براى انجام عمره مى‏آمد که ناگاه کنار راه به جنازه‏یى بر خوردند و نزدیک بود شترها لگدمالش کنند. آن گروه براى حرمت جنازه ایستادند و غلام ابو ذر پیش آنها آمد و گفت: این جنازه ابو ذر صحابى رسول خداست، مرا براى دفن آن یارى دهید! ابن مسعود گریست و گفت: رسول خدا (ص) راست فرمود که ابو ذر تنها مى‏رود، و تنها مى‏میرد، و تنها برانگیخته مى‏شود. سپس خود و یارانش فرود آمدند و او را به خاک سپردند، و ابن مسعود سخنى را که پیامبر (ص) در راه تبوک به ابو ذر فرموده بود براى ایشان نقل کرد.

ابو رهم غفارى- که همان کلثوم بن حصین است و از کسانى است که با رسول خدا در بیعت شجره بیعت کرده بود- گوید: من در جنگ تبوک همراه رسول خدا (ص) شرکت داشتم. شبى همراه آن حضرت در ناحیه اخضر(11) حرکت مى‏کردم و من نزدیک به پیامبر (ص) بودم. خوابم گرفته بود و چرت مى‏زدم اما خیلى زود بیدار شدم و مرکوب من نزدیک مرکوب پیامبر (ص) شده بود و مى‏ترسیدم که مبادا شتر من به پاى پیامبر در رکاب فشار آورد، این بود که شترم را دورتر مى‏بردم ولى بین راه در شب خوابم برد و شتر من براى شتر رسول خدا زحمت ایجاد کرده و پاى پیامبر (ص) را در رکاب فشرده بود. من همینکه صداى آخ پیامبر (ص) را شنیدم بیدار شدم و گفتم: اى رسول خدا براى من طلب آمرزش کنید، و مرا ببخشید! پیامبر (ص) فرمودند: حرکت کن! و شروع به سؤال درباره افرادى از قبیله بنى غفار کردند

که در جنگ شرکت نکرده بودند و من درباره آنها به پیامبر (ص) خبر مى‏دادم. پیامبر (ص) از من پرسیدند: آن چند نفر بلند قد که به سرخ پوست‏ها مى‏مانستند چه کردند؟ گفتم: آنها از حرکت خوددارى کردند. فرمود: آن چند نفر سیاه کوتاه قد مو فرفرى که رنگ پوستشان بین سرخى و سیاهى بود چه کردند؟ گفتم: به خدا قسم آنها را نمى‏شناسم. فرمود: آنهایى را مى‏گویم که در شبکه شدخ(12) بودند. ابو رهم مى‏گوید: هر چه فکر کردم که شاید آنها از بنى غفار باشند چیزى به خاطرم نیامد، بعد یادم آمد که آنها گروهى از بنى اسلم هستند که با ما بودند و در شبکه شدخ سکونت داشتند و صاحب شتران فراوانى بودند. گفتم: اى رسول خدا آنها گروهى از بنى اسلم و از هم پیمانان ما بودند. فرمود: چه چیز مانع این شد که در عوض خوددارى از شرکت در جنگ مردى دلاور از ایشان بر یکى از شتران خود سوار مى‏شد و در راه خدا با ما بیرون مى‏آمد و براى او هم مزد و پاداش اشخاصى که براى جنگ بیرون آمده‏اند مى‏بود، براى من تخلف هر یک از مهاجران قریش و انصار و قبیله‏هاى غفار و اسلم از جنگ مثل تخلف عزیزان خانواده خودم است! و گویند، رسول خدا (ص) در مسیر خود به شترى برخورد که صاحب آن، حیوان را به واسطه لاغرى و ناتوانى رهایش کرده بود و رهگذرى از حیوان مواظبت کرده و به او علف داده و به خانه خود برده بود و چون شتر خوب شده بود با او به مسافرت آمده بود. اتفاقا صاحب اول شتر، حیوان را در دست آن مرد دید و پیش رسول خدا (ص) اقامه دعوى کرد.

پیامبر (ص) فرمود: هر کس شتر و مرکوبى را از نابودى در سرزمین بى آب و علف نجات دهد از آن او خواهد بود.

گویند، شمار مسلمانانى که همراه رسول خدا (ص) بودند سى‏هزار نفر و شمار اسب ده هزار بود. پیامبر (ص) به هر یک از خاندانهاى بزرگ انصار دستور فرموده بود که پرچم و رایت داشته باشند و قبائل دیگر عرب هم داراى رایات و پرچمهایى بودند. پیامبر (ص) رایت بنى مالک بن نجّار را به عمارة بن حزم داده بودند، و چون زید بن ثابت به حضور پیامبر (ص) رسید، پیامبر (ص) پرچم بنى مالک بن نجّار را به زید دادند. عماره گفت: اى رسول خدا، مثل اینکه بر من خشم گرفته‏اید. فرمود: نه به خدا سوگند، شما هم قرآن را مقدم بدارید! او بیشتر از تو قرآن مى‏داند و قرآن اشخاص را فضیلت و برترى مى‏دهد اگر چه بنده بینى بریده‏اى باشد، و دستور فرمود تا پرچمهاى اوس و خزرج را هم افرادى که بیشتر قرآن مى‏دانند حمل‏

کنند. ابو زید پرچم بنى عمرو بن عوف را حمل مى‏کرد و معاذ بن جبل پرچم بنى سلمه را.

روزى پیامبر (ص) در حالى که جبّه پشمى بر تن داشت و لگام یا دهانه اسب خود را در دست گرفته بودند و در حال مقدمات نماز بودند، اسب شاشید و از شاش او به جبه ترشح شد.

پیامبر (ص) جبه را نشست و فرمود شاش و آب دهان و عرق اسب نجس نیست.

گویند، گروهى از منافقان در تبوک همراه پیامبر (ص) بودند، از جمله ودیعة بن ثابت که از قبیله بنى عمرو بن عوف بود، و جلاس بن سوید بن صامت، و مخشىّ بن حمیّر که از قبیله اشجع و هم پیمان بنى سلمه بود، و ثعلبة بن حاطب. آنها به مسلمانان مى‏گفتند، خیال مى‏کنید جنگ با رومیان مثل جنگ با دیگران است؟ به خدا قسم فردا شما را به ریسمانها بسته مى‏بینیم! و با این حرف مى‏خواستند شایعه‏پراکنى کرده و در دل مؤمنان ترس ایجاد کنند.

ودیعة بن ثابت هم گفت: نمى‏دانم چرا قرآن‏خوانان ما از همه شکم شکم‏باره‏تر و دروغگوتر و به هنگام جنگ ترسوترند؟ جلاس بن سوید که همسر امّ عمیر بود- پسر آن زن، عمیر، یتیمى بود که در خانه جلاس زندگى مى‏کرد- گفت: تازه اینها بزرگان و اشراف و اهل فضل ما هستند! به خدا قسم اگر محمد راست گو باشد ما از خر هم بدتر باشیم! به خدا قسم دوست مى‏دارم حکم کنم به هر یک از ما صد تازیانه بزنند ولى در این مورد از گفتار شما قرآن نازل نشود.

