جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

رفتن پیغمبر اسلام در شعب ابوطالب

زمان مطالعه: 5 دقیقه

همینکه هشت سال از بعثت پیغمبر اکرم اسلام گذشت و کفار قریش و مشرکین مکه اسلام حمزه را دیدند، حمایت نجاشی را از مهاجرین شنیدند، اسلام نجاشی بگوش ایشان

رسید، شدت حمایت ابوطالب را از پیغمبر خدا مشاهده کردند، اسلام در میان قبائل عرب منتشر گردید، بر حق بودن رسول خدا بر اکثر مردم ظاهر شد.

لذا کفار قریش از مشاهده ی این گونه موضوعات مضطرب شدند، آتش حسد و شرک در سینه های پرکینه ی ایشان شعله ور شد. ازهمین لحاظ در دار الندوه (بفتح نون) که محل مشورت ایشان بود و فعلا جزء‌ مسجدالحرام است اجتماع کردند تصمیم گرفتند،‌اتفاق کردند، قسم خوردند که دشمن آن حضرت باشند.

نامه ای در میان خود نوشتند که با بنی هاشم طعام نخورند سخن نگویند، خرید و فروش نکنند، دختر به ایشان ندهند از ایشان دختر نگیرند، تا اینکه بنی هاشم ناچار شوند و پیغمبر خدا را به ایشان تسلیم نمایند و آنان آنحضرت را بقتل برسانند!.

کلیه ی کفار قریش راجع به کشتن رسول خدا صلی الله علیه و‌ آله هم عقیده شدند که هرگاه بآن بزرگوار دست یابند او را بکشند.

موقعیکه این خبر بحضرت ابوطالب رسید بنی هاشم را که چهل مرد کاری بودند جمع کرد، به ایشان گفت: بحق کعبه و حرم قسم میخورم که اگر از طرف دشمن خاری بپای محمد برود همه ی شما را هلاک خواهم کرد.

ابوطالب حضرت محمد را با سایر بنی هاشم بدره ای که آنرا شعب ابوطالب می گفتند برد و خود آنحضرت اطراف دره را کنترل کرد، شب و روز از آن بزرگوار پاسبانی می نمود،

وقتی که شب میشد و پیغمبر خدا بخواب میرفت ابوطالب علیه السلام شمشیر خود را برمیداشت و مثل پروانه بدور شمع نبوت می گردید.

اول شب پیغمبر را در مکانی میخوابانید و چون قسمتی از شب میگذشت آنحضرت را از آنجا بجای دیگر منتقل میکرد و عزیزترین فرزندان خود را که علی بن ابیطالب باشد بجای آنحضرت میخوابانید که اگر کسی در اول شب پیغمبر را در آن مکان دیده باشد و قصد ضرری درباره ی پیغمبر کرده باشد آن ضرر بر عمر فرزندان ابوطالب برسد و به رسول خدا نرسد.

حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام همه شب از روی رضا و رغبت جان خود را فدای پیغمبر اسلام مینمود (و بجای آنحضرت میخوابید) حضرت ابوطالب شخصاً تمام شبرا از پیغمبر اسلام نگهبانی میکرد؛ در روز فرزندان خود را موکل میکرد که رسول خدا را حفظ و حراست نمایند، تا اینکه کار بر ایشان بسیار تنگ شد.

هر کسی که داخل مکه میشد جرئت نمیکرد که چیزی به بنی هاشم بفروشد، اگر کسی بایشان چیزی میفروخت اموال او را غارت میکردند.

ابوجهل، عاص بن وائل، نضر بن حارث و عتبة (بضم عین) این ابی معیط بر سر راه قافله ها میرفتند، تجار را منع می کردند از اینکه آذوقه به بنی هاشم بفروشند! ایشانرا تهدید میکردند که اگر آذوقه به بنی هاشم بفروشید مال شما را غارت خواهیم کرد.

حضرت خدیجه ی کبری بیشتر مال بسیار خود را در آن وقتی که پیغمبر و یارانش در شعب ابوطالب محصور بودند بمصرف ایشان رسانید، و…

نامه ای را که نوشته بودند بمهر چهل نفر از رؤسای آنان مهر شد و آنرا در میان کعبه آویختند.

پیغمبر اکرم فقط در موسم حج و عمره از شعب بیرون میآمد و در بین قبائل عرب که بحج آمده بودند میفرمود: من از طرف خدا مبعوث شده ام، شما را بدین خود دعوت میکنم شما مرا از شر دشمنان محافظت کنید تا من بهشت را برای شما ضامن شوم؟.

ولی ابولهب که عموی آنحضرت بود بدنبال آن بزرگوار میگردید و میگفت: قول پسر برادر مرا قبول نکنید زیرا که دروغگو و جادوگر است!.

