گوید: ابن ابى حبیبه از قول داود بن حصین، از عکرمه، از ابن عباس رضى الله عنه، و محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده، و معاذ بن محمد از اسحق بن عبد الله بن ابى طلحه، و اسماعیل بن ابراهیم از موسى بن عقبه، هر یک بخشى از اخبار مربوط به این جنگ را براى من نقل کردند و عمده مطالب آن را ابن ابى حبیبه نقل کرد.
گویند، رسول خدا (ص) خالد بن ولید را از تبوک همراه چهار صد و بیست سوار به جنگ اکیدر بن عبد الملک روانه فرمود که در دومة الجندل بود- اکیدر، از قبیله کنده و نصرانى بود و بر ایشان پادشاهى مىکرد. خالد بن ولید گفت: اى رسول خدا، من با این عده اندک چگونه مىتوانم تا وسط سرزمینهاى قبیله کلب بروم؟ پیامبر (ص) فرمود: تو او را در حال شکار گاو وحشى خواهى دید و او را خواهى گرفت.
گوید: خالد بیرون رفت و در شبى مهتابى و تابستانى نزدیک حصار اکیدر رسید به طورى که مىتوانست او را ببیند. اکیدر همراه زن خود رباب دختر انیف بن عامر که از قبیله کنده بود به خاطر گرما بالاى حصار نشسته بود و کنیزش برایش آوازخوانى مىکرد و سپس شراب خواست و آشامید. در این هنگام گاوى وحشى خود را به در حصار رساند و با شاخ خود به آن کوبید. زن اکیدر نزدیک لبه بام آمد و گاو را دید و به شوهر خود گفت: حیوانى به این چاقى و پرگوشتى تا امشب ندیده بودم! آیا تو چنین جانورى دیدهاى؟ اکیدر گفت: نه، هرگز! زن گفت: ممکن است کسى این صید را رها کند؟ اکیدر گفت: نه هیچکس آن را رها نمىکند، به
خدا قسم تا امشب هرگز ندیده بودم که گاو وحشى خودش پیش ما بیاید و حال آنکه گاه یک ماه یا بیشتر باید اسب بتازانم تا بتوانم حیوانى مثل این را بگیرم، تازه باید با مردان و ساز و برگ کافى به شکارش بروم.(1)
گوید: اکیدر از حصار فرود آمد و دستور داد اسبش را زین کنند و تنى چند از افراد خانوادهاش از جمله برادرش حسّان و دو غلام، همگى با زوبینهاى خود بیرون آمدند.
سواران خالد آنها را مىنگریستند و هیچیک از اسبها نه از جاى خود تکان مىخوردند و نه شیهه مىکشیدند. در همان لحظه که اکیدر از حصار بیرون آمد، سواران خالد آنها را محاصره کردند، اکیدر تسلیم شد و به اسارت تن در داد، ولى حسّان مقاومت کرد تا کشته شد، دو غلام و افراد دیگر خانوادهاش که با او بودند گریختند و به حصار پناه بردند.
بر تن حسّان قباى دیباى زربفتى بود که خالد آن را در آورد و براى رسول خدا (ص) به همراه عمرو بن امیّه ضمرى فرستاد که ضمنا خبر گرفتن اکیدر را هم به اطلاع ایشان برساند.
انس بن ملاک و جابر بن عبد الله مىگویند: قباى حسّان برادر اکیدر را هنگامى که به حضور پیامبر (ص) آوردند دیدیم. مسلمانان با دستهاى خود آن را لمس مىکردند و از آن به تعجب در آمده بودند. پیامبر (ص) فرمود: آیا از این تعجب مىکنید؟ سوگند به کسى که جان من در دست اوست، دستمالها و دستارهاى سعد بن معاذ در بهشت از این بهتر است.
پیامبر (ص) به خالد بن ولید دستور فرموده بود که: اگر به اکیدر دست یافتى او را نکش و او را پیش من بیاور ولى اگر از تسلیم شدن خوددارى کرد بکشیدش، و او از ایشان اطاعت کرد. بجیر بن بجره که از قبیله طیئ است در مورد این گفتار پیامبر (ص) به خالد که فرموده است «او را در حالى خواهى یافت که به صید گاو وحشى مشغول است» و درباره عمل گاو وحشى در آن شب بر در حصار که دلیل بر صدق گفتار رسول خداست این دو بیت را سروده است:
فرخنده و مبارک است کسى که گاوها را مىراند، و من دیدم که خداوند همه راهنمایان را هدایت مىفرماید، هر کس از جنگ تبوک و صاحب آن روى گردان باشد، ما به جهاد مأمور شدهایم.
خالد بن ولید به اکیدر گفت: آیا مىخواهى ترا از مرگ نجات دهم و ترا به حضور رسول خدا (ص) ببرم مشروط بر اینکه حصار دومه را براى من بگشایى؟ گفت: آرى، این کار را
براى تو انجام مىدهم. چون خالد با اکیدر چنین قرار و مصالحهیى انجام داد، در حالى که اکیدر در بند بود او را کنار حصار آورد و اکیدر به خویشان خود گفت: در حصار را باز کنید! ولى آنها که چنین دیدند، مضاد- برادر اکیدر- از این کار ممانعت کرد. اکیدر به خالد گفت: به خدا قسم مىدانى که چون آنها مرا در بند دیدند در را نگشادند، اکنون تو مرا بگشاى و من خدا و امانت را براى تو گواه مىگیرم که در را بگشایم مشروط بر اینکه با اهل آن صلح کنى. خالد گفت: من با تو صلح خواهم کرد. اکیدر گفت: حالا اگر مىخواهى تو به شرایط صلح حکم کن و اگر مىخواهى من. خالد گفت: هر چه تو بدهى و پیشنهاد کنى از تو مىپذیریم. اکیدر صلح کرد به اینکه دو هزار شتر و هشتصد رأس اسب و چهار صد زره و چهار صد نیزه بدهد، مشروط بر اینکه خالد او و برادرش را به حضور پیامبر (ص) ببرد تا آن حضرت درباره ایشان حکم کند. چون خالد این را پذیرفت او را رها کرد و او هم حصار را گشود و خالد وارد آن شد و مضاد برادر اکیدر را به بند کشید و شتران و اسبان و سلاح را گرفت و در حالى که اکیدر و مضاد همراهش بودند به سوى مدینه حرکت کرد. چون خالد اکیدر را به حضور پیامبر (ص) آورد، رسول خدا با او صلح کرد که او جزیه بپردازد و خون او و برادرش را حفظ و آزادشان فرمود.
رسول خدا (ص) عهد نامهیى مرقوم فرمود که مشتمل بر امان ایشان و شرایط صلح بود و در آن هنگام با ناخن خود آن را ممهور فرمود.
گویند، واثله پسر اسقع لیثى به مدینه آمد و در کنار شهر فرود آمد تا هنگام نماز صبح که به حضور پیامبر آمد و با آن حضرت نماز صبح گزارد. پیامبر (ص) پس از نماز صبح معمولا بر مىگشت و به چهره اصحاب خود مىنگریست و چون نزدیک واثله رسید او را نشناخت.
فرمود: تو کیستى؟ او خود را معرفى کرد. پیامبر (ص) فرمود: براى چه آمدهاى؟ گفت: آمدهام تا بیعت کنم. پیامبر (ص) فرمود: یعنى به هر چه توانایى عمل کنى؟ گفت: آرى. و پیامبر (ص) با او بیعت فرمود. پیامبر (ص) در آن هنگام عازم تبوک بود، واثله هم پیش خویشاوندان خود برگشت و به دیدار پدر خود اسقع رفت. پدر همینکه حالات او را دید گفت: آن کار را کردى، مسلمان شدى؟! واثله گفت: آرى. پدر گفت: به خدا سوگند هرگز با تو صحبت نخواهم کرد. او پیش عمویش آمد که پشت به آفتاب داده بود. به عمویش سلام کرد و او گفت: آن کار را کردى؟ گفت: آرى. او هم واثله را سرزنش کرد ولى کمتر از پدرش و گفت: شایسته نبود که در کارى بر ما سبقت بگیرى. خواهر واثله که گفتار او را شنید پیش آمد و به او به شیوه مسلمانان سلام داد. واثله به او گفت: خواهرکم این حالت براى تو از کجاست؟ گفت: گفتگوهاى تو و عمویت را شنیدم. واثله براى عموى خود اسلام را بیان و توصیف کرده بود و خواهرش شیفته و مسلمان شده بود. واثله گفت: خواهرکم خداوند متعال براى تو اراده خیر فرموده است،
اکنون براى برادرت وسایل جنگ را آماده ساز که رسول خدا (ص) آماده سفر است. او مقدارى آرد را در سطلى خمیر کرد و مقدارى هم خرما به برادرش داد. واثله آن را گرفت و به مدینه آمد و متوجه شد که رسول خدا دو روز قبل به سوى تبوک حرکت فرموده ولى هنوز برخى از کاروانها که آماده حرکت هستند حرکت نکردهاند.
واثله میان بازار بنى قینقاع ایستاد و ندا داد: هر کس مرا با خود ببرد سهم غنایم من از او باشد. گوید: من توان پیاده روى نداشتم، کعب بن عجره مرا صدا زد و گفت: من یک نوبت در شب و یک نوبت در روز ترا بر مرکوب خود سوار مىکنم و در عوض هر چه بدست آرى و سهم تو از من باشد. واثله پذیرفت. بعدها واثله مىگفت: خداوند متعال به کعب جزاى خیر بدهد، نه تنها دو نوبت بلکه بیشتر هم مرا سوار مىکرد و من همراه او غذا مىخوردم و احترام مرا داشت. چون پیامبر (ص) خالد بن ولید را به جنگ اکیدر کنید به دومة الجندل روانه فرمود کعب بن عجره هم در سپاه او بود و من هم همراهش بودم و غنایم زیادى نصیب ما شد که خالد آنها را تقسیم کرد و شش شتر جوان سهم من شد. من آنها را جلو انداختم و کنار خیمه کعب ابن عجره آمدم و گفتم: خدا رحمتت کند، بیا کره شتران جوان خود را ببین و بگیر! او در حالى که لبخند مىزد پیش من آمد و گفت: خداوند به تو برکت بدهد، من ترا حمل نکردم براى اینکه چیزى از تو بگیرم.
ابو سعید خدرى رحمه الله هم مىگفته است: ما اکیدر را اسیر کردیم و سهم من از اسلحه یک زره و یک کلاه خود و یک نیزه شد و ده شتر هم نصیب من گردید.
بلال بن حارث مزنى مىگفته است: اکیدر را اسیر کردیم و سهم من از اسلحه یک زره و یک کلاه خود و یک نیزه شد و ده شتر هم نصیب من گردید.
بلال بن حارث مزنى مىگفته است: اکیدر و برادرش را به اسیرى گرفتیم و آن دو را به حضور پیامبر (ص) آوردیم. پیش از آنکه غنایم را تقسیم کنیم چیزهایى را مخصوص پیامبر (ص) قرار دادیم سپس غنایم را به پنج بخش تقسیم کردیم که یک پنجم آن از آن پیامبر (ص) بود.
