هر ملتی یا دولتی یکی از روزهائی را که امر مهمی در آن رخ میداد آن روز را ابتداء تاریخ خود قرار میدادند از قبیل: هبوط حضرت آدم و میلاد مسیح و سلطنت اسکندر که اول تاریخ روم و سریانیها قرار گرفته، و..
دین مقدس اسلام هم روز هجرت پیغمبر اسلام را از مکه ی معظمه بمدینه ی طیبه ابتداء تاریخ خود قرار داده، زیرا هجرت پیغمبر اکرم تحول بزرگی در عالم ایجاد کرد.
از خبر صحیفه ی سجادیه ظاهر میشود که ابتداء تاریخ هجرت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از جبرئیل گرفته شده و به وحی الهی بوده. یعنی پیغمبر اسلام این روز را بامر خدا مبدأ تاریخ قرار داد.
از زمان هجرت پیغمبر اسلام تاکنون که این کتاب نوشته میشود بحساب سال شمسی هزار و سیصد و چهل و چهار
سال و بحساب سال قمری هزار و سیصد و هشتاد و پنج سال میگذرد.
علت اختلاف بین سال شمسی و سال قمری- با اینکه مبدء هر دو هجرت پیغمبر است- این است که هر (32) سال شمسی طبق حساب کبیسه (33) سال قمری میشود. زیرا سال شمسی تقریباً (365) روز و یک چهارم روز میشود و سال قمری تقریباً (354) روز میشود.
دین مقدس اسلام سال قمری را معتبر میداند، زیرا دستورات دینی از قبیل: اعیاد مذهبی و ولادت پیشوایان دینی و شهادت ایشان از ماه و سال قمری استفاده میشود، و…
علت اینکه مسلمین سال قمری را انتخاب کردند این بود که مسلمانان صدر اسلام غالباً صحرانشین بودند و تنها وسیله ی آنان برای دانستن اول ماه این بود که ماه را ببینند و چون ماه در اول شب دیده میشود لذا ایشان شب را اول ماه قرار دادند.
در سال اول هجری بود که جمعه تشریع شد (معنی رسمیت پیدا کرد) در این سال بود که تعداد هفت رکعت بنمازهای واجبه ی شبانه روزی اضافه شد.
در روز دوازدهم ماه ربیع الاول همین سال بود که نماز حضری (یعنی در وطن) و نماز سفری (یعنی در سفر) مستقر شد.
مسجد قبا در این سال بنا نهاده شد. در همین سال بود که عقد برادری در بین مهاجرین و انصار بسته شد.
در این سال بود که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با عایشه دختر ابوبکر ازدواج کرد.
پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله در شب پنجشنبه، اول
ماه ربیع الاول سنه ی سیزدهم بعثت از مکه ی معظمه بغار ثور رفت. غار ثور در یکی از کوههای مکه است که آنرا ثور میگویند.
در شب چهارم همان ماه از غار ثور بجانب مدینه حرکت کرد و روز دوشنبه دوزادهم همان ماه هنگام زوال ظهر بمحله ی قبا وارد شد. قبا بفاصله ی دو میل طرف چپ کسی قرار دارد که بخواهد از مدینه بمکه رود.
مدت پنج شبانه روز در آنجا توقف کرد و فرمود: تا برادرم علی علیه السلام بمن ملحق نشود وارد مدینه نخواهم شد.
وقتی کفار قریش دیدند که امر پیغمبری آنحضرت روز بروز رو به ترقی میگذارد، و تدبیرهای آنان هم مفید واقع نمیشود و بیعت کردن انصار را هم با رسول خدا شنیدند لذا تعداد چهل نفر از آنان در دارالندوة (بفتح نون) که محل مشورت ایشان بود اجتماع کردند. دارالندوه را که فعلا جزء مسجدالحرام است قصی بن کلاب احداث کرد.
در احادیث معتبره مذکور است که شیطان چهار مرتبه بشکل مردان شد و همه کس او را میدید، یکی از آن چهار مرتبه همین جا بود (که بشکل پیرمردی در این مشورت شوم شرکت کرد).
همینکه مشرکین در دارالندوه در جای خود برقرار شدند ابوجهل لعین سخنرانی کرد تا آنجا که گفت: من درباره ی محمد تصمیمی گرفته ام، گفتند: چه تصمیمی؟ گفت: یک شخصی را وادار میکنیم که بطور پنهانی او را بکشد، چنانچه بنی هاشم خون او را بخواهند ده دیه میدهیم؟!