پیامبر (ص) به عمّار بن یاسر گفت: خودت را به این گروه برسان که خود را به آتش کشیدند و از گفتار ایشان سؤال کن، اگر هم انکار کردند بگو که چنین و چنان گفته‏اید! عمّار پیش آنها رفت و موضوع را به ایشان گفت. آنها پیش رسول خدا (ص) آمدند و از آن حضرت شروع به عذر خواهى کردند. رسول خدا (ص) سوار بر ناقه‏اش بود که ودیعة بن ثابت آمد و افسار و تنگ شتر را در دست گرفت و در حالى که پاهایش به خاک و سنگ کشیده مى‏شد گفت: اى رسول خدا، ما همینطورى حرف مى‏زدیم و شوخى مى‏کردیم! پیامبر (ص) به او اعتنایى نفرمود و خداوند متعال درباره او این آیه را نازل فرمود وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَیَقُولُنَّ إِنَّما کُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ، قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آیاتِهِ وَ رَسُولِهِ کُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ، لا تَعْتَذِرُوا قَدْ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْکُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً بِأَنَّهُمْ کانُوا مُجْرِمِینَ- اگر سؤال کنى شان، گویند سخنى مى‏گفتیم و بازى‏یى مى‏کردیم، بگو با خدا و آیات او و رسول وى فسوس مى‏کنید، عذر مگویید که کفر صریح آوردید بعد از آنکه به ظاهر ایمان آورده بودید اگر در گذریم از گروهى از شما، عذاب کنیم گروهى را که ایشان فتنه انگیزند(13)

گویند، هنگامى که جلاس گفته بود ما از خر بدتریم، عمیر به او گفته بود: آرى تو از خر هم بدترى، رسول خدا راستگو و تو دروغگویى. جلاس به حضور پیامبر (ص) آمد و سوگند خورد که چیزى نگفته است و خداوند درباره او این آیه را نازل فرمود یَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا کَلِمَةَ الْکُفْرِ وَ کَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ یَنالُوا وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ …- سوگند مى‏خورند به خداى تعالى که نگفته‏اند و حال آنکه کلمه کفر گفتند و پس از اسلام ظاهرى کافر شدند و قصد کردند به کارى که به آن نرسیدند و طعنه نزدند بر مؤمنان مگر بدان سبب که خداى و رسول او از فضل خود با غنیمتها توانگرشان ساخت(14)

گویند، جلاس از دوره جاهلیت خونهایى از یکى از اقوام خود مى‏خواست، و مردى نیازمند بود. چون پیامبر (ص) به مدینه رسیدند آن خونبها را براى جلاس گرفتند و خداوند او را غنى ساخت. مخشّى بن حمیّر مى‏گفت: اى رسول خدا نام خودم و نام پدرم مایه سرافکندگى من است- او همان کسى است که در آیات مذکور مورد عفو قرار گرفته است- رسول خدا (ص) او را عبد الرحمن یا عبد الله نام گذاشتند. او از خدا مسألت مى‏کرد که در راه اسلام شهید شود و گور او هم ناشناخته بماند و چنان شد که در جنگ یمامه کشته شد و اثرى از او بدست نیامد.

درباره جلاس بن سوید این را هم گفته‏اند که او نخست از منافقانى بود که از شرکت در جنگ تبوک خوددارى کرد و مردم را هم از خروج منع مى‏کرد. امّ عمیر همسر او بود و عمیر هم یتیم فقیرى بود که در خانه او زندگى مى‏کرد و جلاس او را تکفل و نسبت به او خوبى مى‏کرد، تا اینکه عمیر آن سخن جلاس را شنید که مى‏گوید: اگر محمد راستگو باشد ما از خر بدتریم! عمیر به جلاس گفت: تو از همه مردم پیش من محبوب‏تر بودى و از همه نسبت به من مهربان‏تر و براى من بسیار دشوار است که بر تو مکروهى وارد شود، به خدا سوگند متأسفانه سخنى گفتى که اگر آن را بگویم ترا رسوا مى‏سازد و اگر آن را پوشیده بدارم خودم هلاک مى‏شوم و انجام یکى از این دو براى من ساده‏تر از دیگرى است.

عمیر موضوع گفتار جلاس را به اطلاع پیامبر (ص) رساند. پیامبر (ص) از مال زکات به جلاس که فقیر بود چیزى داده بودند، و کسى پیش او فرستادند و درباره آنچه که عمیر گفته بود پرسیدند. جلاس به خدا سوگند خورد که هرگز چنین سخنى نگفته است و عمیر دروغگوست. عمیر که در حضور پیامبر (ص) بود برخاست و گفت: پروردگارا درباره آنچه من به رسول خدا گفته‏ام آیه‏یى بفرست! و خداوند بر پیامبر خود این آیه را نازل فرمود یَحْلِفُونَ‏

بِاللَّهِ ما قالُوا … تا آنجا که مى‏فرماید أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ(15) و منظور صدقه‏یى بود که رسول خدا (ص) به او بخشیده بودند. جلاس به عمیر گفت: درست گوش بده! راست است که من آنچه را مى‏گویى گفته‏ام، ولى خداوند متعال راه توبه را به من ارائه فرموده است. و چون اقرار به گناه کرد توبه او پذیرفته شد و یکى از نشانه‏هاى توبه واقعى او این بود که از نیکى‏هاى خود نسبت به عمیر چیزى نکاست.

ابو حمید ساعدى گوید: همراه رسول خدا به تبوک مى‏رفتیم، چون به وادى القرى رسیدیم به باغ زنى عبور کردیم. پیامبر (ص) فرمود: بیایید بررسى کنید که چه اندازه حاصل این نخلستان است! پیامبر (ص) و ما تخمین زدیم که ده بار خرما خواهد داشت و پیامبر به آن زن فرمودند: هر چه حاصل این شد پیش خودت نگهدار تا ما برگردیم.

چون شب به ناحیه حجر رسیدیم پیامبر (ص) فرمودند: امشب باد شدیدى خواهد وزید، هیچکس بدون دوست و رفیق از جاى خود تکان نخورد و هر کس شتر دارد پاى بندش را محکم ببندد. گوید: طوفان شدیدى برخاست و هیچکس بدون همراهى و دوست خود بیرون نرفت مگر دو نفر از بنى ساعده که یکى براى قضاى حاجت، و دیگرى به تعقیب شترش رفته بود. آن کسى که براى قضاى حاجت رفته بود در راه مجروح شده بود و در سینه و حلق خود احساس تنگى نفس مى‏کرد و آن یکى که به تعقیب شترش رفته بود باد او را برده و به منطقه طیّئ (دو کوه طیّئ) افتاده بود. چون این خبر به اطلاع رسول خدا رسید فرمود: مگر شما را نهى نکرده بودم که به تنهایى جایى بروید؟ سپس براى آنکه مجروح شده بود دعا کرده و او را پیش خود فراخواندند و او بهبود یافت. دیگرى که در منطقه طیّئ افتاده بود در دست آن قبیله گرفتار بود تا هنگامى که به مدینه آمدند او را به رسول خدا بخشیدند.

چون پیامبر (ص) در وادى القرى فرود آمدند یهودیان بنى عریض مقدارى هریسه(16) براى پیامبر (ص) آوردند و ایشان از آن خوردند و مقرر فرمودند براى آنها سالیانه چهل بار خرما به عنوان کمک پرداخت شود، این پرداخت هنوز هم ادامه دارد. زنى یهودى مى‏گفت: همین کار خیر و نیکى که محمد (ص) براى آنها انجام داد بیشتر از تمام ارث آنها از پدرانشان است، چون این مقررى تا روز قیامت براى آنها ادامه دارد.

