ابو القاسم بن ابى حیّه گوید: ابو عبد الله محمد بن شجاع براى ما نقل کرد که واقدى مىگفت: عمر بن عثمان بن عبد الرحمن بن سعید، عبد الله بن جعفر زهرى، محمد بن یحیى، ابن ابى حبیبه، ربیعة بن عثمان، عبد الرحمن بن عبد العزیز بن ابى قتاده، عبد الله بن عبد الرحمن جمحىّ، عمر بن سلیمان بن ابى حثمه، موسى بن محمد بن ابراهیم، عبد الحمید بن جعفر، ابو معشر، یعقوب بن محمد بن ابى صعصعه، ابن ابى سبره و ایّوب بن نعمان، هر یک بخشى از اخبار تبوک را برایم نقل کردند، و براى برخى، از دیگران نقل شده است. غیر از ایشان هم از قول اشخاص مورد اعتمادى که نامشان را برایم نگفتند مطالبى نقل کردهاند و من آنچه را که برایم گفتهاند مىنویسم:
گویند، گروهى از مردم انباط(1) در دوره جاهلى و بعد از اسلام به مدینه آرد سپید و روغن مىآوردند. چون این گروه فراوان به مدینه مىآمدند مسلمانان تقریبا همه روزه از اخبار شام اطلاع داشتند.
گروهى از ایشان به مدینه آمدند و خبر آوردند که هرقل خوار بار سالیانه یاران خود را پرداخت کرده و سپاهیان فراوانى در شام گرد آورده است و قبائل لخم و جذام و غسّان و عامله را هم با خود همراه ساخته و آماده شدهاند و پیشاهنگان خود را به بلقاء(2) گسیل داشته و آنجا اردو زدهاند و هرقل هم در حمص باقى مانده است. این موضوع را دیگران به آنها گفته بودند و آنها هم به مسلمانان گفتند.
در نظر مسلمانان هیچ دشمنى به اهمیت رومیان نبود که در سفرهاى بازرگانى ساز و برگ و شمار و مرکوبهاى آنها را دیده بودند.
پیامبر (ص) در جنگهاى دیگر براى اینکه اخبار منتشر نشود توریه مىفرمود و علنا اظهار نمىداشت مگر در این جنگ. پیامبر (ص) در شدت گرما آماده سفر دور دستى براى جنگ تبوک شدند و جنگجویان زیادى را فراهم فرمودند. آن حضرت موضوع را آشکارا به اطلاع مسلمانان رساند تا تمام امکانات خود را براى جنگ آماده سازند و هم به مسلمانان اطلاع داد که از کدام راه خواهد رفت و چه قصدى دارد.
پیامبر (ص) اشخاصى را به قبایل و مکه اعزام داشت تا آنها را براى جنگ حرکت دهند.
بریدة بن حصیب را به قبیله اسلم روانه فرمود و دستور داد که تا فرع پیش برود، ابو رهم غفارى را هم پیش قبیله غفار فرستاد که آنها را از همانجا حرکت دهد، ابو واقد لیثى هم پیش قوم خود رفت و ابو جعد ضمرى میان قوم خود که در ساحل دریا بودند رفت، همچنین رافع بن مکیث و جندب بن مکیث را به جهینه اعزام فرمود، نعیم بن مسعود را به قبیله اشجع فرستاد، و بدیل بن ورقاء و عمرو بن سالم و بشر بن سفیان را به قبیله کعب بن عمرو اعزام داشت، و به قبیله سلیم گروهى را فرستاد که عباس بن مرداس هم از ایشان بود.
پیامبر (ص) مردم را به جنگ و جهاد ترغیب فرمود و آنها را بر آن کار برانگیخت و هم دستور فرمود که از اموال خود اعانه جمع کنند و مردم هم اعانه زیادى دادند. نخستین کسى که مال خود را در این راه آورد ابو بکر صدیق رضى الله عنه بود که تمام مال خود را که چهار هزار درم بود آورد. پیامبر (ص) از او پرسیدند: آیا چیزى باقى گذاشتى؟ گفت: خدا و رسولش داناترند! عمر رضى الله عنه هم نیمى از مال خود را آورد و پیامبر (ص) به او هم فرمودند: آیا چیزى باقى گذاشتى؟ گفت: آرى، نیمى را آوردهام. چون عمر از اقدام ابو بکر مطلع شد گفت: هیچ گاه در کار خیر شرکت نکردیم مگر اینکه او به خیر از من پیشى گرفت.
عباس بن عبد المطلب علیه السلام هم مالى به حضور رسول خدا (ص) آورد، و طلحة بن
عبید الله هم چنین کرد. عبد الرحمن بن عوف هم مالى که معادل دویست اوقیه بود آورد، سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم هر کدام مالى آوردند. عاصم بن عدى نود بار خرما صدقه داد، عثمان بن عفان رضى الله عنه یک سوم لشکر را مجهز ساخت و او از مسلمانانى بود که در این مورد بسیار خرج کرد. به هر حال همه هزینههاى این لشکر فراهم شد به طورى که مىگفتند نیاز دیگرى ندارند. حتى بند مشکهاى آب را هم تهیه کردند. گویند: رسول خدا (ص) در آن روز فرمود: عثمان از این پس هر کارى هم که بکند زیان نمىکند.
نیکوکاران در انجام کار خیر پیشقدم شدند و با رغبت آن را انجام دادند و گروهى از افراد ضعیف را تقویت کردند، چنانکه گاه مردى شترى را مىآورد و به یکى دو نفر مىگفت: این شتر از آن شما باشد، به نوبت سوار شوید، و یا پول مىآورد و به دیگران مىداد که خرج کنند. بسیارى از زنان هم به میزان توانایى خود کمک کردند. ام سنان اسلمى گوید: در خانه عایشه دیدم پارچهیى جلوى رسول خدا (ص) انداختهاند که در آن دست بندها و بازوبندها و خلخالها و گردنبندها و انگشترهایى بود که زنان فرستاده بودند تا سپاه مسلمانان را یارى دهند. مردم در سختى شدیدى بودند، فصل خرماپزان بود و سایه بسیار دوست داشتنى. مردم دوست مىداشتند که در مدینه بمانند و خوش نداشتند که در آن حال و زمان از شهر بیرون بروند. پیامبر (ص) هم از مردم مىخواستند که تسریع کنند و جدیّت نمایند. رسول خدا (ص) لشکر خود را، که تعداد زیادى بودند، در ثنیّة الوداع (دروازه مدینه) مستقر فرموده بود. رسول خدا به آنجا رفته و مىخواست حرکت کند ولى گمان مىکرد که باید در این مورد از ناحیه خداوند متعال وحى برسد.(3)
پیامبر (ص) به جدّ بن قیس فرمود: اى ابا وهب آیا مصلحت نمىبینى که امسال را با ما بیرون بیایى شاید بعضى از دختران رومى را با خود بیاورى؟ جدّ گفت: شما چنین اجازهیى مىدهید و من در فتنه نمىافتم؟! به خدا سوگند قوم من مىدانند که هیچکس به اندازه من نسبت به زنان شیفته نیست و مىترسم اگر زنان رومى را ببینم نتوانم خوددارى کنم.(4) پیامبر (ص) از او رو برگرداندند و فرمودند به تو اجازه دادم که بمانى. عبد الله پسر جدّ بن قیس، که از بدرىها و برادر مادرى معاذ بن جبل بود به پدرش گفت: چرا گفتار رسول خدا را چنین پاسخ دادى؟ به خدا قسم میان بنى سلمه کسى به ثروت تو نیست در عین حال نه خودت مىآیى و نه هزینه حرکت کسى را به عهده مىگیرى! گفت: پسرک من، براى چه در این
باد سوزان و گرما و سختى به سوى رومیان بیرون آیم؟ به خدا من از ترس رومیان در امان نیستم، من در خانه خود در خربى هستم، تو برو و با ایشان جنگ کن، پسرکم به خدا سوگند من به قرارها عالمم. پسرش بر او خشم گرفت و گفت: چنین نیست، بلکه نفاق موجب این است که شرکت نمىکنى، و به خدا قسم درباره تو خداوند بر رسول خدا قرآن نازل خواهد کرد که مردم بخوانند. گوید: جدّ بن قیس کفش خود را بیرون آورد و با آن به چهره پسرش کوفت و پسر بازگشت و با او صحبتى نکرد. آن مرد خبیث شروع به بازداشتن قوم خود از حرکت کرد و به جبّار بن صخر و همراهان او که از بنى سلمه بودند گفت: اى بنى سلمه در این گرماى شدید بیرون نروید. و بدین وسیله ایشان را از جهاد باز مىداشت و در حق شک و تردید کرد و در مورد رسول خدا (ص) شایعهپراکنى کرد و خداوند متعال درباره او این آیات را فرو فرستاد وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا فِی الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ کانُوا یَفْقَهُونَ فَلْیَضْحَکُوا قَلِیلًا وَ لْیَبْکُوا کَثِیراً جَزاءً بِما کانُوا یَکْسِبُونَ- و گفتند یک دیگر را که به حرب مروید در گرما، بگوى که آتش جهنم گرمتر است اگر فهم داشته باشند، بخندند اندکى در دنیا و بگریند بسیارى در آخرت، این جزاى چیزى است که کسب مىکنند.(5)
و هم در مورد او نازل شده است وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ ائْذَنْ لِی وَ لا تَفْتِنِّی أَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ- و از منافقان کسى است که مىگوید دستور ده مرا به نیامدن و مرا بسبب زنان در فتنه مینداز، همانا در کفر افتاده شدند و دوزخ در برگیرنده است کافران را.(6)
منظور این است که اگر جدّ بن قیس مىگوید مىترسم مفتون زنان رومى شوم چنین نیست و بهانه بیهودهیى است و فتنهیى که در آن افتاده سختتر است زیرا موجب شده از همراهى با رسول خدا خوددارى کند و جان خود را از جان رسول خدا (ص) بیشتر دوست داشته باشد، و از این پس هم براى او جهنم خواهد بود. چون این آیه نازل شد پسر جدّ بن قیس پیش پدر آمد و گفت: نگفتم بزودى درباره تو قرآن نازل خواهد شد و مردم خواهند خواند؟ گوید: پدرش گفت: اى ناکس ساکت باش و با من حرف نزن! من هیچ سودى به تو نخواهم داد! و به خدا سوگند تو از محمد بر من سختگیرترى! گوید: و گروه گریه کنندگان که نیازمند و فقیر بودند، هفت نفرند که به حضور رسول خدا آمدند و از او خواستند تا براى آنها وسیله حرکت (مرکوب) فراهم فرماید و رسول خدا (ص) این آیه را تلاوت فرمود لا أَجِدُ ما أَحْمِلُکُمْ عَلَیْهِ تَوَلَّوْا وَ أَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ- من چیزى نمىیابم
که شما را بر آن سوار کنم، ایشان برگردیدند و چشمهایشان اشک مىریخت.(7)
این گروه هفت نفر از بنى عمرو بن عوف بودند: سالم بن عمیر که در بدر شرکت کرده بود و در مورد او اختلافى نیست، هرمىّ بن عمرو(8) که از بنى واقف بود، علبة بن زید که از بنى حارثه بود و او همان کسى است که همه کالاى خود را براى همین جنگ صدقه داد، هنگامى که پیامبر (ص) فرمان به اعانه داد و مردم صدقاتى آوردند، علبه پیش پیامبر (ص) آمد و گفت:
اى رسول خدا من چیزى نیافتم و تمام کالاى خود را آوردم. پیامبر (ص) فرمودند: خداوند صدقه تو را پذیرفت. و ابو لیلى عبد الرحمن بن کعب که از بنى مازن بن نجّار بود، عمرو بن عتبه که از بنى سلمة بود، سلمة بن صخر که از بنى زریق بود، و عرباض بن ساریه سلمى که از بنى سلیم بود. این گروه صحیحترین افرادى هستند که ما شنیدهایم. و گفته شده است که عبد الله بن مغفّل مزنى و عمرو بن عوف مزنى هم از ایشان بودهاند. و هم گفته شده است که این گروه فرزندان مقرّن از قبیله مزینه بودهاند.