شیطان گفت: این رأی بدی است، گفتند: چرا؟ گفت:
بجهت اینکه قاتل محمد کشته خواهد شد و هیچ یک از شما هم برای کشته شدن اقدام نمیکنید و…
عده ای گفتند: قلعه و بنای محکمی میسازیم، سوراخهائی برای آن قرار میدهیم، راه آنرا می بندیم که کسی نتواند وارد آن شود، بعداً غذای محمد را در آنجا میدهیم تا اینکه بمرگ خود هلاک شود!و…
شیطان گفت: این رأی از رأی اول خبیث تر است، زیرا بنی هاشم به این امر راضی نمیشوند و در موسم حج از قبیله های عرب استغاثه میکنند و او را نجات میدهند.
ابوسفیان و عده ی دیگری گفتند: شتر چموشی را حاضر میکنیم، محمد را بآن می بندیم، آن شتر را به نیزه میزنیم تا محمد را در این کوهها پاره پاره نماید؟.
شیطان گفت: این رأی از آنها بدتر است، زیرا که اگر محمد زنده بیرون رود چون از همه کس خوشروتر و خوش زبان تر است بفصاحت و شیرین زبانی خود قبیله های عرب را فریفته میکند و لشگرهائی پیاده و سواره بر سر شما میریزد که تاب مقاومت آنانرا نداشته باشید.
مشرکین قریش حیران شدند، لذا بشیطان گفتند: رأی تو چیست؟!.
گفت: نظر من این است که شما از هر یک از قبیله های عرب و قریش یکنفر یا بیشتر بخواهید و یکنفر هم از بنی هاشم را با خود متفق نمائید و به یکبار بر محمد حمله نموده او را بکشید تا خون او بگردن همه ی قبیله های قریش بماند و بنی هاشم همبجهت اینکه نمیتوانند با همه ی قبیله ها برابری کنند
خون او را طلب نخواهند کرد؟.
شیخ طوسی مینویسد: این رأی را ابوجهل داد و شیطان هم پسندید. از بنی هاشم ابولهب را با خود هم عقیده کردند.
چون این مشورت شوم بپایان رسید خدای توانا آیه ی (30) سوره ی انفال را برای پیغمبر اسلام نازل کرد که اول آن این است:
و اذ یمکربک الذین کفروا- الی آخره.
یعنی آنانکه کافر شدند مکر و حیله کردند که تو را (در یک مکانی) حبس کنند، یا تو را بقتل برسانند، یا تو را خارج نمایند، آنان مکر و حیله میکنند ولی خدا در مقابل مکر کنندگان بهترین جزا دهندگان است.
کفار قریش تصمیم گرفتند که شب بخانه ی آنحضرت بریزند و او را بکشند، و….
ولی ابولهب گفت: من نمیگذارم که شب داخل خانه ی محمد شوید، زیرا در این خانه زنان و اطفالی وجود دارند.
من مطمئن نیستم از اینکه خطائی واقع شود. ما امشب دور این خانه را میگیریم و فردا صبح داخل آن میشویم؟.
جبرئیل بحضرت محمد صلی الله علیه و آله نازل شد، مکر و حیله ی کفار قریش را درباره ی کشتن آنحضرت بعرض رسانید، آنحضرت را از طرف خدا مأمور کرد تا بجانب مدینه هجرت نماید.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام را خواست و آن بزرگوار را از آن جریان خبردار کرد و فرمود: خدا مرا دستور داده که بغار روم و تو را
بجای خود بخوابانم، یا علی تو چه میگوئی؟.
علی علیه السلام گفت: اگر من بجای شما بخوابم آیا شما بسلامت خواهید بود؟ فرمود: آری. علی علیه السلام برای این نعمت سجده ی شکر بجای آورد، این اولین سجده ی شکر بود که در اسلام بجای آورده شد، و…
پیغمبر اکرم حضرت علی را در برگرفت و بسیار گریه کرد، امیرالمؤمنین هم از مفارقت آنحضرت گریه کرد، پیغمبر خدا حضرت علی را بخدا سپرد.