ابو هریره مى‏گفت: چون به منطقه حجر رسیدیم(17)، مردم از چاه آن آب کشیدند و خمیر کردند. در این هنگام منادى پیامبر (ص) اعلان کرد: از آب چاه این منطقه نیاشامید و وضو هم‏

نگیرید و هر خمیرى هم که کرده‏اید به شتران بدهید.

سهل بن سعد گوید: من از همه دوستان خود کوچکتر و قرآن خوان ایشان در تبوک بودم، چون در حجر فرود آمدیم خمیر کردم ون را گذشتم تا برسد و رفتم هیزم جمع کنم که دیدم منادى رسول خدا (ص) اعلان مى‏کند که پیامبر دستور مى‏دهند از آب چاه این منطقه نیاشامید، و مردم آبها را از مشکها به زمین مى‏ریختند. مردم گفتند، اى رسول خدا ما خمیر کرده‏ایم. فرمود: خمیر را به شتران بدهید. سهل مى‏گوید: من هم خمیر را برداشتم و به دو شتر ناتوانى که ضعیف‏ترین مرکوبهاى ما بودند دادم.

گوید: و به محل چاه صالح پیامبر علیه السلام رسیدیم و آنجا مشکها را شستیم و پر آب کردیم و آشامیدیم و آن روز را تا شام آنجا بودیم. پیامبر (ص) فرمود: هیچگاه از پیامبر خود تقاضاى معجزه مکنید! این قوم صالح از پیامبر خود معجزه‏یى خواستند، و ناقه [که معجزه آن حضرت بود] از این جوى آب مى‏نوشید و روزى هم که مى‏آمد و آب مى‏آشامید به همان اندازه که از آب آشامیده بود به آنها شیر مى‏داد. او را پى کردند و فقط سه روز مهلت داده شدند و معلوم است که وعده الهى دروغ نیست و صداى آسمانى آنها را فرو گرفت. هیچکس از ایشان زیر پهنه آسمان باقى نماند مگر اینکه نابود شد، غیر از مردى که در حرم کعبه بود و حرم کعبه او را از عذاب الهى محفوظ داشت. گفتند، اى رسول خدا او چه کسى بود؟ فرمود:

ابو رغال پدر ثقیف. گفتند، او در ناحیه مکه چه کار داشت؟ فرمود: صالح او را براى تصدیق گفتار خود به آنجا گسیل داشته بود(18) و او به مردى رسید که صد میش کم شیر داشت و یک میش هم داشت که نسبتا پر شیر بود، اتفاقا آن مرد کودک شیر خوارى هم داشت که مادرش روز گذشته مرده بود. ابو رغال گفت: مرا فرستاده خدا به سوى تو فرستاده است. آن مرد گفت:

آفرین و درود به رسول خدا باد. هر چه مى‏خواهى براى خودت بگیر! ابو رغال همان میش شیرى را انتخاب کرد. آن مرد گفت: این میش، مادر این پسر بچه است و بعد از مرگ مادرش شیر او را مى‏دهد، به عوض او ده میش از این میش‏هاى دیگر بردار. گفت: نه. گفت: بیست میش بردار. گفت: نه. گفت: پنجاه میش بردار. گفت: نه. گفت: همه این میش‏ها را ببر و آن یکى را براى من بگذار. آن مرد گفت: نه. گفت: اگر تو میش دوشا و شیرى را دوست دارى من هم همان را دوست دارم. در این هنگام آن مرد کمان خود را کشید و گفت: خدایا تو گواه باش! سپس تیرى به ابو رغال انداخت و او را کشت و گفت: نباید کسى پیش از من این خبر را براى‏

رسول خدا ببرد! و خودش پیش صالح آمد و این خبر را به او داد. صالح دستهاى خود را به آسمان برافراشت و سه مرتبه گفت: خدایا ابو رغال را لعنت و نفرین فرماى.

رسول خدا (ص) به همراهان خود گفت: کسى به سرزمین این قوم عذاب شده وارد نشود مگر در حال گریه، و اگر نمى‏توانید گریه کنید وارد آن نشوید که به شما هم همان بلا خواهد رسید.

ابو سعید خدرى گوید: مردى را دیدم که با انگشترى که در خانه‏هاى حجر و منطقه عذاب دیدگان پیدا کرده بود به حضور پیامبر (ص) آمد. پیامبر (ص) روى خود را از او برگرداند و با دست چهره خود را پوشاند که آن را نبیند و به آن مرد فرمود: آن را بینداز! و همینکه آن را انداخت نفهمیدیم به کجا افتاد و تاکنون پیدا نشده است. ابن عمر مى‏گفت:

چون پیامبر (ص) برابر آن وادى رسید فرمود: این وادى کوچ است! و همه پاى در رکاب نهادند تا از آن بیرون رفتند.

گوید: ابن ابى سبره هم از یونس بن یوسف، از عبید بن جبیر، از ابو سعید خدرى نقل مى‏کند که: دیدم رسول خدا (ص) پا از رکاب بیرون نیاورد تا از آن منطقه خارج شد و آن را پشت سر گذاشت.

فردا صبح پیامبر (ص) حرکت فرمود و آب همراه ایشان نبود، این موضوع را به رسول خدا شکایت بردند و آن حضرت در منطقه‏یى بود که آب وجود نداشت. عبد الله بن ابى حدرد گوید: دیدم که رسول خدا (ص) رو به قبله ایستاد و دعا فرمود- و به خدا سوگند در آسمان ابرى ندیدم- رسول خدا (ص) همچنان دعا مى‏فرمود و من دیدم که ابرها از هر طرف جمع مى‏شود و پیامبر هنوز از جاى خود تکان نخورده بود که آسمان آب فراوانى بر ما فرو ریخت، و گویى هم اکنون هم صداى تکبیر رسول خدا را در باران مى‏شنوم. بعد هم آسمان روشن شد و تمام زمین آبگیرهاى متصل به یک دیگر بود و مردم از اول تا آخر همگى آب نوشیدند و برداشتند و شنیدم که رسول خدا مى‏فرمود: گواهى مى‏دهم که فرستاده خدایم.

گوید: به یکى از منافقان گفتم: واى بر تو، آیا باز هم شک و تردید دارى؟ و او گفت: ابرى گذرا بود. آن منافق اوس بن قیظىّ یا زید بن لصیت بوده است.

گوید: یونس بن محمد از یعقوب بن عمر بن قتاده، از محمود بن لبید نقل مى‏کرد که به او گفته است: آیا مردم منافقان را مى‏شناختند؟ و او گفته است: آرى به خدا قسم، وانگهى گاهى منافقان از میان پدران و برادران و پسر عموها بودند. من از پدر بزرگت قتادة بن نعمان شنیدم که مى‏گفت: در خانه‏هاى ما گروهى از خویشاوندان منافق بودند. بعد هم از زید بن ثابت شنیدم که به بعضى از افراد بنى نجّار مى‏گفت: خداوند زندگى ترا خیر و برکت ندهد (کنایه از منافق‏

بودن او)، و به او مى‏گفتند، چه کسى را نفرین مى‏کنى؟ او مى‏گفت: سعد بن زراره و قیس بن فهر را.