چون این گروه گریهکنندگان از حضور رسول خدا بیرون آمدند و پیامبر (ص) در پاسخ آنها که مرکوب مطالبه مىکردند اعلان فرمود که وسیلهیى ندارد، یامین بن عمیر بن کعب بن شبل نضرى، ابو لیلى مازنى و عبد الله بن مغفّل مزنى را دید که مىگریند. گفت: چرا گریه مىکنید؟ گفتند: به حضور رسول خدا (ص) رفتیم که ما را براى جهاد راه بیندازد اما مرکوبى آنجا ندیدیم، خود ما هم چیزى نداریم که در این راه خرج کنیم، و دوست نمىداریم که فرصت شرکت در این جنگ را که در رکاب رسول خداست از دست بدهیم. او شترى آبکش به آن دو داد و به هر یک از ایشان دو پیمانه خرما هم براى خوراک داد و آن دو همراه پیامبر (ص) حرکت کردند. عباس بن عبد المطلب رضى الله عنه هم به دو نفر دیگر وسیله حرکت داد و راهشان انداخت، عثمان رضى الله عنه هم با آنکه گروه زیادى از سپاه را تجهیز کرده بود سه نفر دیگر را روانه ساخت.
پیامبر (ص) فرمود: کسى با ما بیرون نیاید مگر آنکه مرکوب قوى و رام داشته باشد.
مردى با شتر جوان سرکشى راه افتاد و شتر او را انداخت و کشته شد و مردم فریاد مىزدند:
شهید، شهید! پیامبر (ص) کسى را مأمور فرمود تا ندا دهد که به بهشت وارد نمىشود مگر مؤمن (یا نفس مؤمن) و هیچ گناهکارى وارد بهشت نمىشود، و آن مرد را شترش از روى خشم و سرکشى افکنده بود.
گویند، گروهى از منافقان به حضور پیامبر (ص) آمدند و بدون هیچ عذر و بهانه از آن حضرت اجازه گرفتند که در جنگ شرکت نکنند و پیامبر به ایشان که هشتاد و چند نفر بودند اجازه فرمود. گروهى بهانه تراش زا اعراب هم پیش پیامبر (ص) آمدند و عذرهایى آوردند که خداوند عذر ایشان را نپذیرفته است، و آنها هشتاد و دو نفر از بنى غفار بودند که خفاف بن ایماء بن رحضه هم از ایشان بود.
عبد الله بن ابىّ هم همراه لشکر خود آمد و در همان ثنیّة الوداع مقابل ذباب(9) اردو زد و هم پیمانان منافق و یهودى او هم همراهش بودند. و گفتهاند لشکر او هم کمتر از لشکر مسلمانان نبود. در تمام مدتى که رسول خدا (ص) آنجا اقامت داشتند عبد الله بن ابى هم همانجا مقیم بود.
پیامبر (ص) ابو بکر صدیق را در لشکر جانشین خود فرموده بود که با مردم نماز مىگزارد، و چون رسول خدا آماده شد و تصمیم به حرکت گرفت، در مدینه سباع بن عرفطه غفارى را به جانشینى منصوب فرمود- و هم گفتهاند که محمد بن مسلمه را به این کار گماشت- و فقط او در این جنگ همراه پیامبر (ص) نبود.
رسول خدا (ص) فرمود: کفش و پاپوش فراوان بردارید که مرد تا کفش به پا داشته باشد در حکم سواره است. همینکه رسول خدا (ص) حرکت فرمود، ابن ابىّ همراه منافقان از حرکت خوددارى کرد و گفت: محمد مىخواهد با رومیان جنگ کند آن هم با این سختى و گرما و در سرزمین دور، و در قبال سپاهى که یاراى جنگ با آن را ندارد! مثل اینکه محمد جنگ با رومیان را بازى پنداشته است؟ و منافقانى هم که با ابن ابىّ همعقیده بودند از شرکت در جنگ خوددارى کردند. ابن ابىّ گفت: گویى هم اکنون مىبینم که فردا اصحاب محمد همگى اسیر و به طنابها پیچیدهاند! و این حرفها را براى ترساندن پیامبر (ص) و یاران او مىگفت.
چون پیامبر (ص) از ثنیّة الوداع به سوى تبوک حرکت فرمود، رایات و پرچمها را آماده ساخت، پرچم بزرگ را به ابو بکر صدیق و یکى از پرچمهاى بزرگ را هم به زبیر داد. پرچم اوس را به اسید بن حضیر و پرچم خزرج را به ابو دجانه، یا حباب بن منذر بن جموح تسلیم فرمود.
گویند، پیامبر (ص) در ثنیّه النور (تپه نور) به بردهیى مسلح بر خورد و او گفت: اى رسول خدا اجازه مىدهید که همراه شما به جنگ بیایم؟ رسول خدا فرمود: تو کیستى؟ گفت:
بردهیى از زنى از قبیله بنى ضمره که بسیار بدرفتار است. پیامبر (ص) فرمودند: در عین حال
پیش بانوى خود برگرد و همراه من به جنگ نیا که وارد آتش شوى.
گوید: رفاعة بن ثعلبه بن ابى مالک از قول پدرش از جدش برایم نقل کرد که مىگفته است: همراه زید بن ثابت نشسته بودیم و درباره جنگ تبوک صحبت مىکردیم، او گفت که در آن جنگ پرچم قبیله مالک بن نجار را بر دوش مىکشیده است. من به او گفتم: اى ابو سعید، خیال مىکنى شمار مسلمانان در آن جنگ چند بوده است؟ گفت: سى هزار نفر، معمولا مردم پس از ظهر حرکت مىکردند و مقدمه همچنان جو مىرفت در حالى که ساقه لشکر هنوز در همان محل بود، و من از کسانى که در ساقه بودند سؤال کردم گفتند، هنگام غروب نوبت حرکت ما مىرسید و آخرین افراد رد سپیدهدم به منزل بعدى مىرسیدند و این به واسطه زیادى لشکر بود.
گویند، تنى چند از مسلمانان به علت تأخیر در تصمیمگیرى بدون آنکه درباره پیامبر (ص) شک و تردیدى داشته باشند از همراهى با رسول خدا (ص) باز ماندند که از جمله ایشان کعب بن مالک بود و خودش در این باره مىگفته است: جاى تعجب است که من هیچگاه این چنین توانایى و آسایشى نداشتم اما با وجود این از شکرت در جنگ تبوک باز ماندم، و با آنکه هیچگاه دو مرکوب در اختیار من نبودم به هنگام جنگ تبوک دو مرکوب داشتم. پیامبر (ص) آماده حرکت مىشد و مردم هم همراه آن حضرت براى حرکت آماده مىشدند. من هم براى آماده ساختن خود تلاش مىکردم ولى کارى انجام نمىدادم و مرتب با خود مىگفتم این کار را مىتوانم رو براه کنم! اینچنین بر من گذشت تا اینکه پیامبر (ص) مردم را وادار به جدیت بیشترى فرمود و خود آن حضرت و مسلمانان کاملا آماده شدند. پیامبر (ص) دوست مىداشت که روز پنجشنبه حرکت کند اما کارهاى من رو براه نشد. گفتم یکى دو روز پس از حرکت ایشان کارهایم را انجام مىدهم و به ایشان مىپیوندم، ولى پس از رفتن آنها نه فردا و نه پس فردایش کارى نکردم و همچنین امروز و فردا شد تا آنها با شتاب دور شدند و فرصت از دست بشد. گفتم در عین حال راه بیفتم شاید به ایشان برسم و اى کاش این کار را کرده بودم و نکردم! چون از خانه بیرون مىآمدم و میان مردم مىرفتم اندوهگین مىشدم چون مىدیدم که فقط منافقان و بهانهتراشان باقى ماندهاند.
پیامبر (ص) هم تا ورود به تبوک مرا به خاطر نیاورده بودند و آنجا در حالى که با مردم نشسته بوده فرموده است: کعب بن مالک چه کرد؟ مردى از بنى سلمه به طعنه گفته بود: دو برد او و نگاه کردن به حواشى آن او را از سفر بازداشت، و معاذ بن جبل گفته بود: بسیار بد گفتى! به خدا سوگند اى رسول خدا ما در او جز خیر و نیکى سراغ نداریم. آن مرد عبد الله بن انیس بود و گویند کسى که پاسخ او را داده است ابو قتاده بوده است و در نظر ما معاذ بن جبل
صحیحتر است.