جبرئیل آمد، دست پیغمبر اسلام را گرفت، از خانه بیرون آورد، در آنموقع بود که قریش اطراف خانه ی آنحضرت را محاصره کرده بودند. رسول خدا در موقع خروج از خانه آیه ی (8) سوره ی مبارکه ی یس را خواند که اول آن این است:
و جعلنا من بین ایدیهم سدا- الی آخره.
یعنی ما در جلو آنان سدی قرار دادیم و از عقب ایشان هم سدی برقرار کردیم و چشمهای آنان را پوشانیدیم که (تو را) نبینند.
خدای توانا خواب را بر کفار قریش مسلط کرد و آنان از رفتن پیغمبر با خبر نشدند، رسول خدا یکمشت خاک برداشت و بر صورت آنان پاشید و فرمود: شاهت الوجوه. یعنی زشت و قبیح شود این صورتهائی که با پیغمبر خود اینطور میکنند!. وقتی پیغمبر از مکه خارج شد ابوبکر هم با آن حضرت رفت.
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در جای پیغمبر اسلام خوابید، ردای پیغمبر را بر خود پوشید، در آنموقع خانه های
مکه در نداشتند و دیوار آنها هم کوتاه بود.
همینکه صبح طالع شد کفار قریش برخاستند و با شمشیرهای کشیده متوجه امیرالمؤمنین شدند، خالد بن ولید در جلوآنان بود. آنحضرت را بگمان اینکه پیغمبر خدا است سنگباران کردند.
علی علیه السلام از جای برخاست، بر آنان حمله کرد، خالد بن ولید را گرفت، بطوری دست خالد را پیچید که مثل شتر فریاد میکرد!! علی علیه السلام شمشیر خالد را گرفت و به کفار قریش حمله کرد، آنان همه فرار کردند!.
وقتی که ایشان امیرالمؤمنین را شناختند گفتند: ما با تو کاری نداریم! محمد کجا است؟ فرمود: شما که محمد صلی الله علیه و آله را بمن نسپرده بودید، میخواستید که آنحضرت را بیرون کنید، خود آن بزرگوار بیرون رفته.
شیعه و سنی روایت کرده اند: وقتی که علی علیه السلام این جوانمردی را درباره ی دین خدا از خود نشان داد خدای رؤف آیه ی (203) سوره ی بقره را در شأن آنحضرت نازل کرد که اول آن این است:
و من الناس من یشری نفسه- الی آخره.
یعنی بعضی از مردم هستند که جان خود را برای خوشنودی خدا میفروشند.
احمد حنبل- که یکی از امامهای اهل تسنن و رئیس مذهب حنبلی ها بشمار میرود- و غزالی که حجة الاسلام ایشان است روایت کرده اند:
در آن شبی که علی علیه السلام بجای حضرت محمد بن
عبدالله صلی الله علیه و آله خوابید خدای سبحان به جبرئیل و میکائیل وحی کرد که من شما را با یکدیگر برادر کرده ام، عمر یکی از شما را از عمر دیگری زیادتر قرار میدهم، کدام یک از شما برادر خود را مقدم میدارد که عمر او زیادتر باشد. هیچکدام از ایشان دیگری را بر خود مقدم ننمودند.
خدای عزیز خطاب کرد: چرا شما مثل علی بن ابیطالب نبودید، زیرا من او را با محمد صلی الله علیه و آله برادر کرده ام و علی بجای پیغمبر خوابیده و جان خود را فدای او نموده است؟!.
شما بروید در زمین و آنحضرت را از شر دشمنان نگاهداری کنید. ایشان فرود آمدند، جبرئیل بالای سر آن حضرت و میکائیل پائین پای آن بزرگوار نشستند، بعلی میگفتند: بخ بخ، به به ای پسر ابوطالب! چه کسی میتواند مثل تو باشد درصورتیکه خدا بوجود تو به ملائکه ی آسمان مباهات مینماید؟!.
همینکه کفار قریش از ناپدید شدن پیغمبر اکرم خبردار شدند افرادی را از هر طرفی به تعقیب آنحضرت فرستادند.
ابوجهل دستور داد تا در اطراف مکه ندا کنند: هر که محمد را بیاورد یا ما را بمکان او راهنمائی کند تعداد صد شتر به او خواهیم داد.
لذا ابوکرز خزاعی را که شغلش شناخته نقش پا و قدمها بود احضار کردند، گفتند: ای ابوکرز! فرصت ما فقط همین امروز است، اگر تو امروز کاری بکنی و اثر پای محمد را پیدا کنی تا ما او را تعقیب نمائیم برای همیشه از تو ممنون خواهیم بود؟!.