همین زید مى‏گفت: در جنگ تبوک هم با همان مرد در خدمت رسول خدا (ص) بودیم و پس از اینکه موضوع بى آبى و دعاى رسول خدا پیش آمد و خداوند ابرها را فرستاد و باران آمد و مردم سیراب شدند به او گفتیم: واى بر تو، بعد از این هم چیزى مى‏خواهى؟ و او گفت: ابرى گذرا بود. و او مردى است که با تو خویشاوند است. محمود بن لبید هم گفت: آرى او را شناختم.

گوید: پس از آن رسول خدا (ص) به سوى تبوک حرکت فرمود و در یکى از منازل ماده شتر قصواى آن حضرت گم شد و اصحاب به جستجوى آن بر آمدند. عمارة بن حزم- که از اصحاب بیعت عقبه و شکرت کننده در جنگ بدر و از شهیدان جنگ یمامه است- پیش رسول خدا بود. از کسانى که همراه عماره و از دسته او بودند کسى است به نام زید بن لصیت که از یهودیان بنى قینقاع بوده و بعدا اسلام آورده اما پس از آن منافق شده و خباثت و خیانت یهود در نهاد او بوده و آشکارا از منافقان طرفدارى مى‏کرده است. این زید که گفته شد در دسته عماره بوده است در غیاب او و هنگامى که عماره در حضور پیامبر بوده گفته بوده است که:

محمد چنین تصور مى‏کند که نبى است و اخبار آسمانى را براى شما خبر مى‏دهد و حال آنکه او نمى‏داند ناقه‏اش کجاست. در این هنگام رسول خدا فرمود: منافقى چنین مى‏گوید که محمد مى‏پندارد پیامبر است و از اخبار آسمانى به شما خبر مى‏دهد و حال آنکه نمى‏داند ماده شترش کجاست، به خدا قسم من چیزى غیر از آنچه خدا به من تعلیم دهد نمى‏دانم و هم اکنون خداوند مرا به محل آن رهنمون فرمود، و او در این درّه در فلان شکاف است و افسارش به درختى گیر کرده و همانجا مانده است. پیامبر (ص) با دست به آن شکاف و تنگه میان دو کوه اشاره کرد و فرمود: حالا بروید و بیاوریدش! رفتند و حیوان را آوردند.

عماره پیش هم سفران خود برگشت و گفت: جاى تعجب است که منافقى چنین و چنان گفته است و رسول خدا آن را براى ما نقل کرد. مردى از هم سفران عماره که پیش رسول خدا نرفته و همانجا مانده بود به عماره گفت: پیش از اینکه تو بیایى زید این حرفها را مى‏زد.

گوید: عماره به زید بن لصیت حمله برد و به گردن او مشت مى‏زد و مى‏گفت: نمى‏دانستم در دسته هم سفران من چنین آدم زرنگى بوده باشد، اى دشمن خدا از گروه ما بیرون برو! گوید: کسى که گفتار زید را براى عماره بازگو کرده بود برادر او عمرو بن حزم بود که او هم با گروهى از اصحاب و یاران خود در دسته عمارة بن حزم بود.

کسى هم که رفت و ناقه رسول خدا (ص) را از دره آورد حارث بن خزمه اشهلى بود و او در حالى ناقه را یافت که افسارش به درختى گیر کرده بود.

زید بن لصیت گوید: من قبلا درباره محمد شک و تردید داشتم و گویى امروز اولین روزى است که مسلمان شده‏ام و اکنون با بصیرت کامل نسبت به او گواهى مى‏دهم که او رسول خداست! مردم مى‏گفتند او توبه کرده است، ولى خارجة بن زید بن ثابت منکر توبه او بود و مى‏گفت تا هنگام مرگ همچنان منافق بود.

هنگامى که رسول خدا (ص) در صحراى مشقّق(19) بود در دل شب صداى آوازخوانى براى شتران شنید، فرمود: بشتابید تا به این خواننده برسید! و از مسلمانان پرسید: این خواننده از شما یا از غیر شماست؟ گفتند، از غیر ماست. گوید: رسول خدا (ص) به آنها رسید و آنها گروهى بودند، پیامبر (ص) به آنها فرمود: از کدام قبیله‏اید؟ گفتند، از قبیله مضر هستیم.

پیامبر (ص) فرمود: من هم از مضر هستم و نسب خود را شمرد تا به مضر رسید.

آن گروه گفتند، ما اولین کسانى هستیم که براى شتران آواز خوانده‏ایم. پیامبر (ص) فرمودند: چگونه بوده است؟ آنها گفتند، مردم دوره جاهلى به یک دیگر غارت مى‏بردند، اتفاقا به مردى که همراه غلامش بود حمله بردند و شتران او پراکنده شده و گریختند. آن مرد به غلام خود گفت: شتران را جمع کن! و او گفت: نمى‏توانم. آن مرد با چوبدستى خود به دست غلام کوفت و غلام شروع به داد زدن کرد که، واى دستم، واى دستم، و در اثر صداى او شتران جمع شدند. آن مرد به او گفت: از این به بعد همین طور براى شتران آواز بخوان. و پیامبر (ص) شروع به خندیدن فرمود(20) سپس به بلال فرمود: آیا مژده‏یى به شما بدهم؟ گفتند، آرى اى رسول خدا! و در آن حال همگى بر روى مرکوبهاى خود سوار و مشغول حرکت بودند. فرمود: خداوند متعال دو گنج به من عنایت فرموده است: گنج فارس و گنج روم، و مرا با پادشاهانى یارى فرموده که پادشاهان حمیرند، ایشان در راه خدا جهاد مى‏کنند و از غنایم الهى مى‏خورند.

مغیرة بن شعبه مى‏گوید: بین حجر و تبوک بودیم که رسول خدا براى قضاى حاجت بیرون شد و هر گاه که براى قضاى حاجت مى‏رفت دور مى‏شد، من هم براى پیامبر آب بردم. مردم آماده نماز صبح بودند و صبر کردند ولى ترسیدند آفتاب بزند، این بود که عبد الرحمن بن عوف را جلو انداختند که با ایشان نماز بگزارد. گوید: من براى پیامبر ظرف آبى بردم و همراه او بودم، پس از قضاى حاجت آب ریختم و پیامبر (ص) صورت خود را شست و چون خواست دستهاى خود را بشوید آستین جبّه رومیى که بر تن داشت تنگ بود، ناچار دستهایش را از زیر

جبّه در آورد و شست و بر کفشهاى خود مسح کشید. موقعى که رسیدیم دیدیم عبد الرحمن بن عوف رکعت اول را خوانده است. مردم چون پیامبر (ص) را دیدند شروع به سبحان الله گفتن کردند و نزدیک بود نماز خود را بشکنند. عبد الرحمن هم مى‏خواست به عقب برود که پیامبر اشاره فرمود تا عبد الرحمن در جاى خود بماند و آن حضرت پشت سر عبد الرحمن یک رکعت نماز گزاردند. چون مردم و عبد الرحمن سلام دادند، مردم به هم ریختند و پیامبر (ص) برخاست و یک رکعت دیگر نماز خود را گزارد و سلام داد و به مردم فرمود: بسیار خوب کردید، هیچ پیامبرى نمى‏میرد مگر اینکه مرد صالحى از امت او بر او امامت کند.

