گویند، پیامبر (ص) در رمضان سال دهم على بن ابى طالب (ع) را به یمن گسیل داشت و امر فرمود در قبا اردو بزند. على (ع) آنجا اردو زد تا همه یارانش جمع شدند. پیامبر (ص) براى او پرچمى درست کرد و به او داد، عمامهیى را گرفت و آن را دو لایه و چهار گوش کرد و بر نیزهیى نصب فرمود و به على (ع) داد و گفت: لواء اینچنین است! و براى على (ع) عمامهیى هم پیچید که سه دور بود و یک ذراع از طرف جلو و یک وجب از پشت سر آویخته بود و فرمود:
عمامه اینچنین است! اسامة بن زید، از پدرش، از عطاء بن یسار، از ابو رافع برایم نقل کرد که پیامبر (ص) وقتى على (ع) را روانه فرمود به او گفت: برو و به این سو و آن سو توجه نکن (معطل مشو)! على (ع) گفت: اى رسول خدا، چگونه رفتار کنم؟ فرمود: چون به سرزمین ایشان فرود آمدى تو شروع به جنگ مکن تا آنها شروع به جنگ کنند، و اگر شروع به جنگ هم کردند و یکى دو نفر از شما هم کشته شدند باز هم تو جنگ مکن! با آنها مدارا کن و گذشت و چشم پوشى خود
را به آنها نشان بده، بعد به آنها بگو: آیا موافقید و میل دارید که لا اله الا اللَّه بگویید؟ اگر گفتند آرى، بگو: آیا موافقید که نماز بگزارید؟ و اگر گفتند آرى، بگو: آیا موافقید که از اموال خود صدقهیى بپردازید که میان فقراى شما تقسیم شود؟ و اگر پذیرفتند انتظار دیگرى از ایشان نداشته باش. به خدا سوگند اگر خداوند یک مرد را به دست تو هدایت کند برایت بهتر است از آنچه که خورشید بر آن طلوع و غروب مىکند.
گوید: على (ع) با سیصد اسب سوار حرکت کرد و این سواران نخستین سوارانى بودند که به سرزمین یمن وارد شده بودند. چون به نزدیکترین ناحیه- که سرزمین مذحج بود- رسیدند، یاران على (ع) پراکنده شدند و مقدارى غنایم و اسیر بدست آوردند که شتر و میش و غیره بود. على (ع) بریدة بن حصیب را به سرپرستى غنایم منصوب کرد و پیش از آنکه به سپاهى از ایشان برخورد کند همه غنایم را در اختیار بریده گذاشت. سپس به گروهى از ایشان برخورد کرد و آنها را به اسلام دعوت کرد و تحریض و ترغیب فرمود که نپذیرفتند و شروع به تیر باران کردن اصحاب على (ع) کردند. على (ع) پرچم را به مسعود بن سنان سلمى داد و او پیش رفت. مردى از قبیله مذحج شروع به هماورد خواستن کرد. اسود بن خزاعى سلمى به نبرد او رفت و هر دو اسب سوار بودند. ساعتى در میدان جولان کردند تا آنکه اسود او را کشت و جامه و سلاح او را برگرفت. آنگاه على (ع) با اصحاب خود به آنها حمله کرد که بیست نفر از ایشان کشته و بقیه متفرق شده، گریختند و پرچم خود را همچنان نصب شده باقى گذاشتند. على (ع) از تعقیب آنها دست برداشت و ایشان را به اسلام دعوت کرد که به سرعت پذیرفتند و پاسخ مثبت دادند و چند نفر از رؤساى آنها با على (ع) به اسلام بیعت کردند و گفتند، ما عهده دار بقیه اقوام خود خواهیم بود، این هم صدقات ما، حق خدا را جدا کن و بگیر! عمر بن محمد بن عمر بن على، از قول پدرش نقل کرد که: على (ع) همه غنایم را جمع کرد و به پنج قسمت تقسیم نمود و قرعه کشى کرد و سهم خمس را که با قرعهیى بنام «اللَّه» بیرون آمده بود مشخص ساخت و به هیچیک از مردم هم غنیمتى نداد، حال آنکه پیش از آن فرماندهان به افرادى که حضور داشتند چیزى از خمس مىدادند و بعد به رسول خدا گزارش مىدادند. على (ع) چنین نکرد و از او مطالبه کردند، ایشان نپذیرفت و فرمود: من تمام خمس را پیش رسول خدا مىبرم هر طور که خواست عمل فرماید، وانگهى رسول خدا هم اکنون عازم شرکت در مراسم حج است و ما با او برخورد مىکنیم و به هر چه خداوند مقدر فرموده باشد حکم خواهد فرمود. على (ع) براى مراجعت حرکت کرد و خمس را با هر چه که قابل حمل بود با خود برد. چون به فتق(1) رسید خود با عجله پیش افتاد و جلو رفت و ابو رافع را به
فرماندهى اصحاب خود و مواظبت از خمس منصوب کرد. ضمن اموال خمس، مقدارى لباسها و پارچههاى بهم پیچیده یمنى و شتران و دامهایى بود که به غنیمت گرفته بودند و هم مقدارى از شتران زکات که مربوط به زکات اموال یمنىها بود.