وقتی که ابوکرز نقش پاها را بررسی کرد گفت: این جای پای محمد است، این پا شباهت دارد بپای ابراهیم خلیل علیه السلام. نقش پای دیگری هم بچشم میخورد که رفیق محمد بوده، این نقش پا نشان میدهد که ابوقحافه یا پسرش ابوبکر بوده!.
ابوکرز ایشان را بر اثر آن نقش پاها آورد تا در غار رسانید، وقتی که ملاحظه کردند دیدند عنکبوت در آن غار تار تنیده و یک جفت کبوتر آشیانه کرده و تخم نهاده اند؟!
گفتند: محمد تا اینجا آمده ولی داخل غار نشده، زیرا چنانچه داخل این غار میشد خانه ی این عنکبوت خراب میگردید و این پرندگان رم می کردند، یا به آسمان بالا رفته، یا بزمین فرو شده است.
حضرت محمد صلی الله علیه و آله مدت سه روز در غار بود در ظرف این سه روز علی علیه السلام مقدمات سفر آن حضرت را تهیه میکرد، طعام و آب برای پیغمبر خدا می آورد، سه راحله برای پیغمبر و ابوبکر و راهنمای ایشان بجانب مدینه که عبدالله بن اریقط بود آماده کرد تا آنحضرت بجانب مدینه متوجه گردید.
پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله علی بن ابیطالب را در مکه برای خود خلیفه نمود که امانت و قرضهای پیغمبر را بپردازد زیرا قریش از زمان جاهلیت پیغمبر اسلام را امین شناخته بودند، لذا همیشه امانتهای خود را بآنحضرت می سپردند، و…
موقعی که پیغمبر اکرم از غار متوجه مدینه شد قریش ندا کردند: هر کس آنحضرت را بیاورد تعداد صد شتر به او
خواهیم داد. لذا سراقة بن مالک بدنبال پیغمبر خدا روان شد، همینکه بآنحضرت نزدیک شد رسول خدا دعا کرد: پروردگارا! بهر نحوی که میخواهی مرا از شر سراقه محفوط بدار؟.
ناگاه پاهای اسب سراقه بزمین فرو رفت. سراقه پیاده شد، بدنبال پیغمبر دوید، گفت: یا محمد من میدانم که این بلا از ناحیه ی تو به اسب من رسید! دعا کن تا خدا اسب مرا رها کند، من بجان خودم قسم میخورم که اگر از من بتو خیری نرسد شری هم نرسد؟!
پیغمبر خدا دعا کرد و خدا اسب او را نجات داد، ولی او دوباره بقصد پیغمبر روان شد، باز پای اسبش بزمین فرو رفت، تا سه مرتبه این موضوع عملی میشد، پیغمبر دعا میکرد و خدا اسب او را نجات میداد.
برای سومین بار که اسب سراقه آزاد شد گفت: یا محمد این شتران و غلام من که سر راه تو هستند در اختیار تو میباشند اگر احتیاجی داری با خود بردار؟ ولی پیغمبر اکرم فرمود: مرا بمال تو احتیاجی نیست.
وقتی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله بجانب مدینه هجرت کرد در بین راه به خیمه ی ام معبد رسید، فرمود: آیا غذائی نزد تو هست که ما را مهمان نمائی؟ ام معبد گفت: چیزی حاضر ندارم.
وقتی رسول خدا بگوشه ی خیمه توجهی کرد گوسفندی را دید که آنرا از لاغری و ناتوانی بصحرا نبرده اند! فرمود: اجازه میدهی که ما از این گوسفند شیر بدوشیم؟ گفت:شیر ندارد!،
چه مانعی دارد بدوش!.
رسول اکرم دست مبارک خود را بر پشت آن گوسفند کشید، آن گوسفند به اعجاز آنحضرت بنهایت فربه شد، پیغمبر خدا دوباره دست معجزنمای خود را به پشت آن گوسفند کشید تا پستانش آویخته و بطوری پر از شیر شد که شیر از آن میریخت، فرمود: ای ام معبد کاسه بیار! کاسه آورد، آنقدر شیر دوشید که همه سیراب شدند!.