هلال بن امیّه واقفى هم که در التزام پیامبر در جنگ تبوک شرکت نکرده است مىگوید: به خدا سوگند چنین نبود که از روى شک و دو دلى شرکت نکنم چون مردى ثروتمند بودم و با خود مىگفتم شترى مىخرم و در جنگ شرکت مىکنم. اتفاقا مرارة بن ربیع هم مرا دید و گفت: مىخواهم شترى بخرم و حرکت کنم. با خود گفتم این هم رفیق راه، و هر دو مىگفتیم فردا شترى خواهیم خرید و به پیامبر (ص) خواهیم پیوست، دیر هم نمىشود که ما مردمى سبک باریم و دو شتر داریم، فردا راه خواهیم افتاد! همینطور امروز و فردا شد تا اینکه رسول خدا (ص) مراحل را طى فرمود و به سرزمین دشمن نزدیک شد. گفتیم: حالا وقت حرکت کردن نیست. متأسفانه در مدینه هم به جز منافقان و بهانهتراشان کسى را نمىدیدیم و اطراف مدینه هم همچنین بود و من از وضع خود سخت غمگین و افسرده بودم. ابو خیثمه هم همراه ما بود و در جنگ تبوک شرکت نکرده بود، او مردى است که در خوبى اسلام او هیچ شک و تردیدى نیست و متهم به نفاق هم نمىباشد و بطور جدّى تصمیم به حرکت هم داشت. نام ابو خیثمه، عبد الله بن خیثمه سالمى است، او ده روز پس از اینکه پیامبر (ص) حرکت فرموده بود به مدینه آمد و روز گرمى به خانه خود رفت و دید دو همسرش در دو خیمهاند و هر یک خیمه خود را آب پاشیدهاند و آب سرد و خوراک هم براى او فراهم کردهاند. چون آنجا رسید کنار دو خیمه ایستاد و گفت: سبحان الله، رسول خدایى که همه گناهان گذشته و آیندهاش آمرزیده شده است هم اکنون در آفتاب و باد و گرماست و سلاح خود را بر گردن خویش بر مىدارد و ابو خیثمه در سایههاى سرد و خوراک آماده و میان دو زن زیبا و کنار مزرعه خود باشد! این انصاف نیست. سپس گفت: به خدا سوگند وارد خیمه هیچ کدامتان نمىشوم و حتما مىروم تا به رسول خدا ملحق شوم. شترى آبکش را خواباند و ساز و برگ و آذوقه خود را بر آن نهاد و براه افتاد. هر دو همسرش شروع به صحبت کردند اما او پاسخى نداد و حرکت کرد. چون به وادى القرى رسید به عمیر بن وهب جمحى برخورد که او هم مىخواست به پیامبر (ص) برسد و هر دو رفیق راه شدند.
چون نزدیک تبوک رسیدند، ابو خیثمه به عمیر گفت: من گناهانى دارم و تو گناهى ندارى، براى تو مهم نیست که اجازه بدهى من پیش از تو به حضور رسول خدا (ص) برسم. عمیر نیز با این کار موافقت کرد.
ابو خیثمه حرکت کرد و هنگامى که نزدیک پیامبر (ص) رسید آن حضرت در تبوک فرود آمده بود. مردم گفتند، از دور سوارى در راه است. پیامبر (ص) فرمود: باید ابو خیثمه باشد، و مردم چون نگریستند گفتند، اى رسول خدا، ابو خیثمه است! او چون شترش را خواباند به
حضور پیامبر (ص) آمد و سلام کرد. پیامبر (ص) فرمودند: خبرهاى تازه چه دارى؟ و او موضوع خود را به عرض رسول خدا رساند، و پیامبر (ص) به او با محبت پاسخ داد و برایش دعاى خیر فرمود.
گوید: چون پیامبر (ص) از مدینه بیرون شد، صبح زود در منطقه ذى خشب زیر سایهیى فرود آمد. راهنماى پیامبر براى تبوک علقمة بن فغواء خزاعى بود. پیامبر (ص) تا هنگام عصر زیر همان سایه ماند که گرما بسیار شدید بود و پس از سرد شدن هوا حرکت فرمود.
پیامبر (ص) از روزى که در ذى خشب فرود آمده بود نماز ظهر و عصر را با هم مىگزارد، و در هر منزلى که بود نماز ظهر را به تأخیر مىانداخت تا هوا سرد شود و نماز عصر را هم کمى زودتر از موقع و هر دو را با یک دیگر مىگزارد و تا مراجعت از تبوک به همینگونه رفتار فرمود.
مساجد و جایگاههاى نماز رسول خدا (ص) در سفر تبوک معروف است، و آن حضرت در جاهاى زیر نماز گزاردهاند:
در ذى خشب زیر سایهبانى، مسجد فیفاء، مسجد مروه، مسجد سقیا، مسجد وادى القرى، مسجدى در حجر، مسجدى در ذنب حوصاء، مسجدى در ذى الجیفه در اول منطقه حوصاء، مسجدى در درّه تاراء به راه جوبر، مسجدى در ذات خطمى، مسجدى در سمنه، مسجدى در اخضر، مسجدى در ذات الزّراب، مسجدى در مدران، و مسجدى در تبوک.(10)
چون پیامبر (ص) از ثنیةّ الوداع حرکت کرد بعضیها عقب مانده بودند و نرسیده بودند.
مسلمانان مىگفتند، اى رسول خدا فلان کس عقب مانده یا هنوز نیامده است. و پیامبر (ص) مىفرمود: رهایش کنید، اگر در او خیرى باشد خداوند او را به شما ملحق خواهد کرد و اگر هم غیر از این باشد خداوند شما را از دست او راحت کرده است.
مردم زیادى از منافقان هم فقط به امید غنیمت همراه پیامبر (ص) بیرون آمده بودند. ابو ذر مىگفته است: من به خاطر شترم از جنگ تبوک کمى عقب ماندم، و علت آن بود که شترم بسیار لاغر و بى جان بود. گفتم چند روزى او را علوفه بدهم و بعد به پیامبر (ص) خواهم پیوست. چند روزى او را علف دادم و سپس از مدینه بیرون آمدم و همینکه به ذى المروه رسیدم، شترم از حرکت بازماند. یک روز معطل او شدم و قدرت و حرکتى در او ندیدم، ناچار بار خود را برداشته به پشتم گرفتم و در آن گرماى شدید پیاده به راه افتادم تا به پیامبر (ص) برسم.
مردم هم همه رفته بودند و هیچکس از مسلمانان را هم ندیدم که بخواهد به ما بپیوندد. من
نیمروز از دور چشمم به رسول خدا افتاد و بسیار هم تشنه بودم. اتفاقا کسى هم متوجه من شده بود و به رسول خدا (ص) گفته بود: مردى تنها در راه مىآید. پیامبر (ص) فرموده بودند: باید ابو ذر باشد. و چون مردم دقت کرده بودند، گفته بودند، آرى ابو ذر است. پیامبر (ص) برخاسته بودند تا من نزدیک ایشان برسم و فرمود: آفرین بر ابو ذر که تنها راه مىرود و تنها مىمیرد و تنها برانگیخته مىشود! و فرمود: اى ابو ذر چه چیز موجب تأخیر تو شد؟ و او موضوع شتر خود را به اطلاع آن حضرت رساند. پیامبر (ص) فرمود: مثل این بود که یکى از عزیزان خانوادهام از من باز مانده و نرسیده است، خداوند در هر گامى که برداشتهاى تا به من رسیدى گناهى از تو آمرزیده است. ابو ذر بار خود را از پشت خویش برداشت و آب خواست و برایش ظرف آبى آوردند و آشامید.
هنگامى که عثمان او را به ربذه تبعید کرد و مرگش فرا رسید هیچکس جز همسر و غلامش با او نبود. او به آن دو وصیت کرد و گفت: مرا غسل دهید و کفن کنید و بر کنار راه بگذارید.
اتفاقا ابن مسعود همراه گروهى از عراق براى انجام عمره مىآمد که ناگاه کنار راه به جنازهیى بر خوردند و نزدیک بود شترها لگدمالش کنند. آن گروه براى حرمت جنازه ایستادند و غلام ابو ذر پیش آنها آمد و گفت: این جنازه ابو ذر صحابى رسول خداست، مرا براى دفن آن یارى دهید! ابن مسعود گریست و گفت: رسول خدا (ص) راست فرمود که ابو ذر تنها مىرود، و تنها مىمیرد، و تنها برانگیخته مىشود. سپس خود و یارانش فرود آمدند و او را به خاک سپردند، و ابن مسعود سخنى را که پیامبر (ص) در راه تبوک به ابو ذر فرموده بود براى ایشان نقل کرد.
ابو رهم غفارى- که همان کلثوم بن حصین است و از کسانى است که با رسول خدا در بیعت شجره بیعت کرده بود- گوید: من در جنگ تبوک همراه رسول خدا (ص) شرکت داشتم. شبى همراه آن حضرت در ناحیه اخضر(11) حرکت مىکردم و من نزدیک به پیامبر (ص) بودم. خوابم گرفته بود و چرت مىزدم اما خیلى زود بیدار شدم و مرکوب من نزدیک مرکوب پیامبر (ص) شده بود و مىترسیدم که مبادا شتر من به پاى پیامبر در رکاب فشار آورد، این بود که شترم را دورتر مىبردم ولى بین راه در شب خوابم برد و شتر من براى شتر رسول خدا زحمت ایجاد کرده و پاى پیامبر (ص) را در رکاب فشرده بود. من همینکه صداى آخ پیامبر (ص) را شنیدم بیدار شدم و گفتم: اى رسول خدا براى من طلب آمرزش کنید، و مرا ببخشید! پیامبر (ص) فرمودند: حرکت کن! و شروع به سؤال درباره افرادى از قبیله بنى غفار کردند
که در جنگ شرکت نکرده بودند و من درباره آنها به پیامبر (ص) خبر مىدادم. پیامبر (ص) از من پرسیدند: آن چند نفر بلند قد که به سرخ پوستها مىمانستند چه کردند؟ گفتم: آنها از حرکت خوددارى کردند. فرمود: آن چند نفر سیاه کوتاه قد مو فرفرى که رنگ پوستشان بین سرخى و سیاهى بود چه کردند؟ گفتم: به خدا قسم آنها را نمىشناسم. فرمود: آنهایى را مىگویم که در شبکه شدخ(12) بودند. ابو رهم مىگوید: هر چه فکر کردم که شاید آنها از بنى غفار باشند چیزى به خاطرم نیامد، بعد یادم آمد که آنها گروهى از بنى اسلم هستند که با ما بودند و در شبکه شدخ سکونت داشتند و صاحب شتران فراوانى بودند. گفتم: اى رسول خدا آنها گروهى از بنى اسلم و از هم پیمانان ما بودند. فرمود: چه چیز مانع این شد که در عوض خوددارى از شرکت در جنگ مردى دلاور از ایشان بر یکى از شتران خود سوار مىشد و در راه خدا با ما بیرون مىآمد و براى او هم مزد و پاداش اشخاصى که براى جنگ بیرون آمدهاند مىبود، براى من تخلف هر یک از مهاجران قریش و انصار و قبیلههاى غفار و اسلم از جنگ مثل تخلف عزیزان خانواده خودم است! و گویند، رسول خدا (ص) در مسیر خود به شترى برخورد که صاحب آن، حیوان را به واسطه لاغرى و ناتوانى رهایش کرده بود و رهگذرى از حیوان مواظبت کرده و به او علف داده و به خانه خود برده بود و چون شتر خوب شده بود با او به مسافرت آمده بود. اتفاقا صاحب اول شتر، حیوان را در دست آن مرد دید و پیش رسول خدا (ص) اقامه دعوى کرد.