در آن روز یعلى بن منبّه مزدور خود را به حضور پیامبر (ص) آورد که با مردى از لشکریان نزاع کرده و آن مرد او را گاز گرفته بود. مزدور هم دستش را از دهان او طورى بیرون کشیده بود که دو دندان پیشین او کنده شده بود و او را گرفته و به حضور رسول خدا آورده بودند.

یعلى بن منبّه گوید: من هم با مزدور خود آمدم تا ببینم چه مى‏کند. چون آن دو را پیش رسول خدا آوردند فرمود: عجیب است که یکى از شما بر برادر خود حمله برد و او را مثل جانور نر گاز بگیرد! و دیه دندانهاى آن مرد را باطل اعلام فرمود.

پیامبر (ص) به مسلمانان فرمود: انشاء الله فردا به چشمه تبوک مى‏رسید و البته زودتر از ظهر به آنجا نخواهید رسید، هر کس هم آنجا رسید به آب آن دست نزند تا من برسم. معاذ بن جبل گوید: هنگامى که آنجا رسیدیم معلوم شد دو نفر پیش از ما آنجا رسیده‏اند و چشمه، آب گواراى بسیار کمى داشت که مى‏جوشید و به زمین فرو مى‏شد. پیامبر (ص) از آن دو نفر پرسید: آیا از آب این چشمه چیزى برداشته و به آن دست زده‏اید؟ گفتند: آرى. پیامبر (ص) ناراحت شد و به آن دو با درشتى صحبت کرد و آنچه مى‏خواست گفت. سپس مردم با دست خود مشت مشت آب برداشتند و در مشک کهنه‏یى ریختند و پیامبر (ص) صورت و دستهاى خود را در آن شست و آن آب را در چشمه ریخت و آب چشمه بسیار زیاد شد و مردم آب برداشتند. پیامبر (ص) به معاذ بن جبل فرمودند: اگر زنده باشى شاید بزودى اینجا را در حالى ببینى که سراسرش باغ باشد.

گوید: عبد الله ذو البجادین(21) از قبیله مزینه و یتیم فقیرى بود که پدرش مرده و براى او میراثى نگذاشته بود. عمویش که مردى ثروتمند بود عهده‏دار کفالت او شد و عبد الله نسبتا ثروتمند گردید و صاحب برده و شتر و گوسپند شد. چون پیامبر (ص) به مدینه آمد، عبد الله مایل به اسلام گردید و از ترس عمویش یاراى اظهار آن را نداشت. سالها گذشت و جنگهاى‏

عمده تمام شد. هنگامى که پیامبر (ص) از فتح مکه به مدینه مراجعت فرمود، عبد الله به عمویش گفت: عمو جان مدتهاست انتظار مسلمان شدن شما را مى‏کشم و نمى‏بینم که نسبت به محمد میل و کششى داشته باشى، به من اجازه بده که مسلمان شوم! او گفت: به خدا سوگند اگر پیرو محمد شوى، هیچ چیز از آنهایى که به تو بخشیده‏ام در دستت باقى نخواهم گذاشت و از تو مى‏گیرم حتى لباسهایت را. عبد الله که در آن هنگام نامش عبد العزّى بود گفت: به خدا قسم من پیرو محمد و مسلمانم و پرستش سنگ و بت را ترک کرده‏ام، این هم آنچه در دست من است، آن را بگیر! و او آنچه به عبد الله داده بود از او گرفت حتى جامه‏ها و لنگ او را هم نداد.

عبد الله پیش مادرش آمد و او پارچه‏یى خشن و کهنه را به دو نیم کرد و عبد الله نیمى را به کمر بست و نیمى را به دوش افکند، و به مدینه آمد و قبلا درورقان- که کوهى در اطراف مدینه است- زندگى مى‏کرد.

چون عبد الله به مدینه رسید شب را در مسجد گذراند و سپیده دم پس از اینکه رسول خدا (ص) نماز صبح را گزارد مثل همیشه روى به مردم کرد و چشمش به عبد الله افتاد، او را نشناخت و فرمود: تو کیستى؟ او نسب خود را براى پیامبر (ص) بیان کرد. رسول خدا (ص) فرمود: تو عبد الله ذو البجادین هستى! سپس فرمود: نزدیک من باش! و او از میهمانان رسول خدا شمرده مى‏شد و پیامبر (ص) خود به او قرآن مى‏آموخت و او مقدار زیادى از قرآن را خواند. در آن هنگام که مردم براى حرکت به تبوک آماده مى‏شدند او که صداى بلندى داشت در مسجد مى‏ایستاد و به صداى بلند قرآن مى‏خواند. عمر گفت: اى رسول خدا آیا مى‏شنوید که این اعرابى صدایش را به قرآن بلند مى‏کند به طورى که مانع قرآن خواندن دیگران مى‏شود؟ و رسول خدا به عمر گفت: آزادش بگذار که او از سرزمین خود به قصد هجرت به سوى خدا و رسول خدا بیرون آمده است.

گوید: چون مسلمانان براى جنگ تبوک بیرون مى‏رفتند او گفت: اى رسول خدا، از خداوند بخواهید که شهادت نصیب من گردد! پیامبر (ص) فرمودند: پوست درختى (پوسته درختى) بیاور! و او پوسته خرما بنى را به حضور پیامبر (ص) آورد. رسول خدا (ص) آن را به بازوى او بست و گفت: پروردگارا من خون او را بر کافران حرام کردم. عبد الله گفت: اى رسول خدا، من چنین نمى‏خواستم. پیامبر (ص) فرمودند: وقتى که به قصد جهاد در راه خدا بیرون بروى اگر تب هم بکنى و بمیرى مثل این است که شهیدى و اگر مرکوب تو ترا به زمین بزند و بمیرى شهیدى و اهمیت نده که مرگت چگونه باشد. چون به تبوک رسیدند و چند روزى آنجا بودند، عبد الله ذو البجادین مرد.

بلال بن حارث مى‏گوید: پیش رسول خدا بودم که دیدم بلال مؤذّن با چراغى کنار گورى‏

ایستاده و رسول خدا (ص) شخصا در گور هستند و ابو بکر و عمر جسد عبد الله را به قبر وارد مى‏کردند و پیامبر مى‏فرمود: جسد برادرتان را پایین بدهید! گوید: چون پیامبر (ص) او را در گور نهادند گفتند: خدایا من از او خشنودم، تو هم از او خشنود باش. گوید: عبد الله بن مسعود گفت: اى کاش من صاحب این گور بودم! گویند، بین راه رسول خدا (ص) سهیل بن بیضاء را پشت سر خود سوار کرده بود. سهیل گوید: پیامبر (ص) با صداى بلند مرا صدا زدند و سه مرتبه تکرار فرمودند و من در هر بار با صداى بلند مى‏گفتم: بگوشم، تا اینکه مردم فهمیدند که مورد خطاب رسول خدا ایشانند.

کسانى که جلوتر از رسول خدا بودند برگشتند و کسانى که از پى مى‏آمدند خود را به پیامبر رساندند آن گاه فرمود: هر کس گواهى دهد که خدایى جز خداى یکتا نیست و شریک و انبازى ندارد خداوند پیکر او را بر آتش حرام مى‏فرماید.