همینکه ام معبد این معجزه را از آن بزرگوار دید گفت: من فرزند هفت ساله ای دارم که مانند قطعه گوشتی است، سخن نمیگوید، برپا نمی ایستد، از شما تقاضا دارم که درباره ی او دعا کنی؟!.
وقتی که آن فرزند را حاضر کردند پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دانه ی خرمائی جوید و در دهان او نهاد، آن فرزند باعجاز رسول خدا فوراً برخاست، راه رفت، حرف زد.
حضرت محمد هسته ی آن خرما را در زمین فرو برد، آن هسته فوراً روئیده و بلند شد، درخت خرمائی شد، خرمای تازه از آن آویخته گردید، در تابستان و زمستان دائماً خرمای تازه میداد. رسول خدا صلی الله علیه و آله بدست مبارک خود باطراف اشاره کرد تا همه پر از سبزه و گیاه شدند.
بعداً آنحضرت از آنجا حرکت کرد، آن درخت همیشه رطب میداد تا آنکه پیغمبر معظم اسلام از دنیا رحلت کرد، آن درخت همه وقت سبز بود ولی میوه نمی داد.
از آنموقعی که حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام را شهید کردند آن درخت سبز نشد اما اصل درخت باقی و تر بود.
همینکه حضرت حسین بن علی علیهماالسلام را شهید کردند خون از آن درخت جاری گردید و خشک شد.
وقتی شوهر ام معبد از صحرا برگشت و آن اوضاع عجیب و غریب را مشاهده کرد از زن خود پرسید: سبب این تغییرات و اوضاع چیست؟!.
زن گفت: امروز مردی از قریش بخیمه ی ما آمد و این اوضاع غریبه از برکت وجود او موجود گردید، شوهرش گفت: این همان کسی است که اهل مدینه از او انتظار میکشیدند، اکنون برای من معلوم شد که او راستگو میباشد، لذا اهل و عیال خود را برداشت و بسوی مدینه آمده مسلمان شد.
موقعی که پیغمبر بزرگوار اسلام وارد مدینه شد در محله ی قبا- بضم قاف که تا مدینه تقریباً (4000) متراست- نزد قبیله ی بنی عمرو بن عوف پیاده شد.
ابوبکرگفت: یا رسول الله وارد مدینه شو که مردم در انتظار تو هستند؟ پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: تا برادرم علی و دخترم فاطمه نیایند من داخل مدینه نخواهم شد، هر چند که ابوبکر اصرار کرد پیغمبر خدا قبول نفرمود.
لذا ابوبکر آنحضرت را در محله ی قبا تنها گذاشت و خود داخل مدینه شد!!!.
رسول خدا صلی الله علیه و آله ابوواقد لیثی را با نامه ای بحضور امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرستاده بود که زود بما ملحق شو و توقف منمای، وقتی که فرمان پیغمبر بعلی رسید آماده ی هجرت شد.
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام فاطمه ی زهراء،
فاطمه بنت اسد مادر خود، بنا بنقل منتخب التواریخ ام کلثوم دختر پیغمبر خدا، سوده زوجه ی رسول خدا و ام ایمن را برداشته متوجه مدینه ی طیبه گردید، و…
یک روز یا دو روز بعد از اینکه امیرالمؤمنین علی علیه السلام در محله ی قبا وارد شد پیغمبر خدا بر ناقه سوار شد و روز جمعه ازمحله ی قبا متوجه مدینه گردید.
همینکه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد مدینه شد مردم به مهار ناقه ی آن حضرت می چسبیدند، رسول الله میفرمود: بگذارید که ناقه ی من آزاد باشد، در هر خانه ای که ناقه ی من بخوابد من همانجا پیاده خواهم شد.
وقتی که ناقه ی آن حضرت در خانه ی ابوایوب انصاری خوابید ابوایوب مادر خود را که نابینا بود صدا زد: مادر! در را بگشای که سید بشر، عزیزترین ربیعه و مضر، محمد مصطفی، رسول مجتبی آمد!.
وقتی که مادر ایوب در را گشود و خارج شد گفت: واحسرتاه! چقدر خوب بود که من بینا می بودم و جمال پیغمبر خود را میدیدم؟!.
رسول خدا دست مبارک خود را بصورت مادر ابوایوب انصاری کشید و او بینا گردید. این اولین معجزه بود که از آن حضرت در مدینه ظاهرشد.