1- یکروز پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله از مدینه ی طیبه بیرون رفت، دید که مرد عربی سر چاه از برای شتر خود آب میکشد.
فرمود: آیا اجیر میخواهی که از برای شترت آب بکشد؟ عرض کرد: بلی بهر دلوی سه خرما اجرت میدهم.
حضرت راضی شد، یک دلو آب کشید و سه خرما اجرت گرفت، بعداً آن بزرگوار هشت دلو دیگر کشید و ریسمان قطع شد و دلو به چاه افتاد.
اعرابی غضبناک شد، جسارت کرد، سیلی بصورت مبارک رسول خدا صلی الله علیه و آله زد و بیست و چهار درهم به پیغمبر خدا اجرت داد. آن بزرگوار دست خود را میان چاه کرد و دلو را بیرون آورد.
چون اعرابی این حلم و حسن خلق را از پیغمبر دید دانست که آنحضرت بر حق بوده، لذا رفت و کاردی پیدا کرد، آن دستی را که به پیغمبر خدا جسارت کرده بود قطع نمود، و غش کرد بر روی زمین افتاد.
قافله ای از آن راه گذشتند، دیدند دست این شخص قطع شده و خود غش کرده افتاده است، آنان پیاده شدند و آب بصورتش پاشیدند! وقتی که بهوش آمد گفتند: تو را چه شده؟
گفت: بصورت حضرت محمد صلی الله علیه و آله سیلی زده ام، می ترسم که دچار عقوبت شوم؟!.
برخاست و دست قطع شده ی خود را بدست دیگر گرفت، خدمت رسول خدا آمد، دید بعضی از اصحاب نشسته اند، گفتند: چه میخواهی؟ گفت: به پیغمبر خدا حاجتی دارم.
سلمان او را بخانه ی فاطمه زهرا برد، دید پیغمبر خدا نشسته و حسنین را روی زانوی مقدس جای داده.
اعرابی عذرخواهی نمود؟!.
پیغمبر خدا فرمود: پس چرا دستت را قطع کردی؟ عرض کرد: من دستی را که بصورت نازنین شما سیلی زده باشد نمیخواهم.
رسول خدا او را به اسلام تکلیف فرمود.
عرض کرد: اگر شما پیغمبر برحقید دست قطع شده ی مرا اصلاح کنید و شفا دهید.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دست قطع شده اش را بموضع خود گذارده فرمود:
بسم الله الرحمن الرحیم
و نفسی کشیده دست مبارک خود را بموضع قطع شده مالید، دست آن عرب بحال اولیه ی خود برگشت و اعرابی اسلام آورد.
2- مرد یهودی از پیغمبراکرم صلی الله علیه و آله چند دینار طلبکار بود، وقتی که پول خود را مطالبه کرد حضرت فرمود:
نزد من چیزی نیست که بتو بدهم.
یهودی گفت: یا محمد من از تو جدا نمیشود تا اینکه طلبم را بدهی، پیغمبر خدا فرمود: پس من هم با تو در اینجا می نشینم، رسول اکرم نشست تا اینکه نماز ظهر، عصر، مغرب، عشاء و صبح را در همانجا بجای آورد.
یاران پیغمبر آن یهودی را تهدید میکردند، حضرت بصحابه ی خود فرمود: از این مرد چه میخواهید؟ عرضش کردند: یا رسول الله! این یهودی شما را حبس نموده! رسول اکرم فرمود: پروردگار من مرا مبعوث نکرده که در حق معاهدی یا دیگری ظلم نمایم.
وقتی که روز بلند شد یهودی گفت: أشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله.
نصف مالم را در راه خدا بخشیدم، قسم بخدا من بشما چنین جسارتی را نکردم مگر بجهت اینکه ببینم اوصاف تو مطابق است با آنچه که درتورات دیده ام یا نه؟ زیرا خدا فرموده:
تولد محمد بن عبدالله در مکه و هجرتش در مدینه است، غلیظ القلب نیست، فریاد زننده نیست، ناسزا نمیگوید. من شهادت میدهم بوحدانیت پروردگار و اینکه تو پیغمبر خدا هستی، این مال مال من است، شما درباره ی آن آنطور حکم بفرمائید که خدا فرموده است.
3- پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: پنج چیز است که من تا موقع مرگ آنها را ترک نمیکنم.
اول: غذا خوردن با غلامان در روی زمین.
دوم: سوار شدن بر الاغ.
سوم: دوشیدن بز و گوسفند.
چهارم: لباس پشمین پوشیدن.
پنجم: سلام کردن بر کودکان تا اینکه این سنت بعد از من جاری گردد.
4- انس بن مالک میگوید: اعرابی با پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله ملاقات کرد، و ردای آنحضرت را گرفت بطوری کشید که دیدم صفحه ی گردن نازنین آن بزرگوار از فشار حاشیه ی آن رداء کبود شد.
آن اعرابی گفت: یا رسول الله! امر کن تا از مال خدا که نزد تو است بمن بدهند؟.