عبد الله بن عمرو مزنى گوید: ما چهل مرد از قبیله مزنى بودیم که با خالد بن ولید همراه بودیم و سهم هر یک از ما پنج شتر شد و به هر کس سهمى از سلاح هم رسید، که نیزهها و زرها را بر ما تقسیم کردند.
یعقوب بن محمد ظفرى، از عاصم بن عمر بن قتاده، از عبد الرحمن بن جابر از قول پدرش روایت مىکرد که مىگفته است: من هنگامى که خالد بن ولید، اکیدر را آورد او را دیدم که صلیبى زرین بر گردن و دیباى آراسته بر تن داشت.
واقدى گوید: پیر مردى از اهل دومه برایم نقل کرد رسول خدا (ص) این پیمان نامه را براى اکیدر مرقوم فرمود:
«بسم الله الرحمن الرحیم، این عهدنامهیى است از محمد رسول خدا براى اکیدر، در هنگامى که به نداى اسلام پاسخ داد و بتها و شریکهاى موهوم خداوند را به همراه خالد بن ولید، که شمشیر خداوند است، در منطقه دومة الجندل و اطراف آن از بین بردند. همه سرزمینهاى شما چه زمینهاى داراى آب و چه زمینهاى بایر بدون زراعت و زمینهایى که حدود آنها مشخص نیست و آبهاى پنهانى و سلاح و اسب و حصارها از آن حکومت اسلامى است.
نخلستانها و زمینهاى آباد که در تصرف شماست به شرط پرداخت خمس از خود شما خواهد بود. بر کسى که کمتر از چهل گوسپند داشته باشد زکات نیست و از کشت و زرع شما جلوگیرى نمىشود و ده یک چیزهایى که زکات ندارد از شما گرفته نخواهد شد. نماز را در وقت خود بپا دارید و زکات را به موقع بپردازید. بر شما باد که مفاد این عهدنامه را رعایت کنید و نسبت به آن صدق و وفا داشته باشید. خداوند متعال و مسلمانانى که حضور دارند گواه این عهدنامهاند.»(2)
گویند، پیامبر (ص) هدیهیى هم به اکیدر داد که مشتمل بر لباس و پوشاک هم بود.
پیامبر (ص) همچنین نامهیى که مشتمل بر امان و صلح بود مرقوم داشت و برادر او را هم امان داد و براى او جزیه تعیین فرمود. پیامبر (ص) در آن هنگام انگشتر در دست نداشتند و آن نامه را با ناخن خود مهر فرمود.
مردم مناطق دومه و ایله(3) و تیماء(4) پس از اینکه متوجه اسلام اکیدر شدند از پیامبر (ص) ترسیدند. یحنّة بن رؤبه که پادشاه ایله بود به حضور پیامبر (ص) آمد که مىترسیدند پیامبر (ص) همان طور که کسى را به جنگ اکیدر فرستاده کسى را هم به جنگ ایشان مأمور فرماید. مردم ناحیه جرباء و اذرح(5) هم با او پیش پیامبر (ص) آمدند و رسول خدا با ایشان صلح فرمود و براى آنها جزیه مقطوعى تعیین کرد. پیامبر براى آنها نامهیى مرقوم داشت که مضمون آن چنین است:
«بسم الله الرحمن الرحیم، این امان نامهیى است از خداى و محمد نبى که رسول اوست براى یحنّة بن رؤبه و مردم ایله براى کشتیهاى آنها و کاروانهاى زمینى و دریایى ایشان، ذمّه خدا و رسول خدا براى ایشان و مردم شام و یمن و ساحلنشینان دریا که با ایشان همراهند خواهد بود. اگر کسى فتنهانگیزى کند مال او براى هر کس که آن را بگیرد حلال است و نباید
که آنها را از هر آبى که بخواهند آنجا بروند و از هر راهى که بخواهند رفت و آمد کنند منع نمایند، چه راههاى زمینى چه دریایى. این نامه را جهیم بن صلت و شرحبیل بن حسنه به فرمان رسول خدا نوشتهاند.»
پیامبر (ص) براى اهل ایله که سیصد مرد داشت سیصد دینار جزیه سالیانه تعیین فرمود.
یعقوب بن محمد ظفرى، از عاصم بن عمر بن قتاده، از عبد الرحمن بن جابر، از قول پدرش برایم نقل کرد که: روزى که یحنّة بن رؤبه را به حضور پیامبر (ص) بار دادند دیدمش که صلیبى از طلا بر خود داشت و پیشانى او پرچین بود (افسرده و ناراحت به نظر مىآمد)، و همینکه پیامبر (ص) را دید سر فرود آورد و با سر خود تعظیم کرد. پیامبر (ص) به او اشاره فرمودند: سرت را بلند کن! و با او صلح فرمود و دستور داد بردى یمنى به او هدیه دادند و او را در خانهیى نزدیک خانه بلال منزل دادند.
پیامبر (ص) براى اهل جرباء و اذرح این نامه را مرقوم فرمود:
«از محمد نبى، رسول خدا براى مردم اذرح، آنها در امان خدا و امان محمد هستند و بر عهده آنهاست که در هر ماه رجب، صد دینار کامل و به میل خاطر بپردازند و خداوند کفیل بر آنهاست».
واقدى گوید: از روى نامه اهالى اذرح نسخهیى برداشتم که چنین بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد نبى، براى مردم اذرح، آنها در امان خدا و امان محمد قرار دارند و بر عهده ایشان است که در هر ماه رجب یکصد دینار کامل به میل خاطر بپردازند و خداوند کفیل ایشان است که باید نسبت به مسلمانان خیر خواهى و نیکى کنند، و باید که اگر مسلمانان به واسطه ترس و بیم به آنها پناهنده شوند و آنها در امان باشند ایشان را پناه دهند تا اینکه محمد پیش از خروج خود براى آنها دستور تازهیى بدهد.»
گویند، رسول خدا براى اهل مقنا(6) هم نامهیى مرقوم داشت که ایشان در امان خدا و امان محمد قرار دارند و بر عهده آنهاست که یک چهارم محصول میوه و یک چهارم پارچههاى بافته شده خود را بپردازند.
عبید بن یاسر بن نمیر که فردى از قبیله سعد الله بود، و مرد دیگرى از قبیله بنى وائل از خاندان جذام، در تبوک به حضور رسول خدا (ص) رسیدند و مسلمان شدند. پیامبر (ص) یک چهارم محصولات دریایى و میوه و بافتنى و خرماى مقنا را به آن دو واگذار فرمود. عبید، سوار کار بود و اسب داشت و آن مرد که از خانواده جذام بود پیاده بود. پیامبر (ص) براى اسب عبید صد حلّه تعیین فرمود که این مستمرى تا امروز به بنى سعد و بنى وائل پرداخت مىشود.
چون عبید بن یاسر به مقنا آمد زنى یهودى عهدهدار نگهدارى اسب او بود و او تعداد شصت حلّه از حلّههاى مربوط به اسب خود را براى او به صورت مستمرى قرار داده بود و این مستمرى به خانواده آن زن یهودى پرداخت مىشد که در اواخر حکومت بنى امیّه پرداخت آن قطع گردید و بعد هم نه به فرزندان او و نه به فرزندان عبید پرداخت نشد.
عبید، اسبى گران قیمت و اصیل را که نامش مراوح بود به رسول خدا (ص) هدیه کرد و گفت: اى رسول خدا، با این اسب مسابقه بده! و پیامبر (ص) در تبوک مسابقهاى ترتیب دادند که همان اسب برنده شد. پیامبر (ص) اسب را از او پذیرفتند. مقداد بن عمرو آن اسب را از پیامبر (ص) خواست. پیامبر (ص) فرمودند: سبحه کجاست؟ سبحه نام مادیان مقداد بود که با آن در جنگ بدر شرکت کرده بود. مقداد گفت: گرچه پیر شده است ولى هنوز هم آن را دارم و او را براى خودم نگهدارى مىکنم، به خاطر جنگهایى که در آنها همراهم بوده است، حالا هم به واسطه دورى این سفر و هم به علت شدت گرما او را در مدینه گذاشتم. مىخواهم با او از این اسب اصیل جفت کشى کنم تا کره اسبى برایم بیاورد. چون مقداد در کمال صداقت مطلب خود را گفت پیامبر (ص) موافقت فرمود. سبحه کره اسبى براى مقداد آورد که پیشتاز بود و نامش ذیّال بود. این کرّه در زمان عمر و عثمان هم همچنان مسابقه را مىبرد و عثمان آن را به سى هزار درم خرید.
گویند، روزى پیامبر (ص) در تبوک پى کارى بود که متوجه شد گروهى جمع شدهاند، فرمود: چه خبر است؟ گفتند، رافع بن مکیث جهنى شترى را کشته و هر چه خودش احتیاج داشته برداشته و بقیه را براى مردم گذاشته است. پیامبر (ص) دستور فرمود هر چه که رافع و مردم برداشتهاند برگردانند و فرمود: این شتر از اموال غارت شده است و حلال نیست! گفتند، اى رسول خدا صاحبش اجازه داده است. فرمود: بر فرض که او هم اجازه داده باشد.
گویند، مردى پیش رسول خدا آمد و گفت: اى رسول خدا، چه صدقهیى از همه برتر است؟ فرمود: هر چه در راه خدا باشد اگر چه سایه خیمهیى یا خدمت خادمى یا تهیه مرکوب براى مردى دلیر و جنگ آور.
جابر بن عبد الله مىگفته است: در تبوک که حضور رسول خدا بودم فرمود: قلاده شتران قلادهدار را قطع کنید. گفتند، در مورد اسب چه مىگویید؟(7) فرمود: اصلا به اسب قلاده و
خرمهره نبندید.
پیامبر (ص) از روز ورود به تبوک تا روزى که از آنجا حرکت فرمود عبّاد بن بشر را به فرماندهى پاسداران منصوب فرموده بود و او همراه یاران خود برگرد لشکر پاسدارى مىداد.
یک روز صبح پیش رسول خدا آمد و گفت: دیشب تا صبح از پشت سر خود صداى تکبیر مىشنیدم آیا شما کسى را مأمور فرمودهاید که از پاسداران مواظبت کند؟ پیامبر (ص) فرمود:
من چنین کارى نکردهام ولى شاید بعضى از مسلمانان پاسخ تکبیر سواران ما را مىدهند.
سلکان بن سلامه گفت: اى رسول خدا من همراه ده نفر از مسلمانان بر اسبهاى خود بیرون رفتیم و از پاسداران پاسدارى کردیم. پیامبر (ص) فرمود: خداوند پاسداران پاسداران را که در راه خدا چنین مىکنند رحمت فرماید! شما در قبال پاسدارى از مردم و مرکبها، قیراطى اجر و پاداش خواهید داشت.