گویند، بین راه مارى بسیار بزرگ که درباره بزرگى او بسیار گفته‏اند راه را بر مردم بست و مردم از آن مى‏گریختند تا اینکه آن مار آمد و مقابل پیامبر (ص) ایستاد. حضرت هم روى مرکوب خود ایستاده بودند و مردم به مار نگاه مى‏کردند، سپس حیوان کنار رفت و از راه فاصله گرفت و بر روى دم خود ایستاد. مردم آمدند و به رسول خدا پیوستند و آن حضرت به ایشان گفت: آیا دانستید که این کیست؟ گفتند، خدا و رسولش داناترند. فرمود: این یکى از گروه هشت نفرى جن است که مى‏خواهند قرآن بشنوند و حقایقى را که در آن است بفهمند و اکنون که فهمیده است رسول خدا از سرزمین او مى‏گذرد سلام مى‏دهد، او بر همه شما هم سلام مى‏دهد شما هم پاسخش بدهید! و مردم گفتند، سلام و رحمت خدا بر او باد، و پیامبر (ص) فرموده است: پاسخ سلام بندگان خدا را هر چه که باشند بدهید.

گویند، پیامبر (ص) به تبوک آمدند و بیست شب آنجا بودند و نماز شکسته مى‏گزاردند، و در این موقع هر قل مقیم حمص بود.

عقبة بن عامر مى‏گوید: همراه رسول خدا (ص) براى تبوک بیرون رفتیم، چون به فاصله یک شب راه به تبوک رسیدیم پیامبر (ص) خوابید و از خواب بیدار نشد تا آفتاب به اندازه نیزه‏یى بر آمد. پیامبر (ص) به بلال فرمودند: مگر به تو نگفته بودم که شب را پاسدارى بدهى؟

بلال گفت: همان کسى که شما را به خواب برد مرا هم به خواب برد. گوید: پیامبر (ص) از آنجا حرکت فرمود و کمى دور شد و سپس دو رکعت نافله قبل از فجر را گزاردند و پس از آن هم نماز صبح را و بقیه آن روز را شتابان حرکت فرمود و آن شب را هم تا صبح راه پیمود و سپیده دم در تبوک بود. آنجا مردم را جمع کرد و خدا را سپاس و ستایش بایسته کرد و آنگاه فرمود: اى مردم، راست‏ترین سخن کتاب خداست و بهترین و استوارترین پناه کلمه تقوى و

پرهیزگارى است، و بهتر ادیان دین ابراهیم علیه السلام است و برترین سنت‏ها سنت‏هاى محمد است، و بهترین گفتار ذکر خداوند است، و نیکوترین قصه‏ها قرآن است، و بهترین کارها کار خوش فرجام است، و بدترین کارها بدعت‏هاست، نیکوترین رهنمودها، رهنمود پیامبران و بهترین کشته شدن کشته شدن شهیدان است، کورترین گمراهى‏ها گمراهى بعد از هدایت است، گزینه کارها کارى است که سودمند باشد و گزینه رهنمودها رهنمودى است که از آن پیروى شود، بدترین کورى‏ها کوردلى است، و دست بخشنده بهتر از دست گیرنده است، آنچه اندک و بسنده باشد بهتر از آن چیزى است که افزون و بیهوده باشد، بدترین کار پوزش خواهى هنگام فرا رسیدن مرگ است و بدترین پشیمانى‏ها پشیمانى روز قیامت است، بعضى از مردم به جمعه نمى‏آیند مگر از روى بى میلى، و برخى از ایشان خدا را به زبان نمى‏آورند مگر با کلمات زشت و ناپسند، از بدترین خطاها سخن دروغ و زبان دروغ پرداز است، بهترین غناها بى‏نیازى و غناى نفس است، و بهترین زاد و توشه تقوى است، و سر حکمت ترس از خداست، بهترین چیزى که به قلب وارد شود یقین است، و شک و دودلى از کفر است، و نوحه و زارى کردن از اعمال جاهلى است، و خیانت از آتش‏زنه‏هاى جهنم است، مستى پرده‏یى از آتش است، و شعر از ابلیس است، و شراب سرچشمه گناه است، و زنان دامهاى شیطانند، و جوانى شعبه‏یى از جنون است، بدترین کسبها ربا خوارى و بدترین وسیله نان خوردن مال یتیم است، و سعادتمند کسى است که از دیگرى پند گیرد، و بدبخت کسى است که در شکم مادرش بدبخت باشد، و هر یک از شما سرانجام در چهار ذراع زمین مى‏رود، و ملاک ارزش کارها سرانجام آنهاست، و رباخوارى سود دروغ است، آنچه خواهد آمد نزدیک است، دشنام مؤمن کار زشت، و کشتن مؤمن کفر، و غیبت او از معاصى خداست، حرمت مال مؤمن همچون حرمت خون اوست، هر کس به خدا حکم کند او را تکذیب کرده است، هر کس عفو کند خدا او را عفو مى‏کند، و هر کس خشم خود را فرو خورد خداوند او را پناه مى‏دهد، و هر کس در مصیبت شکیبا باشد خداوند به او عوض مى‏دهد، و هر کس ریاکار باشد خداوند عیوب او را به گوش همه مى‏رساند، و هر کس صبر کند خداوند به او دو برابر پاداش مى‏دهد، و هر کس خدا را عصیان کند خدا او را عذاب مى‏کند، خدایا مرا و امتم را بیامرز، خدایا مرا و امتم را بیامرز، از خدا براى خود و شما طلب آمرزش مى‏کنم.

مردى از بنى عذره که نامش عدى بود مى‏گفت: در تبوک پیش رسول خدا (ص) آمدم و دیدم که بر ناقه سرخى سوار است و میان مردم حرکت مى‏کند و مى‏فرماید: اى مردم، دست خدا بالاى دست بخشنده، و دست بخشنده در وسط، و دست گیرنده در زیر است. اى مردم، به قناعت بکوشید حتى در جمع کردن هیزم! و سه مرتبه فرمود: خدایا، آیا تبلیغ کردم؟ من‏

گفتم: اى رسول خدا، من دو زن داشتم(22) که به قصد کشتن با یک دیگر به ستیزه پرداختند، من تیرى انداختم که به یکى از آن دو خورد و مرد(23)، پیامبر (ص) فرمود: خونبهایش را باید بپردازى و از او ارث هم نمى‏برى.

پیامبر (ص) در محل مسجد خود در تبوک نشست و به جانب یمن نگریست و دست خود را به سوى یمن و یمنى‏ها گرفت و فرمود: ایمان از یمانى‏هاست، و سپس به سمت مشرق نگریست و با دست خود اشاره فرمود و گفت: جفا و سنگدلى در آنهایى است که هیاهو مى‏کنند، پشم پوشان ناحیه مشرق، جایى که شیطان شاخهاى خود را آشکار مى‏کند.