پیامبر (ص) فرمود: هر کس شتر و مرکوبى را از نابودى در سرزمین بى آب و علف نجات دهد از آن او خواهد بود.
گویند، شمار مسلمانانى که همراه رسول خدا (ص) بودند سىهزار نفر و شمار اسب ده هزار بود. پیامبر (ص) به هر یک از خاندانهاى بزرگ انصار دستور فرموده بود که پرچم و رایت داشته باشند و قبائل دیگر عرب هم داراى رایات و پرچمهایى بودند. پیامبر (ص) رایت بنى مالک بن نجّار را به عمارة بن حزم داده بودند، و چون زید بن ثابت به حضور پیامبر (ص) رسید، پیامبر (ص) پرچم بنى مالک بن نجّار را به زید دادند. عماره گفت: اى رسول خدا، مثل اینکه بر من خشم گرفتهاید. فرمود: نه به خدا سوگند، شما هم قرآن را مقدم بدارید! او بیشتر از تو قرآن مىداند و قرآن اشخاص را فضیلت و برترى مىدهد اگر چه بنده بینى بریدهاى باشد، و دستور فرمود تا پرچمهاى اوس و خزرج را هم افرادى که بیشتر قرآن مىدانند حمل
کنند. ابو زید پرچم بنى عمرو بن عوف را حمل مىکرد و معاذ بن جبل پرچم بنى سلمه را.
روزى پیامبر (ص) در حالى که جبّه پشمى بر تن داشت و لگام یا دهانه اسب خود را در دست گرفته بودند و در حال مقدمات نماز بودند، اسب شاشید و از شاش او به جبه ترشح شد.
پیامبر (ص) جبه را نشست و فرمود شاش و آب دهان و عرق اسب نجس نیست.
گویند، گروهى از منافقان در تبوک همراه پیامبر (ص) بودند، از جمله ودیعة بن ثابت که از قبیله بنى عمرو بن عوف بود، و جلاس بن سوید بن صامت، و مخشىّ بن حمیّر که از قبیله اشجع و هم پیمان بنى سلمه بود، و ثعلبة بن حاطب. آنها به مسلمانان مىگفتند، خیال مىکنید جنگ با رومیان مثل جنگ با دیگران است؟ به خدا قسم فردا شما را به ریسمانها بسته مىبینیم! و با این حرف مىخواستند شایعهپراکنى کرده و در دل مؤمنان ترس ایجاد کنند.
ودیعة بن ثابت هم گفت: نمىدانم چرا قرآنخوانان ما از همه شکم شکمبارهتر و دروغگوتر و به هنگام جنگ ترسوترند؟ جلاس بن سوید که همسر امّ عمیر بود- پسر آن زن، عمیر، یتیمى بود که در خانه جلاس زندگى مىکرد- گفت: تازه اینها بزرگان و اشراف و اهل فضل ما هستند! به خدا قسم اگر محمد راست گو باشد ما از خر هم بدتر باشیم! به خدا قسم دوست مىدارم حکم کنم به هر یک از ما صد تازیانه بزنند ولى در این مورد از گفتار شما قرآن نازل نشود.
پیامبر (ص) به عمّار بن یاسر گفت: خودت را به این گروه برسان که خود را به آتش کشیدند و از گفتار ایشان سؤال کن، اگر هم انکار کردند بگو که چنین و چنان گفتهاید! عمّار پیش آنها رفت و موضوع را به ایشان گفت. آنها پیش رسول خدا (ص) آمدند و از آن حضرت شروع به عذر خواهى کردند. رسول خدا (ص) سوار بر ناقهاش بود که ودیعة بن ثابت آمد و افسار و تنگ شتر را در دست گرفت و در حالى که پاهایش به خاک و سنگ کشیده مىشد گفت: اى رسول خدا، ما همینطورى حرف مىزدیم و شوخى مىکردیم! پیامبر (ص) به او اعتنایى نفرمود و خداوند متعال درباره او این آیه را نازل فرمود وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَیَقُولُنَّ إِنَّما کُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ، قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آیاتِهِ وَ رَسُولِهِ کُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ، لا تَعْتَذِرُوا قَدْ کَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمانِکُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْکُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً بِأَنَّهُمْ کانُوا مُجْرِمِینَ- اگر سؤال کنى شان، گویند سخنى مىگفتیم و بازىیى مىکردیم، بگو با خدا و آیات او و رسول وى فسوس مىکنید، عذر مگویید که کفر صریح آوردید بعد از آنکه به ظاهر ایمان آورده بودید اگر در گذریم از گروهى از شما، عذاب کنیم گروهى را که ایشان فتنه انگیزند(13)
گویند، هنگامى که جلاس گفته بود ما از خر بدتریم، عمیر به او گفته بود: آرى تو از خر هم بدترى، رسول خدا راستگو و تو دروغگویى. جلاس به حضور پیامبر (ص) آمد و سوگند خورد که چیزى نگفته است و خداوند درباره او این آیه را نازل فرمود یَحْلِفُونَ بِاللَّهِ ما قالُوا وَ لَقَدْ قالُوا کَلِمَةَ الْکُفْرِ وَ کَفَرُوا بَعْدَ إِسْلامِهِمْ وَ هَمُّوا بِما لَمْ یَنالُوا وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ …- سوگند مىخورند به خداى تعالى که نگفتهاند و حال آنکه کلمه کفر گفتند و پس از اسلام ظاهرى کافر شدند و قصد کردند به کارى که به آن نرسیدند و طعنه نزدند بر مؤمنان مگر بدان سبب که خداى و رسول او از فضل خود با غنیمتها توانگرشان ساخت(14)
گویند، جلاس از دوره جاهلیت خونهایى از یکى از اقوام خود مىخواست، و مردى نیازمند بود. چون پیامبر (ص) به مدینه رسیدند آن خونبها را براى جلاس گرفتند و خداوند او را غنى ساخت. مخشّى بن حمیّر مىگفت: اى رسول خدا نام خودم و نام پدرم مایه سرافکندگى من است- او همان کسى است که در آیات مذکور مورد عفو قرار گرفته است- رسول خدا (ص) او را عبد الرحمن یا عبد الله نام گذاشتند. او از خدا مسألت مىکرد که در راه اسلام شهید شود و گور او هم ناشناخته بماند و چنان شد که در جنگ یمامه کشته شد و اثرى از او بدست نیامد.
درباره جلاس بن سوید این را هم گفتهاند که او نخست از منافقانى بود که از شرکت در جنگ تبوک خوددارى کرد و مردم را هم از خروج منع مىکرد. امّ عمیر همسر او بود و عمیر هم یتیم فقیرى بود که در خانه او زندگى مىکرد و جلاس او را تکفل و نسبت به او خوبى مىکرد، تا اینکه عمیر آن سخن جلاس را شنید که مىگوید: اگر محمد راستگو باشد ما از خر بدتریم! عمیر به جلاس گفت: تو از همه مردم پیش من محبوبتر بودى و از همه نسبت به من مهربانتر و براى من بسیار دشوار است که بر تو مکروهى وارد شود، به خدا سوگند متأسفانه سخنى گفتى که اگر آن را بگویم ترا رسوا مىسازد و اگر آن را پوشیده بدارم خودم هلاک مىشوم و انجام یکى از این دو براى من سادهتر از دیگرى است.
عمیر موضوع گفتار جلاس را به اطلاع پیامبر (ص) رساند. پیامبر (ص) از مال زکات به جلاس که فقیر بود چیزى داده بودند، و کسى پیش او فرستادند و درباره آنچه که عمیر گفته بود پرسیدند. جلاس به خدا سوگند خورد که هرگز چنین سخنى نگفته است و عمیر دروغگوست. عمیر که در حضور پیامبر (ص) بود برخاست و گفت: پروردگارا درباره آنچه من به رسول خدا گفتهام آیهیى بفرست! و خداوند بر پیامبر خود این آیه را نازل فرمود یَحْلِفُونَ
بِاللَّهِ ما قالُوا … تا آنجا که مىفرماید أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ(15) و منظور صدقهیى بود که رسول خدا (ص) به او بخشیده بودند. جلاس به عمیر گفت: درست گوش بده! راست است که من آنچه را مىگویى گفتهام، ولى خداوند متعال راه توبه را به من ارائه فرموده است. و چون اقرار به گناه کرد توبه او پذیرفته شد و یکى از نشانههاى توبه واقعى او این بود که از نیکىهاى خود نسبت به عمیر چیزى نکاست.
ابو حمید ساعدى گوید: همراه رسول خدا به تبوک مىرفتیم، چون به وادى القرى رسیدیم به باغ زنى عبور کردیم. پیامبر (ص) فرمود: بیایید بررسى کنید که چه اندازه حاصل این نخلستان است! پیامبر (ص) و ما تخمین زدیم که ده بار خرما خواهد داشت و پیامبر به آن زن فرمودند: هر چه حاصل این شد پیش خودت نگهدار تا ما برگردیم.
چون شب به ناحیه حجر رسیدیم پیامبر (ص) فرمودند: امشب باد شدیدى خواهد وزید، هیچکس بدون دوست و رفیق از جاى خود تکان نخورد و هر کس شتر دارد پاى بندش را محکم ببندد. گوید: طوفان شدیدى برخاست و هیچکس بدون همراهى و دوست خود بیرون نرفت مگر دو نفر از بنى ساعده که یکى براى قضاى حاجت، و دیگرى به تعقیب شترش رفته بود. آن کسى که براى قضاى حاجت رفته بود در راه مجروح شده بود و در سینه و حلق خود احساس تنگى نفس مىکرد و آن یکى که به تعقیب شترش رفته بود باد او را برده و به منطقه طیّئ (دو کوه طیّئ) افتاده بود. چون این خبر به اطلاع رسول خدا رسید فرمود: مگر شما را نهى نکرده بودم که به تنهایى جایى بروید؟ سپس براى آنکه مجروح شده بود دعا کرده و او را پیش خود فراخواندند و او بهبود یافت. دیگرى که در منطقه طیّئ افتاده بود در دست آن قبیله گرفتار بود تا هنگامى که به مدینه آمدند او را به رسول خدا بخشیدند.