گویند، گروهى از بنى سعد هذیم پیش رسول خدا آمدند و گفتند، اى رسول خدا ما به حضور شما آمدهایم و اهل خود را کنار چاهى که از آن ماست گذاشتهایم، آب آن چاه اندک است و گرماى شدید را مىبینى، مىترسیم که اگر به نقاط دیگر کوچ کنیم راهزنان راه را بر ما ببندند، زیرا هنوز اسلام در اطراف ما رایج نشده است، از خداوند بخواه که آب چاه ما زیاد شود و با آن سیراب شویم و هیچ قومى عزیزتر از ما نباشد و مخالفان دین ما بر ما عبور نکنند.
پیامبر (ص) فرمود: چند سنگریزه براى من بیاورید! سه عدد سنگریزه آورده و به رسول خدا (ص) دادند. آن حضرت به آنها دست کشید و فرمود: این سنگها را ببرید و یکى یکى در چاه خود بیندازید و نام خدا را بر زبان آورید. آنها از پیش پیامبر برگشتند و چنان کردند. چاه ایشان آکنده از آب شیرین شد و مشرکانى که نزدیک آنها بودند از آنجا کوچیدند و رفتند و هنوز پیامبر (ص) به مدینه نرسیده بود که کفار از اطراف آنها کوچیده و یا مسلمان شده بودند.
گویند، زید بن ثابت مىگفته است: در جنگ تبوک همراه رسول خدا بودیم و براى خود خرید و فروش مىکردیم و پیامبر (ص) ما را در آن حال مىدید و منع نمىفرمود.
گوید: رافع بن خدیج مىگفته است: هنگامى که در تبوک بودیم آذوقه ما تمام شد و تمایل بسیار به خوردن گوشت داشتیم و یافت نمىشد. من پیش رسول خدا (ص) رفتم و گفتم:
اینجا محل گوشت و جاى شکار است، و من از اهل شهر سؤال کردم و آنها به شکار گاهى نزدیک اینجا که در مغرب این ناحیه قرار دارد اشاره کردند، آیا اجازه مىفرمایید که با تنى چند از یاران خود به شکار بروم؟ فرمود: اگر رفتى همراه گروهى از یارانت و سوار بر اسب بروید که به هر حال شما از لشکرگاه دور مىشوید. گوید: با ده نفر از انصار که ابو قتاده هم بود
رفتیم. ابو قتاده زوبین مىانداخت و من تیر انداز بودم. در جستجوى شکار بر آمدیم و به شکارگاه رسیدیم. ابو قتاده همچنان سوار بر اسب پنج گورخر را با زوبین و نیزه بینداخت و من نزدیک بیست آهو انداختم و همراهان ما هم هر یک دو سه آهویى و برخى چهار آهو زده بودند. شتر مرغى را هم سواره گرفتیم که رهایش کردیم. سپس به محل لشکر برگشتیم و هنگام شب آنجا رسیدیم. پیامبر (ص) شروع به پرس و جو از ما فرموده بود که آیا هنوز برنگشتهاند؟ ما به حضور آن حضرت رسیدیم و شکارها را برابر آن حضرت ریختیم. فرمود:
میان لشکر تقسیم کنید! من گفتم: شما به مردى فرمان دهید که این کار را بکند! و به خودم دستور فرمود. من هم به افراد هر قبیله یک گورخر و یک آهو دادم و همه را تقسیم کردم و سهم رسول خدا (ص) یک آهو شد که دستور فرمود آن را پختند و چون آماده شد آن را خواست و همراه میهمانان خود خوردند و ما را نهى فرمود که دیگر به شکار نرویم و فرمودند: براى شما احساس امنیت نمىکنم، یا گفت: بر شما مىترسم.
ابن ابى سبره، از موسى بن سعید، از عرباض بن ساریه روایت کرد که گفته است: من در سفر و حضر ملازم خانه رسول خدا بودم. شبى در تبوک پى کارى رفته بودم و چون به خانه رسول خدا برگشتم خود و میهمانانش شام خورده بودند و پیامبر (ص) مىخواست وارد خیمه خود شود، و همسرش ام سلمه دختر ابى امیّه هم همراه بود. همینکه من پیش پیامبر (ص) رسیدم فرمود: تا حالا کجا بودى؟ به ایشان گزارش دادم. در این هنگام جعال بن سراقه و عبد الله بن مغفّل مزنى هم آمدند- ما سه نفر بودیم که هر سه گرسنه و کنار خانه رسول خدا زندگى مىکردیم. پیامبر (ص) وارد خانه شد و در جستجوى چیزى بر آمد که ما بخوریم و پیدا نکرد. پیش ما برگشت و بلال را صدا زد و فرمود: آیا شام و خوراکى براى این سه نفر دارى؟
گفت: سوگند به کسى که ترا بر حق مبعوث فرموده است، نه، و ما همه جوالها و کیسههایمان را خالى کردهایم. پیامبر (ص) فرمود: حالا بگرد شاید چیزى پیدا کنى، بلال جوالها را یکى یکى تکان داد و از بعضى یکى دو خرما بیرون مىافتاد بطورى که جمعا هفت خرما جمع شد.
پیامبر (ص) بشقابى خواست و خرما را در آن نهاد و دست خود را روى آن گذاشت و نام خدا را بر زبان آورد و فرمود: به نام خدا شروع به خوردن کنید! ما شروع به خوردن کردیم، من پنجاه و چهار خرما خوردم که آنها را مىشمردم و هستههایش در دست دیگرم بود و دو رفیق من هم همان کارى را مىکردند که من انجام مىدادم. سیر شدیم و هر کدام ما حدود پنجاه خرما خوردیم و از خوردن دست کشیدیم، و خرماهاى هفتگانه همچنان دست نخورده باقى بود. پیامبر (ص) فرمود: اى بلال، این خرماها را در جوال خودت بریز که هر کس مىتواند از آن در حد کمال سیر شود. گوید: ما همچنان گرد خیمه رسول خدا (ص) بودیم و پیامبر شبها
تهجد مىفرمود آن شب هم براى نماز شب برخاست و چون سپیده دمید دو رکعت نافله گزارد.
سپس بلال اذان گفت و پیامبر با مردم نماز صبح را گزارد و کنار خیمه خود برگشت و نشست و ما هم گرد ایشان نشستیم. پیامبر (ص) ده نفر از مؤمنان را فرا خواند و فرمود: میل دارید صبحانه بخورید؟ عرباض گوید: من با خود مىگفتم چه غذایى؟ پیامبر (ص) به بلال فرمود خرما را بیاور و باز دست خود را روى بشقاب گذاشت و فرمود: به نام خدا بخورید! و ما شروع به خوردن کردیم و سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است تمام ده نفر سیر شدیم و همه از غذا خوردن دست کشیدیم و آن هفت دانه خرما همچنان بر جاى بود. پیامبر (ص) فرمود: اگر این نبود که از خداى خود شرم مىکنم تا هنگام ورود به مدینه همچنان از این خرما مىخوردیم و همگى سیر مىشدیم. در این هنگام پسرکى از اهل شهر آمد و رسول خدا آن خرماها را به دست خویش به او داد و پسرک شروع به مکیدن و خوردن آنها کرد.
چون پیامبر (ص) از تبوک حرکت فرمود مردم گرفتار کمبود شدید مواد خوراکى شدند و پیامبر (ص) همچنان به راه ادامه مىداد تا اینکه مردم پیش او آمدند و اجازه خواستند تا مرکوبهاى خود را بکشند و بخورند و پیامبر اجازه فرمود. عمر بن خطاب مردم را در حال کشتن شتران دید و ایشان را فرمان داد تا از کشتن خوددارى کنند و پیش پیامبر که در خیمه خود بود رفت و گفت: آیا شما اجازه دادهاید که مردم مرکوبهاى خود را بکشند و بخورند؟ پیامبر (ص) فرمود به من از شدت گرسنگى شکایت کردند و من اجازه دادم که هر گروه یکى دو شتر بکشند و بر شتران باقى مانده به نوبت سوار شوند و آنها به سوى شهر و دیار خود حرکت مىکنند. عمر گفت: اى رسول خدا دیگر اجازه نفرمایید، که اگر مرکوب مردم برایشان باقى بماند بهتر است مخصوصا که مرکوبها سخت لاغر و ناتوانند، باقى مانده خوراکیهاى مردم را جمع فرماى و دعا کن که خداوند برکت دهد همچنان که هنگام بازگشت ما از حدیبیه که دچار کمبود غذا شده بودیم دعا فرمودید و خداى عزّ و جل دعاى ترا مستجاب مىفرماید. در این هنگام منادى رسول خدا اعلان فرمود: هر کس باقى مانده خوراک خود را بیاورد و دستور داده شد تا سفرهایى بگسترند. مردى یک کیلو آرد یا سویق یا خرما مىآورد و دیگرى مشتى آرد و خرما و سویق یا تکه نانى. هر یک از این اشیاء را جداگانه مىگذاشتند و همه آنها کم و اندک بود و تمام آرد و سویق و خرمایى که آورده بودند تقریبا شانزده رطل بود. آنگاه پیامبر (ص) برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز گزارد و دعا کرد تا خداوند عزّ و جل به آن برکت دهد.
چهار نفر از اصحاب پیامبر (ص)، هر چهار نفر مطلبى را نقل مىکردند که خود حضور داشته و آن را دیده بودند. ابو هریره، ابو حمید ساعدى، ابو زرعه جهنىّ که همان معبد بن
خالد است و سهل بن سعد ساعدى، مىگفتند: آنگاه پیامبر (ص) کنارى رفتند و منادى آن حضرت اعلان کرد که بیایید و هر چه خوراک احتیاج دارید بردارید! و مردم روى آوردند و هر کس هر ظرفى را مىآورد پر مىکرد. یکى از آنها مىگفت: در آن روز من فقط یک قطعه نان و مشتى خرما ریخته بودم و حال آنکه دیدم که همه سفرهها انباشته و مملو از غذا شد، و خودم دو جوال آوردم یکى را پر از سویق و دیگرى را پر از نان کردم و در جامه خود هم آرد جا کردم به طورى که تا مدینه ما را کافى بود. مردم هم همگى از اول تا آخر خوراک به اندازه احتیاج برداشتند و سپس سفرههاى را تکان دادند. پیامبر (ص) در حالى که ایستاده بود مىفرمود:
گواهى مىدهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و من بنده و فرستاده اویم، و گواهى مىدهم که هر کس با حقیقت و از کنه دل خود به این معتقد باشد خداوند او را از گرمى آتش قیامت حفظ مىفرماید.