ابو سعید خدرى که در این جنگ همراه على (ع) بوده مىگفته است که: آن حضرت ما را از سوار شدن به شتران صدقه و زکات منع فرموده بود. اصحاب على (ع) از ابو رافع درخواست کردند که لباسى به آنها بدهد و ابو رافع بهره یک از ایشان دو جامه داد که پوشیدند، و همینکه به منطقه سدره که داخل مکه است رسیدند على (ع) براى دیدار آنها آمد که آنها را منزل دهد و به حضور پیامبر (ص) ببرد و متوجه شد که دوستان ما هر یک دو لباس نو پوشیدهاند. جامهها را شناخت و به ابو رافع فرمود: چرا چنین است؟ گفت: اینها صحبت کردند و من از شکایت ایشان ناراحت شدم و پنداشتم که این کار بر شما گران نخواهد بود و امراى دیگر هم که پیش از شما بودند چنین کارى کرده بودند. على (ع) فرمود: تو قبلا دیدى که من این تقاضاى ایشان را نپذیرفتم و حال آنکه تو تقاضاى ایشان را بر آوردهاى! گوید:
على (ع) ایستادگى کرد به طورى که جامههاى برخى را در آورد. همینکه آنها به حضور پیامبر آمدند شکایت کردند. پیامبر (ص) على (ع) را خواست و فرمود: چرا دوستانت از تو شکایت دارند؟ فرمود: من کارى نکردهام که موجب شکایت آنها گردد، آنچه از غنیمت که سهم آنها بود میانشان تقسیم کردم و خمس را نگهداشتم که بحضور شما بیاورند تا هر طور مصلحت بدانید عمل کنید، البته فرماندهان قبلى کارهایى مىکردهاند و از جمله به هر کس مىخواستهاند از خمس چیزى مىدادهاند ولى من چنان مصلحت دانستم که آن را پیش شما بیاورم، تا هر طور مىخواهید رفتار کنید. پیامبر (ص) سکوت فرمود.
سالم، آزاد کرده ثابت از قول سالم آزاد کرده ابو جعفر برایم نقل کرد که: چون على (ع) بر دشمن خود پیروز شد و آنها مسلمان شدند، غنایم را جمع کرد و بریدة بن حصیب را بر آن گماشت و میان آنها ماند. سپس نامهیى به حضور پیامبر (ص) فرستاد و عبد اللَّه بن عمرو بن عوف مزنى نامه را برد. در نامه به پیامبر (ص) خبر داده بود که به جمعى از قبیله زبیر و غیر ایشان برخورده و آنها را به اسلام دعوت کرده و اعلام داشته است که اگر ایشان مسلمان شوند دست از آنها برخواهد داشت، ولى آنها نپذیرفتهاند و ناچار جنگ کرده است. على (ع) همچنین نوشته بود که خداوند مرا بر آنها پیروزى داد و پس از اینکه گروهى از ایشان کشته شدند به پیشنهادى که به آنها شده بود پاسخ مثبت دادند و مسلمان شدند و زکات را قبول کردند و گروهى از ایشان براى آموزش امور دینى آمدهاند و من مشغول آموزش قرآن به آنهایم. پیامبر (ص) به على (ع) امر فرمودند که براى انجام مراسم حج، به هنگام، خود را به
پیامبر برساند و عبد اللَّه بن عمرو بن عوف با این پیام به سوى على (ع) برگشت.