چون پیامبر (ص) در وادى القرى فرود آمدند یهودیان بنى عریض مقدارى هریسه(16) براى پیامبر (ص) آوردند و ایشان از آن خوردند و مقرر فرمودند براى آنها سالیانه چهل بار خرما به عنوان کمک پرداخت شود، این پرداخت هنوز هم ادامه دارد. زنى یهودى مىگفت: همین کار خیر و نیکى که محمد (ص) براى آنها انجام داد بیشتر از تمام ارث آنها از پدرانشان است، چون این مقررى تا روز قیامت براى آنها ادامه دارد.
ابو هریره مىگفت: چون به منطقه حجر رسیدیم(17)، مردم از چاه آن آب کشیدند و خمیر کردند. در این هنگام منادى پیامبر (ص) اعلان کرد: از آب چاه این منطقه نیاشامید و وضو هم
نگیرید و هر خمیرى هم که کردهاید به شتران بدهید.
سهل بن سعد گوید: من از همه دوستان خود کوچکتر و قرآن خوان ایشان در تبوک بودم، چون در حجر فرود آمدیم خمیر کردم ون را گذشتم تا برسد و رفتم هیزم جمع کنم که دیدم منادى رسول خدا (ص) اعلان مىکند که پیامبر دستور مىدهند از آب چاه این منطقه نیاشامید، و مردم آبها را از مشکها به زمین مىریختند. مردم گفتند، اى رسول خدا ما خمیر کردهایم. فرمود: خمیر را به شتران بدهید. سهل مىگوید: من هم خمیر را برداشتم و به دو شتر ناتوانى که ضعیفترین مرکوبهاى ما بودند دادم.
گوید: و به محل چاه صالح پیامبر علیه السلام رسیدیم و آنجا مشکها را شستیم و پر آب کردیم و آشامیدیم و آن روز را تا شام آنجا بودیم. پیامبر (ص) فرمود: هیچگاه از پیامبر خود تقاضاى معجزه مکنید! این قوم صالح از پیامبر خود معجزهیى خواستند، و ناقه [که معجزه آن حضرت بود] از این جوى آب مىنوشید و روزى هم که مىآمد و آب مىآشامید به همان اندازه که از آب آشامیده بود به آنها شیر مىداد. او را پى کردند و فقط سه روز مهلت داده شدند و معلوم است که وعده الهى دروغ نیست و صداى آسمانى آنها را فرو گرفت. هیچکس از ایشان زیر پهنه آسمان باقى نماند مگر اینکه نابود شد، غیر از مردى که در حرم کعبه بود و حرم کعبه او را از عذاب الهى محفوظ داشت. گفتند، اى رسول خدا او چه کسى بود؟ فرمود:
ابو رغال پدر ثقیف. گفتند، او در ناحیه مکه چه کار داشت؟ فرمود: صالح او را براى تصدیق گفتار خود به آنجا گسیل داشته بود(18) و او به مردى رسید که صد میش کم شیر داشت و یک میش هم داشت که نسبتا پر شیر بود، اتفاقا آن مرد کودک شیر خوارى هم داشت که مادرش روز گذشته مرده بود. ابو رغال گفت: مرا فرستاده خدا به سوى تو فرستاده است. آن مرد گفت:
آفرین و درود به رسول خدا باد. هر چه مىخواهى براى خودت بگیر! ابو رغال همان میش شیرى را انتخاب کرد. آن مرد گفت: این میش، مادر این پسر بچه است و بعد از مرگ مادرش شیر او را مىدهد، به عوض او ده میش از این میشهاى دیگر بردار. گفت: نه. گفت: بیست میش بردار. گفت: نه. گفت: پنجاه میش بردار. گفت: نه. گفت: همه این میشها را ببر و آن یکى را براى من بگذار. آن مرد گفت: نه. گفت: اگر تو میش دوشا و شیرى را دوست دارى من هم همان را دوست دارم. در این هنگام آن مرد کمان خود را کشید و گفت: خدایا تو گواه باش! سپس تیرى به ابو رغال انداخت و او را کشت و گفت: نباید کسى پیش از من این خبر را براى
رسول خدا ببرد! و خودش پیش صالح آمد و این خبر را به او داد. صالح دستهاى خود را به آسمان برافراشت و سه مرتبه گفت: خدایا ابو رغال را لعنت و نفرین فرماى.
رسول خدا (ص) به همراهان خود گفت: کسى به سرزمین این قوم عذاب شده وارد نشود مگر در حال گریه، و اگر نمىتوانید گریه کنید وارد آن نشوید که به شما هم همان بلا خواهد رسید.
ابو سعید خدرى گوید: مردى را دیدم که با انگشترى که در خانههاى حجر و منطقه عذاب دیدگان پیدا کرده بود به حضور پیامبر (ص) آمد. پیامبر (ص) روى خود را از او برگرداند و با دست چهره خود را پوشاند که آن را نبیند و به آن مرد فرمود: آن را بینداز! و همینکه آن را انداخت نفهمیدیم به کجا افتاد و تاکنون پیدا نشده است. ابن عمر مىگفت:
چون پیامبر (ص) برابر آن وادى رسید فرمود: این وادى کوچ است! و همه پاى در رکاب نهادند تا از آن بیرون رفتند.
گوید: ابن ابى سبره هم از یونس بن یوسف، از عبید بن جبیر، از ابو سعید خدرى نقل مىکند که: دیدم رسول خدا (ص) پا از رکاب بیرون نیاورد تا از آن منطقه خارج شد و آن را پشت سر گذاشت.
فردا صبح پیامبر (ص) حرکت فرمود و آب همراه ایشان نبود، این موضوع را به رسول خدا شکایت بردند و آن حضرت در منطقهیى بود که آب وجود نداشت. عبد الله بن ابى حدرد گوید: دیدم که رسول خدا (ص) رو به قبله ایستاد و دعا فرمود- و به خدا سوگند در آسمان ابرى ندیدم- رسول خدا (ص) همچنان دعا مىفرمود و من دیدم که ابرها از هر طرف جمع مىشود و پیامبر هنوز از جاى خود تکان نخورده بود که آسمان آب فراوانى بر ما فرو ریخت، و گویى هم اکنون هم صداى تکبیر رسول خدا را در باران مىشنوم. بعد هم آسمان روشن شد و تمام زمین آبگیرهاى متصل به یک دیگر بود و مردم از اول تا آخر همگى آب نوشیدند و برداشتند و شنیدم که رسول خدا مىفرمود: گواهى مىدهم که فرستاده خدایم.
گوید: به یکى از منافقان گفتم: واى بر تو، آیا باز هم شک و تردید دارى؟ و او گفت: ابرى گذرا بود. آن منافق اوس بن قیظىّ یا زید بن لصیت بوده است.
گوید: یونس بن محمد از یعقوب بن عمر بن قتاده، از محمود بن لبید نقل مىکرد که به او گفته است: آیا مردم منافقان را مىشناختند؟ و او گفته است: آرى به خدا قسم، وانگهى گاهى منافقان از میان پدران و برادران و پسر عموها بودند. من از پدر بزرگت قتادة بن نعمان شنیدم که مىگفت: در خانههاى ما گروهى از خویشاوندان منافق بودند. بعد هم از زید بن ثابت شنیدم که به بعضى از افراد بنى نجّار مىگفت: خداوند زندگى ترا خیر و برکت ندهد (کنایه از منافق
بودن او)، و به او مىگفتند، چه کسى را نفرین مىکنى؟ او مىگفت: سعد بن زراره و قیس بن فهر را.
همین زید مىگفت: در جنگ تبوک هم با همان مرد در خدمت رسول خدا (ص) بودیم و پس از اینکه موضوع بى آبى و دعاى رسول خدا پیش آمد و خداوند ابرها را فرستاد و باران آمد و مردم سیراب شدند به او گفتیم: واى بر تو، بعد از این هم چیزى مىخواهى؟ و او گفت: ابرى گذرا بود. و او مردى است که با تو خویشاوند است. محمود بن لبید هم گفت: آرى او را شناختم.
گوید: پس از آن رسول خدا (ص) به سوى تبوک حرکت فرمود و در یکى از منازل ماده شتر قصواى آن حضرت گم شد و اصحاب به جستجوى آن بر آمدند. عمارة بن حزم- که از اصحاب بیعت عقبه و شکرت کننده در جنگ بدر و از شهیدان جنگ یمامه است- پیش رسول خدا بود. از کسانى که همراه عماره و از دسته او بودند کسى است به نام زید بن لصیت که از یهودیان بنى قینقاع بوده و بعدا اسلام آورده اما پس از آن منافق شده و خباثت و خیانت یهود در نهاد او بوده و آشکارا از منافقان طرفدارى مىکرده است. این زید که گفته شد در دسته عماره بوده است در غیاب او و هنگامى که عماره در حضور پیامبر بوده گفته بوده است که:
محمد چنین تصور مىکند که نبى است و اخبار آسمانى را براى شما خبر مىدهد و حال آنکه او نمىداند ناقهاش کجاست. در این هنگام رسول خدا فرمود: منافقى چنین مىگوید که محمد مىپندارد پیامبر است و از اخبار آسمانى به شما خبر مىدهد و حال آنکه نمىداند ماده شترش کجاست، به خدا قسم من چیزى غیر از آنچه خدا به من تعلیم دهد نمىدانم و هم اکنون خداوند مرا به محل آن رهنمون فرمود، و او در این درّه در فلان شکاف است و افسارش به درختى گیر کرده و همانجا مانده است. پیامبر (ص) با دست به آن شکاف و تنگه میان دو کوه اشاره کرد و فرمود: حالا بروید و بیاوریدش! رفتند و حیوان را آوردند.
عماره پیش هم سفران خود برگشت و گفت: جاى تعجب است که منافقى چنین و چنان گفته است و رسول خدا آن را براى ما نقل کرد. مردى از هم سفران عماره که پیش رسول خدا نرفته و همانجا مانده بود به عماره گفت: پیش از اینکه تو بیایى زید این حرفها را مىزد.
گوید: عماره به زید بن لصیت حمله برد و به گردن او مشت مىزد و مىگفت: نمىدانستم در دسته هم سفران من چنین آدم زرنگى بوده باشد، اى دشمن خدا از گروه ما بیرون برو! گوید: کسى که گفتار زید را براى عماره بازگو کرده بود برادر او عمرو بن حزم بود که او هم با گروهى از اصحاب و یاران خود در دسته عمارة بن حزم بود.
کسى هم که رفت و ناقه رسول خدا (ص) را از دره آورد حارث بن خزمه اشهلى بود و او در حالى ناقه را یافت که افسارش به درختى گیر کرده بود.