پیامبر (ص) همچنان در حرکت بود تا اینکه بین تبوک و صحرایى که معروف به صحراى ناقه بود به زمینى سنگلاخ رسید که از پایین آن منطقه آب کمى بیرون مىآمد به اندازهیى که دو سه نفر را سیراب مىکرد. پیامبر (ص) فرمود: هر کس پیش از ما به این چشمه رسید آبى از آن بر ندارد تا ما برسیم. چهار نفر از منافقان که معتّب بن قشیر، و حارث بن یزید طائى هم پیمان بنى عمرو بن عوف، و ودیعة بن ثابت، و زید بن لصیت بودند پیشى گرفتند و از آن آب خوردند. پیامبر (ص) به آنها گفت: مگر شما را از این کار نهى نکرده بودم؟ و آنها را لعنت و بر ایشان نفرین فرمود. سپس فرود آمد و دست خود را در آن چشمه نهاد و با انگشت خود کمى آن را باز کرد تا آب کمى در دستش جمع شد و آن آب را به اطراف چشمه پاشید و دست کشید و دعا فرمود. ناگاه آب با شدت جوشید و بسیار زیاد شد. معاذ بن جبل گوید: سوگند به کسى که جان من در دست اوست به هنگام باز شدن و جوشیدن آب صدایى همچون صداى صاعقه شنیدم! و مردم هر چه مىخواستند آشامیدند و آب برداشتند. پیامبر (ص) فرمود:
اگر شما یا کسى از شما باقى بماند خواهد شنید که این صحرا از همه جا سر سبزتر و خرم تر شده است! گوید: همه آب برداشتند و آشامیدند. سلمة بن سلامة بن وقش گوید: به ودیعة بن ثابت گفتم: واى بر تو، بعد از این موضوع که دیدى باز هم جاى شک و تردید است؟ آیا عبرت نمىگیرى؟
گفت: پیش از این هم نظیر این کارها مىشده است! سپس پیامبر (ص) از آنجا حرکت فرمود.
عبید الله بن عبد العزیز، برادر عبد الرحمن بن عبد العزیز، از عبد الرحمن بن عبد اللّه بن ابى صعصعه مازنى، از خلّاد بن سوید، از ابى قتاده نقل مىکرد که گفته است: همچنان که همراه سپاه حرکت مىکردیم شبى من در خدمت پیامبر بودم و آن حضرت سوار بر شتر بود.
حضرت چرت زد و به یک طرف خم شد که من نزدیک رفتم و او را راست کردم. بیدار شد و
فرمود: کیست؟ گفتم: ابو قتاده هستم، ترسیدم بیفتید و شما را راست کردم. فرمود: خداوند ترا حفظ کند همچنان که رسولش را حفظ کردى! پیامبر (ص) مقدار دیگرى راه پیمود و دو مرتبه چرت زد و به یک طرف خم شد و من دوباره او را راست کردم. بیدار شد و فرمود: اى ابو قتاده موافقى کمى بخوابیم؟ گفتم: هر طور شما بخواهید! فرمود: ببین پشت سرت کیست؟ نگاه کردم دیدم دو سه نفرند. فرمود: صدایشان بزن! من گفتم: پیش رسول خدا بیایید! و آمدند و ما پنج نفر شدیم و همراه من ظرف آبى بود و لیوان کوچکى از پوست که در آن آب مىآشامیدم.
خوابیدیم و بیدار نشدیم مگر از حرارت خورشید و گفتیم سبحان الله، نماز صبح ما از دست بشد. پیامبر (ص) فرمود: حالا ما هم شیطان را به خشم مىآوریم همانطور که او ما را به خشم آورد. با آبى که در ظرف بود وضو ساخت و کمى زیاد آمد و فرمود: اى ابو قتاده این آب و آبخورى را نگهدار که براى آن شأن و منزلتى خواهد بود. و نماز صبح را به صورت قضا بعد از طلوع آفتاب با ما گزارد و سوره مائده را خواند و چون از نماز فارغ شد فرمود: اگر حرف ابو بکر و عمر را شنیده بودند کامیاب مىشدند. علت این بود که آن دو خواسته بودند لشکر کنار آبى فرود آید ولى مردم گوش نداده و در صحراى بدون آبى فرود آمده بودند.
پیامبر (ص) سوار شد و هنگام ظهر به لشکر رسید و ما همراهش بودیم و نزدیک بود که مردم و اسبها از تشنگى بمیرند. در این هنگام پیامبر (ص) آن ظرف آب مرا خواستند و لیوان را گرفتند، آب را در لیوان ریختند و انگشتان خود را در آن نهادند، از میان انگشتان آن حضرت چندان آب جوشید که همه مردم آب برداشتند و نوشیدند و اسبها و مرکوبهاى خود را سیراب کردند و در آن لشکر دوازده هزار شتر- و به قولى پانزده هزار شتر- و ده هزار اسب بود و شمار مسلمانان سى هزار بود. و این منظور پیامبر (ص) بود که به ابو قتاده فرموده بود این آب و لیوان را نگهدار.
در تبوک چهار چیز صورت گرفته بود. گویند، همان هنگام که رسول خدا از تبوک به مدینه مراجعت مىفرمود و گرما شدید بود لشکر براى بار سوم غیر از آن دو مرتبه گرفتار تشنگى و بى آبى سخت شد به طورى که حتى مقدار کمى آب براى خیس کردن لب هم فراهم نمىشد.
مردم به رسول خدا (ص) شکایت بردند. رسول خدا اسید بن حضیر را در روز تابستان به سراغ آب فرستادند و او بینى و دهان خود را بسته بود. پیامبر (ص) فرمودند: شاید براى ما بتوانى آبى پیدا کنى- و آن هنگام میان حجر و تبوک بودند. اسید بیرون رفت و به هر سو شتافت و سرانجام مشک آبى در دست زنى از قبیله بلىّ دید. اسید با آن زن صحبت کرد و خبر رسول خدا را به او داد، او گفت: همین آب را دارم، براى پیامبر ببر! و آن را در اختیار اسید و
همراهانش گذاشت و فاصله میان آنها و راه اندک بود. همینکه اسید آن ظرف آب را آورد پیامبر (ص) دعا فرمود تا خداوند به آن برکت دهد. سپس فرمود: بیایید تا همه را آب دهم! و هیچ ظرفى باقى نماند مگر اینکه آن را پر آب فرمود. آنگاه به اسبها و دیگر مرکوبها آب داد به طورى که همگى سیراب شدند. و گفته شده است، پیامبر (ص) دستور داد آبى را که اسید آورد در ظرفى بزرگ از ظرفهاى صحرانشینان ریختند و دست خود را داخل آن کرد و آب برداشت و چهره و دستها و پاهاى خود را شست، و دو رکعت نماز گزارد. سپس دست برافراشت و دعا کرد و از آن قدح آب فوران زد و به مردم فرمود: آب بردارید! و گسترش سطح آب چنان شد که صد تا دویست نفر صف مىکشیدند و آب برمىداشتند و از قدح همچنان آب فواره مىزد و رسول خدا از آنجا در حالى که سیراب و خنک شده بودند به هنگام غروب حرکت فرمود.
گوید، اسامة بن زید بن اسلم، از ابى سهل، از عکرمه برایم نقل کرد که: سواران از هر سو به طلب آب بیرون رفتند و نخستین کسى که به حضور پیامبر آمد و مژده پیدا کردن آب آورد مردى بود که سوار بر اسب سرخى بود همچنین نفر دوم و سوم هم داراى اسب سرخ بودند به طورى که پیامبر (ص) دعا کرد و گفت: خدایا اسبان سرخ را فرخنده و مبارک قرار بده! عبد الله بن ابى عبیده و سعد بن راشد از صالح بن کیسان از ابى مرّه آزاد کرده عقیل برایم نقل کردند که گفته است: من از عبد الله بن عمرو بن عاص شنیدم که رسول خدا فرموده است: بهترین اسبان، اسبان سرخ رنگند.
گویند، در بخشى از همین راه گروهى از منافقان نسبت به پیامبر (ص) مکر کردند و تصمیم گرفتند که آن حضرت را از بالاى گردنه کوه به زمین بیندازند. چون پیامبر (ص) به گردنه رسید آنها هم خواستند که همراه ایشان باشند. تصمیم آنها به پیامبر (ص) خبر داده شد، و به مردم فرمود: از پایین گردنه عبور کنید که هم آسانتر و هم گشادهتر است. و مردم از پایین گردنه راه را پیمودند، ولى رسول خدا از راه گردنه عبور فرمود و به عمار بن یاسر دستور فرمود زمام شتر را در دست گیرد و جلو حرکت کند و به حذیفة بن الیمان دستور فرمود مواظب باشد و از پشت سر حرکت کند. در همان موقع که رسول خدا (ص) بر فراز گردنه حرکت مىکرد صداى نفس منافقان را شنید که آهنگ او کرده بودند. پیامبر (ص) خشمگین شد و به حذیفه دستور داد تا آنها را دور گرداند. حذیفه به جانب ایشان برگشت و با چوگانى که در دست داشت شروع به زدن به صورت مرکوبهاى آنها کرد. آنها هم که گمان برده بودند رسول خدا از مکرشان آگاه شده است به سرعت از گردنه پایین آمدند و خود را میان مردم انداختند.
حذیفه هم برگشت و پیش رسول خدا آمد و همراه آن حضرت حرکت کرد. چون پیامبر (ص)
از گردنه بیرون آمد و مردم فرود آمدند پیامبر (ص) به حذیفه فرمود: آیا کسى از سوارانى را که راندى شناختى؟ گفت: اى رسول خدا، شتر فلان کس و فلان را شناختم و چون آنها روبند بسته بودند و هم بواسطه تاریکى شب نتوانستم آنها را ببینم.
آنها به شتر پیامبر حمله کرده بودند و برخى از کالاها و بارهاى پیامبر هم فرو ریخته بود.
حمزة بن عمرو اسلمى مىگوید: تمام سر انگشتان من نورانى و روشن شد و در پناه آن نور هر چه از تازیانه و طناب و چیزهاى دیگر فروریخته و هر چه از کالاها افتاده بود همه را جمع کردم. حمزة بن عمرو از کسانى است که همراه پیامبر (ص) از گردنه عبور کرده بود.
چون صبح شد، اسید بن حضیر گفت: اى رسول خدا، دیشب چه چیزى شما را از پیمودن دره منع کرد و حال آنکه پیمودن آن از گردنه سادهتر و راحتتر بود؟ پیامبر (ص) فرمود: اى ابو یحیى فهمیدى دیشب منافقان مىخواستند چه بکنند و چه قصدى داشتند؟ با خود گفته بودند، در گردنه از پى او مىرویم و چون تاریکى شب فرا رسید بندهاى افسار و رکاب ناقه او را مىبریم و به ناقه سیخونک مىزنیم تا او را بیندازد.
در این موقع مردم جمع شده بودند و فرود آمده بودند. اسید گفت: اى رسول خدا، دستور فرماى تا هر قبیله فردى را که به این کار اقدام کرده است بکشد تا قاتل از قبیله خودش باشد، اگر هم دوست داشته باشى کافى است آنها را به من بگویى و هنوز از اینجا حرکت نکرده سرشان را برایت مىآورم اگر چه از قبیله نبیت باشند(8) و من شرّ آنها را کفایت مىکنم. به سالار قبیله خزرج هم دستور فرماى تا هر کس از ایشان را که در قبیله اوست کفایت کند. آیا چنین افرادى را باید به حال خود گذاشت و رهایشان کرد؟ تا کى به آنها با ملایمت برخورد کنیم، حالا هم که در کمال خوارى و کمى قرار دارند، و اسلام مستقر شده است، آیا هنوز هم باید کسى از آنها باقى بماند؟ پیامبر (ص) به اسید فرمود: من دوست نمىدارم مردم بگویند همینکه محمد (ص) از جنگ با مشرکان آسوده شد به کشتن اصحاب خود دست یازید. اسید گفت: اى رسول خدا آنها از اصحاب نیستند! پیامبر (ص) فرمود: مگر تظاهر به گفتن لا اله الا الله نمىکنند؟ گفت: چرا، ولى شهادت آنها ارزشى ندارد و در واقع شهادت نیست. پیامبر فرمود: آنها تظاهر به این نمىکنند که من رسول خدایم؟ گفت: چرا، ولى در این باره هم همان طور است. پیامبر (ص) فرمود: به هر حال من از کشتن اینها نهى شدهام.