سعید بن عبد العزیز تنوخى از قول یونس بن میسرة بن حلیس نقل کرد که: چون على بن ابى طالب (ع) به یمن آمد خطبه ایراد فرمود. چون خبر آن به کعب الاحبار رسید در حالى که حلّهیى پوشیده بود بر مرکب خود سوار شد و به اتفاق دانشمندى از دانشمندان یهود براى شنیدن خطبه او آمدند و هنگامى رسیدند که على (ع) مىگفت: بعضى از مردم شب مىبینند ولى روز نمىبینند. کعب گفت: راست مىگوید! على (ع) فرمود: برخى از مردم نه شب مىبینند و نه روز. کعب گفت: راست مىگوید! على (ع) فرمود: هر کس با دست کوتاه چیزى بدهد با دست دراز چیزى به او داده مىشود. کعب گفت: راست مىگوید! دانشمندى که همراه او بود گفت: چگونه هر چه مىگوید تصدیق مىکنى؟ کعب گفت: اینکه مىگوید «برخى از مردم در شب مىبینند و در روز نمىبینند» منظورش افرادى است که به کتابهاى اول ایمان دارند و کتاب آخر را قبول ندارند، و اینکه مىگوید «برخى نه شب مىبینند و نه روز» منظورش کسانى هستند که نه به کتاب اول و نه به کتاب آخر معتقدند، و اینکه مىگوید «هر کس با دست کوتاه چیزى بدهد با دست دراز چیزى به او داده مىشود» منظورش صدقاتى است که خداوند متعال آن را بپذیرد و این مثلى است که خیلى آشکار است و من خود آن را آزمودهام. گویند، در این هنگام فقیرى پیش کعب آمد و کعب حلّه خود را به او داد، دانشمندى هم که همراه او بود با حالت خشم از او جدا شد. زنى مقابل کعب سبز شد و گفت: چه کسى حاضر است مرکوب خود را با من عوض کند؟ کعب گفت: من حاضرم به شرط آنکه علاوه بر مرکوب خودت یک حلّه هم بدهى! زن پذیرفت. کعب مرکوب را گرفت و حلّه را پوشید و تند به راه افتاد و به آن دانشمند رسید و مىگفت: هر کس با دست کوتاه چیزى بدهد با دست دراز چیزى به او داده مىشود! اسحاق بن عبد اللَّه بن نسطاس از عمرو بن عبد اللَّه عبسى نقل کرد که، کعب الاحبار مىگفته است: هنگامى که على (ع) به یمن آمد من به دیدارش رفتیم و گفتم: براى من نشانىهاى محمد (ص) را بگو! و او شروع به گفتن کرد و من لبخند مىزدم. على (ع) پرسید:
چرا لبخند مىزنى؟ گفتم: از این جهت که این نشانیها مطابق است با نشانیهایى که پیش ماست. على (ع) گفت: چیزهایى را که حلال و حرام کرده است چطور؟ گفتم: آنها هم مطابق با اطلاعات ماست. کعب مىگوید: من رسول خدا را تصدیق کردم و به او ایمان آوردم و دانشمندان یهودى منطقه خود را دعوت کردم و کتابى را بیرون آوردم و گفتم: این کتاب را پدرم مهر و موم کرده و به من داده و گفته است آن را باز مکن تا وقتى که بشنوى پیامبرى در مدینه ظهور کرده است.
کعب مىگوید: من مسلمان شدم و در یمن ماندم و پس از رحلت رسول خدا (ص) و مرگ ابو بکر به مدینه آمدم و اى کاش زودتر به مدینه هجرت مىکردم!
1) فتق، نام دهکدهیى در طایف است (معجم البلدان، ج 6، ص 338).