مردى از بنى سعد بن هذیم گوید: خدمت رسول خدا رسیدم- و آن حضرت در تبوک میان اصحاب خود نشسته و نفر هفتم بود- ایستادم و سلام کردم. فرمود: بنشین! گفتم: اى رسول خدا، گواهى مى‏دهم که خدایى جز «الله» نیست و تو رسول خدایى. فرمود: خرم باشى! سپس فرمود: اى بلال به ما غذا بده! بلال سفره گسترد، و از داخل مشکى دباغى شده با دست خود چند مشت خرماى مخلوط با روغن و کشک بیرون آورد و پیامبر (ص) فرمود: بخورید! و همه خوردیم تا سیر شدیم. من گفتم: اى رسول خدا، خود من به تنهایى همین قدر غذا مى‏خورم! فرمود: آرى کافر به اندازه هفت معده غذا مى‏خورد و مؤمن به اندازه یک معده. گوید: فردا هم هنگام غذاى پیامبر (ص) پیش او رفتم تا یقین من نسبت به اسلام افزون شود، و این دفعه ده نفر دور آن حضرت بودند و باز فرمود: اى بلال به ما غذا بده! و بلال از جوال کوچکى با دست خود چند مشت خرما بیرون آورد. پیامبر (ص) فرمود: بیشتر در آور و از جانب خداوند صاحب عرش از فقر و تنگدستى مترس! بلال تمام کیسه را خالى کرد و من تمام آن را دو کیلو تخمین زدم. پیامبر (ص) دست خود را بر روى خرما نهاد و سپس فرمود: به نام خدا شروع به خوردن کنید و آن گروه خوردند و من هم خوردم. من خرما را دوست مى‏داشتم و آن قدر خوردم که دیگر اشتهایى نداشتم و بر روى سفره به همان اندازه که بلال خرما ریخته بود باقى ماند، گویى هیچ کدام از ما حتى یک خرما هم نخورده بودیم. گوید: فردا هم چنان کردم و باز در حدود ده نفر بلکه یکى دو نفر بیشتر آمدند و پیامبر (ص) به بلال فرمود: به ما غذا بده! و او همان کیسه را که مى‏شناختم آورد و خالى کرد و رسول خدا (ص) دست خود را بر آن نهاد و فرمود: به نام خدا بخورید! و خوردیم تا سیر شدیم و بلال به اندازه همان خرمایى که ریخته بود جمع کرد و این کار را سه روز انجام داد.

گوید: هرقل مردى از غسّان را به حضور پیامبر (ص) فرستاده بود که صفات و علامات آن حضرت را ببیند، به سرخى مخصوص میان دو چشم آن حضرت و به مهر نبوت که میان کتف اوست نگاه کند، و بررسى کند که آن حضرت صدقه نمى‏پذیرد. او اطلاعات دیگرى از احوال پیامبر (ص) کسب کرد و شنید و پیش هرقل برگشت و موضوع را براى او نقل کرد. هرقل شروع به دعوت قوم خود براى تصدیق رسول خدا کرد ولى آنها نپذیرفتند به طورى که هرقل از ایشان نسبت به پادشاهى خود ترسید ولى همچنان در جاى خود (شهر حمص) باقى ماند و حرکت نکرد. معلوم شد خبرى که به رسول خدا (ص) در مورد اعزام نیرو از طرف هرقل به مناطق پایین شام و حرکت او داده‏اند باطل بوده است، و هرقل نه چنین خیالى داشته و نه اهتمامى در آن مورد ورزیده است.

پیامبر (ص) در مورد پیشروى با اصحاب خود مشورت فرمود و عمر بن خطاب رضى الله عنه گفت: اگر مأمور به حرکت هستى حرکت کن! رسول خدا (ص) فرمود: اگر مأمور مى‏بودم در آن با شما مشورت نمى‏کردم! گفت: اى رسول خدا رومیان را سپاههاى فراوانى است و در سرزمین آنها حتى یک مسلمان هم نیست، و تا این جا که مى‏بینى به آنها نزدیک شده‏اى و این نزدیک شدن تو آنها را ترسانده است، اگر صلاح بدانى امسال را برگردیم تا بعد ببینى چه مى‏شود، شاید بهم خداوند در این باره فرمانى بدهد.

گویند، در تبوک باد شدیدى وزید و پیامبر (ص) فرمود: این به مناسبت مرگ منافقى است که نفاق او بسیار بزرگ بوده است. گوید: چون به مدینه باز آمدند، دیدند یکى از منافقان بزرگ مرده است.

گوید: در تبوک براى رسول خدا (ص) پنیر آوردند و گفتند، این خوراکى است که ایرانى‏ها آن را تهیه کرده‏اند و مى‏ترسیم که در آن گوشت مردار باشد. پیامبر (ص) فرمود: نام خدا را بر زبان آورید و کارد بر آن نهید (تقسیم کنید و بخورید).

گوید: مردى از قضاعه اسبى به پیامبر (ص) اهداء کرد و رسول خدا (ص) آن را به مردى از انصار داد و دستور فرمود که تنگ او را طورى ببندد که حیوان به راحتى شیهه بکشد که رسول خدا (ص) به آن صدا انس داشت. چون به مدینه رسیدند صداى شیهه اسب خاموش شد. پیامبر (ص) از صاحبش علت آن را پرسیدند، گفت: خایه‏هایش را کشیدم. پیامبر (ص) فرمودند: بر موهاى جلوى پیشانى اسب تا روز قیامت خیر و نیکى بسته است، نسل آن را زیاد کنید و با صداى شیهه‏اش به مشرکان افتخار کنید، کاکل اسب چون پشم و کرک اوست و دم او وسیله راندن حشرات است، و سوگند به کسى که جان من در دست اوست شهیدان در روز قیامت در حالى که شمشیرهایشان بر دوششان است محشور مى‏شوند و بر هیچیک از پیامبران‏

نمى‏گذرند مگر اینکه براى آنها راه باز مى‏کنند، حتى هنگامى که بر ابراهیم خلیل که خلیل الرحمن است مى‏گذرند او هم براى ایشان راه باز مى‏کند و آنها مى‏روند و بر منابرى از نور مى‏نشینند و مردم مى‏گویند، اینان کسانى هستند که خون خود را در راه خداى جهانیان نثار کرده‏اند و همچنان بر منبرهاى نور هستند تا خداوند عزّ و جل میان بندگان خود حکم فرماید.

گویند، در آن هنگام که پیامبر (ص) در تبوک بود برخاست و جامه خود را بر پشت اسب خود که نامش ظرب بود انداخت و با رداى خود به پشت اسب مى‏کشید. کسى گفت: اى رسول خدا با رداى خود به پشت اسب مى‏کشید؟ فرمود: آرى، چه خیال مى‏کنى؟ شاید جبرئیل به این کار مرا دستور داده باشد، و من دیشب که خفته بودم فرشتگان هم در مورد خاک زدودن از اسب و دست کشیدن به آن مرا مورد سؤال و عتاب قرار دادند، و دوست من جبرئیل به من خبر داد که هر نیکى که براى اسب انجام دهم براى من حسنه‏یى نوشته مى‏شود و پروردگار من در قبال هر نیکى که به اسب کنم یک خطا از خطاهایم را نابود مى‏فرماید، و هر مرد مسلمان که در راه خدا اسبى را نگهدارى کند و به او علوفه دهد تا نیرومند گردد خداوند در قبال هر دانه براى او حسنه‏یى مى‏نویسد و خطایى از او محو و نابود مى‏کند. گفته شد: اى رسول خدا کدام نوع اسب از همه بهتر است؟ فرمود: اسب سیاه که بر چهره‏اش سپیدى باشد، و اسبى که بینى و لب بالاى او سپید باشد، یا دست و پایش تا حدود زانو سپید باشد، و اگر اسب سیاه نبود اسب سرخ رنگى که داراى این صفات باشد.(24) گوید: به رسول خدا (ص) گفته شد: در مورد روزه‏یى که در راه خدا گرفته شود چه مى‏گویید؟ فرمود: هر کس یک روز در راه خدا روزه بگیرد جهنم به اندازه مسافت یکصد سال که با سرعت سیر کنند از او دور مى‏شود. همسران مردان جنگجو و جهاد کننده براى کسانى که در جهاد شرکت نکرده‏اند چندان احترام دارند که مانند احترام مادرانشان است و اگر کسى از افرادى که به جهاد نرفته است نسبت به زنان مجاهدان خیانتى روا دارد و یا رفت و آمدى با او بکند که همراه با سوء نیت باشد روز قیامت به مرد مجاهد مى‏گویند: این شخص نسبت به زن تو نظر سوء داشته و خیانت کرده است، هر مقدار که مى‏خواهى از اعمال او را براى خودت بگیر، چه خیال کرده‏اید؟