زید بن لصیت گوید: من قبلا درباره محمد شک و تردید داشتم و گویى امروز اولین روزى است که مسلمان شدهام و اکنون با بصیرت کامل نسبت به او گواهى مىدهم که او رسول خداست! مردم مىگفتند او توبه کرده است، ولى خارجة بن زید بن ثابت منکر توبه او بود و مىگفت تا هنگام مرگ همچنان منافق بود.
هنگامى که رسول خدا (ص) در صحراى مشقّق(19) بود در دل شب صداى آوازخوانى براى شتران شنید، فرمود: بشتابید تا به این خواننده برسید! و از مسلمانان پرسید: این خواننده از شما یا از غیر شماست؟ گفتند، از غیر ماست. گوید: رسول خدا (ص) به آنها رسید و آنها گروهى بودند، پیامبر (ص) به آنها فرمود: از کدام قبیلهاید؟ گفتند، از قبیله مضر هستیم.
پیامبر (ص) فرمود: من هم از مضر هستم و نسب خود را شمرد تا به مضر رسید.
آن گروه گفتند، ما اولین کسانى هستیم که براى شتران آواز خواندهایم. پیامبر (ص) فرمودند: چگونه بوده است؟ آنها گفتند، مردم دوره جاهلى به یک دیگر غارت مىبردند، اتفاقا به مردى که همراه غلامش بود حمله بردند و شتران او پراکنده شده و گریختند. آن مرد به غلام خود گفت: شتران را جمع کن! و او گفت: نمىتوانم. آن مرد با چوبدستى خود به دست غلام کوفت و غلام شروع به داد زدن کرد که، واى دستم، واى دستم، و در اثر صداى او شتران جمع شدند. آن مرد به او گفت: از این به بعد همین طور براى شتران آواز بخوان. و پیامبر (ص) شروع به خندیدن فرمود(20) سپس به بلال فرمود: آیا مژدهیى به شما بدهم؟ گفتند، آرى اى رسول خدا! و در آن حال همگى بر روى مرکوبهاى خود سوار و مشغول حرکت بودند. فرمود: خداوند متعال دو گنج به من عنایت فرموده است: گنج فارس و گنج روم، و مرا با پادشاهانى یارى فرموده که پادشاهان حمیرند، ایشان در راه خدا جهاد مىکنند و از غنایم الهى مىخورند.
مغیرة بن شعبه مىگوید: بین حجر و تبوک بودیم که رسول خدا براى قضاى حاجت بیرون شد و هر گاه که براى قضاى حاجت مىرفت دور مىشد، من هم براى پیامبر آب بردم. مردم آماده نماز صبح بودند و صبر کردند ولى ترسیدند آفتاب بزند، این بود که عبد الرحمن بن عوف را جلو انداختند که با ایشان نماز بگزارد. گوید: من براى پیامبر ظرف آبى بردم و همراه او بودم، پس از قضاى حاجت آب ریختم و پیامبر (ص) صورت خود را شست و چون خواست دستهاى خود را بشوید آستین جبّه رومیى که بر تن داشت تنگ بود، ناچار دستهایش را از زیر
جبّه در آورد و شست و بر کفشهاى خود مسح کشید. موقعى که رسیدیم دیدیم عبد الرحمن بن عوف رکعت اول را خوانده است. مردم چون پیامبر (ص) را دیدند شروع به سبحان الله گفتن کردند و نزدیک بود نماز خود را بشکنند. عبد الرحمن هم مىخواست به عقب برود که پیامبر اشاره فرمود تا عبد الرحمن در جاى خود بماند و آن حضرت پشت سر عبد الرحمن یک رکعت نماز گزاردند. چون مردم و عبد الرحمن سلام دادند، مردم به هم ریختند و پیامبر (ص) برخاست و یک رکعت دیگر نماز خود را گزارد و سلام داد و به مردم فرمود: بسیار خوب کردید، هیچ پیامبرى نمىمیرد مگر اینکه مرد صالحى از امت او بر او امامت کند.
در آن روز یعلى بن منبّه مزدور خود را به حضور پیامبر (ص) آورد که با مردى از لشکریان نزاع کرده و آن مرد او را گاز گرفته بود. مزدور هم دستش را از دهان او طورى بیرون کشیده بود که دو دندان پیشین او کنده شده بود و او را گرفته و به حضور رسول خدا آورده بودند.
یعلى بن منبّه گوید: من هم با مزدور خود آمدم تا ببینم چه مىکند. چون آن دو را پیش رسول خدا آوردند فرمود: عجیب است که یکى از شما بر برادر خود حمله برد و او را مثل جانور نر گاز بگیرد! و دیه دندانهاى آن مرد را باطل اعلام فرمود.
پیامبر (ص) به مسلمانان فرمود: انشاء الله فردا به چشمه تبوک مىرسید و البته زودتر از ظهر به آنجا نخواهید رسید، هر کس هم آنجا رسید به آب آن دست نزند تا من برسم. معاذ بن جبل گوید: هنگامى که آنجا رسیدیم معلوم شد دو نفر پیش از ما آنجا رسیدهاند و چشمه، آب گواراى بسیار کمى داشت که مىجوشید و به زمین فرو مىشد. پیامبر (ص) از آن دو نفر پرسید: آیا از آب این چشمه چیزى برداشته و به آن دست زدهاید؟ گفتند: آرى. پیامبر (ص) ناراحت شد و به آن دو با درشتى صحبت کرد و آنچه مىخواست گفت. سپس مردم با دست خود مشت مشت آب برداشتند و در مشک کهنهیى ریختند و پیامبر (ص) صورت و دستهاى خود را در آن شست و آن آب را در چشمه ریخت و آب چشمه بسیار زیاد شد و مردم آب برداشتند. پیامبر (ص) به معاذ بن جبل فرمودند: اگر زنده باشى شاید بزودى اینجا را در حالى ببینى که سراسرش باغ باشد.
گوید: عبد الله ذو البجادین(21) از قبیله مزینه و یتیم فقیرى بود که پدرش مرده و براى او میراثى نگذاشته بود. عمویش که مردى ثروتمند بود عهدهدار کفالت او شد و عبد الله نسبتا ثروتمند گردید و صاحب برده و شتر و گوسپند شد. چون پیامبر (ص) به مدینه آمد، عبد الله مایل به اسلام گردید و از ترس عمویش یاراى اظهار آن را نداشت. سالها گذشت و جنگهاى
عمده تمام شد. هنگامى که پیامبر (ص) از فتح مکه به مدینه مراجعت فرمود، عبد الله به عمویش گفت: عمو جان مدتهاست انتظار مسلمان شدن شما را مىکشم و نمىبینم که نسبت به محمد میل و کششى داشته باشى، به من اجازه بده که مسلمان شوم! او گفت: به خدا سوگند اگر پیرو محمد شوى، هیچ چیز از آنهایى که به تو بخشیدهام در دستت باقى نخواهم گذاشت و از تو مىگیرم حتى لباسهایت را. عبد الله که در آن هنگام نامش عبد العزّى بود گفت: به خدا قسم من پیرو محمد و مسلمانم و پرستش سنگ و بت را ترک کردهام، این هم آنچه در دست من است، آن را بگیر! و او آنچه به عبد الله داده بود از او گرفت حتى جامهها و لنگ او را هم نداد.
عبد الله پیش مادرش آمد و او پارچهیى خشن و کهنه را به دو نیم کرد و عبد الله نیمى را به کمر بست و نیمى را به دوش افکند، و به مدینه آمد و قبلا درورقان- که کوهى در اطراف مدینه است- زندگى مىکرد.
چون عبد الله به مدینه رسید شب را در مسجد گذراند و سپیده دم پس از اینکه رسول خدا (ص) نماز صبح را گزارد مثل همیشه روى به مردم کرد و چشمش به عبد الله افتاد، او را نشناخت و فرمود: تو کیستى؟ او نسب خود را براى پیامبر (ص) بیان کرد. رسول خدا (ص) فرمود: تو عبد الله ذو البجادین هستى! سپس فرمود: نزدیک من باش! و او از میهمانان رسول خدا شمرده مىشد و پیامبر (ص) خود به او قرآن مىآموخت و او مقدار زیادى از قرآن را خواند. در آن هنگام که مردم براى حرکت به تبوک آماده مىشدند او که صداى بلندى داشت در مسجد مىایستاد و به صداى بلند قرآن مىخواند. عمر گفت: اى رسول خدا آیا مىشنوید که این اعرابى صدایش را به قرآن بلند مىکند به طورى که مانع قرآن خواندن دیگران مىشود؟ و رسول خدا به عمر گفت: آزادش بگذار که او از سرزمین خود به قصد هجرت به سوى خدا و رسول خدا بیرون آمده است.
گوید: چون مسلمانان براى جنگ تبوک بیرون مىرفتند او گفت: اى رسول خدا، از خداوند بخواهید که شهادت نصیب من گردد! پیامبر (ص) فرمودند: پوست درختى (پوسته درختى) بیاور! و او پوسته خرما بنى را به حضور پیامبر (ص) آورد. رسول خدا (ص) آن را به بازوى او بست و گفت: پروردگارا من خون او را بر کافران حرام کردم. عبد الله گفت: اى رسول خدا، من چنین نمىخواستم. پیامبر (ص) فرمودند: وقتى که به قصد جهاد در راه خدا بیرون بروى اگر تب هم بکنى و بمیرى مثل این است که شهیدى و اگر مرکوب تو ترا به زمین بزند و بمیرى شهیدى و اهمیت نده که مرگت چگونه باشد. چون به تبوک رسیدند و چند روزى آنجا بودند، عبد الله ذو البجادین مرد.
بلال بن حارث مىگوید: پیش رسول خدا بودم که دیدم بلال مؤذّن با چراغى کنار گورى
ایستاده و رسول خدا (ص) شخصا در گور هستند و ابو بکر و عمر جسد عبد الله را به قبر وارد مىکردند و پیامبر مىفرمود: جسد برادرتان را پایین بدهید! گوید: چون پیامبر (ص) او را در گور نهادند گفتند: خدایا من از او خشنودم، تو هم از او خشنود باش. گوید: عبد الله بن مسعود گفت: اى کاش من صاحب این گور بودم! گویند، بین راه رسول خدا (ص) سهیل بن بیضاء را پشت سر خود سوار کرده بود. سهیل گوید: پیامبر (ص) با صداى بلند مرا صدا زدند و سه مرتبه تکرار فرمودند و من در هر بار با صداى بلند مىگفتم: بگوشم، تا اینکه مردم فهمیدند که مورد خطاب رسول خدا ایشانند.
