جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

روایت بخاری‏

زمان مطالعه: 3 دقیقه

و اما روایت بخاری که تفصیلی و انسجام بیشتری دارد چنین است:

فدائیان چون بخیبر رسیدند، فرماندهشان عبدالله بن عتیک ایشان را گفت:

بجای خود بنشنید تا من اوضاع را بررسی کنم و نیز او حکایت کرد که من بجستجوی راهی پرداختم تا بدرون قلعه روم. پس در همان حال تنی چند از ساکنان قلعه که چهار پائی را گم کرده بودند با چراغ از قلعه بیرون شدند، تا گمشده خود را بیابند، و من از آن ترسیدم که شناخته شوم، از اینرو سروپای خود را پوشاندم، و چنین وانمود کردم که بقضاء حاجت مشغولم.

در اینحال دروازه‏بان قلعه بانگ برداشت که: هرکس قصد داخل شدن بقلعه دارد، پیش از آنکه من دروازه را ببندم داخل شود، و بنا بروایتی ابن‏عتیک گفت: دروازه‏بان رو بمن کرد و بتصور آنکه من از اهل قلعه هستم چنانکه شخص ناشناسی را ندا میدهند گفت: بنده خدا اگر قصد داخل شدن داری داخل شو، زیرا که من میخواهم دروازه را ببندم، پس من بدرون قلعه رفتم و چون مردم قلعه همگی بدرون شدند، دروازه‏بان در را بست (کلیدها را بمیخی بیاویخت، و من در اصطبل چهارپائی نزدیک دروازه قلعه پنهان شدم، و ابورافع را عادت چنین بود که محفل شب‏نشینی تشکیل می‏داد، و آن شب نیز اعضاء محفل گرد هم جمع شدند، و طعام عشاء را با او صرف کردند، و تا پاسی از شب به داستانسرائی پرداختند، و آنگاه بخانه‏هاشان بازگشتند، پس چون صداها فرونشست و سکوت همه جا را فرا گرفت، بپاخاستم، و کلیدها را برداشتم، و در قلعه را گشودم، و آن‏گاه بطرف درهای خانه‏ها روان شدم، و همگی را از پشت برویشان بستم، تا بقصر ابورافع رسیدم، و بدرون قصر رفتم، و از هر دهلیز که گذشتم در آنرا پشت سر خود بستم و با خود گفتم: اگر مردم قلعه از وجود من آگاه شوند تا آن خائن را نکشم گرفتار ایشان نشوم، پس همچنان پیش رفتم تا بدر حجره او رسیدم ولی درون حجره تاریک بود و او در میان خانواده‏اش نشسته بود، و من محل دقیق او را نمیدانستم، پس او را ندا دادم، و چون جواب داد سراسیمه شمشیر را بسوی او فرود آوردم، ولی ضربت شمشیر مؤثر نیفتاد و او فریاد برآورد، پس من گامی چند از حجره بیرون نهادم، و بازگشتم، و چنانکه گوئی بفریادرسی او آمده باشم صدای خود را تغییر دادم، و بزبان عبری گفتم: چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

گفت: مادر بعزایت بنشیند! هم اکنون مردی بر من درآمد، و ضربتی از شمشیر بر من فرود آورد. پس ضربتی دیگر به او بنواختم، ولی مؤثر نیفتاد. و او فریادزنان یاری طلبید، و اعضاء خانواده‏اش سراسیمه از جای برخاستند. و من این بار نیز صدای خود را تغییر دادم و بعنوان فریاد رسی بدرون حجره شدم و او را بحالی یافتم که بر پشت خوابیده بود.

پس شمشیر را بر شکمش نهادم، و سنگینی بدنم را بر قبضه آن وارد ساختم، تا صدای شکسته شدن استخوان را شنیدم، و با شنیدن آن فهمیدم که او را کشته‏ام.

سپس درهائی را که پشت سر خود بسته بودم یکی پس از دیگری گشودم و سراسیمه بیرون شدم، تا برای فرود آمدن خود را بنردبان رساندم، ولی از پله آن بزیر افتادم، و پایم پیچ خورد، پس با عجله آنرا بستم، و لنگان لنگان خود را بیاران رساندم، و گفتم: بشتابید، و پیمبر (ص) را بشارت دهید، زیرا من تا اعلان مرگ او را نشنوم از اینجا حرکت نمیکنم.

پس چون صدای خروس بلند شد، اعلام‏کننده وفات بر دیوار قلعه برآمد و گفت: خبر درگذشت ابورافع بازرگان اهل حجاز را اعلام میکنم، پس با شنیدن این خبر شتابان خود را بیاران رساندم، و پیش از آنکه ایشان شرف حضور یابند بخدمت پیمبر (ص) مشرف شدم و شرح ماجرا را ضمن تقدیم بشارت بحضور پیمبر (ص) معروض داشتم.

در اینحال پیمبر (ص) فرمود: پای خود را دراز کن، پس من چنین کردم، و آن حضرت دست شفابخش خود را بپای من بسود، و چنان شد که گوئی هرگز گزندی به آن نرسیده است.