یعقوب بن محمد، از ربیح بن عبد الرحمن بن ابى سعید خدرى از قول پدرش از جدش نقل کرد که: شمار افرادى که قصد داشتهاند در گردنه نسبت به پیامبر سوء قصد کنند سیزده
مرد بوده است که پیامبر (ص) نامهاى ایشان را به حذیفه و عمار رحمهما الله فرموده است.
ابن ابى حبیبه از داود بن حصین از عبد الرحمن بن جابر بن عبد الله از پدرش نقل مىکرد که عمّار بن یاسر و مردى از مسلمانان در موردى نزاع کردند و به یک دیگر دشنام دادند. چون آن مرد مىخواست در شماتت عمّار مبالغه کند، عمّار گفت: مىدانى شمار سوء قصد کنندگان گردنه چند است؟ گفت،: خدا داناتر است. عمّار گفت: اطلاع خودت را در این مورد بگو! آن مرد سکوت کرد. کسانى که حضور داشتند به او گفتند: چرا پاسخ رقیب خود را نمىدهى؟
عمّار هم مىخواست چیزى را که بر آنها و همه پوشیده است پاسخ دهد، مرد هم که نمىخواست با عمار صحبت کند به مردم گفت: ما مىگفتیم آنها چهارده نفرند. عمّار گفت:
اگر تو هم از ایشان باشى پانزده نفر مىشوند! آن مرد به عمّار گفت: آرام بگیر، ترا به خدا سوگند مىدهم که مرا رسوا نسازى! عمّار گفت: به خدا سوگند نام هیچکس را نمىبرم ولى گواهى مىدهم که آنها پانزده نفر بودند، که دوازده نفرشان در شمار دشمنان جنگى خدا و رسول خدا شمرده مىشوند هم در این جهان و هم در روز رستاخیز یَوْمَ لا یَنْفَعُ الظَّالِمِینَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ- روزى که ستمگران را پوزش خواهى ایشان سودى نمىبخشد و براى آنها لعنت و براى آنها بدى آن سرى است.(9)
معمر بن راشد، از زهرى برایم نقل کرد که: پیامبر (ص) از ناقه خود فرود آمد و بر او وحى نازل شد و ناقهاش زانو به زمین زده بود. ناقه برخاست و براه افتاد و لگام و افسارش به زمین کشیده مىشد. حذیفة بن الیمان ناقه را دید و لگامش را گرفت و با خود آورد و چون دید رسول خدا نشستهاند، ناقه را هم به زمین خواباند و کنار آن نشست تا پیامبر (ص) برخاست و پیش او آمد و فرمود: کیستى؟ گفت: حذیفهام. پیامبر (ص) فرمودند: من رازى را براى تو مىگویم البته که نباید آن را فاش کنى، من از اینکه بر فلان و فلان و فلان نماز بگزارم نهى شدهام- و آنها گروهى از منافقان بودند. پیامبر (ص) نام آنها را براى هیچکس غیر از حذیفه اعلام نفرمود. چون رسول خدا (ص) رحلت فرمود، عمر بن خطاب در زمان خلافت خود اگر کسى از آن گروه که به آنها بد گمان بود مىمرد، دست حذیفه را مىگرفت و او را براى نماز گزاردن بر آن مرده با خود مىبرد، اگر حذیفه حاضر مىشد عمر نماز مىگزارد و اگر دست خود را مىکشید و خوددارى مىکرد عمر هم با او مىرفت.
ابن ابى سبره از سلیمان بن سحیم از نافع بن جبیر نقل کرد که: رسول خدا (ص) به هیچکس غیر از حذیفه در این مورد خبرى نداده است، و آن گروه دوازده نفر بودند و میان
آنها کسى قریشى نبوده است. در نظر ما هم همین روایت مورد اجماع است.
عبد الحمید بن جعفر، از یزید بن رومان نقل کرد که: رسول خدا (ص) همچنان از مدینه بیرون آمد تا در ذى اوان(10) فرود آمد. در این هنگام پنج نفر از سازندگان مسجد ضرار: معتّب بن قشیر، ثعلبة بن حاطب، خذام بن خالد، ابو حبیبة بن ازعر، و عبد الله بن نبتل بن حارث پیش آن حضرت آمدند و گفتند، اى رسول خدا ما نمایندگان اشخاصى هستیم که در محل هستند، ما مسجدى ساختهایم براى عده کمى نیازمند و براى شبهاى بارانى و سرد زمستانى و دوست مىداریم که پیش ما بیایید و با ما در آن مسجد نماز بگزارید! پیامبر (ص) که آماده تجهیز براى سفر تبوک بود به آنها فرمود: من آماده سفرم و اکنون گرفتارم، اگر به خواست خداوند متعال برگشتیم پیش شما خواهم آمد و با شما در آن نماز خواهم گزارد.
چون پیامبر (ص) از تبوک مراجعت کرد و به ذى اوان فرود آمد خبر آن مسجد و نیت مردمى که آن را ساخته بودند به پیامبر وحى شد. ایشان آن مسجد را به این منظور ساخته بودند که ابو عامر پیش ایشان بیاید(11) و در آن مسجد براى آنها مطالب خودش را بگوید.
ابو عامر مىگفت: من نمىتوانم به مسجد بنى عمرو بن عوف بیایم زیرا یاران رسول خدا، با چشم خود همواره مواظب ما هستند، خداوند تعالى مىفرماید وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ و آمادگى براى کسى که حرب کرد با خداى و رسول او(12)، که منظور ابو عامر است.
پیامبر (ص) عاصم بن عدى عجلانى، و مالک بن دخشم سالمى را فرا خواند و فرمود: به سوى این مسجد که اهل آن ستمگرند بروید و آن را خراب کنید و آتش بزنید! آن دو پیاده و با شتاب بیرون رفتند تا به مسجد بنى سالم رسیدند.
مالک بن دخشم به عاصم بن عدى گفت: بگذار تا من از خانه خود آتش بیاورم. و به خانه خود رفت و شاخه خرماى آتشزدهیى را آورد و هر دو شتابان و با حالت دو حرکت کردند و میان نماز مغرب و عشاء که آنها در مسجد خود بودند به آنجا رسیدند. در آن هنگام امام جماعت ایشان مجمع بن جاریه(13) بود. عاصم گوید: فراموش نمىکنم که آنها به ما نگاه مىکردند در حالى که گوشهایشان مانند گوش گرگ آویخته بود. ما مسجد را آتش زدیم و آتش گرفت و تنها کسى که باقى ماند و نگاه مىکرد زید بن جاریة بن عامر بود و چون مسجد آتش گرفت آنرا ویران و با خاک یکسان کردیم و ایشان متفرق شدند.
چون پیامبر (ص) به مدینه آمد به عاصم بن عدى پیشنهاد فرمود تا در زمین آن مسجد براى خود خانه بسازد. زمین آن مسجد قسمتى از خانه ودیعة بن ثابت و خانه ابو عامر بود که آن دو خانه هم جنب مسجد بود و هر دو را آتش زده بودند. عاصم به پیامبر (ص) گفت: من در زمین مسجدى که درباره آن چنان آیاتى نازل شده است خانه نمىسازم، وانگهى از آن بى نیازم! اگر صلاح بدانید به ثابت بن اقرم بدهید که او خانه ندارد. پیامبر (ص) آن زمین را به ثابت بخشید.
ابو لبابة بن عبد المنذر براى ساختن آن مسجد به آن منافقان از لحاظ چوب کمک کرده بود. او متهم به نفاق نبود ولى کارهاى ناخوشایندى کرده بود. چون مسجد خراب شد ابو لبابه چوبهاى باقى مانده را برداشت و با آنها براى خود کنار آن مسجد خانهیى ساخت. گوید:
هیچگاه در آن خانه نوزادى به دنیا نیامد و هرگز کبوترى در آن لانه نساخت و هرگز مرغى در آن جوجه نیاورد و بر روى تخم ننشست.
کسانى که مسجد ضرار را ساخته بودند پانزده نفر بودند: جاریة(13) بن عامر بن عطّاف- که معروف به خر خانه بود(14)- پسرش مجمّع بن جاریه که امام جماعت ایشان بود و پسر دیگرش زید بن جاریه- که مقدارى از کفل او سوخت و در عین حال از بیرون رفتن خوددارى کرد- و پسر دیگرش یزید بن جاریه، ودیعة بن ثابت، و خذام بن خالد که زمین مسجد را از خانهاش جدا کردند، عبد الله بن نبتل، بجاد بن عثمان، ابو حبیبة بن ازعر، معتّب بن قشیر، عبّاد بن حنیف، و ثعلبة بن حاطب.(15)
پیامبر (ص) فرمود: لگام و افسار بهتر از خذام است و تازیانه بهتر از بجاد! عبد الله بن نبتل به حضور پیامبر مىآمد سخنان او را گوش مىداد و خبرش را براى منافقان مىبرد، و همین خبر و گفتار پیامبر را هم براى آنها نقل کرد. جبرئیل علیه السلام به پیامبر (ص) خبر داد و گفت: مردى از منافقان پیش تو مىآید و سخنان ترا مىشنود و براى منافقان خبر مىبرد.
رسول خدا (ص) پرسید: کدامیک از ایشان است؟ گفت: مرد سیاهى که موى زیادى دارد و چشمانش چنان سرخ است که گویى همچون دو دیگ مسى است، جگرش چون جگر خر است و با چشم شیطان مىنگرد.