رسول خدا به او توجهی کرد و لبخندی زد، بعد از آن دستور داد که به او عطائی کردند.
5- مردی آمد خدمت پیغمبر خدا، چون لباس آنحضرت را کهنه دید لذا مبلغ (12) درهم بحضور آن بزرگوار تقدیم کرد، پیغمبر اکرم فرمود: یا علی این پول را بگیر و برای من جامه ای خریداری کن تا بپوشم!.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام میفرماید: من بازار آمدم، پیراهنی برای آنحضرت خریدم به دوازده درهم و آنرا برای پیغمبر خدا آوردم، پیغمبر اکرم فرمود: یا علی من غیر این پیراهن را بیشتر دوست دارم، آیا صاحبش پس میگیرد؟ امیرالمؤمنین گفت: نمیدانم، پیغمبر خدا فرمود: ببین قبول میکند؟ من پیراهن را نزد صاحبش بردم، گفتم: رسول خدا این پیراهن را برای گرانی قیمت دوست ندارد، میخواهد پیراهن ارزانتری بخرد شما این پیراهن را پس بگیر! پولها را بمن پس
داد، من آنها را نزد آنحضرت آوردم، پیغمبر ما من ببازار آمد که پیراهنی خریداری کند.
در بین راه کنیزی که نشسته و گریه میکرد نظر پیغمبر را بخود جلب نمود، رسول خدا فرمود: برای چه گریه میکنی؟ گفت: یا رسول الله اهل بیت من چهار درهم بمن دادند که برای آنان چیزی بخرم، آن پول گمشده و من جرئت نمیکنم بخانه برگردم.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله چهار درهم به آن کنیز داد و فرمود: اکنون بجانب خانه ی خود برگرد!.
پیغمبر خدا متوجه بازار شد. پیراهنی را خرید به چهار درهم و آنرا پوشید، حمد خدا را بجای آورد، وقتی که از بازار خارج شد مرد عریانی را دید که میگوید: کسی که بدن مرا بپوشاند خدا از لباسهای بهشتی به او بپوشاند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله پیراهنی را که خریده بود از تن بیرون کرد و ببدن آن شخص سائل پوشانید و دوباره ببازار تشریف برد، پیراهنی را بچهار درهم باقی مانده خریداری کرد، آنرا پوشید و حمد خدای را بجای آورد و متوجه خانه ی خود گردید.
در بین راه دید که آن کنیز هنوز در همانجا نشسته، آن حضرت به آن کنیز فرمود: پس چرا بخانه ی خود نرفتی؟ عرض کرد: یا رسول الله چون رفتن من دیر شده میترسم که مرا بزنند!.
پیغمبر فرمود: جلو بیفت و مرا بخانه ی خود راهنمائی کن! رسول خدا آمد تا درب آنخانه رسید، فرمود: السلام
علیکم یا اهل الدار یعنی سلام بر شما باد ای اهل خانه! ولی آنان جواب سلام آنحضرت را نگفتند، پیغمبر خدا برای دومین بار سلام کرد و آنان نیز جواب آن بزرگوار را ندادند، سومین مرتبه که رسول خدا صلی الله علیه و آله سلام کرد در جوابش گفتند: علیک السلام یا رسول الله و رحمة الله و برکاته، آنحضرت فرمود: پس چرا جواب سلام مرا در اولین و دومین بار نگفتید؟ گفتند: یا رسول الله ما سلام کردن شما را شنیدیم ولی دوست داشتیم که بیشتر برای ما سلامتی بخواهی.
پیغمبر اکرم فرمود: این کنیز دیر نزد شما مراجعت کرده، او را اذیت نکنید، گفتند: ما این کنیز را برای قدم شما آزاد کردیم. آن بزرگوار فرمود: الحمدلله، من دوازده درهمی که از لحاظ برکت از این دوازده درهم بزرگتر باشد ندیدم، زیرا خدا بوسیله ی این دوازده درهم دو نفر عریان را پوشانید و یک کنیز را هم آزاد کرد.
مؤلف گوید: اخلاق و صفات نیکو و پسندیده ی پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله بیش از آنست که در خور نگارش آید این مقداری که ما در این کتاب نوشتیم یکی از هزارها بود. اخلاق و صفات مبارک آن برگزیده ی خدا را همین بس که خدای علیم در قرآن کریم در سوره ی قلم آیه ی (4) درباره اش فرموده:
و انک لعلی خلق عظیم.
یعنی ای پیغمبر عزیز ما! تو بر طریقه ی خلق بزرگی هستی.
چقدر خوب در شأن آنحضرت سروده اند:
یگانه ای که دو کون و سه روح و چهار جهت
چو پنج حس و شش ارکان تابعند مر او را
اگر ز هفت زمین سوی هشت جنت آید
ز نه سپهر بده نوع میرسد خبر او را.
نیز چقدر بجا سروده اند:
ده عقل ز نه رواق و وز هشت بهشت
هفت اخترم از شش جهت این نامه نوشت
کز پنج حواس و چار ارکان و سه روح
ایزد بدو عالم چو تو یک کس نسرشت