کسانى که جلوتر از رسول خدا بودند برگشتند و کسانى که از پى مىآمدند خود را به پیامبر رساندند آن گاه فرمود: هر کس گواهى دهد که خدایى جز خداى یکتا نیست و شریک و انبازى ندارد خداوند پیکر او را بر آتش حرام مىفرماید.
گویند، بین راه مارى بسیار بزرگ که درباره بزرگى او بسیار گفتهاند راه را بر مردم بست و مردم از آن مىگریختند تا اینکه آن مار آمد و مقابل پیامبر (ص) ایستاد. حضرت هم روى مرکوب خود ایستاده بودند و مردم به مار نگاه مىکردند، سپس حیوان کنار رفت و از راه فاصله گرفت و بر روى دم خود ایستاد. مردم آمدند و به رسول خدا پیوستند و آن حضرت به ایشان گفت: آیا دانستید که این کیست؟ گفتند، خدا و رسولش داناترند. فرمود: این یکى از گروه هشت نفرى جن است که مىخواهند قرآن بشنوند و حقایقى را که در آن است بفهمند و اکنون که فهمیده است رسول خدا از سرزمین او مىگذرد سلام مىدهد، او بر همه شما هم سلام مىدهد شما هم پاسخش بدهید! و مردم گفتند، سلام و رحمت خدا بر او باد، و پیامبر (ص) فرموده است: پاسخ سلام بندگان خدا را هر چه که باشند بدهید.
گویند، پیامبر (ص) به تبوک آمدند و بیست شب آنجا بودند و نماز شکسته مىگزاردند، و در این موقع هر قل مقیم حمص بود.
عقبة بن عامر مىگوید: همراه رسول خدا (ص) براى تبوک بیرون رفتیم، چون به فاصله یک شب راه به تبوک رسیدیم پیامبر (ص) خوابید و از خواب بیدار نشد تا آفتاب به اندازه نیزهیى بر آمد. پیامبر (ص) به بلال فرمودند: مگر به تو نگفته بودم که شب را پاسدارى بدهى؟
بلال گفت: همان کسى که شما را به خواب برد مرا هم به خواب برد. گوید: پیامبر (ص) از آنجا حرکت فرمود و کمى دور شد و سپس دو رکعت نافله قبل از فجر را گزاردند و پس از آن هم نماز صبح را و بقیه آن روز را شتابان حرکت فرمود و آن شب را هم تا صبح راه پیمود و سپیده دم در تبوک بود. آنجا مردم را جمع کرد و خدا را سپاس و ستایش بایسته کرد و آنگاه فرمود: اى مردم، راستترین سخن کتاب خداست و بهترین و استوارترین پناه کلمه تقوى و
پرهیزگارى است، و بهتر ادیان دین ابراهیم علیه السلام است و برترین سنتها سنتهاى محمد است، و بهترین گفتار ذکر خداوند است، و نیکوترین قصهها قرآن است، و بهترین کارها کار خوش فرجام است، و بدترین کارها بدعتهاست، نیکوترین رهنمودها، رهنمود پیامبران و بهترین کشته شدن کشته شدن شهیدان است، کورترین گمراهىها گمراهى بعد از هدایت است، گزینه کارها کارى است که سودمند باشد و گزینه رهنمودها رهنمودى است که از آن پیروى شود، بدترین کورىها کوردلى است، و دست بخشنده بهتر از دست گیرنده است، آنچه اندک و بسنده باشد بهتر از آن چیزى است که افزون و بیهوده باشد، بدترین کار پوزش خواهى هنگام فرا رسیدن مرگ است و بدترین پشیمانىها پشیمانى روز قیامت است، بعضى از مردم به جمعه نمىآیند مگر از روى بى میلى، و برخى از ایشان خدا را به زبان نمىآورند مگر با کلمات زشت و ناپسند، از بدترین خطاها سخن دروغ و زبان دروغ پرداز است، بهترین غناها بىنیازى و غناى نفس است، و بهترین زاد و توشه تقوى است، و سر حکمت ترس از خداست، بهترین چیزى که به قلب وارد شود یقین است، و شک و دودلى از کفر است، و نوحه و زارى کردن از اعمال جاهلى است، و خیانت از آتشزنههاى جهنم است، مستى پردهیى از آتش است، و شعر از ابلیس است، و شراب سرچشمه گناه است، و زنان دامهاى شیطانند، و جوانى شعبهیى از جنون است، بدترین کسبها ربا خوارى و بدترین وسیله نان خوردن مال یتیم است، و سعادتمند کسى است که از دیگرى پند گیرد، و بدبخت کسى است که در شکم مادرش بدبخت باشد، و هر یک از شما سرانجام در چهار ذراع زمین مىرود، و ملاک ارزش کارها سرانجام آنهاست، و رباخوارى سود دروغ است، آنچه خواهد آمد نزدیک است، دشنام مؤمن کار زشت، و کشتن مؤمن کفر، و غیبت او از معاصى خداست، حرمت مال مؤمن همچون حرمت خون اوست، هر کس به خدا حکم کند او را تکذیب کرده است، هر کس عفو کند خدا او را عفو مىکند، و هر کس خشم خود را فرو خورد خداوند او را پناه مىدهد، و هر کس در مصیبت شکیبا باشد خداوند به او عوض مىدهد، و هر کس ریاکار باشد خداوند عیوب او را به گوش همه مىرساند، و هر کس صبر کند خداوند به او دو برابر پاداش مىدهد، و هر کس خدا را عصیان کند خدا او را عذاب مىکند، خدایا مرا و امتم را بیامرز، خدایا مرا و امتم را بیامرز، از خدا براى خود و شما طلب آمرزش مىکنم.
مردى از بنى عذره که نامش عدى بود مىگفت: در تبوک پیش رسول خدا (ص) آمدم و دیدم که بر ناقه سرخى سوار است و میان مردم حرکت مىکند و مىفرماید: اى مردم، دست خدا بالاى دست بخشنده، و دست بخشنده در وسط، و دست گیرنده در زیر است. اى مردم، به قناعت بکوشید حتى در جمع کردن هیزم! و سه مرتبه فرمود: خدایا، آیا تبلیغ کردم؟ من
گفتم: اى رسول خدا، من دو زن داشتم(22) که به قصد کشتن با یک دیگر به ستیزه پرداختند، من تیرى انداختم که به یکى از آن دو خورد و مرد(23)، پیامبر (ص) فرمود: خونبهایش را باید بپردازى و از او ارث هم نمىبرى.
پیامبر (ص) در محل مسجد خود در تبوک نشست و به جانب یمن نگریست و دست خود را به سوى یمن و یمنىها گرفت و فرمود: ایمان از یمانىهاست، و سپس به سمت مشرق نگریست و با دست خود اشاره فرمود و گفت: جفا و سنگدلى در آنهایى است که هیاهو مىکنند، پشم پوشان ناحیه مشرق، جایى که شیطان شاخهاى خود را آشکار مىکند.
مردى از بنى سعد بن هذیم گوید: خدمت رسول خدا رسیدم- و آن حضرت در تبوک میان اصحاب خود نشسته و نفر هفتم بود- ایستادم و سلام کردم. فرمود: بنشین! گفتم: اى رسول خدا، گواهى مىدهم که خدایى جز «الله» نیست و تو رسول خدایى. فرمود: خرم باشى! سپس فرمود: اى بلال به ما غذا بده! بلال سفره گسترد، و از داخل مشکى دباغى شده با دست خود چند مشت خرماى مخلوط با روغن و کشک بیرون آورد و پیامبر (ص) فرمود: بخورید! و همه خوردیم تا سیر شدیم. من گفتم: اى رسول خدا، خود من به تنهایى همین قدر غذا مىخورم! فرمود: آرى کافر به اندازه هفت معده غذا مىخورد و مؤمن به اندازه یک معده. گوید: فردا هم هنگام غذاى پیامبر (ص) پیش او رفتم تا یقین من نسبت به اسلام افزون شود، و این دفعه ده نفر دور آن حضرت بودند و باز فرمود: اى بلال به ما غذا بده! و بلال از جوال کوچکى با دست خود چند مشت خرما بیرون آورد. پیامبر (ص) فرمود: بیشتر در آور و از جانب خداوند صاحب عرش از فقر و تنگدستى مترس! بلال تمام کیسه را خالى کرد و من تمام آن را دو کیلو تخمین زدم. پیامبر (ص) دست خود را بر روى خرما نهاد و سپس فرمود: به نام خدا شروع به خوردن کنید و آن گروه خوردند و من هم خوردم. من خرما را دوست مىداشتم و آن قدر خوردم که دیگر اشتهایى نداشتم و بر روى سفره به همان اندازه که بلال خرما ریخته بود باقى ماند، گویى هیچ کدام از ما حتى یک خرما هم نخورده بودیم. گوید: فردا هم چنان کردم و باز در حدود ده نفر بلکه یکى دو نفر بیشتر آمدند و پیامبر (ص) به بلال فرمود: به ما غذا بده! و او همان کیسه را که مىشناختم آورد و خالى کرد و رسول خدا (ص) دست خود را بر آن نهاد و فرمود: به نام خدا بخورید! و خوردیم تا سیر شدیم و بلال به اندازه همان خرمایى که ریخته بود جمع کرد و این کار را سه روز انجام داد.
گوید: هرقل مردى از غسّان را به حضور پیامبر (ص) فرستاده بود که صفات و علامات آن حضرت را ببیند، به سرخى مخصوص میان دو چشم آن حضرت و به مهر نبوت که میان کتف اوست نگاه کند، و بررسى کند که آن حضرت صدقه نمىپذیرد. او اطلاعات دیگرى از احوال پیامبر (ص) کسب کرد و شنید و پیش هرقل برگشت و موضوع را براى او نقل کرد. هرقل شروع به دعوت قوم خود براى تصدیق رسول خدا کرد ولى آنها نپذیرفتند به طورى که هرقل از ایشان نسبت به پادشاهى خود ترسید ولى همچنان در جاى خود (شهر حمص) باقى ماند و حرکت نکرد. معلوم شد خبرى که به رسول خدا (ص) در مورد اعزام نیرو از طرف هرقل به مناطق پایین شام و حرکت او دادهاند باطل بوده است، و هرقل نه چنین خیالى داشته و نه اهتمامى در آن مورد ورزیده است.
پیامبر (ص) در مورد پیشروى با اصحاب خود مشورت فرمود و عمر بن خطاب رضى الله عنه گفت: اگر مأمور به حرکت هستى حرکت کن! رسول خدا (ص) فرمود: اگر مأمور مىبودم در آن با شما مشورت نمىکردم! گفت: اى رسول خدا رومیان را سپاههاى فراوانى است و در سرزمین آنها حتى یک مسلمان هم نیست، و تا این جا که مىبینى به آنها نزدیک شدهاى و این نزدیک شدن تو آنها را ترسانده است، اگر صلاح بدانى امسال را برگردیم تا بعد ببینى چه مىشود، شاید بهم خداوند در این باره فرمانى بدهد.