مدت چهار سال شد که بنی هاشم در آن دره ماندند و نمیتوانستند بیرون بیایند، در دوره ی یکسال فقط دو موسم بیرون می آمدند: یکی موسم عمره در ماه رجب و دیگری موسم حج در ماه ذی حجه.

بنی هاشم فقط در همین دو موسم بیرون می آمدند خرید و فروش میکردند و دوباره داخل دره میشدند، تا موسم دیگر هر چند گرسنگی و احتیاج های دیگر بر ایشان فشار می آورد از ترس قریش بیرون نمی آمدند.

قریش نزد حضرت ابوطالب فرستادند که اگر تو محمد را بما بدهی تا او را بکشیم ما تو را پادشاه خود می نمائیم! ولی حضرت ابوطالب جواب منفی بآنان میداد.

ابوالعاص بن ربیع که داماد پیغمبر خدا بود و با زینب که دختر آنحضرت باشد ازدواج کرده بود شترانی را از گندم و خرما بار میکرد و در شعب میآورد، آن شتران را داخل دره میکرد و خود برمیگشت. از همین جهت بود که پیغمبر اکرم فرمود:‌ ابوالعاص حق دامادی ما را نیکو ادا کرد.

شدت و سختی بنی هاشم بحدی رسید که بیشتر اهل مکه شبها از گریه ی اطفال ایشان خواب نمیرفتند، اکثر آنان از آن عهد و پیمان شدند، ولی چون نامه نوشته بودند نمیتوانستند حرف خود را پس بگیرند.

همینکه صبح میشد و آنان نزد کعبه جمع می شدند و از یکدیگر احوال می پرسیدند؟ بعضی میگفتند: دیشب صدای گریه ی کودکان بنی هاشم که از گرسنگی گریه میکردند نگذاشت ما بخوابیم؟! و…

بعد از آنکه بنی هاشم مدت چهار سال بدین نحو بسر بردند خدای توانا ارضه را فرستاد تا غیر از نام خدا هر چه در آن صحیفه ی ملعونه بود پاک کرد. جبرئیل این خبر را برای پیغمبر معظم اسلام آورد، آن بزرگوار این مژده را بحضرت ابوطالب داد.

همینکه جناب ابوطالب علیه السلام این خبر آسمانی را شنید لباس خود را پوشید و متوجه مسجدالحرام شد، وقتی که وارد مسجد شد دید بزرگان قریش در آنجا اجتماع کرده اند.

وقتی که بزرگان قریش حضرت ابوطالب را دیدند با یکدیگر گفتند: ابوطالب از حمایت به تنگ آمده لذا آمده که پسر برادر خود را بما تحویل دهد.

موقعی که حضرت ابوطالب نزدیک ایشان رسید برخاستند و آنحضرت را تعظیم کردند و گفتند: ما میدانیم که تو آمده ای با ما پیوند کنی، رأی خود را با جمعیت ما متفق نمائی، پسر برادر خود را بما واگذاری؟

حضرت ابوطالب فرمود: بخدا قسم من برای این موضوعی که شما گفتید نیامده ام، بلکه برای خبری که حضرت محمد صلی الله علیه و آله داده آمده ام و من میدانم که او دروغ نمیگوید. حضرت محمد خبر میدهد که خدای توانا ارضه را فرستاده و آنچه را که شما راجع به ظلم و جور و قطع رحم در آن عهدنامه نوشته بودید همه را بجز نام خدا پاک کرده.

شما بفرستید تا آن صحیفه را بیاورند، اگر گفته ی او راست بود پس شما از خدای قهار بترسید، از جور و ستم و قطع رحم برگردید! و اگر گفته آنحضرت دروغ بود من او را بشما واگذار میکنم، میخواهید بکشید و میخواهید زنده بگذارید؟!.

بزرگان قریش گفتند: انصافا که با ما خوب پیمانی بستی، وقتی که فرستادند تا صحیفه را از کعبه فرود آوردند مهر و مومهای خود را دست نخورده دیدند، اما همینکه آن صحیفه را گشودند دیدند همانطور است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است.

لذا قریش سر خجلت را بزیر انداختند، ابوطالب علیه السلام فرمود: ای مردم از خدا بترسید، دست از این ظلم و ستم خود بردارید و بجانب شعب مراجعت کرد.

تعداد پنج نفر از زعمای قریش برخاستند و گفتند: ما از آنچه که در این عهدنامه نوشته شده بیزاریم، اکثر قریش با

ایشان موافقت کردند و عهدنامه را پاره کردند، ابوجهل بقدر توانائی خود کوشش کرد که صحیفه از بین نرود ولی متأسفانه موفق نشد.

بعد از آن بنی هاشم از شعب بیرون آمدند و بخانه های خود رفتند.