عبد الله بن عمر یا عمرو بن عاص نقل مى‏کند که: شبى در تبوک مردم ترسیدند، من سلاح پوشیدم و کنار سالم آزاد کرده ابو حذیفه نشستم و او هم سلاح در برداشت و با خود گفتم: من از این مرد نیکوکار که از بدریان است پیروى مى‏کنم، و نزدیک او نشستم و آنجا به خیمه پیامبر

(ص) نزدیک بود. در این هنگام پیامبر (ص) خشمگین بیرون آمد و فرمود: مردم این خفت و خوارى براى چیست؟ این شتاب‏زدگى چیست؟ مگر نمى‏توانستید شما هم همین کارى را بکنید که این دو مرد صالح کردند؟ و منظور پیامبر (ص)، من و سالم بود.

گویند، چون پیامبر (ص) به تبوک رسیدند سنگى را به دست خویش در سمت قبله مسجد تبوک قرار دادند و به سوى آن و اطراف آن سنگ نماز مى‏گزاردند. نماز ظهر را به جماعت با مردم گزارد و رو به ایشان کرد و فرمود: اینجا نه شام است و نه یمن.

عبد الله بن عمر مى‏گفته است: همراه رسول خدا (ص) در تبوک بودیم، شبها نماز شب مى‏گزاردند و بسیارى از شب را به تهجّد و عبادت مى‏گذرانیدند و هر گاه بر مى‏خاستند مسواک مى‏زدند، و چون براى نماز شب بر مى‏خاستند کنار خیمه خود نماز مى‏گزاردند. گروهى از مسلمانان هم برخاسته و از آن حضرت پاسدارى مى‏کردند.

یکى از شبها پس از فراغ از نماز شب به کسانى که پیش ایشان بودند رو کرد و فرمود: پنج چیز به من عطا شده که به پیامبران پیش از من عطا نشده است، من براى همه مردم مبعوث شده‏ام و حال آنکه انبیاى دیگر براى قوم خود مبعوث مى‏شده‏اند، و تمام زمین براى من پاک و مسجد قرار داده شده است، هر کجا وقت نماز فرا رسد مى‏توانم تیمم کنم و نماز بگزارم و حال آنکه پیش از من این کار را بزرگ مى‏شمردند و نماز نمى‏گزاردند مگر در کنیسه‏ها و صومعه‏ها، و همه غنائم بر من حلال شده است و مى‏توانم از آن بهره‏مند گردم و حال آنکه پیش از من آن را حرام مى‏دانستند و پنجم از همه مهمتر است و این موضوع را سه مرتبه تکرار فرمود. گفتند، اى رسول خدا آن چیست؟ فرمود: به من گفته شد هر چه مى‏خواهى بخواه، البته پیامبران دیگر هم چیزى خواسته‏اند، و به هر حال خواسته من در مورد شما و براى شما و براى کسانى است که شهادت دهند که خدایى جز پروردگار نیست.(25)


1) انباط، ساکنان نواحى نزدیک شام و باتلاقهاى خشک شده که به عبارت دیگر آنها را ساقطه هم مى‏گویند.- م.

2) بلقاء، نام شهرکى در شام است (به نقل از منتهى الارب).- م.

3) در حاشیه کتاب مقدارى از لغات توضیح داده شده است که در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.- م.

4) در این جنگ از رومى‏ها و شامى‏ها مکرر به «بنى الاصفر» تعبیر شده است.- م.

5) سوره 9، بخشى از آیه 81 و آیه 82.

6) سوره 9، آیه 49. در ترجمه آیات از تفسیر نسفى و گازر استفاده شد.- م.

7) سوره 9، آیه 92.

8) در اصل کتاب «هریر بن عمرو» بوده است و با مراجعه به طبقات ابن سعد، ج 2، ص 119 و اسد الغابه ابن اثیر، ج 5، ص 58، تصحیح شد.

9) ذباب، به معنى ارتفاع و بلندى است و یکى از نامهاى همان دروازه مدینه است.- م.

10) برخى از این اسامى در متن صحیح نبوده و از وفاء الوفا سمهودى تصحیح شده است.

11) اخضر، نام یکى از منازل نزدیک تبوک، بین تبوک و وادى القرى (معجم البلدان، ج 1، ص 152).

12) شبکه شدخ را نام جایى دانسته است، ابو على در شرح ابو ذر، ص 435 آن را به صورت شبکه شذخ و سهیلى در- روض الانف، ص، ج 2، ص 321 آن را به صورت شبکه شرخ ضبط کرده‏اند.

13) سوره 9، آیات 65 و 66.

14) سوره 9، آیه 74.

15) متن آیه و ترجمه آن قبلا گذشت.- م.

16) هریس و هریسه خوراکى مرکب از حبوبات و گوشت مخصوصا گوشت مرغ (به نقل از منتهى الارب).- م.

17) حجر، نام دیار ثمود و بلاد آنها در نزدیکى شام، و سوره‏یى در قرآن.- م.

18) براى اطلاع در مورد ابو رغال مراجعه شود به جلد هشتم دانشنامه ایران و اسلام که چند روایت را نقل کرده است، ولى نویسنده مقاله از کتاب مغازى نام نبرده و لابد نسخه‏هاى خطى کتاب در اختیارش نبوده است.- م.

19) مشقق، نام صحرایى میان مدینه و تبوک است (وفاء الوفا، ج 2، ص 374).

20) در این مورد مطالبى هم درج 16 نهایة الارب نویرى، ص 10، ضمن زندگى مضر بن نزار از اجداد پیامبر (ص) آمده است.- م.

21) بجاد، روپوش خشن کهنه است (سیره ابن هشام، ج 4، ص 172).

22) متن صحیح نبوده و از نهایه ابن اثیر، ج 2، ص 106 تصحیح شده است.

23) توضیح لغوى در متن داده شده است که در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.- م.

24) در حاشیه کتاب توضیحات لغوى داده شده که در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.- م.

25) ظاهرا چهار چیز است، مگر اینکه مسأله اختصاص عبادت به کلیسا را جدا از موضوع قبلى بدانیم.- م.