عاصم بن عدى مىگوید: همراه پیامبر (ص) آماده حرکت به تبوک بودیم. عبد الله بن نبتل را دیدم که همراه ثعلبة بن حاطب کنار مسجد ضرار ایستاده بودند و از اصلاح ناودانى
فارغ شده بودند. به من گفتند: اى عاصم، رسول خدا (ص) به ما وعده داده است که پس از بازگشت از تبوک در این مسجد نماز گزارد. من با خود گفتم: به خدا سوگند این مسجد را مردى ساخته است که معروف به نفاق است. آن مسجد را ابو حبیبة بن ازعر به همراه گروه دیگرى از منافقان تأسیس کرده و زمین آن را از خانه خذام بن خالد و ودیعة بن ثابت جدا کرده بودند، و حال آنکه مسجدى که رسول خدا (ص) به دست خود ساخته است با اشاره جبرئیل بود و جانب قبله را جبرئیل نشان مىداد، و به خدا سوگند همینکه از سفر خود بازگشتیم در مورد مذمت آن و نکوهش افرادى که براى ساختمانش کمک کرده و جمع شده بودند قرآن نازل شد وَ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ کُفْراً … یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ- آنانى که مسجدى ساختند از بهر ضرر اسلام و تحقق کفر … و خداى تعالى دوست دارد پاکى کنندگان را.(16) گویند، منظور از «مطهرین» آنانى هستند که پس از قضاء حاجت با آب خود را مىشستند. و خداوند مىفرماید لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى- مسجدى که بر پایه تقوى تأسیس شده است. گویند، منظور مسجد بنى عمرو بن عوف در قباء یا مسجد پیامبر (ص) در مدینه است. گوید: پیامبر (ص) فرمود: از میان آنها عویم بن ساعده مرد خوبى است! به عاصم بن عدى گفته شد: چرا مىخواستند آن مسجد را بسازند؟ گفت: آنها در مسجد ما جمع مىشدند و با خود نجوا مىکردند و بعضى از آنها روى خود را به طرف یک دیگر برمىگرداندند و دیگر مسلمانان حرکات آنها را زیر چشم مىگرفتند، همین موضوع براى آنها دشوار بود و خواستند مسجدى بسازند که فقط همفکران خود را آنجا راه بدهند! ابو عامر خطاب به مسلمانان مىگفت: من نمىتوانم به طویله شما بیایم زیرا اصحاب محمد مرا زیر نظر مىگیرند و کارهایى مىکنند که دوست ندارم، ما مىخواهیم مسجدى بسازیم که خودمان هر چه مىخواهیم بگوییم.
گوید، کعب بن مالک گفته است: چون خبر به من رسید که پیامبر (ص) از تبوک باز مىگردد به فکر گرفتارى خود افتادم و در صدد چارهیى برآمدم که فردا چگونه رفتار کنم تا از خشم پیامبر بیرون آیم. و در این مورد از همه افراد خردمند خانوادهام کمک گرفتم حتى با خدمتکار خود موضوع را مطرح کردم به این امید که شاید راهى نشان دهد که خلاص شوم.
چون خبر دادند که پیامبر (ص) بازگشته است، افکار باطل از من دور شد و فهمیدم که جز با راستى و صداقت رستگار نخواهم شد و تصمیم گرفتم که در کمال صداقت با آن حضرت برخورد کنم. فردا صبح پیامبر (ص) وارد مدینه شد و معمول بود که چون از سفرى برمىگشت، اول به مسجد مىآمد و دو رکعت نماز مىگزارد و سپس مىنشست و با مردم
صحبت مىفرمود. آن دفعه هم چنان فرمود و در این موقع کسانى که از شرکت در جنگ تبوک خوددارى کرده بودند به حضور پیامبر (ص) آمدند و شروع به معذرت خواهى و سوگند خوردن کردند، و ایشان هشتاد و چند نفر بودند. پیامبر (ص) حالت ظاهرى و سوگندهاى ایشان را پذیرفت و اسرار نهانى آنها را به خداوند واگذار فرمود.
در حدیث دیگرى غیر از حدیث کعب بن مالک آمده است که: چون رسول خدا (ص) در ذى اوان فرود آمد همه منافقانى که از همراهى با او خوددارى کرده بودند به حضورش آمدند.
پیامبر (ص) به مسلمانان فرمود: با هیچیک از کسانى که از شرکت در جنگ تخلف کردهاند صحبت نکنید و همنشینى نمایید تا وقتى که اجازه بدهم! و هیچکس از مسلمانها با آنها صحبت نکردند. چون پیامبر (ص) به مدینه آمد، آنها دو مرتبه شروع به پوزش خواهى و بهانهتراشى براى علت تخلف خود از جنگ کردند و همچنان سوگند مىخوردند. پیامبر (ص) از آنها روى برگرداند و مؤمنان هم از ایشان روى برگرداندند و کار به آنجا رسید که گاه مردى از پدر یا برادر یا عموى خود روى برمىگرداند. آنها هم همچنان پیش پیامبر مىآمدند و معذرت خواهى مىکردند و مىگفتند گرفتار تب و مرض بودهایم. رسول خدا (ص) نسبت به آنها مهربانى مىفرمود و آنچه را اظهار مىکردند و سوگندهاى آنها را مىپذیرفت و اسرار درونى ایشان را به خدا واگذار مىکرد.
گویند، کعب بن مالک گفته است: من به حضور پیامبر (ص) آمدم و او در مسجد نشسته بود.
بر آن حضرت سلام کردم و همینکه سلام دادم بر من لبخند زد، ولى لبخندى که از آن علامت خشم ظاهر بود. سپس فرمود: بیا! من پیش رفتم و برابر او نشستم. فرمود: چه چیزى ترا به تخلف واداشت؟ مگر تو حتى مرکوب خود را نخریده بودى؟ گفتم: اى رسول خدا اگر پیش کس دیگرى غیر از تو که اهل دنیا بود مىنشستم به فکر این بودم که چگونه با بهانه تراشى خود را از خشم او خلاص کنم، که من اهل جدل و زبان آورم، ولى به خدا سوگند این را مىدانم که اگر سخنى دروغ بگویم که تو از من راضى شوى شاید خداى عزّ و جل بر من خشم گیرد و اگر امروز با شما سخن راست بگویم بر فرض که شما بر من خشم بگیرى ولى من امیدوارم که خداوند عاقبت خیر عنایت فرماید. نه به خدا سوگند من عذر و بهانهیى نداشتم وقتى هم که از آمدن با شما تخلف کردم بسیار توانا و مرفه بودم. پیامبر (ص) فرمودند: تو راست گفتى، برخیز تا خداوند عزّ و جل خود درباره تو حکم فرماید! من برخاستم و همراه من تنى چند از بنى سلمه هم برخاستند و بعد به من گفتند، به خدا قسم خبر نداریم که تو مرتکب گناه دیگرى پیش از این قضیه شده باشى، چطور نتوانستى تو هم پیش پیامبر (ص) عذر و بهانهیى بیاورى همان طور که دیگران عذر و بهانه آوردند و استغفار رسول خدا هم براى گناه
تو کافى بود. به خدا قسم آنها همچنان در من وسوسه مىکردند به طورى که تصمیم گرفتم دوباره پیش رسول خدا برگردم و گفته خود را تکذیب کنم. معاذ بن جبل و ابو قتاده را دیدم و آن دو به من گفتند، از دوستانت اطاعت مکن و همچنان بر صدق و راستى پایدار باش که انشاء الله خداوند براى تو راهى خواهد گشود، و حال آنکه در مورد این بهانه تراشان اگر راستگو باشند ممکن است خداوند از ایشان خشنود شود و رضایت خود را به پیامبر (ص) اعلام فرماید و در غیر این صورت آنها را به شدت نکوهش خواهد فرمود و گفتار آنها را تکذیب مىفرماید.
به آن دو گفتم: کس دیگرى هم مثل من با پیامبر (ص) برخورد کرده است؟ گفتند: آرى دو مرد دیگر هم مثل تو راست گفتهاند و پیامبر (ص) به آن دو هم همان را فرموده که به تو گفته است. گفتم: آن دو نفر کیستند؟ گفتند، مرارة بن ربیع و هلال بن امیّه واقفى دیدم آنها نام دو نفر را بردند که نیکوکارند و رفتارشان مایه سرمشق است. پیامبر (ص) از میان همه تخلف کنندگان فقط گفتگوى با ما سه نفر را نهى فرمود. مردم از ما دورى مىجستند و نسبت به ما تغییر کردند بطورى که از خودم بدم مىآمد و زمین در نظرم غیر از آن بود که مىشناختم و پنجاه شب در این حالت بودیم. دو دوست دیگر من درمانده شدند و در خانههاى خود نشستند اما من از همه بىباکتر بودم، از خانه بیرون مىآمدم و همراه مسلمانان به نماز حاضر مىشدم و در بازار رفت و آمد مىکردم و هیچکس با من صحبت نمىکرد. گاهى پیش پیامبر (ص) مىآمدم که بعد از نماز نشسته بود و سلام مىدادم و با خود مىگفتم: نفهمیدم که لبهاى خود را براى پاسخ به سلام من حرکت داد یا نداد. نزدیک آن حضرت نماز مىخواندم و دزدانه به او مىنگریستم، وقتى که به نماز مىایستادم نگاهى به من مىفرمود ولى اگر به طرف او توجه مىکردم چهرهاش را برمىگرداند. چون جفاى مسلمانان بر من زیاد شد، به نخلستان ابو قتاده- که پسر عمو و محبوبترین مردم برایم بود- رفتم، به او سلام دادم ولى به خدا سوگند پاسخ نداد. گفتم: اى ابو قتاده، ترا سوگند مىدهم به خدا آیا نمىدانى که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ سکوت کرد. دوباره گفتم، باز سکوت کرد. دفعه سوم که گفتم، گفت:
خدا و رسولش بهتر مىدانند! چشمانم به اشک نشست و برخاستم و از دیوار بیرون پریدم.
فرداى آن روز به بازار رفتم، همچنان که در بازار راه مىرفتم مردى از اهالى شام که خوراکیهایى براى فروش به بازار آورده بود سراغ مرا مىگرفت و مىگفت: چه کسى مرا پیش کعب بن مالک مىبرد؟ و مردم با اشاره مرا به او نشان دادند و او نامهیى از حارث بن ابى شمر پادشاه غسّان به من داد که در قطعه حریرى بود.(17) در نامه نوشته بود: به من خبر رسیده
است که دوست تو (پیامبر (ص)) نسبت به تو جفا کرده است، خداوند هرگز ترا خوار و ضایع نگرداند پیش ما بیا تا ترا با خود برابر داریم.
کعب گوید: چون نامه را خواندم با خود گفتم این هم گرفتارى دیگرى است، باید وضع من طورى شود که مردان مشرک به جلب من طمع کنند. نامه را در تنور انداختم و سوزاندم، و به همان حال بودم. چون چهل شب از آن پنجاه شب گذشت نماینده رسول خدا پیش من آمد و گفت: رسول خدا (ص) به تو دستور مىفرمایند که از همسر خود کناره بگیرى. گفتم: یعنى طلاقش بدهم یا نه؟ گفت: نه، فقط با او نزدیکى نکن. نماینده پیامبر (ص) که پیش من و هلال بن امیّه و مرارة بن ربیع آمد، خزیمة بن ثابت بود.
کعب گوید: به همسرم گفتم: پیش خویشاوندان خودت برو و آنجا باش تا خداوند در این باره هر چه مىخواهد حکم فرماید.
هلال بن امیّه که مردى نیکوکار بود چندان گریست که مشرف به مرگ شد و از خوردن غذا هم خوددارى کرد. گاه دو یا سه روز پیاپى روزه مىگرفت و هیچ خوراکى نمىخورد و فقط کمى آب یا شیر مىآشامید و تمام شب را نماز مىگزارد و در خانه مىنشست و بیرون نمىآمد زیرا هیچکس هم با او صحبت نمىکرد. حتى بچهها هم به منظور اطاعت از فرمان رسول خدا (ص) با آن سه نفر صحبت نمىکردند. زن او به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، هلال بن امیّه پیر مرد سالخورده ناتوانى است و خدمتکارى هم ندارد، و من نسبت به او از دیگران مهربانترم اگر صلاح بدانید اجازه فرمایید کارهاى او را انجام دهم.