گویند، در تبوک باد شدیدى وزید و پیامبر (ص) فرمود: این به مناسبت مرگ منافقى است که نفاق او بسیار بزرگ بوده است. گوید: چون به مدینه باز آمدند، دیدند یکى از منافقان بزرگ مرده است.
گوید: در تبوک براى رسول خدا (ص) پنیر آوردند و گفتند، این خوراکى است که ایرانىها آن را تهیه کردهاند و مىترسیم که در آن گوشت مردار باشد. پیامبر (ص) فرمود: نام خدا را بر زبان آورید و کارد بر آن نهید (تقسیم کنید و بخورید).
گوید: مردى از قضاعه اسبى به پیامبر (ص) اهداء کرد و رسول خدا (ص) آن را به مردى از انصار داد و دستور فرمود که تنگ او را طورى ببندد که حیوان به راحتى شیهه بکشد که رسول خدا (ص) به آن صدا انس داشت. چون به مدینه رسیدند صداى شیهه اسب خاموش شد. پیامبر (ص) از صاحبش علت آن را پرسیدند، گفت: خایههایش را کشیدم. پیامبر (ص) فرمودند: بر موهاى جلوى پیشانى اسب تا روز قیامت خیر و نیکى بسته است، نسل آن را زیاد کنید و با صداى شیههاش به مشرکان افتخار کنید، کاکل اسب چون پشم و کرک اوست و دم او وسیله راندن حشرات است، و سوگند به کسى که جان من در دست اوست شهیدان در روز قیامت در حالى که شمشیرهایشان بر دوششان است محشور مىشوند و بر هیچیک از پیامبران
نمىگذرند مگر اینکه براى آنها راه باز مىکنند، حتى هنگامى که بر ابراهیم خلیل که خلیل الرحمن است مىگذرند او هم براى ایشان راه باز مىکند و آنها مىروند و بر منابرى از نور مىنشینند و مردم مىگویند، اینان کسانى هستند که خون خود را در راه خداى جهانیان نثار کردهاند و همچنان بر منبرهاى نور هستند تا خداوند عزّ و جل میان بندگان خود حکم فرماید.
گویند، در آن هنگام که پیامبر (ص) در تبوک بود برخاست و جامه خود را بر پشت اسب خود که نامش ظرب بود انداخت و با رداى خود به پشت اسب مىکشید. کسى گفت: اى رسول خدا با رداى خود به پشت اسب مىکشید؟ فرمود: آرى، چه خیال مىکنى؟ شاید جبرئیل به این کار مرا دستور داده باشد، و من دیشب که خفته بودم فرشتگان هم در مورد خاک زدودن از اسب و دست کشیدن به آن مرا مورد سؤال و عتاب قرار دادند، و دوست من جبرئیل به من خبر داد که هر نیکى که براى اسب انجام دهم براى من حسنهیى نوشته مىشود و پروردگار من در قبال هر نیکى که به اسب کنم یک خطا از خطاهایم را نابود مىفرماید، و هر مرد مسلمان که در راه خدا اسبى را نگهدارى کند و به او علوفه دهد تا نیرومند گردد خداوند در قبال هر دانه براى او حسنهیى مىنویسد و خطایى از او محو و نابود مىکند. گفته شد: اى رسول خدا کدام نوع اسب از همه بهتر است؟ فرمود: اسب سیاه که بر چهرهاش سپیدى باشد، و اسبى که بینى و لب بالاى او سپید باشد، یا دست و پایش تا حدود زانو سپید باشد، و اگر اسب سیاه نبود اسب سرخ رنگى که داراى این صفات باشد.(24) گوید: به رسول خدا (ص) گفته شد: در مورد روزهیى که در راه خدا گرفته شود چه مىگویید؟ فرمود: هر کس یک روز در راه خدا روزه بگیرد جهنم به اندازه مسافت یکصد سال که با سرعت سیر کنند از او دور مىشود. همسران مردان جنگجو و جهاد کننده براى کسانى که در جهاد شرکت نکردهاند چندان احترام دارند که مانند احترام مادرانشان است و اگر کسى از افرادى که به جهاد نرفته است نسبت به زنان مجاهدان خیانتى روا دارد و یا رفت و آمدى با او بکند که همراه با سوء نیت باشد روز قیامت به مرد مجاهد مىگویند: این شخص نسبت به زن تو نظر سوء داشته و خیانت کرده است، هر مقدار که مىخواهى از اعمال او را براى خودت بگیر، چه خیال کردهاید؟
عبد الله بن عمر یا عمرو بن عاص نقل مىکند که: شبى در تبوک مردم ترسیدند، من سلاح پوشیدم و کنار سالم آزاد کرده ابو حذیفه نشستم و او هم سلاح در برداشت و با خود گفتم: من از این مرد نیکوکار که از بدریان است پیروى مىکنم، و نزدیک او نشستم و آنجا به خیمه پیامبر
(ص) نزدیک بود. در این هنگام پیامبر (ص) خشمگین بیرون آمد و فرمود: مردم این خفت و خوارى براى چیست؟ این شتابزدگى چیست؟ مگر نمىتوانستید شما هم همین کارى را بکنید که این دو مرد صالح کردند؟ و منظور پیامبر (ص)، من و سالم بود.
گویند، چون پیامبر (ص) به تبوک رسیدند سنگى را به دست خویش در سمت قبله مسجد تبوک قرار دادند و به سوى آن و اطراف آن سنگ نماز مىگزاردند. نماز ظهر را به جماعت با مردم گزارد و رو به ایشان کرد و فرمود: اینجا نه شام است و نه یمن.
عبد الله بن عمر مىگفته است: همراه رسول خدا (ص) در تبوک بودیم، شبها نماز شب مىگزاردند و بسیارى از شب را به تهجّد و عبادت مىگذرانیدند و هر گاه بر مىخاستند مسواک مىزدند، و چون براى نماز شب بر مىخاستند کنار خیمه خود نماز مىگزاردند. گروهى از مسلمانان هم برخاسته و از آن حضرت پاسدارى مىکردند.
یکى از شبها پس از فراغ از نماز شب به کسانى که پیش ایشان بودند رو کرد و فرمود: پنج چیز به من عطا شده که به پیامبران پیش از من عطا نشده است، من براى همه مردم مبعوث شدهام و حال آنکه انبیاى دیگر براى قوم خود مبعوث مىشدهاند، و تمام زمین براى من پاک و مسجد قرار داده شده است، هر کجا وقت نماز فرا رسد مىتوانم تیمم کنم و نماز بگزارم و حال آنکه پیش از من این کار را بزرگ مىشمردند و نماز نمىگزاردند مگر در کنیسهها و صومعهها، و همه غنائم بر من حلال شده است و مىتوانم از آن بهرهمند گردم و حال آنکه پیش از من آن را حرام مىدانستند و پنجم از همه مهمتر است و این موضوع را سه مرتبه تکرار فرمود. گفتند، اى رسول خدا آن چیست؟ فرمود: به من گفته شد هر چه مىخواهى بخواه، البته پیامبران دیگر هم چیزى خواستهاند، و به هر حال خواسته من در مورد شما و براى شما و براى کسانى است که شهادت دهند که خدایى جز پروردگار نیست.(25)
1) انباط، ساکنان نواحى نزدیک شام و باتلاقهاى خشک شده که به عبارت دیگر آنها را ساقطه هم مىگویند.- م.
2) بلقاء، نام شهرکى در شام است (به نقل از منتهى الارب).- م.
3) در حاشیه کتاب مقدارى از لغات توضیح داده شده است که در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.- م.
4) در این جنگ از رومىها و شامىها مکرر به «بنى الاصفر» تعبیر شده است.- م.
5) سوره 9، بخشى از آیه 81 و آیه 82.
6) سوره 9، آیه 49. در ترجمه آیات از تفسیر نسفى و گازر استفاده شد.- م.
7) سوره 9، آیه 92.
8) در اصل کتاب «هریر بن عمرو» بوده است و با مراجعه به طبقات ابن سعد، ج 2، ص 119 و اسد الغابه ابن اثیر، ج 5، ص 58، تصحیح شد.
9) ذباب، به معنى ارتفاع و بلندى است و یکى از نامهاى همان دروازه مدینه است.- م.
10) برخى از این اسامى در متن صحیح نبوده و از وفاء الوفا سمهودى تصحیح شده است.
11) اخضر، نام یکى از منازل نزدیک تبوک، بین تبوک و وادى القرى (معجم البلدان، ج 1، ص 152).
12) شبکه شدخ را نام جایى دانسته است، ابو على در شرح ابو ذر، ص 435 آن را به صورت شبکه شذخ و سهیلى در- روض الانف، ص، ج 2، ص 321 آن را به صورت شبکه شرخ ضبط کردهاند.
13) سوره 9، آیات 65 و 66.
14) سوره 9، آیه 74.
15) متن آیه و ترجمه آن قبلا گذشت.- م.
16) هریس و هریسه خوراکى مرکب از حبوبات و گوشت مخصوصا گوشت مرغ (به نقل از منتهى الارب).- م.
17) حجر، نام دیار ثمود و بلاد آنها در نزدیکى شام، و سورهیى در قرآن.- م.
18) براى اطلاع در مورد ابو رغال مراجعه شود به جلد هشتم دانشنامه ایران و اسلام که چند روایت را نقل کرده است، ولى نویسنده مقاله از کتاب مغازى نام نبرده و لابد نسخههاى خطى کتاب در اختیارش نبوده است.- م.
19) مشقق، نام صحرایى میان مدینه و تبوک است (وفاء الوفا، ج 2، ص 374).
20) در این مورد مطالبى هم درج 16 نهایة الارب نویرى، ص 10، ضمن زندگى مضر بن نزار از اجداد پیامبر (ص) آمده است.- م.
21) بجاد، روپوش خشن کهنه است (سیره ابن هشام، ج 4، ص 172).
22) متن صحیح نبوده و از نهایه ابن اثیر، ج 2، ص 106 تصحیح شده است.
23) توضیح لغوى در متن داده شده است که در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.- م.
24) در حاشیه کتاب توضیحات لغوى داده شده که در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.- م.
25) ظاهرا چهار چیز است، مگر اینکه مسأله اختصاص عبادت به کلیسا را جدا از موضوع قبلى بدانیم.- م.