فرمود: خوب است، ولى اجازه ندهى که با تو نزدیکى کند. او گفت: اى رسول خدا، او اصلا توجهى به من ندارد، به خدا سوگند از آن روز تا به حال همواره گریه مىکند و شب و روز قطرههاى اشک از ریش او فرو مىچکد و در هر دو چشمش سپیدى ظاهر شده است، به طورى که مىترسم کور شود.
کعب مىگوید: یکى از خویشاوندانم به من گفت: تو هم از رسول خدا اجازه بگیر که همسرت کارهایت را انجام دهد چون پیامبر (ص) چنین اجازهیى به همسر هلال بن امیّه دادهاند. گفتم: به خدا قسم اجازه نمىگیرم، نمىدانم رسول خدا چه خواهد فرمود، وانگهى من مرد جوانى هستم، به خدا هرگز اجازه نمىگیرم.
گوید: پس از آن ده شب دیگر هم به همان منوال گذشت و پنجاه شبى که پیامبر (ص) مردم را از صحبت با ما منع فرموده بود کامل شد. آن شب نماز صبح را در پشت خانهیى از خانههاى خود خواندم و زمین با همه بزرگى براى من تنگ بود و نفس من تنگ شده بود و خیمهیى بر پشت بام زده و آنجا بودم که ناگاه شنیدم کسى بر پشت بام آمده و با صداى بلند فریاد مىکشد:
اى کعب بن مالک مژده باد! گوید: از شوق به سجده افتادم و فهمیدم که فرج نزدیک شده و فرا رسیده است. رسول خدا (ص) پس از اینکه نماز صبح را خوانده بود اعلام فرموده بود که توبه ما پذیرفته شده است.
امّ سلمه همسر رسول خدا (ص) مىگفته است: همان شب پیامبر (ص) به من فرمود: اى ام سلمه خداوند در مورد پذیرش توبه کعب و دو دوست او آیه نازل فرمود. گفتم: اى رسول خدا آیا کسى را بفرستم و به آنها مژده بدهم؟ فرمود: اواخر شب است و موجب مىشود مانع خواب تو شوند و تا صبح نکنند کسى آنها را نمىبیند. چون پیامبر (ص) نماز صبح گزارد به مردم خبر داد که خداوند متعال توبه آن سه نفر یعنى کعب بن مالک و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه را پذیرفته است. ابو بکر رضى الله عنه بیرون آمد و بر پشت بامى رفت و فریاد کشید:
خداوند توبه کعب بن مالک را پذیرفته است و به این طریق به او مژده داد. زبیر هم سوار بر اسب خود شد و شروع به تاختن در صحرا کرد تا براى کعب خبر ببرد و کعب پیش از آنکه زبیر به او برسد صداى ابو بکر را شنیده بود.
ابو الاعور سعید بن زید بن عمرو بن نفیل هم به سوى قبیله بنى واقف حرکت کرد تا به هلال بن امیه مژده دهد و چون این خبر را به او داد هلال به سجده افتاد. سعید گوید: پنداشتم که او نمىتواند سر از سجده بر دارد و خواهد مرد و گریه شوق او بیشتر از گریه حزنش بود به طورى که مىترسیدند بمیرد. مردم به دیدار هلال آمدند و شاد باش مىگفتند، و او به واسطه ضعف و اندوه و شدت گریه نتوانست پیاده به حضور پیامبر (ص) بیاید و ناچار سوار بر خرى شد.
کسانى که براى مژده دادن به سراغ مرارة بن ربیع رفتند سلکان بن سلامة ابو نائله، و سلمة بن سلامة بن وقش بودند. آنها از محله بنى عبد الاشهل براى نماز صبح به حضور پیامبر (ص) آمده بودند و سپس پیش مراره رفتند و به او خبر دادند و سه نفرى به حضور پیامبر (ص) برگشتند.
کعب گوید: صدایى که از فراز بام شنیدم زودتر از آن سوار که زبیر بن عوام بود و در صحرا مىتاخت به من رسید. درباره کسى که روى بام فریاد مىزده است کعب خودش مىگوید:
مردى از قبیله اسلم به نام حمزة بن عمرو بود. او به من مژده داد و من دو جامه خود را در آوردم و به عنوان مژدگانى به او بخشیدم و به خدا سوگند در آن موقع چیز دیگرى نداشتم! بعد، از ابو قتاده دو جامه عاریه کردم و پوشیدم و به راه افتادم تا به حضور پیامبر (ص) برسم. میان راه مردم که با من برخورد مىکردند شادباش مىگفتند و اظهار مىکردند که پذیرش توبه تو از طرف خداوند متعال بر تو مبارک باد. چون وارد مسجد شدم رسول خدا (ص) نشسته و مردم
برگرد آن حضرت بودند. طلحة بن ابى طلحه برخاست و به من سلام داد و شاد باش گفت و کس دیگرى از مهاجران غیر از او به سوى من نیامد. کعب این محبت طلحه را هیچگاه فراموش نمىکرد. کعب گوید: همینکه به رسول خدا سلام کردم در حالى که چهرهاش از شادى مىدرخشید فرمود: مژده باد ترا که امروز از آن هنگام که مادر ترا زاییده است بهترین روز زندگى تو است! و گفتهاند که پیامبر (ص) به او فرمود: بیا که امروز بهترین روز است که هرگز پرتوى آن چنان بر تو نتابیده است. کعب گوید: گفتم: اى رسول خدا این عنایت شماست، یا از جانب خداوند است؟ فرمود: از جانب خداوند عزّ و جل! گوید: هر گاه رسول خدا (ص) خوشحال و شادمان مىشد چهرهاش چندان درخشان مىشد که چون پارهیى از ماه مىنمود، و این محسوس بود. چون مقابل آن حضرت نشستم گفتم: اى رسول خدا لازمه پذیرفته شدن توبه من در پیشگاه خدا و رسولش آن است که از مال خود در راه خدا و رسول گذشت کنم! فرمود: مالت را براى خودت نگهدار برایت بهتر است. گفتم: سهم غنایم خودم از خیبر را براى خویش نگه مىدارم. فرمود: نه. گفتم: نیمى از مالم را مىدهم. فرمود: نه. گفتم:
یک سوم از مالم را مىدهم. فرمود: باشد. گفتم پس من سهم خود از غنایم خیبر را وقف مىکنم. سپس گفتم: خداوند متعال مرا به صدق و راستى نجات داد و لازمه توبه من آنست که تا زنده باشم سخنى جز به صدق و راستى نگویم. کعب گوید: به خدا قسم کسى از مردم را نمىشناسم که خداوند درباره صدق گفتار، این همه عنایت به او کرده باشد که به من فرمود، و به خدا قسم از آن روز که به رسول خدا گفتم تا امروز هرگز قصد دروغ هم نکردهام و امیدوارم خداوند متعال در بقیه عمر مرا حفظ فرماید. واقدى گوید: ایوب بن نعمان بن عبد الله بن کعب شعر زیر را که کعب در این مورد سروده است برایم خواند:
منزه و پاکیزه است پروردگار من و اگر از لغزش من در نمىگذشت، زیان کار مىبودم و گفتار و کردارم نابود مىشد.
گوید: خداى عزّ و جل این آیه را نازل فرمود لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِیِّ وَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی ساعَةِ الْعُسْرَةِ … وَ کُونُوا مَعَ الصَّادِقِینَ- پذیرفت خداى تعالى توبه رسول و مهاجران و انصاریان آنها که متابعت کردند رسول را در ساعت سختى … و باشید با راستگویان.(18) کعب گوید: به خدا قسم از هنگامى که خداوند مرا به اسلام رهنمونى فرمود، به من هیچ نعمتى به اهمیت این راستى که با رسول خدا (ص) گفته بودم مرحمت نکرده است، و اگر من
هم دروغ گفته بودم مثل دیگر دروغگویان هلاک و نابود شده بودم. خداوند متعال در مورد آنهایى که دروغ گفته بودند به بدترین نوع سخن فرموده است آنجا که مىفرماید سَیَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَکُمْ إِذَا انْقَلَبْتُمْ إِلَیْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ … الْفاسِقِینَ- هر آینه سوگند خورند به خداى تعالى چون باز گردید به ایشان که روى بگردانید از ایشان، روى بگردانید از ایشان …
خداى تعالى خشنود نشود از فاسقان.(19)
کعب گوید: ما سه نفر با آنانى که سوگند خوردند و رسول خدا بهانه و عذر ایشان را پذیرفت و آنها را بخشید و برایشان طلب استغفار هم فرمود تفاوت داشتیم. پیامبر (ص) کار ما را به خداوند متعال واگذار کرد تا در آن باره چه حکم فرماید و به همین جهت است که خداوند در مورد ما فرموده است وَ عَلَى الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذا ضاقَتْ عَلَیْهِمُ الْأَرْضُ …- و بر آن سه تن که تخلف ورزیدند تا آنکه زمین بر آنها تنگ شد …(20)
کعب گوید: در این آیه منظور تخلف از جنگ نیست، بلکه منظور همانست که پیامبر (ص) ما را از دیگران جدا فرمود و در واقع کار ما با آنها که سوگند دروغ خورده بودند و پوزش- خواهى کرده بودند و رسول خدا از آنها پذیرفته بود تفاوت داشت.
ایوب بن نعمان بن عبد الله بن کعب بن ابى قین برایم نقل کرد که چون کعب براى خود بر پشت بام خیمهیى بر پا کرده بود این شعر را سرود:
آیا پس از خانههایى که افراد گرامى خاندان قین براى من فراهم ساختند، اکنون باید خیمهیى از شاخهاى خرما براى خود بسازم.(21)
گویند، پیامبر (ص) در همان رمضان سال نهم به مدینه مراجعت فرمود و گفت: سپاس و شکر خدا را به آنچه که در این سفر به ما اجر و پاداش مرحمت فرمود و آنچه که براى شرکاى ما که از ما دور بودند لطف کرد. عایشه گفت: اى رسول خدا، شدت و گرفتارى سفر براى شما بوده و مىفرمایید خداوند به شرکاى شما که دور بودند پاداش داده است؟ پیامبر (ص) فرمود: در مدینه کسانى باقى ماندند که در عین حال به هر کجا که سیر کردیم و در هر نقطه که فرود آمدیم آنها در واقع با ما بودند، منتهى بیمارى مانع شرکت آنها در جنگ شد، مگر خداوند متعال در کتاب خود نمىفرماید وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً- و نباید که مؤمنان همه
به یک بار به حرب روند،(22) ما جنگجویان ایشان بودیم و آنها نشستگان ما بودند. سوگند به کسى که جان من در دست اوست دعاى ایشان در نابودى دشمن از سلاح ما مؤثرتر بود.(23)
مسلمانان شروع به فروش اسلحه خود کردند و گفتند، جهاد تمام شد! و دولتمندان شروع به خریدن اسلحه ایشان کردند که قدرت خرید داشتند. چون این خبر به اطلاع پیامبر (ص) رسید آنها را از این خرید و فروش منع کرد و فرمود: همواره و تا به هنگام خروج دجّال گروهى از امت من در راه حق جهاد کنند! گویند، چند شبى از شوال باقى مانده بود که عبد الله بن ابىّ بیمار شد و در ذى قعده مرد و مدت بیمارى او بیست شب طول کشید. پیامبر (ص) در آن مدت از او عیادت مىفرمود:
روزى که مرگش فرا رسید در آن روز هم پیامبر (ص) به دیدارش آمد و او در شرف مرگ بود.
پیامبر (ص) فرمود: ترا از دوست داشتن یهود نهى کردم. عبد الله بن ابىّ گفت: سعد بن زراره که یهود را دشمن مىداشت هم سودى نبرد. سپس گفت: اى رسول خدا، امروز روز عتاب نیست که این مرگ است، چون مردم در مراسم غسل من شرکت فرماى و پیراهنت را هم به من ببخش تا در آن کفنم کنند. پیامبر (ص) پیراهن رویى خود را به او دادند- و دو پیراهن بر تن داشتند. ابن ابىّ گفت: پیراهن زیر را که با پوست بدن شما تماس داشته است به من بدهید. رسول خدا (ص) چنان فرمود. سپس ابن ابىّ گفت: بر من نماز بگزار و برایم طلب آمرزش کن.
گوید: جابر بن عبد الله بر خلاف این مىگفت. او مىگفت: رسول خدا (ص) پس از مرگ عبد الله بن ابىّ کنار گور او آمد (پیش از آنکه خاک ریخته و گور را پوشانده باشند) و دستور فرمود او را از گور بیرون آوردند و چهرهاش را گشودند و از آب دهان خود بر چهره او مالید و او را روى دو زانوى خود تکیه داد و پیراهن خویش را به او پوشاند، و آن حضرت دو پیراهن بر تن داشت و پیراهنى را که به بدنش چسبیده بود به او پوشاند. روایت اول در نظر ما صحیحتر است که رسول خدا به هنگام غسل و کفن کردن او حضور داشتهاند و چون جنازه او را به محلى که جنازهها را براى نماز مىبردند بردند، پیامبر (ص) براى نماز خواندن بر او جلو
رفتند. چون پیامبر (ص) برخاست عمر بن خطاب جلو آمد و گفت: اى رسول خدا آیا مىخواهى بر ابن ابىّ نماز بگزارى و حال آنکه فلان روز چه گفته است و فلان روز چه؟ و شروع به تکرار گفتار خود کرد. پیامبر (ص) لبخند زدند و گفتند: از من فاصله بگیر! و پس از اینکه عمر باز هم اصرار کرد پیامبر (ص) فرمودند: این کار در اختیار من گذاشته شده است و اگر بدانم در صورتى که بیش از هفتاد بار براى او استغفار کنم آمرزیده مىشود این کار را مىکردم. و منظور از گفتار الهى هم که مىفرماید اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِینَ مَرَّةً فَلَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ- آمرزش خواه ایشان را یا مخواه، اگر آمرزش خواهى براى ایشان هفتاد مرتبه، هرگز خداى نخواهد آمرزیدشان.(24)
و هم گویند، پیامبر (ص) فرمود: بیش از هفتاد مرتبه طلب آمرزش مىکنم. و به هر حال پیامبر (ص) نماز گزارد و بازگشت و پس از اندکى این آیات از سوره «براءة» نازل شد وَ لا تُصَلِّ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلى قَبْرِهِ- و نماز جنازه مکن هرگز بر یکى از ایشان و مایست بر سر گور وى.(25) و هم گویند که پیامبر (ص) بعد از دفن او هنوز قدم بر نداشته بود که این آیه بر آن حضرت نازل شد، و پیامبر (ص) پس از این آیه منافقان را شناخت و هر کس از ایشان که مىمرد بر او نماز نمىگزارد.
مجمّع بن جاریه مىگفته است: من ندیدم که رسول خدا (ص) بر جنازهیى آن قدر توقف فرماید که بر جنازه ابن ابىّ و تا کنار گور او را تشییع فرمود و جنازه او را بر سریرى حمل کردند که در خاندان نبیط بود و مردگان خود را بر آن حمل مىکردند.
انس بن مالک هم مىگفته است: جنازه ابن ابىّ را روى سریر دیدم و پاهایش به واسطه بلندى قامتش از سریر بیرون بود.
امّ عماره هم مىگفته است: در عزاى ابن ابى شرکت کردیم و تمام زنان قبیلههاى اوس و خزرج براى تسلیت به دخترش جمیله آمده بودند و او مىگفت: واى بر من که کوه استوار خود را از دست دادم- و کسى او را از این گفتار نهى نمىکرد و بر او عیب نمىگرفت- واى بر کوه استوار و رکن من! تا اینکه او را در گور نهادند.
عمرو بن امیّه ضمرى مىگفته است: ما تلاش کردیم که به تابوت او برسیم و نتوانستیم زیرا همه منافقان که در عین نفاق تظاهر به اسلام مىکردند و بیشتر از بنى قینقاع و دیگران بودند جنازهاش را احاطه کرده بودند، از قبیل: سعد بن حنیف، زید بن لصیت، سلامة بن حمام،
نعمان بن ابى عامر، رافع بن حرمله، مالک بن ابى نوفل، داعس، و سوید که همه از خبیث ترین افراد منافق بودهاند و همانهایى بودند که او را همراهى مىکردند. براى پسرش عبد الله چیزى سنگینتر و دشوارتر از دیدن آنها نبود ولى این مسأله را آشکار نمىکرد، در عین حال در خانه خود را بروى آنها بسته بود. ابن ابى مىگفت: هیچ کس غیر از ایشان مرا دوست ندارد. و به آنها مىگفت: دیدار شما براى من گواراتر از آب براى تشنه است. و آنها هم به او گفتند، اى کاش مىتوانستیم جان و مال و اولاد خود را فداى تو کنیم! چون این گروه کنار گور او ایستادند و پیامبر (ص) هم ایستاده بودند و آنها را نگاه مىکردند، آنها براى رفتن داخل گور ازدحام و هیاهو مىکردند. عبادة بن صامت آنها را دور مىکرد و مىگفت: در محضر رسول خدا صداهایتان را آرام کنید! بینى داعس خونى شد و خون راه افتاد و او مىخواست وارد گور شود که کنارش زدند، و گروهى از خویشاوندان ابن ابىّ که مسلمان راستین و اهل فضل بودند همینکه دیدند رسول خدا بر او نماز گزارده و حضور دارند وارد گورش شدند. پسرش عبد الله و سعد بن عبادة بن صامت و اوس بن خولى هم در گور رفتند و هم خاک در گور ریختند. بزرگان اصحاب پیامبر (ص) از قبیلههاى اوس و خزرج او را به گور سرازیر کردند و همگى همراه پیامبر (ص) ایستادند.
مجمّع بن جاریه چنین پنداشته است که رسول خدا خود با دستهاى خویش ابن ابى را به گور سرازیر کردهاند و سپس ایستادهاند تا آن را انباشتهاند و به پسرش تسلیت داده و مراجعت فرمودهاند. عمرو بن امیّه مىگفته است: همان منافقان خاک بر گور مىریخته و مىگفتهاند، اى کاش جان ما فداى تو مىشد و پیش از تو مىمردیم! و خاک بر سر خود مىریختند. کسى از افراد خوب نقل مىکرد که: گروهى از فقرا که ابن ابى با آنها نیکى کرده بود بر گور او خاک مىریختند.
1) داستان اکیدر در متون فارسى کهن از جمله تفسیر سور آبادى، چاپ دانشگاه تهران، ص 119 آمده است.- م.
2) در متن چند سطرى درباره لغات توضیح داده شده که در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت.- م.
3) ایله، در ساحل دریاى سرخ و به سمت شام است (معجم البلدان، ج 1، ص 391).
4) تیماء، شهرکى است در فاصله هشت منزلى مدینه در راه شام (وفاء الوفا، ج 2، ص 272).
5) جرباء و اذرح، نام دو دهکده در شام که میان آن دو قریه سه روز راه است (معجم ما استعجم، ص 784).
6) مقنا، جایى نزدیک ایله است (معجم البلدان، ج 8، ص 128).
7) با اینکه مارسدنجونز به نهایه ابن اثیر، ج 3، ص 272 مراجعه کرده و در پاورقى متن آن را نقل کرده است ولى با مراجعه به کتاب سنن ابو داود ج، 3 ص، 24 ذیل حدیث 2553 معلوم مىشود که استنباط ابن اثیر درست نیست و منظور از «اوتار» یعنى خرمهرههایى که براى چشم نخوردن به گردن آنها آویزان مىکردهاند که رسول خدا از این کار منع فرمودهاند.- م.
8) نبیت، لقب عمرو بن مالک بن اوس است، نگاه کنید به انساب الاشراف بلاذرى، ج 1، ص 287.
9) سوره 40، آیه 52.
10) ذى اوان، نام جایى است که تا مدینه یک ساعت راه است (وفاء الوفا، ج 2، ص 250).[(2)] مقصود ابو عامر راهب فاسق است.
11) مقصود ابوعامر راهب فاسق است.
12) بخشى از آیه 107، سوره 9.
13) در متن این کلمه به صورت حارثه است و در سیرههاى دیگر جاریه است.
14) لقب این مرد حمار الدار «خرخانه» بوده است. رجوع کنید به، روض الانف سهیلى، ج 2، ص 322.
15) به طورى که ملاحظه مىکنید نام دوازده نفر از پانزده نفر را آورده است.- م.
16) سوره 9، آیات 107 و 108.
17) و گفتهاند که نامه از جبلة بن ایهم بوده است.
18) سوره 9، آیات 117 تا 119.
19) سوره 9، آیات 95 و 96.
20) سوره 9، آیه 118.
21) در مورد این بیت توضیحى در پاورقى داده شده بود که کافى نبود و احتمال مىدهم این ترجمه از واقع خیلى دور نباشد.- م.
22) سوره 9، بخشى از آیه 122.
23) از جمله مسلمانانى که به فرمان صریح و مکرر حضرت رسول اکرم در جنگ تبوک شرکت نکرده است، حضرت امیر المؤمنین على علیه السلام است، و براى این بنده جاى تعجب است که چگونه واقدى این مطلب را تا کنون تذکر نداده است، براى اطلاع مراجعه شود به سیره ابن هشام، ج 4، ص 163 و به کتب حدیث منزلت که پیامبر (ص) به على (ع) فرمود: منزلت تو در نظر من چون منزلت هارون در نظر موسى (ع) است، مثلًا به جلد اول فضائل الخمسه، ج 1، ص 299 تا 318 که مأخذ این حدیث از کتب اهل سنّت به تفصیل آمده است.- م.
24) سوره 9، آیه 80.
25) سوره 9، آیه 84.